28 مرداد 1398
بنده آن وقتها هر سال، ماه محرم در بازار حاج عبدالحسین و دره بازار به منبر میرفتم. اینبار هم [خرداد 1342] با هماهنگی و دعوت بازاریان قرار شد این برنامه ادامه داشته باشد. از اول محرم مجلس سخنرانی بنده در بازار میانه آغاز شد. قبل از من یکی از روحانیون محترم و بزرگوار به نام مرحوم آشیخ علی کتانی صحبت میکرد. ایشان انسان پاک و منزهی بودند. در منبر بیشتر به مسایل اخلاقی، حدیثی و تاریخ میپرداخت و اصلاً وارد بحث سیاسی نمیشد و روحیه این کارها را نداشت. روحانی بسیار مقدس و مورد احترامی بود.
بعد از ایشان من منبر میرفتم. بنده به حکم وظیفه شرعی و بنا به دستور حضرت امام خمینی تصمیم گرفته بودم هر طور شده از این فرصت بهترین بهرهبرداری را برای افشای خیانتهای رژیم پهلوی و برنامههای ضداسلامی آنها به انجام برسانم. البته این را هم عرض کنم، برخی از علما و بازاریان محترم میانه از باب حسننیت و دلسوزی خیلی تلاش کردند که ما آن سال در میانه اصلاً منبر و مجلس نداشته باشیم چون میدانستند اگر فرصت به دست من بیفتد بدون ترس و واهمه مطلب را خواهم گفت حتی به شخص شاه هم حمله خواهم کرد.
به هر حال هرچه تمنا و خواهش کردند نتوانستند بنده را از این انجام وظیفه بازدارند. از روز اول تا سوم محرم موضوع بحث را به علت و زمینههای خروج حضرت اباعبدالله الحسین(ع) از مدینه به مکه و از آنجا به کربلا اختصاص دادم. فساد و اسلامزدایی حکومت یزید را بیان کردم و در لابهلای صحبتهایم با اشاره و کنایه رژیم شاه را در ردیف حکومت یزید و معاویه قرار دادم. نمیخواستم در روزهای اول وارد اصل قضیه بشوم و بهانه به دست ایادی رژیم بدهم. آن وقت بدون اینکه پیام مراجع و علما را به مردم ابلاغ کنم به دام آنها بیفتم. از روز چهارم و پنجم صحن بازار و اطراف آن مملو از جمعیت شد که اغلب از جوانان بودند، از آن پس لحن صحبتهایم را عوض کردم و ماجرای قتلعام طلاب و روحانیون در مدرسه فیضیه را به گونه هیجانانگیزی مطرح کردم که چگونه مزدوران رژیم، طلبههای جوان و بیگناه را از پشتبام به زمین انداختند و آنها را به شهادت رساندند و با این جنایت تاریخی، سرداران مغول را روسفید و خودشان را روسیاه کردند. این وضع تا هفتم محرم ادامه داشت، هر روز بر تعداد و شور جمعیت اضافه میشد و لحن سخنان من نیز شدیدتر و صریحتر میشد. در این مدت با این که مأموران شهربانی و اداره آگاهی در لباس شخصی در گوشه و کنار مجلس به چشم میخوردند وحتماً اوضاع را گزارش هم میدادند، اما از عکسالعمل عوامل رژیم خبری نبود.
در این ایام، علاوه بر بنده مرحوم آقای حاج میرزا علی احمدی هم از قم آمده بود و در مسجد مدرسه علمیه برنامه سخنرانی داشت و انصافاً مسایل روز را مطرح میکرد. هرچند که مثل من از شاه و نخستوزیر اسم نمیبرد ولی منشأ اختلاف میان آقایان مراجع و دولت را برای مردم تشریح میکرد و روشنگری مینمود. در این ایام با ایشان [آیتالله علی احمدی میانجی] و سایر علمای شهر، برنامهریزی کردیم که در روز عاشورا بعد از اتمام سخنرانی آقای احمدی در مسجد مدرسه علمیه، شرکتکنندگان در آن مجلس همراه علما از مسجد به سوی بازار حرکت کنند و همه به صورت دستههای عزاداری به سمت بازار حاج عبدالحسین روانه شوند و در مجلس سخنرانی بنده شرکت نمایند. این نقشه در روز مقرر با قدرت تام عملی شد. یادم هست که در وسط سخنرانی بنده، آنها به بازار رسیدند و چون در داخل جا نبود در کنار خیابان، ایستاده به عرایض بنده گوش دادند. در این هنگام من سخنرانی خود را جمعوجور کردم و اعلام نمودم که حضار محترم در دستههای عزاداری به سمت شهربانی حرکت میکنیم تا در آنجا ضمن پشتیبانی از خواستههای مراجع معظم تقلید، انزجار و تنفر خود را از غائله مدرسه فیضیه و لوایج ششگانه به گوش مسئولین دولتی برسانیم. جمعیت مثل سیل خروشان در حالی که به سینه میزدند و نوحهسرایی میکردند به سوی شهربانی واقع در چهارراه بالا (میدان آزادی فعلی) حرکت کردند. در جلوی جمعیت علمای شهر قرار داشتند. وقتی جمعیت به جلوی شهربانی رسیدند، پاسبانها از ترس به داخل رفته، در را از پشت بستند و به جای جلوی در شهربانی، از پشتبام به نگهبانی پرداختند.
در این وقت صندلی خواستم، آوردند، بالای صندلی رفتم به طوری که بر همه اشراف داشتم سپس به سخنرانی پرداختم. خدا میداند هرچه گفتنی بود گفتم. از شخص شاه و خاندان پهلوی اسم بردم، به همه حمله کردم. ماجرای قتلعام مدرسه فیضیه را با تمام جزئیات برای حاضران توضیح دادم و عاملان آن را محکوم کردم. در حالی که مأموران شهربانی و ژاندارمری در آن حول و حوش و پشتبام بودند و حرفهای مرا میشنیدند، عبا را به زمین گذاشتم و اعلام کردم بنده که طلبهای هستم خونم از خون شهدای کربلا و مدرسه فیضیه رنگینتر نیست. این عمامه مشکی به منزله کفن من است و من خودم را برای کشته شدن در راه آرمان و اهداف عالی مراجع عالیقدر تقلید، خصوصاً حضرت امام آماده کردهام و این برای من بسی مایه افتخار و سرافرازی است. شما ببینید در تاریخ ایران کدام پادشاهی اینقدر به علما، مراجع و طلاب علوم دینی هتک حرمت کرده است و...
چنان که در میان سخنرانی مشاهده کردم بعضیها از ترس از لابهلای جمعیت خارج شده و از محل گریختند و دور شدند. چون لحن سخنان من بسیار کوبنده و شدید و تحریککننده و هیجانانگیز بود و هر آن، احتمال داشت مأموران حملهور شوند و به ضرب و شتم اجتماعکنندگان بپردازند یا مردم حاضر، به ساختمان شهربانی هجوم آورند، ولی خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از سخنرانی بنده جمعیت با همان حالت عزاداری به سمت مسجد جامع حرکت کردند. وقتی به مسجد جامع رسیدیم من خواستم دوباره در آنجا هم صحبت کنم که آقای آقا میرزا ابوالحسن اصغری، از روحانیون محترم شهر نگذاشت و گفت: سید تو دیگر همه حرفهایت را زدی، اینبار نوبت من است و ایشان هم در آنجا به منبر رفت و انصافاً خوب و به مقتضای حال صحبت کرد. تا اینجا، هنوز از دستگیری و یا عکسالعمل مأموران رژیم خبری نشد.
از سوی دیگر، یک امام جمعه مدیر و مدبری به نام مرحوم آقا سیدعبدالستار محمدی داشتیم. وی انسان شریف و محترمی بود، در عین حال که در ظاهر منسوب به دولت بود ولی به علما و روحانیون خدمت میکرد. خود بنده را در چندین مرحله از اعدام و زندان و تبعید نجات داد. وقتی به وی خبر میدهند که سیدسجاد باز هم دستهگل به آب داده و چنین و چنان کرده است، بعدازظهر همان روز بدون این که فرصت را از دست بدهد علمای بزرگ شهر از جمله مرحوم حاج شیخ هادی نیری و حاج میرزا علیآقا احمدی و دیگران را به منزل دعوت میکند. در ضمن، رؤسای شهربانی، ژاندارمری و ارتش را هم احضار میکند و با زیرکی خاصی به آنها میقبولاند که در گزارشهای خود واقعیت را ننویسند و بگویند که سوءتفاهمی جزئی بوده است. خوشبختانه آنها نیز همین کار را میکنند.
هرچند که در گوشه و کنار آدمهای سرسپرده، چاپلوس و مزدور بودند که اجیر سازمان امنیت و اداره آگاهی بودند و اینها خود به طور مستقل، ماوقع را گزارش میدادند، ولی به هر حال، گزارش رئیس شهربانی هم خیلی مهم بود و من بعداً وقتی محاکمه میشدم به اهمیت آن پی بردم و در تعدیل محکومیت بنده بسیار مؤثر شد.
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین حاج سیدسجاد حججی، تدوین عبدالرحیم اباذری، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382، صص 64 - 68
تعداد بازدید: 1820