گفت‌وگو/خبر

از مدرسه تا زندان؛ خاطرات حاج محمدعلی رضایی از واقعه 15 خرداد 1342 در ورامین

محمدعلی رضایی


 

آموزگاری که در آستانه 80 سالگی، خاطرات جوانی خود را مرور می‌کند، خاطراتی از بیش از نیم‌قرن پیش. روزگار تعلیم و مدرسه، روزگار مبارزه. پیرمردی که هنوز هیجان آن روزها را در گفته‌های خود دارد. مبارزی که یک پای خود را در جنگ از دست داده است. هنوز لحنش پرحرارت است. حاج محمدعلی رضایی، شاهد واقعه 15 خرداد 1342 در ورامین. آموزگاری که از مدرسه به‌ صف تظاهرکنندگان ورامینی پیوست. بعد از 52 سال، از او خواستیم که دیده‌های خود را از آن روز بیان کند.

قبل از 15 خرداد 1342، ماجرای انجمن‌های ایالتی و ولایتی و وقایع دیگر اتفاق افتاده بود، این اتفاقات در ورامین چه بازتابی داشت؟

قبل از 15 خرداد، مردم نه اینکه باسواد نبودند ولی موضوع انجمن‌های ایالتی و ولایتی را زیاد نمی‌دانستند. مبارزات امام به‌صورت مخفی ادامه داشت. به همین دلیل هر شب در یکجا جلسات محرمانه با حضور همه افراد برگزار می‌شد، پسر خواهرِ آقای [آیت‌الله سید محمود] طالقانی می‌آمد، سخنرانی می‌کرد.

وضعیت فعالیت‌های انقلابی آن زمان در مدارس چگونه بود؟

در مدارس نمی‌گذاشتند فعالیت کنند، نمی‌توانستند فعالیتی بکنند؛ یعنی اگر کسی فعالیت می‌کرد او را می‌گرفتند.

از مراسم عزاداری سال 42 بگویید؟

 در مراسم‌های عزاداری از آن موقع به این‌طرف نوحه‌ها تقریباً جنبة تهییج‌کننده داشت، برای اینکه مردم را تحت تأثیر قرار دهند. صریح نمی‌گفتند [مرگ بر] شاه، ولی نوحه‌هایی که می‌خواندند، نوحه‌های انقلابی بود.

صبح روز 15 خرداد کجا بودید؟

صبح مدرسه بودم، مدرسه دوسره بود، صبح می‌آمدم تا ظهر، ظهر نماز می‌خواندم و باز به مدرسه می‌رفتم. من [آن روز] دیگر ناهار نخوردم و خانه هم نرفتم.همان‌جا حرکت کردیم به طرف باقرآباد.

بعد از مدرسه کجا رفتید و چه اتفاقاتی افتاد؟

ما از مدرسه تعطیل شده بودیم و به‌رسم همیشه به نماز رفتیم، برای نماز به مسجد خاتم‌الانبیاء[ص] رفتیم، دیدیم یک عده‌ای جمع‌اند، گفتیم: «چه شده؟» گفتند: «حضرت آقای خمینی را گرفتند.» آن زمان نمی‌گفتند «امام خمینی». ما رفتیم. نماز را که خواندیم، از یکی دو تا از روحانیون سؤال کردیم، هیچ‌کدام به ما جواب مثبتی ندادند. درنتیجه ما ناهار نخورده از جلوی مسجد، به سمت تهران حرکت کردیم. به میدان امام [میدان شاه سابق] رسیدیم، آنجا خبر آوردند که پیشوایی‌ها می‌خواهند به تهران بروند. ما برگشتیم رفتیم پیشوایی‌ها را ملاقات کردیم، تلاقی کردیم و با آنها رهسپار تهران شدیم. بماند [که قبل از آن] وقتی آمدیم که به تهران برویم، گفته بودند دو سه تا از بچه‌ها را در ورامین گرفتند. همین جمعیت به سمت شهربانی که در [خیابان] طالقانی [امروز] بود رفتیم. وقتی شهربانی این جمعیت را دید ترسید، گفت: «شما بروید ما اینها را آزاد می‌کنیم.» گفتیم: «نمی‌شود.» از آنها نه از ما اصرار، بالاخره آن دو نفر را آزاد کردند. وقتی آزاد کردند، برگشتیم آمدیم که به تهران برویم.

اسم آن دو نفر چه بود؟

یکی امیر اکرمی بود، یکی مرحوم حاج سیدآقا احمدی بود. اینها را که آزاد کردند، ما آمدیم به سمت تهران. وقتی به میدان امام [میدان شاهِ سابق] رسیدیم، تقریباً 3000-2000 نفر شده بودیم. از میدان همین‌طور به سمت تهران حرکت کردیم تا نزدیک باقرآباد رسیدیم. دیگر کم‌کم داشت شب می‌شد. گفتند: «از تهران یک سری کماندو دارند می‌آیند.» گفتیم: «باشد، می‌رویم، از کماندوها نمی‌ترسیم.» این‌طرف باقرآباد یک مزرعه گندم بود، اینها [کماندوها] آمدند به ما گفتند: «برگردید وگرنه می‌زنیم.» دو سه نفر رفتند گفتند: «بزن.» بالاخره دو نفر را زدند، تیر به قلب‌شان خورد، یکی [سید مرتضی] طباطبایی بود، یکی هم اسمش را نمی‌دانم. وقتی شلیک کردند و آن دو نفر را زدند جمعیت پراکنده شد، اینها تفنگ‌هایشان را وسط جمعیت گرفتند. من برگشتم سمت ورامین و فردای آن روز آمدند من و برادرم را گرفتند و به زندان بردند. با یکی دیگر از رفقایم که فرهنگی بود به نام حاج حسن تاجیک، چند ماهی زندان بودیم.

چه کسی به مردم اطلاع داد که آیت‌الله خمینی را گرفته‌اند؟

دو نفر که برای زیارت به قم رفته بودند از دستگیری حضرت آیت‌الله خمینی اطلاع پیدا کرده بودند، آنها آمدند و اطلاع دادند.

وقتی‌که قصد حرکت به سمت تهران را داشتید، بعضی‌ها کفن پوشیدند. کفن را چگونه پوشیدید؟ از کجا تهیه کردید؟

بله همان طباطبایی [سید مرتضی] که شهید شد کفن پوشیده بود، یکی دو تا دیگر هم از پیشوا کفن پوشیده بودند، [یکی] به نام [تقی] اعلایی.

پس همه کفن نپوشیده بودند؟

نه.

چند نفر پوشیده بودند؟

تقریباً 4-3 نفر.

یک نفر از شاهدین گفته بود آنهایی که از پیشوا راه افتاده بودند، لباس احرام مکه پوشیده بودند و کفن نبود.

بله تقریبا همین‌طور است. روی لباس‌شان کشیده بودند، [تا] به‌صورت کفن باشد.
احمد رضایی(فرزندِ حاج محمدرضا): تعداد کسانی که کفن پوشیده بودند بیشتر از 4-3 نفر بود. تقریباً در هر گروهی که راه می‌افتادند و می‌رفتند 3-2 نفر بودند که در مجموع می‌شود گفت تعداد بیشتری کفن‌پوش بودند. مادرم می‌گفت گروه‌گروه که داشتند باعجله می‌دویدند و می‌رفتند، در هر گروه تعدادی کفن‌پوش دیده می‌شد.

شما و پیشوایی‌ها دقیقاً کجا به هم رسیدید؟

در میدان رازی، چوب‌بریِ سابق. اینجا ما باهم تلاقی کردیم. اینجا دو تا رودخانه بود. آب می‌آمد و از توی شهر می‌گذشت. ما آنجا با پیشوایی‌ها تلاقی کردیم.

وقتی راه افتادید، از پاسگاه ورامین جلوی شما را نگرفتند.

شهربانی جلوی ما را گرفت. وقتی جمعیت را دیدند، رها کردند، خودشان رفتند و درِ شهربانی را بستند. از ژاندارمری هم که رد شدیم، درِ ژاندارمری را که در کارخانه قند بود بستند. الان آنجا پاسگاه است. شهربانی هم روبه‌رویش بود ولی با جمعیت درگیر نشد.

اینجا اصلاً جلوی شما را نگرفتند؟

نه فقط باقرآباد جلوی ما را گرفتند.

می‌گویند از پاسگاه به مردم اطلاع دادند که از تهران دارند می‌آیند، شما نروید.

بله همین‌طور گفتند. ولی مردم گوش نکردند، گفتند ما به خاطر آزادی آیت‌الله خمینی می‌رویم.

بین کسانی که به سمت تهران می‌رفتند، زن‌ها و بچه‌ها هم بودند؟

نه زن و بچه نبود، فقط مردها بودند.

در جاده که به سمت تهران حرکت می‌کردید کل جاده را بسته بودید؟ تردد نبود؟

ماشین‌ها می‌آمدند از کنار جمعیت رد می‌شدند. اکثراً فکر این بودند که به تهران بروند. آنهایی هم که از تهران می‌آمدند، می‌خواستند جایی بروند که تظاهرات کنند.

آن موقع تدارکاتی هم برای رفتن جمعیت آماده شده بود؟

از همین ورامین یک نفر به نام شاطرعباس بود که فوت کرد. این نانوا بود، نان زیادی برای اینها تهیه کرد، چون ناهار نخورده بودند. نان زیادی تهیه کرد که بین راه یکی یک تکه به آنها می‌داد و می‌خوردند.

این نان‌ها را خودش آورده بود؟

بله خودش آورده بود.

با چه وسیله‌ای؟

با ماشین خودش آورده بود.

وسط راه جایی هم ایستادید؟ استراحت کردید؟

نه تا باقرآباد یکسره راه می‌رفتیم.

به شب می‌خوردید، چگونه می‌خواستید به تهران برسید؟ می‌خواستید شب برسید؟

این فکرها را نکرده بودیم، فقط قصدمان این بود که خودمان را به تهران برسانیم.

شما کجای جمعیت بودید؟

ما اول جمعیت بودیم، شعار می‌دادیم.

شروع شعارها با چه کسانی بود؟

من بودم و کسان دیگر؛ شعار می‌دادیم: «خمینی خمینی، خدا نگهدار تو / بمیرد بمیرد، دشمن خون‌خوار تو». از این نوع شعارها می‌دادیم.

آیا محمدآبادی‌ها بعداً به شما رسیدند؟

نه محمدآبادی‌ها با همان پیشوایی‌ها بودند که ما در میدان چوب‌بری که الان به میدان رازی معروف است، با آنها تلاقی کردیم؛ یعنی برگشتیم با آنها یکی شدیم. ما تا این میدان هم آمده بودیم. از میدان هم می‌خواستیم رد شویم که خبر آوردند پیشوایی‌ها هم می‌خواهند بیایند شما نروید.

به کدام میدان رسیده بودید که برگشتید؟

همین میدانی که الان هست [میدان رازی]، میدان بزرگ. از میدان هم رد شده بودیم تا جلوی بانک ملی رفته بودیم، ولی گفتند پیشوایی‌ها می‌خواهند بیایند، ما هم برگشتیم و از میدان چوب‌بری با پیشوایی‌ها به سمت تهران رفتیم.

سردستة پیشوایی‌ها چه کسانی بودند؟

حاج حسن جعفری بود، تقی اعلایی بود، یکی دو تای دیگر هم بودند. آنها هم شعار می‌دادند.

تا باقرآباد شعار می‌دادید؟

تا خود باقرآباد شعار می‌دادیم.

توی راه که می‌رفتید کسی به شما اضافه می‌شد؟

توی راه از هر طرف می‌آمدند، از این ده، از آن ده، جمعیت می‌آمد. وقتی‌که ما نزدیک باقرآباد رسیدیم، هنوز ته جمعیت روی پل کارخانه قند بود، یعنی این‌قدر جمعیت آمده بود. از اطراف‌واکناف صدا را که می‌شنیدند، می‌آمدند.

آیا تمام جمعیت باهم یکی شده بود؟

کل جمعیت باهم قاطی شده بود، همة جمعیت یکی شده بود.

آیا به این شکل نبود که مثلاً پیشوایی‌ها عقب باشند، ورامینی‌ها جلو؟

نه، نه، همه یکی شده بودند و در خط حرکت می‌کردند.

آیا شما جلوی جمعیت که می‌رفتید از دور نظامی‌ها را دیدید که اول پل باقرآباد ایستاده بودند؟

نظامی‌ها اول پل باقرآباد نایستادند، از تهران آمدند جلوی ما پیاده شدند. به ما گفتند: «بروید.» بچه‌ها گفتند: «نمی‌زنند [گلوله‌هایشان] پنبه‌ای است.» گفت: «می‌زنم.» یک نفر گفت: «بزن.» آنکه گفت بزن [شهید سید مرتضی طباطبایی] را زدند و انداختند.

می‌گویند شهید سید مرتضی طباطبایی آنجا کلت همراه داشته است. آیا این صحیح است؟

آن را نمی‌دانم.

شما شهادت ایشان را دیدید؟ چگونه تیر خورد؟

من مستقیم دیدم، وقتی گفت برگرد، برنگشت، تیر را روی قلبش زد. نزدیک بودیم. فاصلة ما با این کماندوها 40 متر بود. جلو رفته بودیم.

آیا سرهنگ بهزادی به‌عنوان رئیس‌شان آنجا بود.

نمی‌دانم.

تیر را چه کسی زد؟

همان سرهنگ زد، با کلت زد.

آیا نیروهای نظامی که آنجا حمله کردند، ارتشی بودند؟

ما درست ندیدیم ولی قیافة ارتشی نداشتند. [آن موقع احساس می‌کردیم] قیافة یک ارتشی ایرانی را نداشتند. [آن موقع] احساس می‌کردیم شاید بعضی‌هایشان اسرائیلی باشند. چون هیکل‌های درشت و زمختی داشتند، احساس می‌کردیم اینها ایرانی نبودند و ممکن است از کشورهای دیگر آورده بودند.

نظامی‌هایی که آنجا بودند چند نفر بودند؟ چند تا ماشین داشتند؟

نظامی‌ها دو تا ماشین بودند. همه هم مجهز بودند ولی اگر جمعیت حرکت می‌کرد همه را می‌زدند. با این وجود جمعیت برخلاف میل اینها یک مقداری حرکت کرد. اینها وسط جمعیت تیراندازی کردند. دو سه تا را هم زخمی کردند. مثل محمدعلی میری و نادر عابدینی که الان توی آسایشگاه است و یک نفر که پیشوایی بود و اسمش یادم نیست. اینها را زدند، زخمی شدند. فردایش اینها را به بیمارستان بردند. یک هفته بعد هم به زندان آوردند.

آنجایی که نظامی‌ها ایستاده بودند دقیقاً کجا بود؟ قبل از پل باقرآباد بود؟

پیش از پل باقرآباد بود، به باقرآباد نرسیده بود.

چقدر با پل باقرآباد فاصله داشتید؟

تقریباً 200 متر، 250 متر فاصله داشت.

می‌گویند آنجا تیربار هم بود.

بله تیربار هم گذاشتند روی زمین، به کار بستند.

یک چیزی که گفته شده، در جمعیتی که آمدند از دروگرها هم بودند که کارهای کشاورزی انجام می‌دادند.

می‌گویند دروگرها شهید شدند. ولی نه، دروگرها اگر هم بودند جمع کرده بودند رفته بودند.

یعنی توی جمعیت نبودند؟

نه توی جمعیت نبودند. اینها که شهید شدند همه ورامینی بودند.

حاج حسن تاجیک گفته‌ که زمان تیراندازی، شما را کنار جسد امیرهوشنگ [معصوم‌شاهی] دیده‌اند. آن صحنه را دقیق شرح دهید.

اینها وقتی‌که تیر خوردند، ما برگشتیم و به گرگ‌تپه رسیدیم. از تشنگی یک کمی آبِ گِل خوردیم. من و حاج حسن تاجیک از مدرسه باهم رفیق بودیم. گفتیم برگردیم این جسدها را یکجا قایم کنیم که شب بیاییم ببریم. وقتی برگشتیم کماندوها رفته بودند. ما بالای سر [امیرهوشنگ] معصوم‌شاهی رسیدیم. هوا تقریباً تاریک شده بود. گفتم: «این امیر معصوم‌شاهی است.» گفت: «نه.» گفتم: «چرا، من می‌دانم چون من چند وقت شاگردش بودم، خطش را می‌دانم.» من دست توی جیبش کردم یک کتاب درآوردم دیدم بله خودش است. گفتم: «این خود امیر معصوم‌شاهی است.» در همین بحث‌ها بودیم که برادرش را دیدیم. برادرش که از تهران با ماشین می‌آمد، آنجا پیاده شد. گفت: «امیر ما را ندیدی؟» گفتم: «برو که الان خودت را هم می‌زنند.» در همین گیرودار بود که اینها نمی‌دانم از باقرآباد با دوربین دیدند، با چی دیدند، دوباره برگشتند و شروع به تیراندازی کردند. تا ورامین تیراندازی می‌کردند. ما داخل ورامین شدیم که تیراندازی قطع شد.

جمعیت چه کردند ؟

 بیشتر این‌ور و آن‌ور فرار کردند. از توی باغ‌ها و باغستان‌ها به سمت ورامین آمدند.

شما خودتان از کجا برگشتید؟

ما از همان بغل جاده به سمت ورامین آمدیم. بار اول وقتی ما برگشتیم دیگر دنبال ما نیامدند. برگشتند به باقرآباد. ولی ما دوباره که برگشتیم آنها ما را دیدند و ما را تا ورامین تعقیب کردند.

تعداد شهیدان در این واقعه چند نفر بودند؟

اینهایی که من یادم هست 8-7 نفر بودند. می‌گویند 50-40 نفر، ولی 8-7 نفر بیشتر نبودند. دوتایشان مال محمدآباد، یکی هم برای ایوانکی بود. خلاصه از 8 نفر تجاوز نمی‌کرد.

در آن حوادث شما یا برادرتان مجروح نشدید؟

نه. یک عمو داشتیم که [بعدها فوت کرد] او انگشتش تیر خورده بود. ولی چون پیرمرد بود، کارخانه قند می‌رفت، مزاحمش نشدند.

آیا تمام جاهایی که رفتید با برادرتان رفتید و برگشتید؟

بله زندان هم که رفتم با برادرم رفتم.

می‌گویند یک عده از جمعیت هم در بعضی از قنات‌ها افتاده بودند.

نه یکی، دو تا که شهید شده بودند، اینها را در قنات انداختند که صبح بیایند ببرند که موفق هم نشدند. خود کماندوها آنها را بردند.

آدم زنده در قنات‌ها نبود؟

نه آدم زنده در قنات‌ها نبود.

آیا از آن شب، ورامین حکومت‌نظامی بود؟

وقتی آمدیم حکومت‌نظامی بود. تا صبح حکومت‌نظامی بود، فردایش هم بود؛ اما سه ماه بعد که از زندان آمدیم دیگر حکومت‌نظامی نبود.

یعنی اعلام کردند که حکومت‌نظامی است؟

 بله، اعلام کردند.

به چه روشی اعلام کردند؟

 با بلندگو اعلام می‌کردند کسانی که [در منزل] هستند، بیرون نیایند. اگر بیرون بیایند مورد تیراندازی قرار می‌گیرند. این بود که همه به خانه‌هایشان رفتند و کسی دیگر بیرون نمی‌آمد.

شما هم منزل بودید؟

 بله ما هم منزل بودیم.

بعد از آن واقعه چقدر طول کشید تا شما را دستگیر کردند؟

 فردا صبحش آمدند و دستگیر کردند.

چرا وقتی به شهر برگشتید جایی پنهان نشدید؟

 آمدیم خانه، چون می‌دانستیم ما را می‌گیرند، چون مشخص بود، شعار دادیم و اینها را شهربانی دیده، کس دیگر دیده و ما مشخص بودیم. هیچ‌کس را نمی‌گرفتند و ما را می‌گرفتند. ما آمدیم خانه، صبح از شهربانی آمدند ما را بردند. حتی نگذاشتند کفشم را بپوشم. پای لخت بردند.

به‌زور آمدند داخل؟

 بله، آمدند ما را دستگیر کردند بردند شهربانی. اینجا، یک بازجویی جزیی کردند و ما را به تهران فرستادند.

چگونه شما را شناسایی کردند؟

 ما سردسته بودیم، شعار می‌دادیم. وقتی شعار می‌دادیم و به‌طرف تهران می‌رفتیم مشخص بود که چه کسانی هستند. سر این ما را گرفتند.

آیا بعد از اینکه برگشتید، پیشوایی‌ها هم به پیشوا رفتند؟

 بله آنها را فردایش ژاندارمری گرفت، ما را شهربانی گرفت.

کجا زندانی بودید؟

 زندان موقت شهربانی. در آنجا بودیم تا بعد از سه ماه آزاد شدیم.

در زندان با چه کسانی بودید؟

 زندانی که ما بودیم همین حاج حسن تاجیک بود، اکبر خودمان بود، آقای محمدعلی میری بود، رحمت فرجی بود، اعلایی از پیشوا بود، حاج حسن جعفری از پیشوا بود، بقیه هم از شهرهای دیگر بودند. دو نفر از شهرری بودند.

آیا در بازجویی‌ها شما را شکنجه می‌دادند؟

 ما را شکنجه ندادند، فقط شب اول یک مقداری من را زدند.

برخوردشان با شما چگونه بود؟

 معلوم است که برخورد خوبی با ما نداشتند. صبح در زندان را باز می‌کردند تا زندانی‌ها یک بادی می‌خوردند که مریض نشوند و تا غروب در بسته بود و در بند بودیم.

بازجوها چه سؤال‌هایی از شما می‌پرسیدند؟

 بازجوها می‌پرسیدند: «چرا حرکت کردید؟ چی دست‌تان بود؟ چه‌کار کردید؟» ما همه را منکر می‌شدیم به‌خصوص که وقتی سرهنگ اولی آمد، دو سه تا را بازجویی کرد. سرهنگ عوض شد. سرهنگی آمد به نام شاه‌حیدری. این مرد اصلاً دلش با مردم بود و توی دهان ما می‌گذاشت که شما این‌طور بگویید، تناقض نکنید، فلان نگویید، دو جور حرف نزنید، یک‌جور حرف بزنید. خود او باعث آزادی ما شد.

در زندان شما را دادگاهی کردند؟

 ما 5-4 جلسه دادگاه داشتیم تا تبرئه شدیم.

حکم دادگاه چه بود؟

 آخرش تبرئه شدیم.

به چه دلیل شما را تبرئه کردند؟

 آنها آمدند و گفتند: «شما آمدید؟» گفتیم: «نه ما نیامدیم؟ اگر آمدیم که خب شما می‌گویید 4000 نفر، پس 3000 نفر دیگرش کو؟» اینها روی این حساب که اگر همة آنها را می‌خواستند بگیرند برایشان امکان نداشت، ما را آزاد کردند. گفتیم: «اگر ما به‌تنهایی بودیم، پس 3000 نفر دیگرش کجا رفته؟ شما 100 نفر، 200 نفر را به زندان آوردید.»

دادگاه کجا بود؟

 در [محل] لشکر گارد سابق بود.

رئیس دادگاه چه کسی بود؟

 سرهنگ شاه‌حیدری بود که بسیار مرد خوبی بود. وقتی آمد اکثر افراد زندانی را آزاد کرد. اول یک آدم خیلی بدجنسی بود ولی بعد از 15-10 روز که این آمد، خیلی آدم رئوفی بود. خودش در دهان آدم می‌گذاشت که تناقض نگویید. جوری نگویید که حرف اولی‌تان دومی را خنثی کند. به این وسیله محاکمه می‌کرد و آزاد می‌کرد.

همه را باهم به دادگاه می‌بردند؟

 نه دو تا دو تا، سه تا سه تا می‌بردند.

شما را با چه کسی به دادگاه بردند؟

 من را با داداش اکبرم بردند.

بعد از آزادی که برگشتید چه کردید؟

 معرفی [معرفی‌نامه برای آموزش‌وپرورش] به ما دادند. ما را به دهات تبعید کردند. نگذاشتند در شهر باشیم. وقتی نامة آزادی ما را دادند، اینها مجبور شدند ما را به کار بگمارند. نامة آزادی‌مان را دادیم، تبرئه‌نامه‌مان را دادیم، برگة ابلاغ [به آموزش‌وپرورش را] گرفتیم.

بعد از آن واقعه حال و هوای شهر ورامین چگونه بود؟ آیا فعالیت‌ها و مبارزات ادامه داشت؟

 تا چند وقتی مبارزات نبود، ولی بعد از این واقعه فعالیت‌ها مخفیانه بود. اینها از تهران به‌صورت مخفی می‌آمدند، شب ساعت 12 خبرهایی که در تهران بود را می‌دادند، مسائل روز را می‌گفتند و شهربانی از اینها اطلاع نداشت. اگر اطلاع داشت جلویش را می‌گرفت.

بعد از آزادی از زندان فعالیت‌های دیگری هم داشتید؟

 بعد از این جریان اطلاعیة امام می‌آمد. به وسیلة رفقایی که مطمئن بودیم [به] این‌طرف، آن‌طرف می‌فرستادیم. نزدیکی‌های آمدن امام [به ایران]، به هوای اینکه [پاسگاه] ژاندارمری تعطیل شده بود، به شهر نمی‌رسید، به [دستگیری] دزدها نمی‌رسید، ما تشکیل جلسه دادیم [و از] هر محله‌ای، مثلاً محلة خودم 20 تا 30 نفر می‌آمدند. 10 نفر می‌آمدند پاس می‌دادند، باز می‌رفتند می‌خوابیدند 10 نفر دیگر می‌آمدند. تا صبح ما خودمان از شهر پاسداری می‌کردیم.

خیلی ممنون، متشکرم از اینکه که وقت‌تان را در اختیار ما قرار دادید.

 خواهش می‌کنم، سلامت باشید.



 
تعداد بازدید: 5589



آرشیو گفت‌وگو/خبر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.