راوی: حجتالاسلاموالمسلمین محمد جمشیدی[1]
05 فروردين 1398
امام خمینی میلیونها حامی داشت و دارد. در بهمن سال 1341 شاه به قم رفت و امام دستور داد که قمیها حق ندارند از خانه بیرون بیایند. طلاب حق ندارند در جلسه سخنرانی شاه شرکت کنند. جلسه بسیار سوت و کوری برگزار شد که حیثیت شاه رفت. شاه در آن جلسه عصبانی شد و گفت: ما در مملکت مزاحم داریم و نمیگذارد ما مملکت را پیش ببریم! او جسارتهای بسیاری کرد و از قم رفت.
همه متوجه شدند که او تصمیم دیگری برای حوزه و روحانیت گرفته است. امام سه روز بعد از صحبت شاه در مسجد اعظم سخنرانی کرد و گفت که اینها میگویند که ما در مملکت مزاحمی داریم؛ مزاحم این مملکت چه کسانی هستند؟ ما هستیم؟ ما که میگوییم مردم جنوب تهران آبی برای خوردن ندارند، برای اینها یک فکری کنید، ما مزاحمیم؟ ما هرچه که میگوییم، قال الصادق(ع)، قال الباقر(ع)، قال رسولالله(ص) است. نکته مهمی که امام در آن جلسه مطرح کرد این بود: از اینها پرسش میشود که این افرادی که در مملکت هستند (خطاب ایشان به مستشاران آمریکایی بود) چه کسانی هستند؟ اگر اینها از نوکران و خدمه هستند، چرا شما اینها را از اربابانتان بالاتر بردید؟ اگر واقعاً این کشور اشغال شده به دست بیگانه است، تو (شاه) چرا عربده میکشی؟
اتفاقی در آن روزها به قدری مهم بود که امام به روحانیان دستور داد از هفتم محرم روضه فیضیه را بخوانند. در فیضیه چه شد؟ ما دیدیم افرادی به قم آمدهاند که اصلاً تیپشان به قمیها نمیخورد. جلسهای در مسجد امام حسن عسگری(ع) بود. من با دوستانم به آنجا رفتیم تا از منبر آقایان وعاظ استفاده کنم. دیدیم اطراف منبر را جوانان بسیار قوی گرفتهاند. منِ ساده به دوستم گفتم: «الحمدلله که جوانان به اسلام روی آوردهاند.» او با ترس گفت که اینها از کماندوهای ارتش هستند و معلوم نیست برای چه کاری آمدهاند. مکبر اعلام کرد که ساعت چهار بعدازظهر به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مجلسی در مدرسه فیضیه برقرار است که در آن شرکت کنید. تا مکبر این حرف را زد، همه کسانی که اطراف منبر بودند، رفتند. فرمان دوم آمده بود که عملیات را در فیضیه انجام دهند.
ما به حجره خودمان که در طبقه بالای مدرسه بود، رفتیم. حجره ما به حیاط فیضیه مشرف بود. جمعیت زیادی از روحانیت بزرگوار و طلاب آمده بودند. آقای آلطه منبر رفت و از منبر پایین آمد. آقای انصاری به منبر رفت و در همین لحظه آیتالله گلپایگانی هم تشریف آورد. منبر هم کنار پلهای بود که به مسجد اعظم راه داشت. آیتالله گلپایگانی هم کنار آن نشست. به محض اینکه آقای انصاری حرفهایش را آغاز کرد، دو نفر زیر منبر با هم دعوا کردند و این نفرات رفته رفته زیاد شدند. آقای انصاری گفت: «آقایان توجه کنند، چیزی نیست و دود سیگار آقایان را اذیت کرده است. آقایان بفرمایید بنشینید.» ناگهان یک نفر از آنها داد زد و گفت: «خودت بنشین مردک!» آقای انصاری از منبر پایین آمد و او را به همراه آیتالله گلپایگانی از پلههایی که به مسجد اعظم راه داشت، به سمت بیرون هدایت کردند. بعد از آن، همانها که دعوا کرده بودند شعار «جاوید شاه» سر دادند. یک نفر به بالای منبر رفت و گفت: «به روح پرفتوح رضاشاه فقید صلوات بفرستید!» ما ناگهان دیدیم که اوضاع به هم ریخت. یک نفر داد زد و گفت: «ماجرای مسجد گوهرشاد تکرار میشود.» جمعیت به ناگاه از مسجد بیرون رفتند و ما تنها ماندیم.
خدا آقای [آیتالله] مشکینی را رحمت کند. از ابتدا که به قم رفتم در جلسههای درس اخلاق ایشان بودم. در مسجد حجتیه گفت: «آخوند باید کم بخورد و یواش یواش راه برود.» خدمتشان گفتم: «من این باب را عمل نمیکنم. هم خوب میخورم و هم خوب ورزش میکنم!» من در مدرسه فیضیه هم تخته شنا و هم میل و دمبل داشتم. 300 تا شنا میرفتم و بدنم ورزیده بود. حالا اعلیحضرتیها در مدرسه بودند. آن کماندوها شروع به زدن کردند. دور فیضیه گشتند تا به زیر حجره من رسیدند. جلوی حجره من آجر بود. ما با آن آجرها آنها را زدیم، ولی آنها از پشتبام آمدند و بر ما مسلط شدند. من به داخل حجره رفتم. دیدم که حدود 20 تا 25 نفر در داخل حجره نشستهاند. پتوی کهنهای داشتم. آن را به دست چپم پیچیدم، تخته شنا را با دست راستم گرفتم و کنار در نشستم. آنها لگدی به در زدند و دری که کهنه بود، وسط حجره افتاد. افسری چند لحظه توقف کرد و سپس به داخل آمد و به سراغ آقای ابطحی که سید بزرگواری از اهالی اصفهان بود، رفت. یقهاش را گرفت و گفت: «بگو جاوید شاه! از ته قلب بگو جاوید شاه!» بعد با چوب بر سر این سید کوبید. عمامه او باز شد و روی زمین افتاد. زمانی که این کار را کرد، من بلند شدم و با تخته شنا به نخاعش زدم. او نشست و من بیرون رفتم. دیدم که جماعتی مثل او آنجا هستند. با همان تخته شنا به آنها زدم و خودم را به پلهها رساندم. کسانی که در حال بالا آمدن بودند را هل دادم و با هم به پایین رفتیم. من بر آنها سوار بودم.
به داخل حیاط رسیدم. چون داخل حیاط باز بود، بزنبزنها شروع شد. حدود نیم ساعت ایستادگی کردیم که ناگهان نفری آمد و به دست راست من زد. همان دستی که باید تخته شنا را نگه میداشت، از کار افتاد. فهمیدم که دیگر قادر به ایستادگی نیستم. پتو و تخته شنا را رها کردم و دویدم. از پشت سر من را میزدند. به دم در مدرسه رسیدم. ژن ما با پهلوی بد بود؛ پدر من آخوند بود و هر زمان که اسم رضاشاه را میآورد، لعنتالله پشت سرش میگفت. ما با آن ژن بزرگ شدیم. رفتم دامن نظامیای را گرفتم، فکر میکردم ارتشبد نصیری است، اما یک آیتالله از قم که نامش را فراموش کردهام، گفت که او ارتشبد نصیری نیست، سرهنگ مولوی است. خلاصه دامنش را گرفتم و گفتم: «بزغاله را با چوب نمیکشند، اگر میخواهی ما را ببری، ما آمادهایم، اگر هم میخواهی بکشی، بکش! این چه بساطی است؟!» او گفت: «خفه شو!» و ناسزایی هم به من گفت. بعد گفت: «بگو جاوید شاه!» گفتم: «سجده بر شیطان؟!» به محض این که این حرف را زدم، انگار آسمان روی سرم خراب شد. جوری به من کشیده زد که به دیوار خوردم. کشیده دیگری هم به طرف دیگر صورتم زد که به طرف دیگر دیوار خوردم. گفت: «ببریدش...» خلاصه من را به داخل ماشینی بردند که از اینجا به بعد ماجرا مفصل است.
منبع: http://www.oral-history.ir/?page=post&id=8392
[1]. او متولد روستای کوهسارکَنده از توابع شهر نکا در استان مازندران است. در سال 1338 از نکا به قم رفت و در سال 1340 در مدرسه فیضیه قم در حجره 62 ساکن شد. او در همانجا با خواندن کتاب کشفالأسرار که به خاطر شرایط آن موقع، امکان چاپ آن نبود و همان یک جلد کتاب در مدرسه بود، با حاجآقا روحالله خمینی آشنا شد و روحیه انقلابی در او تقویت شد. خاطره حضور او در مدرسه فیضیه قم، بهویژه در حادثه دوم فرورین سال 1342 که با یورش مأموران حکومت پهلوی همراه بود، خواندنی است. او 9 سال هم در شهرهای موصل و تکریت اسیر ارتش صدام بود.
تعداد بازدید: 1581