خاطرات

شکنجه به خاطر چاپ اعلامیه و تعطیلی بازار


31 تير 1398


قرار بود روز شنبه 10 فروردین 1342، بازار تهران برای پشتیبانی از روحانیت مبارز تعطیل باشد. در این‌باره تراکتی در حدود چند هزار نسخه تهیه کردیم که کاغذهای آن ده در پانزده سانتی بود. روی آن نوشته شده بود: «فردا شنبه 10 فروردین، بازار تهران به پشتیبانی از جامعه‌ معظم روحانیت تعطیل است.» من [احمد قدیریان] حدود صدهزار از این تراکت چاپ کردم و یکی دو روز قبل از شنبه نیز اقدام به پخش آن کردیم. آن‌ها را در پاکت‌های کوچکی می‌گذاشتیم و توسط چند تا از عزیزان و برادران‌مان از جمله آقای تجریشی که آلومینیوم فروشی داشتند و آقای جوهرچی، پخش می‌کردیم. تعدادی را در جانمازها و جامهری‌های مسجد می‌گذاشتیم و تعدادی را در دریچه‌هایی که در سقف بازار هست می‌گذاشتیم که باد می‌زد و آن‌ها را در بازار پخش می‌کرد.

روز شنبه به بهترین وجه، بازار، تعطیل سراسری شد. این تعطیلی حتی به میدان خراسان هم کشیده شد. در حوالی ظهر من مشورتی با حاج ‌صادق امانی و حاج مهدی عراقی داشتم که ایشان گفتند که افراد دست‌اندرکار را دارند دستگیر می‌کنند و ظاهراً دارند به شما می‌رسند. مرحوم حاج ‌صادق گفتند که افرادی را که شما اعلامیه به آن‌ها دادید را گرفته‌اند. شما بروید و این‌جا نمانید. تعدادی را روز پنج‌شنبه و تعدادی را هم روز جمعه که ما بی‌خبر بودیم، دستگیر کرده‌اند. ساعت چهار یا پنج بعدازظهر بود که در مغازه را شاگردم بست؛ گفتم: «چرا؟» گفت: «چند نفر آمده بودند و سراغ شما را می‌گرفتند.»

من فردای آن روز، صبح به اصفهان و بعد از آن به شیراز رفتم و در حدود هفت، هشت روزی در شیراز بودم. از آن‌جا با مرحوم حاج صادق تماس می‌گرفتم و خبرها را از ایشان جویا می‌شدم. ایشان می‌گفتند: «این‌جا چندان روبه‌راه نیست، فعلاً همان‌جا باشید.» من یکی دو بار تماس گرفتم تا این‌که گفتند: «حالا بیایید.» من آمدم تهران و رفتم در مغازه‌ آقای رحمانی که در خیابان بوذرجمهری بود. حاج صادق امانی و حاج مهدی عراقی آمدند و گفتند اگر بروی مغازه، تو را دستگیر می‌کنند، همه‌ مأمورین امنیتی آماده هستند و اوضاع را تحت کنترل دارند. دیدم دیگر چاره‌ای نیست؛ باید به مغازه‌ خودم بروم، ولی مرحوم حاج ‌صادق گفته بود که بلیت‌های رفت و برگشت اتوبوس را با خودت نگهدار.

من با اتوشهپر رفته بودم. در خیابان بوذرجمهری گاراژی بود که اتوشهپر و میهن‌تور در آن‌جا بود. من بلیت را در جیبم گذاشتم و به مغازه رفتم. وقتی رسیدم، دیدم سرهنگ پهلوانی و سلیمانی و چند تای دیگر آمدند و گفتند: «شما کی آمدید؟» گفتم: «امروز رسیدم.» گفتند: «بیا بیرون.» ما نیز بیرون آمدیم و در مغازه را بستیم. آن‌ها کلید مغازه را از ما گرفتند و در مغازه را نیز پلمپ کردند و ما را به ساواک بردند. شاید ساعت چهار یا پنج بعدازظهر بود که خواستند با ضرب و شتم از من اطلاعات بگیرند. آن‌جا خیلی مرا زدند. روی شانه‌ من می‌نشستند و می‌خواستند قوزک پای راست مرا از جا درآورند. گفتم: چرا این‌جوری می‌کنید، چرا این‌قدر می‌زنید؟ پهلوانی دو تا ضربه محکم زد و اسلحه را کشید و گفت که بزنم؟ گفتم: «بزن؛» شما که از ساعت سه بعدازظهر تا به حال دارید می‌زنید، خوب بزنید و بکشید. به جز آقای پهلوانی فرد دیگری به نام عباسی بود که خیلی قد بلند و قدش شاید دو متر بود؛ هیکلی هم بود و کشیده‌های محکمی می‌زد. آن‌ها مرا روی زمین خوابانده بودند؛ یکی روی شانه‌ام و یکی هم روی پاهایم نشسته بود و با شلاق به پشت من می‌زدند. پشت و پاهایم کاملاً کبود شده بود؛ تا ساعت 30 /8 یا 9 شب که من بیهوش شدم. یک صندوق نسوزی کنار اتاق بود، روی آن صندوق افتادم و دیگر بیهوش شدم. شاید یک ساعت از بیهوشی من گذشت که چشم باز کردم و دیدم لباس‌هایم غرق خون و کف اتاق نیز غرق خون است پهلوانی در اتاق را باز کرد و گفت: «بالاخره می‌گویی یا نمی‌گویی». من گفتم: «چه بگویم دیگر، هرچه شما می‌خواستید من به شما گفتم.» گفت: «نه، باید بگویی.» گفتم: «من دیگر چیزی ندارم، هرچه که داشتم گفتم.» البته نتوانستند از من اطلاعاتی بگیرند. آن‌ها می‌خواستند که رابطه‌ من را با آقای مصدقی درآورند. شماره تلفن‌های مصدقی را گرفتند و گفتند که پشت تلفن بگو که آقای مصدقی من یک اعلامیه‌ای را امروز گرفتم و می‌خواهم چاپ کنم، کجا ببرم. خوشبختانه آقای مصدقی وقتی شنیده بود که مرا دستگیر کرده‌اند، تلفن را از پریز کشیده بود. خلاصه تا ساعت 11 آن‌ها به منزل مصدقی تلفن می‌کردند و موفق نمی‌شدند.

از آن افرادی که گفته بودند ما اعلامیه‌ها را از آقای قدیریان گرفته بودیم همه آزاد شدند، جز آقای جوهرچی که ایشان را هم خیلی زده بودند. ایشان گفته بود که بله این‌ها را آقای قدیریان به من داده است. بعد مرا با او روبه‌رو کردند و او گفت که شما این اعلامیه‌ها را به من دادید. من گفتم: «بله، من دادم»، ولی من از یک آقای شیخی گرفته بودم؛ خودم که این‌ها را تهیه نکرده بودم. گفتم: «خوب بود شما این را هم می‌گفتید که قدیریان خودش این‌کاره نیست.» این را که گفتم آن‌ها مقداری کوتاه آمدند. آقای جوهرچی را هم آزاد کردند. ساعت 11 یا 30 /11 بود که مأمور دیگری از آن‌ها پیش خدمتشان بود آمد و شروع کرد به نصیحت کردن که این‌کار را نکنید؛ این‌ها می‌زنند و می‌کشند. گفتم: «حالا تو دیگر هیچی نگو، با من دیگر حرف نزن.» گفت: «من آمده‌ام که اگر کاری داری برایت انجام بدهم.» گفتم: «شما فقط بگو دستشویی کجاست من لباس‌هایم را درآورم و بشویم و نمازم را بخوانم.» بعد مرا دستشویی برد؛ پیراهن را در آوردم و شستم، ولی عرق‌گیرها خونی نشده بود. شلوارم خونی شده بود که با زیر شلواری ایستادم و نماز را خواندم. رفت یک شیشه شیر و مقداری نان بربری آورد و گفت که باید بخورید. گفتم: «من فقط شیر می‌خورم.» بعد گفت: «به من گفتند که شما را برای خواب به زیرزمین ببرم.» گفتم: «هر کاری می‌خواهی، بکن.» گفت: «پس همین‌جا بمان.» حدود سه و نیم شب بود، دیدم که اذان می‌گویند. بلند شدم و در زدم و رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و دیگر تا صبح بیدار ماندم و نتوانستم به خاطر درد پا بخوابم. صبح مرا پیش سرهنگ مولوی بردند.

گفت: «چرا این کارها را می کنید؟» من شروع کردم به گفتن این‌که این‌طور نیست که شما می‌گویید؛ مأمورین شما خشن هستند و می‌زنند. طوری برخورد کرد که یعنی تقریباً ناراحت شده است. بعد گفت که آزادم کنند. تا گفت آزاد کنید، مأمورین بیرون ناراحت شدند که الان این دوباره می‌رود و همان کارها را انجام می‌دهد؛ اما سرهنگ مولوی گفت که آزادش کنید. به هر صورت مرا آزاد کردند و گفتند که از حوزه‌ قضایی نباید خارج شوید. از من تعهد گرفتند و یک مقدار توهین و فحش‌های خیلی رکیک دادند و بعد آمدم بیرون و بعد از چند روز کلید مغازه را گرفتم و مغازه را باز کردم.

 

منبع: خاطرات حاج احمد قدیریان، تدوین: سیدحسین نبوی، محمدرضا سرابندی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی 1383. صص86 ـ 90.



 
تعداد بازدید: 2280



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.