18 آذر 1398
روز 15 خرداد 1342 ساعت 8 صبح به بازار آهنگرها رفتم. به محض ورود به بازار آقای نعیمی به من گفت که دیشب امام خمینی را دستگیر کردند. در این زمان به اتفاق وی راه افتادیم و به طرف بازار رفتیم تا به سر چهارسوق بزرگ رسیدیم. در آنجا جلوی در مغازه نیمبابی قاشقفروشی رفتیم که متعلق به آقای دواتگران از دوستانم بود. آقای نعیمی از ایشان خواست تا چهارپایهای را به او بدهد. وی چهارپایه را جلوی در مغازه گذاشت و روی آن رفت و گفت: «آقایان چرا در مغازههایتان را باز میکنید؟ مگر خبر ندارید که امام را دستگیر کردهاند؟ مغازهها را ببندید و حرکت کنید.»
گویا اکثر مردم خبر دستگیری امام را شنیده و آماده برای اعتراض بودند. آقای نعیمی یکدفعه شروع به شعار دادن نمود و گفت: «یا مرگ یا خمینی». عدهای دور ایشان جمع شدند و به سمت چهارسوق کوچک حرکت کردند. زمانیکه به چهار سوق کوچک رسیدیم بازار مملو از جمعیت شده بود و همه مغازهها را بسته بودند. از آنجا به طرف بازار کفاشها رفتیم و همگی با هم شعار میدادند: «یا مرگ یا خمینی».
تظاهرات همچنان ادامه داشت تا سر بازار رسیدیم و از آنجا به طرف میدان ارگ حرکت کردیم. مردم از سر بازار چوبهای زیر چادر دستفروشها را برداشته بودند و ما جلوی صف حرکت میکردیم. در میدان ارگ به ساختمان رادیو رسیدیم. رفتیم داخل ساختمان، اما از آن طرف حدود 400 الی 500 کماندو به ساختمان رادیو حمله کردند و با باتوم جمعیت تظاهرکننده را پس زدند. وقتی که از آنجا بیرون آمدیم، دیدیم که ماشینهای ارتشی دایماً سرباز پیاده میکنند و میدان ارگ را محاصره کردند. ما مجبور شدیم برگردیم به طرف بازار کفاشها و مسجد امام (مسجد شاه سابق).
حدود ساعت 10 الی 10:30 صبح بود که جلوی در مسجد مملو از جمعیت شده بود و همگی شعار: «یا مرگ یا خمینی» سر میدادند، اما از آنطرف ارتشیها جلوی بازار به صف ایستاده بودند و اسلحههایشان را به طرف مردم نشانه گرفته بودند و شروع به تیراندازی با گاز اشکآور کردند... همه ملتهب بودند و مشتها را گره میکردند و شعار میدادند: «یا مرگ یا خمینی». خود من هم چنین حال و هوایی داشتم، به خاطر گاز اشکآور چشمهایم میسوخت، داخل مسجد میرفتم و آبی به چشمهایم میزدم و برمیگشتم و شعار میدادم. تا ساعت یک بعدازظهر همین وضعیت ادامه داشت و مأموران هم مرتباً تیراندازی میکردند.
جلوی سرای چیتساز که روبهروی در مسجد امام است، ایستاده بودم که یکدفعه فردی در بغل من افتاد. دستم را زیر کتفش گرفتم که بلندش کنم اما کتفش آویزان شد و خونریزی میکرد. در این لحظه مردم با موتور میآمدند کسانی که تیر میخوردند را به بیمارستان بازرگانان یا بوذرجمهری میبردند. مردم این فرد تیر خورده را سوار ماشین کردند و به بیمارستان بردند.
منبع: خاطرات جواد مقصودی، تدوین: فاطمه نظریکمره. تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. 1392.ص89 تا 91.
تعداد بازدید: 2817