خاطرات

تنهايى يك ‏اعلاميه

شهيد مهدى عراقى


  اين خاطره كوتاه مربوط است به اولين سالگرد قيام 15 خرداد سال 1342 كه از كتاب ناگفته‏ها انتخاب شده است. كتاب ناگفته‏ها كه حاصل گفت وگو باشهيد بزرگوار حاج مهدى عراقى در پاييز سال 1357 در پاريس است، اول بار در سال 1370 چاپ شد. انتخاب اين خاطره، بهانه‏اى است براى ارج گذارى به شخصيت والاى شهيد عراقى كه ازياران بى بديل حضرت امام خمينى بود و ازحادثه آفرينان نهضت 15 خرداد. حادثه اين خاطره مربوط به سال 1343 است. زمانى كه حضرت امام پس از اولين دستگيرى آزاد شده بودند ودر قم بسر مى‏بردند. ايشان درصدد بودند به مناسبت اولين سالگرد 15 خرداد اعلاميه‏اى منتشر كنند كه...
 
    سه روز يا چهار روز به 15 خرداد مانده بود. حاج آقا فرستاد عقب يكى دوتا از بچه‏ها.  وقتى رفتند آنجا گفت كه يك چيزى من نوشته‏ام پيش مصطفى است برويد ببينيد. مارفتيم ديديم دو تا اعلاميه نوشته شده، يك از آنهاخيلى تند است و يكى از آنها هم نسبتاً سطح آن پايين‏تر است. از جهت حاد بودن. و بعد گفتند كه من اين اعلاميه را نوشتم دادم بردند و آقايان هيچ كدام حاضرنشده‏اند امضاء بكنند، دومى را هم نوشته‏ام باز هم حاضر نشده‏اند، نمى‏دانم چكار كنم.
    پيشنهاد شد در آن موقع به حاج آقا كه‏اگر آقايان مشهد يعنى آقايان ميلانى و حاج آقا حسن امضا بكنند نظر شما تامين است؟ حالا آقايان اينجا هم امضا نكردند كه نكردند. ايشان گفتند فرصت كم داريم. حداقل اين اعلاميه بايد دو روز يا يك روز قبل از 15 خرداد پخش شود. آن افرادى كه آنجا بودند گفتند از اين جهت شما خيالتان راحت باشد. ما جورى برنامه را تنظيم مى‏كنيم كه حداقل يك روزيا دو روز قبل از 15 خرداد اعلاميه به دست مردم برسد. خوب، حاج آقا خوشحال شد. فوراً يك كاغذ وقلم خواستند و يك نامه براى آقاى ميلانى نوشتند و يك نامه هم براى حاج آقا حسن. گفتند اگر كه آقاى ميلانى امضا كرد آن وقت ببريد براى حاج آقا حسن كه امضاء كند. اگرامضاء نكرد، برگرديد بياوريد من خودم همان اعلاميه را تكى امضا مى‏كنم. گفتيم باشد.
    ما اعلاميه را گرفتيم و آمديم شبانه. اولين كارى كه كرديم داديم حروفچينى كردند. يعنى يك كپى از روى آن برداشتيم، بعد هم داديم چاپخانه حروف آن را چيد. فقط منتظر چه شد چاپخانه؟ منتظر امضا شد كه پاى اين يك دانه امضا گذارده شود، يا دو يا سه تا يا امضاءها چى باشد. فردا صبح دو تا از برادران را فرستاديم رفتند مشهد و قرار شد كه يكى از آنها با همان هواپيمايى كه مى‏رود برگردد، و يكى هم با ترن بيايد. در ضمن تلفنى هم با ماتماس بگيرند كه ببينم چه شد. اينها رفتند و اعلاميه را داده بودند به آقاى ميلانى وامضا كرده بود. بعد هم داده بودند حاج آقا حسن هم امضاكرده بود و فوراً داده بودند ازروى آن فتو ]كپى[ برداشته بودند. يكى از آنها توى جيب يكى  از برادرها و ديگرى در جيب آن برادرى كه با ترن مى‏خواست بيايد كه اگر يكى از آنها در برگشتن با اشكالى برخورد كرد، ديگرى فرا برسد. تلفن هم شد. ساعت يك وده دقيقه بود كه از مشهد تلفن شد كه خلاصه ما رفته‏ايم مريض‏خانه و هر دو تاى اينها را، حاج آقا كه تصادف كرده بود ملاقات كرديم با ايشان و حالشان نسبتاً خيلى خوب است ومن داداشم را هم فرستاده‏ام. مافهميديم كه كار تمام شده. نزديك دو ونيم بود. آن كسى كه با طياره رفته بود رسيد (صبح ساعت 9 رفت وبعدازظهر ساعت 2 رسيد) پنج ساعت تقريبا رفت وبرگشت او طول كشيد.
    به مجرد اينكه رسيد، ما نامه را برداشتيم و رفتيم قم (البته ماشين كرايه بود). آقاى ميلانى دو تا نامه نوشته بود؛ يكى براى آقاى خمينى و يكى هم براى شريعتمدارى. ما فوراً نامه را گذاشتيم جلوى آقا با امضاء. آقا فرمودند كه تلفن بزنيد به آقاى شريعتمدارى يا ايشان   تشريف بياورند اينجا، يامن بروم خدمتشان. حاج آقا مصطفى  خدا بيامرز گفت كه احتياج ندارد؛ من خودم مى‏برم ومى‏دهم به حاج آقا امضا بكند. گفت باشد پس بردار و ببر. مى رود پهلوى شريعتمدارى. اول كارى كه مى‏كند نامه آقاى ميلانى را مى‏دهد  و به او مى‏گويد اينها را امضا كن. آقاى ميلانى آن تو صحبت از وحدت، اتفاق و اتحاد و يكپارچگى كرده بود و گفته بود كه اگر ما بتوانيم حتى يك اجازه امضا از نجف هم داشته باشيم  خيلى خوب است در اين كارهاكه  مى‏خواهيم بكنيم ، كه حداقل يكى دو تا از امضاهاى آقايان نجف نيز پاى اعلاميه‏ها باشد، كه اين روح وحدت را خلاصه‏اش مابتوانيم برسانيم.
    شريعتمدارى از اين مساله استفاده مى‏كند ومى‏گويد خيلى پيشنهاد خوبى است،پس اجازه بدهيد مايك نفر را بفرستيم نجف و يك همچنين اجازه‏اى بگيرد و بياورد و اين كار را بكنيم. آقامصطفى مى گويد خدا پدرت را بيامرزد، اين بايستى فردا منتشر بشود وبرود، تو مى‏خواهى يك نفر را بفرستى نجف! به قول يارو گفتنى رخت بعداز عيد براى گل منار خوب است. و ديگر به چه درد مى‏خورد؟ اصلا بده به من و نمى‏خواهد امضا كنى. گفت نه، پس بگذار باشد تا من بروم ونماز و برگردم و بعد از نماز امضا كنم.
    من به آقامصطفى گفتم پس عوض اينكه مى‏خواهى بگذارى اينجا، اول ببريم آقا نجفى هم امضا بكند كه فقط بماند امضاى ايشان. ما برديم پيش آقا نجفى و ايشان زود امضا كرد. ما مانديم و نماز مغرب كه تمام شد، گفتم حاج مصطفى برو اعلاميه رابگير و بياور. رفت و ديد شريعتمدارى نيامده است. ساعت 8 شد نيامد. ساعت 9 شد نيامد. ساعت 10 شدنيامد. خلاصه حاج آقا خيلى عصبانى شد، نزديكيهاى ساعت  11 شريعتمدارى پيدايش شد. حالا كدام قبرستانى رفته بود، معلوم نبود. ساعت 11 كه پيدايش شد حاج آقا مصطفى خدابيامرز آنجا گفت  حاج آقا تو كه مارا بدبخت كردى، كجا بودى؟ آقاى شريعتمدار]ى[ گفت خبرهاى موحشى رسيده كه من صلاح نمى‏دانم كه خود حاج آقا هم اين اعلاميه را بدهد. خلاصه اينكه اعلاميه را امضانكرده، داد دست حاج آقا مصطفى و برداشت آورد.
    تقريباً ساعت يازده و نيم بود كه حاج آقا اين جور فرمودند به من كه فلان كس از اين ساعت مواظب خودت باش. چون اين اعلاميه را آقاى شريعتمدارى امضا نكرده، از اين در كه مى‏خواهى بروى بيرون احتمال خطر هست براى تو تا تهران. توجه داشته باش. ما گفتيم كه خوب شما دعا كنيد، خدا كريم است، درست مى‏شود. ما اعلاميه را گرفتيم و آمديم بيرون و به آن راننده‏اى كه با ما بود گفتم كه اولاً تو بگو من ازتهران آمده‏ام واينجا بوده‏ام و حالا هم مى‏خواهم برگردم واين را هم نمى‏شناسم. مضافاً اگر يك وقت اتفاقى و چيزى افتاد مى‏روى فلان جا (چاپخانه را به او گفته بودم) و مى‏گويى اين چهار تا امضا را بزند پاى آن اعلاميه و بقيه‏اش را هم كارى نداشته باش. ولى خوشبختانه از شهر قم خارج شديم و هيچ جريانى هم براى ماپيش نيامد. رفتيم ساعت دو بعد از نيمه شب رسيديم چاپخانه تا صبح تقريباً ساعت6 اعلاميه را از چاپخانه خارج كرديم.
    سر ساعت 8 فردى بود به نام آقاى مصدقى كه بيشتر رساله‏ها وكارهاى چاپى آقا با او بود. از طرف ساواك مى ريزند ومصدقى را مى‏گيرند و مى‏برند پهلوى مولوى و او هم هفت هشت تا فحش و كتك وچك به او مى‏زند و مى‏گويد كه ديشب ساعت يازده ، يازده ونيم اعلاميه ازمنزل آقاى خمينى آمده بيرون بگو ببينم چاپخانه‏اش كجاست؟ مى‏گويد به پير و پيغمبر من اصلاً روحم خبر ندارد. مى‏گويد فايده ندارد. بعد ازيك فصل كتكى كه مى‏خورد مى‏گويد  پس به من اجازه بدهيد من بروم بيرون تحقيقى بكنم ببينم. مى‏گويند باشد، ولى اگر خبرش را نياوردى پدرت را درمى‏آورم. آمد بيرون و جريان را گفت، بعد خواسته بود ببيند آيا اعلاميه زير چاپ هست يانه، به او گفته شد كه نه، برو قول بده كه اعلاميه زير چاپ نيست، در تهران اعلاميه زير چاپ نيست ، و واقعاً هم همين طور بود، در تهران اعلاميه‏اى زير چاپ نبود، چون از چاپ آمده بود بيرون. او هم تلفن مى‏زند به مولوى و مى‏گويد كه من قول مى‏دهم به شما كه اعلاميه‏اى درتهران زير چاپ نيست، اگر اعلاميه را شما در تهران زير چاپ پيداكرديد هر كارى كه مى‏خواهيد بكنيد ؛ من 100 هزار تومان داده‏ام به شما.
    ما ناهار را خورده بوديم و يك تعداد از اعلاميه رابرداشته بوديم و برديم قم. ساعت تقريباً سه، سه ونيم بعدازظهر رسيديم قم. ماشين راجايى پارك كرديم و رفتيم منزل. آقا فوراً خبر دادند كه فلان كس آمده. با يكى دو تا ديگر از رفقا رفتيم. يك اعلاميه چاپ شده را گذاشتيم جلوى آقا. در همين موقع بود كه تلفن زنگ زد و خبر دادند كه ريخته‏اند درچاپخانه قم و گفته‏اند كه اعلاميه آقا زير چاپ است و همه چاپخانه را زير  و رو كرده‏اند كه از تهران گفته‏اند زير چاپ نيست و اينجا زير چاپ است. چند تا از بچه طلبه‏ها را به همراه آقا مصطفى فرستاد و ما اعلاميه‏ها را تحويل آنهاداديم. قريب 30 هزار اعلاميه براى آقا آورده بوديم كه ايشان هم بفرستند براى شهرستان‏ها. بعد از پخش اين اعلاميه بحمدالله كسى هم به حساب ما در اكثر اين اعلاميه‏ها كه پخش مى‏كرديم و يا كارهايى كه مى‏كرديم  تلفات نداشتيم.

 


حاج مهدی عراقی، ناگفته‌ها، خاطرات شهيد حاج مهدي عراقي، به كوشش محمود مقدسي، مسعود دهشور و حميدرضا شيرازي، تهران، رسا، 1370، صص 201 _ 204.
 
تعداد بازدید: 5013



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.