30 دي 1398
خبر دستگیری حضرت امام، زمانی به ما رسید که قرار بود اعضای مؤتلفه در منزل حاج آقا ناظمزاده جلسه داشته باشند و از آنجا به سوی قم حرکت کنند. اما با رسیدن خبر، جلسه بههم خورد. من به همراه شهید عراقی و حاج آقا توکلی سوار بر جیپ آقای عراقی شدیم و یک راست به سمت میدان میوهفروشها رفتیم و در آنجا، شهید عراقی به بالکن رفت و برای مردم شروع به صحبت کرد. من هم به مسجد آذربایجانیها رفتم. آقای شیخ علیاصغر اعتمادزاده، بالای منبر بود. جلو رفتم و با فریاد بر سرم میزدم که «یا مرگ یا خمینی». مردم با شنیدن خبر دستگیری مرجع تقلیدشان از مساجد بیرون ریختند؛ بازار تعطیل شد؛ هر کدام از برادران مؤتلفه هدایت عدهای از مردم را به عهده گرفتند. عدهای به قصد تسخیر رادیو به سمت ایستگاه آن که در مجاور مسجد ارک در میدان ارک بود رفتند.
دولت هم به محض اطلاع از اغتشاش، نیروی زیادی را پیاده کرد. درِ بانک ملی ـ روبهروی سبزه میدان ـ را بستند. گویا همه جای شهر همینطور بود. در چهارراه گلوبندک که آسفالت آن نیمهکاره بود، مردم بشکههای قیر را به روی زمین و به سمت سربازان سرازیر میکردند. سرهنگ طاهری، رئیس عملیات نظامی آن روز بود. یکی از افسران دژخیم او در حوالی میدان ارگ، به سمت جمعیت ایستاد و در حالی که عکس امام را در دست داشت، فریاد کشید: «من خودم نوکر خمینی هستم». بعد هم عکس را بوسید و روی قلبش گذاشت.
مردم قدری آرام شدند و جلو آمدند. چون به تیررس سربازان رسیدند، ناگهان صدای رگبار بلند شد و عده زیادی کشته شدند. یکی از تیرها از چند سانتیمتری من گذشت و نفر پشت سر مرا به خون نشاند.
بازار شلوغ شده بود. مأموران ساواک که آن روز ملزم به ایجاد اغتشاش و اخلال در تظاهرات مردم بودند، اتوبوسها را آتش زدند و چراغهای راهنمایی را با آجر شکستند. سر چهارراه سیروس، شاهد بودم که چطور از روی تانک، مردم را به رگبار بسته بودند. میدان قیام، میدان شوش و تمامی اطراف بازار هم چنین وضعی داشت. پاسبانها هم با باتوم مردم را میزدند؛ سر بازار حاجبالدوله یکی از مأموران چنان باتومش را بر سر یک جوان 23 ـ 24 ساله کوبید که در یک لحظه از چشم، گوش، دماغ و دهانش خون جاری شد.
مردم حال عادی نداشتند. با گریه و خشم فریاد میزدند: «یا مرگ یا خمینی». طنین صدایشان واقعاً تهران را میلرزاند. در سه راه امینحضور با تختههای چوب سنگر ساخته بودند. از سمت خیابان ابوسعید و از ابتدای بوذرجمهری سربازان شروع به پیشروی کردند. مردم از دو طرف محاصره شدند و راه را بسته میدیدند. عدهای از طریق خیابان خیام و گروهی به سمت میدان اعدام فرار کردند؛ ولی در این فاصله شمار کثیری هم زیر رگبار جان سپردند. من از میانه آن معرکه با هزار سختی خودم را به سبزهمیدان رساندم. در آنجا یک کامیون پر از سرباز را دیدم که جلوی بانک ملی ایستاده بود. در میان سربازان، چشمم به برادرمان حاج عباسآقا نوشاد افتاد که به همراه چند نفر دیگر اسیر شده و آنها را داخل کامیون نشانده بودند. یکی از مغازههای دم سبزهمیدان در آتش میسوخت؛ ماشین آتشنشانی آژیرکشان از راه رسید؛ اما مردم آن را به سنگ بستند. راننده هم ماشین را رها کرد و پا به فرار گذاشت. اتومبیل آتشنشانی که هنوز روشن بود، مستقیم به طرف بانک ملی رفت و در چند متری آن لاستیکهایش داخل جوی آب افتاد و گیر کرد. با کمک چند نفر شیلنگ آب آتشنشانی را باز کردیم و آن را با منتهای فشار به سمت کامیون سربازان گرفتیم. فشار آب مأموران را به اطراف پرت میکرد و در آن مهلکه، دستگیرشدگان، که آقای نوشاد هم در میان آنها بود، فرصت پیدا کردند تا فرار کنند. اما این هم پایان ماجرا نبود؛ جمعیت عصبانی هر کسی را که از کامیون پایین میپرید، به تصور اینکه مأمور است، به باد کتک میگرفتند. آقای نوشاد هم تا بیاید ثابت کند که چه کسی است، حسابی زیر پای مردم لگدکوب شده بود.
ما داشتیم از فشار آب به عنوان یک اسلحه دفاعی استفاده میکردیم که ناگهان به دلیل نامعلومی آب قطع شد؛ به ناچار شیلنگ را گذاشته و دوباره فرار کردیم. شلوغی در گوشه و کنار تهران به اوج رسیده بود. جمعیت مردم و به تبع آن تعداد سربازان هر ساعت اضافهتر میشد. جلوی میدان ارگ، کامیونهای سرباز کنار یکدیگر نگه داشته بودند تا مانع پیشروی مردم شوند. چون اگر جمعیت به میدان ارگ میرسید، رادیو را تسخیر میکردند. سراسر میدان پر از تانک و زرهپوش بود. آتشسوزی کتابخانه و مغازهها، کار مردم نبود، اما من شاهد بودم که چطور مردم باشگاه و زورخانه شعبان بیمخ را به آتش کشیدند و عکس شاه را خرد کردند. کاپها را بیرون ریخته و نابود کردند و تا وقتی مأموران برسند، تمام قالیها و قالیچههای باشگاه شعبان خاکستر شده بود.
از آنجا به سمت میدان بهارستان رفتیم. خیابانها پر از تانک بود و صدای رگبار مسلسل از همه جا شنیده میشد. نظامیان دیوانهوار به مردم حمله میکردند. در خیابان زریننعل، یکی از سرهنگهای نظامی که سوار جیپ بود، با شنیدن صدای چند کودک که شعار میدادند و نوحه میخواندند و نام خمینی را به زبان میآوردند، از اتومبیل پیاده شد و با اسلحه کمری به سوی آنها شلیک کرد.
بعدها فهمیدم حملات جنونآمیز سربازان به مردم و این همه وحشیگری آنها چه دلیلی داشت. واقعیت این بود که نصیری ساعت 6 صبح 15 خرداد، همه رؤسای کلانتریها را احضار کرده و گفته بود: «هواپیمای من و اعلیحضرت آماده است. در صورت بروز ناامنی میتوانیم خود را نجات دهیم. اما شما بدانید اگر این مردم به شما دست پیدا کنند و کلانتریها را بگیرند، همه شما به دست آنها تکهتکه خواهید شد. اگر هم از آنها جان سالم به در ببرید، دولت، شما را به جرم اهمال و از دست دادن کلانتری تیرباران میکند». به همین خاطر نظامیان تنها راه نجات خود را در سرکوب و کشتار مردم میدیدند.
در آن روز یکی از مسئولیتهای من و دوستان، این بود که افراد زخمی را به هر وسیله ممکن به بیمارستان میرساندیم. آقای محتشمی در این زمینه، کمک بسیاری رساندند. حاج طیب [حاج رضایی] هم با جیپاش مدام در رفتوآمد بود و زخمیها را پشت سر هم به بیمارستان تحویل میداد. این عمل او بعدها یکی از جرمهایش محسوب شد. عصر آن روز هم برای تأمین هزینههای بیمارستان و همچنین تهیه خون اهدایی برای مجروحان، به هر دری میزدیم. خوشبختانه به سبب آبرو و اعتباری که داشتیم، پول قابلتوجهی جمعآوری شد. آقای نیکپور، صاحب بانک پارس هم که رئیس بیمارستان بازرگان بود، بخشی از هزینههای درمانی را بخشید.
با پایان یافتن روز 15 خرداد، حکومت نظامی شدیدی برقرار شد. سربازها به هر جنبندهای شلیک میکردند. نفسها در سینه حبس شده و خیابانها به طرز غریبی خاموش و ساکت بود. از ساعت 7 شب، دیگر هیچکس در خیابان تردد نمیکرد. گهگاه از دور صدای تک تیر یا رگبارهای مقطع به گوش میرسید. کابلهای تلفن سوخته و تماس با بسیاری مناطق امکان نداشت.
منبع: خاطرات مصطفی حائریزاده، تدوین: غلامعلی پاشازاده، مصاحبهگر: مرتضی میردار، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، صص 135 تا 139.
تعداد بازدید: 1512