20 آبان 1398
صبح عاشورا سال 1342 براساس قرار قبلی، همه برادران [مؤتلفه اسلامی] در میدان شاه (اکنون: میدان قیام) جمع شدند. رژیم پهلوی دیگر فهمیده بود که همه آنها از یک منبع سرچشمه میگیرند. چون کارها نظم داشت، پلاکاردها و تجهیزات بسیاری فراهم شده بود. مأموران برای جلوگیری از اقدامات پیشبینی نشده مردم، در مسجد حاج ابوالفتح را از شب قبل قفل کرده بودند. اما صبح زود عدهای از جوانهای کَن که مسجد را بسته دیدند، با یک یورش، قفل و در را با هم شکستند و مردم وارد مسجد شدند.
ساعت هشت صبح بود که من با مرحوم [مهدی]عراقی وارد مسجد شدیم. من پشت سر ایشان ایستاده و مراقب بودم. چند دقیقه بعد، مرحوم عراقی اسلحهای به من داد و گفت: «مصطفی! این همراه تو باشد». اما نمیدانم خودش اسلحه دیگری داشت یا برای آنکه در صورت دستگیری مسلح نباشد، آن را به من داد.
جمعیت مدام افزوده میشد که ناگهان چشمم به ناصر جگرکی افتاد. ناصر جگرکی از اوباش میدان مولوی بود. او با عدهای از اراذل اطرافش، از در مسجد وارد شدند و چرخی در مسجد زدند. چند بار هم نعرههایی کشیدند که گویا به نظر خودشان نوحه بود. فریاد میزدند: «وای حسین کشته شد» و «امروز روز عاشوراست».
آقای مهدی به یکی از آنها گفت: «برو به این ناصر بگو این جلسه، جلسه امام حسین(ع) است. با چیزهای دیگر فرق میکند. نمیتوانی آن را به هم بزنی و اگر همچین کاری کنی، سروکارت با امام حسین است».
آن مرد هم خودش را به ناصر رساند و پیغام را داد. ناصر گفت: «ما چاکر امام حسین هستیم» و از در دیگر مسجد بیرون رفتند. پس از آن از مسجد بیرون آمدیم و از خیابان ری به سمت بازارچه نایبالسلطنه به راه افتادیم. جمعیت زیادی بود که من تا آن روز مانندش را ندیده بودم. از سهراه امینحضور، سرچشمه و بهارستان گذشتیم به میدان مخبرالدوله که رسیدیم، آقای عراقی بر بلندی ایستاد و با بلندگوی دستی شروع به صحبت کرد. من پشت سر ایشان ایستادم و مراقب اوضاع بودم. جمعیت تمام خیابان و پیادهروها را گرفته بود. شعارها نظم خاصی گرفته بود و رنگ و بوی سیاسی داشت. به میدان فردوسی که رسیدیم، جمعیت یکصدا فریاد میزد: «خمینی خمینی، خدا نگهدار تو؛ بمیرد بمیرد، دشمن جبار تو». تا چند روز پس از آن واقعه، من از شدت فریادهایی که کشیده بودم، سینه درد داشتم.
وقتی به مقابل دانشگاه تهران رسیدیم. باز مرحوم عراقی چند کلامی صحبت کرد؛ شخص دیگری هم که دانشجو بود سخنرانی کرد. آنگاه از خیابان کارگر امروزی (سیمتری سابق) به خیابان پاستور سرازیر شدیم و تا جلوی کاخ مرمر آمدیم. مردم مشتهایشان را گره کرده بودند و فریاد میکشیدند: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو؛ بمیرد بمیرد دشمن جبار تو».
مأمورها جلوی کاخ را گرفته بودند. کامیونی پر از سرباز نزدیک در کاخ توقف کرد. سربازها با چشمان از حدقه درآمده به سیل جمعیت نگاه میکردند. هیچ کدام جرأت جلو آمدن نداشتند. من خودم در هیچ یک از میتینگهای زمان مصدق یا حتی تظاهرات سی تیر، چنین جمعیت انبوه و هماهنگی ندیده بودم.
پس از یکی دو ساعت، کمکم جمعیت تحلیل رفت. اما بقیه با همان شعارها به مسجد امام آمدند. در تمام طول راه، مأموران فقط ایستاده بودند و نگاه میکردند. نزدیک سرای ملک که رسیدیم از شدت خستگی از حال رفتم و دیگر چیزی متوجه نشدم. حاج احمد آقا طاهباز تعریف میکرد که چطور با کمک چند نفر مرا به داخل حجره رسانده بودند تا استراحت کنم.
منبع: خاطرات مصطفی حائریزاده. تدوین: غلامعلی پاشازاده، مصاحبهگر: مرتضی میردار، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، صص 128 تا 130.
تعداد بازدید: 1893