ادب و هنر

پای کوهی زمین - داستانی کوتاه درباره اصلاحات ارضی



گوشه انبار تاریک ایستاده بود و کاغذ  لوله پیچی را در دستش می فشرد. گاه به کاغذ نگاه می کرد و گاه به گوجه و خیارهایی که گوشه انبار، جعبه زده شده بودند. نزدیک تر رفت. یکی از گوجه ها را در دستش گرفت. گوجه در مشتش وا رفت و آب قرمزش از لای انگشتانش سرازیر شد. با کاغذ لوله پیچ، کف دستش را پاک کرد و یاد آن روز توی میدان گاهی افتاد. وقتی همه از صبح، آنجا جمع شده بودند و منتظر اتومبیل حکومتی بودند. چشم ها را تا حد امکان گشاد کرده و به جاده خاکی دوخته بودند. کریم می گفت:
ـ امروز خان دِ غیظش خانه دَ در نیومَه. (2)
رمضون هم گفت: ها، خوب پوزه شی به خاک مالیده شد، فکر کُردیه تا ابد می تانه مایی مالک باشه .(3)
و جمع، بدون این که یک لحظه دید جاده را از دست بدهند، سرشان را به بالا و پایین تکان دادند و گفتند: ها ... ها ...
و او تنها کسی بود که به کنار جاده زل زده بود. حالا که کسی حواسش به او نبود، وقت را غنیمت شمرده و به چهره گلی خیره شده بود حتی آنقدر فرصت داشت که می توانست چین های شلیته اش را بشمرد. گلی با گوشه روسری سفیدش چهره اش را پوشانده بود و گونه هایش از خجالت، همرنگ شلیته اش شده بود. فریاد کریم که تکرار می کرد:
ـ اتول بیومه ... بیومیَن ... (4)
او را متوجه جاده ساخت. ولوله ای بین زن ها و مردها افتاد. اتومبیل مشکی رنگ در هاله ای از گرد و خاک به روستا نزدیک می شد و کم کم با وضوح تمام پیش چشم اهالی روستا نمایان می شد. مردی کت و شلوار پوش از اتومبیل پیاده شد. کمی پاچه های شلوارش را تکاند. دستی به کراواتش زد و راست مقابل اهالی ایستاد. مردانی با صورت های آفتاب سوخته و دهان تا بناگوش باز شده و چشمان گشاد شده به او خیره شده بودند. مرد قدمی به عقب برداشت و با من و من گفت:
ـ من ... من، مامور ...
کریم زودتر از بقیه خودش را جلو انداخت. مامور به اتومبیل چسبید. کریم دستش را دراز کرد و گفت:
ـ آقا خوش آمدین طالقانی میان، حتما تهران دِ تا اینجه کلی راه بُپیمایستین، شما مایی فرشته نجات بیَه. (5)
مامور خودش را جمع و جور کرد. با اکراه به کریم دست داد و بعد شروع کرد به نطق کردن. تا دقایقی دیگر با یکی از همان کاغذهای لوله پیچی که مامورین حکومتی در سینی تقسیم می کردند، عزیز هم صاحب زمین می شد و دیگر بهانه ای برای ازدواج با گلی در کار نبود. کریم به بازویش زد و گفت:
ـ هو، کجا دَری عشقی؟ وردار یکی از اینا رو. (6)
عزیز دست دراز کرد و یکی از آن کاغذهایی که با روبان قرمز لوله شده بودند، برداشت. کاغذ را که در دستش لمس کرد، دهان او نیز تا بناگوش باز شد.
روی زمین نشست و روبان کاغذی که هسته های گوجه بهش چسبیده بود باز کرد.مثل همان روز بلند خواند: 200مترمربع از زمین پای کوهاوسکوله (7) پس ، 100 متر مربع زمین در پایین محله، 100 مترمربع زمین بعد از پل خرابه.
ـ هه
کریم جلوتر از همه راه افتاد. کاغذهایشان را گرفتند دستشان و در حالی که بلند بلند درباره زمین هایشان حرف می زدند از جلوی خانه خان رد شدند. خیلی دلشان می خواست سرکی داخل خانه بکشند و ببینند ارباب الان چه حالی دارد؟ کریم سبیلش را تاب داد و بادی به غبغب انداخت و ادای خان را درآورد و همگی از خنده ریسه رفتند. عزیز اما کاری به این کارها نداشت و فقط می خواست روی زمین خودش کار کند و آقای خودش باشد و با دست پر، خواستگاری گلی برود.
دستش را به ستون چوبی زد و بلند شد.گیوه هایش را روی خرده چوب های کف انبار کشید و بیرون آمد. زمینش شبیه همان روزی شده بود که تحویلش گرفته بود؛ پر از چاله و چوله. به درگاهی تکیه زد و زمین خالی از محصول را تماشا کرد.
همان روز عصر خودش را پای کوه رساند. این یکی از همه دورتر بود.کلی عرق ریخته بود تا پای کوه برسد. تا حالا ارباب این زمین را کشت نکرده بود. زمین پر از چاله و سنگ بود. علف های هرز همه جای آن روییده بود ولی عزیز نه آنها را می دید و نه مسافت نزدیک ترین جوی آبی که از آنجا می گذشت. یک بار از پسر خان شنیده بودکه محصول صیفی توی شهر خوب فروش می رود و به پدرش گفته بود به جای جو، صیفی بکارند اما خان قبول نکرده بود، بهانه خاک و فروش محصول و چیزهای دیگر گرفته بود. اما حالا وقتی او زمینش را پر محصول کند، مش رحیم دست دخترش را بی چون و چرا دست او می گذارد.
عزیز شروع کرد در زمین قدم زدن. کلوخ ها زیر پایش صدا می کردند و خرد می شدند. چند روز طول کشیده بود تا همراه رمضون و چند نفری دیگر که زمینی نزدیک او گیرشان آمده بود، جوی توی زمین بکنند و آب را از رودخانه به آنجا برسانند. مشتی خاک برداشت و شروع کرد توی دستش بازی کردن. هنوز ناراحت بود که برای فروش محصول جوی زمین های دیگرش که دست کمی از این زمین نداشتند، به پدر گلی رو زده بود. اگر رمضون مجبورش نکرده بود، شاید همراهشان نمی رفت. هر چند خودش هم می دانست چاره دیگری ندارد.
 دور تا دور اتاق به پشتی ها تکیه دادند و مش رحیم، خودش بالاتر از همه نشست. بقیه دست روی دست می کشیدند یا با گوشه سبیل هایشان بازی می کردندو یا کلاه نمدیشان را روی سر جابجا می کردند. عزیز اما به گل های قالی خیره شده بود و حس می کرد اگر سرش را بالا بیاورد، چشم های مش رحیم صاف توی چشم های اوست. دل توی دلش نبود که مجلس زودتر تمام شود. از طرفی هم می ترسید یکی از جوان ها دهانش باز شود و ناخواسته او را عشقی صدا بزند و مش رحیم غضب کند. آخر کسی توی ده نبود که نداند او خاطرخواه گلی است. رمضون لب باز کرد:
ـ هیچ کدوم امسال، محصول جومان خوب نَبَه، زمینایی که ما رو هادان، زمینای خوبی نبیَن. (8)
قربان با عصبانیت توی حرفش پرید: آره، جوان نَمُردها، خودشانی می دانستن چی ما را ها می دیَن. (9)
صدای همه یکی یکی بلند شد: ای سه باید چی آکِنیم؟ (10) 
ـ شاید کار درسته کریم کرد. تا بدیَه محصولش رو دستش بمانده زمیناش و ببخشید به خان و ای سه همون دستمزد هر سال گیرش بیومه ولی ما چی؟ (11)
ـ ها، راست می گو...(12)
و همگی سرهایشان را به بالا و پایین تکان دادند و تایید کردند:
ـ ها ... ها...
مش رحیم پکی به قلیان جلویش زد و قل قل آب قلیان همه را ساکت کرد. عزیز زیرچشمی به چهره او که مشغول بیرون دادن دود از حلقش بود، نگاه کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. مش رحیم صدایی صاف کرد و قبول کرد به خان رو بزند تا جوها بیش از این خراب نشوند. هر چند خودش بهترین زمین ها گیرش آمده بود و نصف محصولش هم به فروش رفته بود. عزیز نفس راحتی کشید و عزم رفتن می کرد که صدای مش رحیم مثل پتکی توی سرش فرود آمد:
ـ خب جوان، تو محصول صیفی ت و چی آکِنی؟  (13)
صورت عزیز همرنگ شلیته گلی توی آن صبح میدان گاهی شد.
به پای کوه رسید. برگشت و دوباره زمین خالی را نگاه کرد و نگاهی هم به کاغذی که تای لوله اش خراب شده بود. مش رحیم راست می گفت. بوی خیار گندیده و گوجه له شده همه انبار را برداشته است. او که تا حالا بازار شهر را ندیده بود، چرا این کار را کرد؟!
ـ عشقی ... عشقی ...
 باید دهان اهالی را گل می گرفت که دیگر این کلمه را به کار نبرند. با عصبانیت داد زد:
ـ ها چیه؟ اینجه بیَم.(14) 
رمضون نفس نفس زنان به عزیز رسید.
ـ اینجه چی آکِنی؟ (15)
عزیز جوابی نداد و راه افتاد. رمضون هم پشت او قدم برداشت.
ـ عشقی ...
عزیز برگشت و براق نگاهش کرد. رمضون سر جایش ایستاد و با دستپاچگی گفت:
ـ شرمنده، خب بَکَتَه مِنی دهنی میان، هر چند دیگه نباید بَگوئیم. (16)
و دست کشید به بازوی عزیز. عزیز خیال کرد محصول بد امسال روی مغز او هم اثر گذاشته و دوباره راه افتاد.
ـ خان و طایفه اش امشو بشیَن خانه مش رحیم (17)
عزیز تعجب کرد که چرا برای صحبت سر محصول، خان به خانه مش رحیم رفته اما اهمیتی نمی داد.
ـ با کلی کادو و شیرینی و ...
باقی حرفش را برای لحظه ای خورد و بعد ادامه داد: مش رحیم قبول کُرده.
عزیز ایستاد. پاهایش سست شد. نتوانست قدم بیشتری بردارد.
ـ می گوئَن خیلی وقت پیش قبول کُرده، همون موقع که محصولاش و درو می کُرد یا از اونم عقب تر، می گو ئن همان روز د بیشترین زمینا بَرِسی به مش رحیم، خان براش پیغام هادا. (18)
رمضون ساکت شد.عزیز حتی نمی توانست برگردد و توی صورتش نگاه کند. تبریزی ها مثل سایه هایی بلند اطرافش را گرفته بودند و بوی گندیدگی از انبار بیرون زده بود و توی دماغش می پیچید.بی آن که تکانی بخورد، کاغذ لوله پیچی که تایش خراب شده بود را توی مشتش مچاله کرد و زمین انداخت.رمضون نمی دانست چه کند. عزیز همان طور به روبرو خیره مانده بود. سرخی آسمان روبرویش همرنگ گونه های گلی بود توی آن صبح میدان گاهی.
پانویس:
1- زمین پای کوه
2- خان از غیظش امروز از خونه بیرون نیومده
3-آره، خوب پوزه اش به خاک مالیده شد، فکر کرده تا ابد می تونه مالک ما باشه
4- اتومبیل اومد، اومدن
5-ا خوش آمدین به طالقان، حتما از تهران تا اینجا کلی راه طی کردین، شما فرشته نجات ما هستید
6-هو، کجایی عشقی؟ بردار یکی از اینا رو
7-نام مکانی در یکی از روستاهای طالقان
8-هیچ کدوم امسال محصول جومون خوب نبود، زمینایی که بین ما تقسیم شد زمینای آبادی نبودن
9- آره جوون مرگ نشده ها، خودشون می دونستن دارن چی به ما می دن
10- حالا باید چکار کنیم؟
11- شاید کار درست و کریم کرد. تا دید محصولش رو دستش مونده زمیناش و به خان بخشید و حالا هم همون دستمزد هر سال گیرش اومده ولی ما چی؟
12- بله، راست می گه
13- خب جوون، تو محصول صیفی ت و چکار میکنی؟
14- ها چیه؟ اینجام
15- اینجا چکار می کنی؟
16- شرمنده، خب افتاده تو دهنم، هر چند دیگه نباید بگیم
17- خان و طایفه اش امشب خونه مش رحیمن
18- می گن از خیلی وقت پیش قبول کرده همون موقع که محصولاش و درو می کرد یا از اونم عقب تر، می گن از همون روزی که بیشترین زمینا رسید به مش رحیم، خان براش پیغام فرستاد

نویسنده: اعظم شهیدی



 
تعداد بازدید: 4545



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.