ادب و هنر

دارآباد - داستانی از اصلاحات ارضی کرمانشاه



این چندمین بار بود نامه ی دارایی می آمد در خانه اش. اما بیماری لعنتی اش امان نمی داد تا برود و این همه اخطاریه را سروسامان بدهد. آخرین اخطاریه یعنی آخرین فرصت برای داشتن آن چه از گذشته برایش مانده بود.
شیشه عقب اوتول را کمی پایین کشید تا بوی گندمزارها را نفس بکشد. پیِ خبرها را از روزنامه  و از برادر فرنگ رفته اش می گرفت. بی تاب تر از آن بود بماند و به روی خودش نیاورد. برای رِه ناس - ندیمه اش را می گویم- کاغذ نوشت تا وقت آمدنش، راننده را بفرستدایستگاه دنبالش. در بین راه حاج مهدی،مثل بلبل حرف می زد. از شکسته شدن لیوان های فرانسوی – که سوغات برادر خانوم بودند - تا منقل و بافور ارباب و پی اش مهمان های رنگارنگش. حرف های راننده را نسیم معطر آبادی از شیشه ی نیمه باز اوتول اربابی بیرون می برد. چنان نگاهش را به هر خوشه از گندم بخیه می زد که مبادا دانه ایی را باد به شیطنت بریزاند. راه تمام شد.اما نگاهش هم چنان لابه لای ساقه-های دلواپس جا ماند. دستی در ماشین را باز کردو حجم خیالش را گسست. ره ناس بود. با همان شلیته ی سیاه و چشمان نافذش. تمام قد به انتظار! با دیدن خانوم لبخندی به لب هایش دوید:
- خوش آمدی خانِم جان! چاوه دِلمان رووشن.(چشم دلمان روشن)
نگاهش را به نگاه ندیمه اش قلاب کرد. خوشامدش را به لبخندی پاسخ گفت.
   ایستاد دم در عمارت اربابی. نگاهش را به دور تا دور حیاط طواف داد. در آن بلندی، انگار تمام کرمانشاه زیر پایش بود. هوای تلخ خالی از زمزمه های ساکنین را نفس کشید. باد ملایمی لاخه ای از گیسوانش را به سخره گرفت. پله ها را با طمأنینه یکی یکی بالا رفت. ره ناس جلوتر تا در را برایش باز کند. وارد سرسرا شد. روشنایی بیرون سوی چشمانش را گرفته بود. به سختی اطرافش را می دید. کمی طول می کشید تا به فضای نیمه روشن عمارت خو کند.
دست کش و کلاهش را همان جای همیشگی آویزان کرد. نگاهش را در اندرونی چرخاند. مبل ها، مخده های ترکمنی، تابلوهای نقاشی، عتیقه های مسی و برنج هرکدام زیر پارچه های سپید به خواب رفته بودند.با هر قدم که بر می داشت، پنجاه سال جوان می شد و قدم بعدی دوباره پیرش می کرد
به سمت پله ها رفت. صداهای گنگی از گذشته به گوشش رسیدند.دو سه پله بالاتر رفت. گردنش را به سمت شاه-نشین کشید. نفسش را حبس کرد تا بهتر بشنود.
اهل آبادی توی باغ اربابی منتظر بودند تا صحبت نماینده هاشان با داراب خان به نتیجه برسد. روی یکی از پله ها نشست. خودش راکشید کنار دیوار تا لای دست و پای خدمه هایی که برای پذیرایی، پله ها را بالا و پایین می کردند، نباشد. صدای حاج رسول از معتمدین روستا راشنید؛
- داراب خان! حال که حکم اعلاحضرت واگذاری زمین به رعیت بیچاره ست، شماهم بزرگواری بفرمایید و زمین حاصل خیر به این بندگان خدا بدید. اگر باری از دوششان برنمی دارید، بارِشانَهَ سنگین تر نکنید. خودتانم می دانید ایی زمینای پاچنار مرغوب نیست!
- ایی مشکل من نیست. دولت همین زمینو از من خریده. من هم به نمایندگی حکومت بین شما تقسیم می کنم
- داراب خان! خودتم می دانی، خداتم می داند حرف نامربوط می زنی. رعیت بدبخت تو او شن زار چه جور محصول عمل بیارَه؟!
- حاج رسول! یا زمینای پاچنار یا هیچ!!!
لب ها به سردی سکوت مُهر شدند. صدای افتادن دانه های تسبیح شاه مقصودیِ ارباب، حجم این سکوت سنگین را خطاطی می کرد.اهل التماس و تمنا نبود این مرد. اما پای حق مردم درمیان بود.
لب هایش را جنباند تا چیزی بگوید که مش رمضان، که امین کدخدا بود گفت:« لب از لب وا کنی،حرمتت می-شکَنَه. بهتر اینَه اهل آبادی خودشان تصمیم بگیرن»
پاییز بود و باران هایش و هزارتویی از هزاران رنگ خزان. آرام خواب پنج دری را پاره کرد. نسیم باران خورده ی روستا به چروک های چهره اش نشست. عطر ملایم قهوه در هوایی از خاک و باران پیچید. هم همه ایی از سایه ها ازپشت شیشه های رنگی در هم می لولید و آواز مبهمی را به گوش بانو می رساند. از در چوبی منبت کاری شده به ایوان رفت. دستش را سایبان چشمانش کرد.
همان طور که داشت میانه  باغ را می پایید، از ندیمه-اش دلیل آن همه هیاهو را پرسید.
- سرتان سلامت باشدخانِم جان! والا ایی چیزا برا ما هم عادی شده!!!
گردنش را بر روی شانه اش چرخاند. نگاه بهت زده اش را در سیاهی چشمان ره ناس فرو کرد؛
- چی براتون عادی شده؟
- از همون وقت که به حکم حکومتی زمینای اربابی را دادن به رعیتا...
- خب؟
- اولاش که خوب بود خانِم جان، اما...
حرف هایش تمام نشده بود که ارباب از راه رسید. سروصداها خوابید. بانو خودش را به میانه باغ رساند. چند قدمی دورتر از ماجرا ایستاد.
- داراب خان! تو رو بخدا اهل و عیالمه دریاب!
- بنال بینم چه مرگته؟عمارت و آبادیه روو سرت گذاشتی!!!
نفس نفس می زد. خشکی لب هایش حکایت از راه دور و درازی داشت که پشت سر گذاشته بود. حتی باران هم توان شستن آن همه خستگی را از چهره اش نداشت. ارباب همان طور که داشت گوشه ی سیبیلش را با دندان می جوید، چشمان دریده اش را به ره ناس دوخت؛ «یکم آب براش بیارید خُناق گرفت!» مرد لیوان آب را تا ته سرکشید. نفسش را قورت داد؛
- ارباب جان! خریت کردم. نفهمیدم. هرچه بشمان گفتی سرمان توو آخور بود!
داراب خان دست به کمر داد و گفت:
خُب مِه چه می تانم براتان بُکُنم؟
هیچی برا خوردن نداریم، مِنالِم(بچه ام) مریضَه. اوو زمینی که دادین به ما مرغوب نیست! محصول نمی ده! جاران(پیش تر ها) واسه خودمان دو گونی گندمی داشتیم، اما حالا چه؟ هیچ در بساط نداریم!
لبخند تلخی بر لب های ارباب پهن شد. بانو نگاهش را از آن هندسه  شکسته ی  بدبختی برداشت و به گردن خان انداخت. خان داغی نگاهش را به چشمان همسرش کشید؛
- دخلی به ما ندارَهَ...این حکم اعلاحضرتَه. می تانن دادشانَه ببرن دربار!!!
تفنگش را به دست یکی از آدم هایش داد. هنوز چند قدمی بیشتر به سمت عمارت برنداشته بود، ایستاد. برگشت و نگاهی به مرد انداخت که محافظان کشان کشان می بردندش. صدایش را بلند کرد که؛
- راحتش بزارید...با توام نامت چی بود؟
مرد بی چاره که انگار آوای آزادی اش را شنیده باشد، خودش را از دست نگهبان های مخوف رهاند. به سرعت به سمت داراب خان روان شد. ارباب دوباره به سمت عمارت به راه افتاد.
- دنبالِم بیا...برات حرف دارم
ارباب خودش را توی صندلی راحتیه روی ایوان جای داد. سیگاری گوشه ی لبش گیراند.
- سهمتَه می خرم...
رعیته بی چاره حالا بی چاره تر از چند لحظه پیش، مانده بود چه جواب دهد!
- نکُنَه لالمانی گرفتی!...ایی تنها کاریه که می تانم برات بُکُنم. مرد رعیت، میان هم همه ی ذهنش، لابه لای خودش گم شده بود. به چه سویی زبانش را بچرخاند که استخوان هایش خورد نشوند.
- م...م..مَردانگی می کنی در حقِم!!!
   بانو نفس به نفس عمارت کهنه سال داد. حالا خانه ی اربابی با صدای کفش های او از خوابی چندساله سربلند کرده. به اتاق قدیم اش رفت. صندوقچه ی چوبی اش را باز کرد. چند تکه پارچه را کنار زد. بغچه ی مخمل رنگ قرمزی را که ته صندوق جاخوش کرده بود، برداشت. بازش کرد. چندتا تکه کاغذ تا شده را بیرون آورد. روی صندلی لهستانی نشست. مستانه مستانه قهوه اش را لب میزد. در سرمستی نرم دانه های برف فرو رفته بود.چیزی در آن سیاهی شب روی انبوه برف می جنبید. پنجره را باز کرد. صدای ضعیفی شنید. شالش را روی دوشش انداختو خودش را به سرعت پایین رساند.
- خانِم جان به دادم برسید!
- چی شده؟
- زنم داره میزاد...از دست قابله کاری برنمیاد. تروو بخدا خانِم جان اجازه بدید با اوتوول تان برسانیمِش شهر!
بانو آمد چیزی بگوید که صدای داراب خان درآمد؛ « اوتوول توو ایی کولاک نمی تانَهَ راه به جایی ببرَهَ!!!
- ارباب به دادم برسید!زن و بچه ام دارن می میرن!
- کری! نشنوفتی چی بِشِت گفتم؟
زانوهایش تا شدند. رد داغ اشک هایش، برف  را تا پوسته ی سرد زمین می سود. صدای کوبیده شدن در، امیدش را هزار تکه کرد.
تاهای کهنه کاغذ را صاف کرد. قلمش را روی کاغذ چرخاند:« عمارت اربابی وقف بیمارستان دارآباد»


نویسنده: مریم مافی



 
تعداد بازدید: 6877



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.