09 تير 1399
یکی از مهمترین اقدامات امامخمینی در 1346، ارسال پیامی خطاب به سران دولتهای اسلامی درباره لزوم تحریم روابط تجاری با رژیم صهیونیستی بود. در 1346 جنگهای اعراب و اسرائیل شروع شده بود و همه کشورهای عربی درگیر جنگ با اسرائیل شده بودند، این در حالی بود که حکومت پهلوی و برخی دولتهای دیگر همچنان با اسرائیل همکاری میکردند. امام خمینی که تحولات جهان اسلام را رصد میکرد، در نامهای خطاب به امیرعباس هویدا نخستوزیر وقت، حکومت پهلوی را به دلیل رابطه با اسرائیل مورد انتقاد قرار داد. بنابراین این پیام به لحاظ زمانی از اهمیت زیادی برخوردار بود. با توجه به اهمیت پیام امامخمینی، چاپ، تکثیر و توزیع آن را مهمترین وظیفه خود دانستیم و با توجه به حضور جمع زیادی از دوستان و مبارزان در زندان، همراه با تعدادی از دوستان دیگر درصدد برنامهریزی برای چاپ و توزیع آن پیام برآمدیم.
ما از طریق دوستانمان آن پیام مهم را تهیه کردیم و سپس آنرا به چاپخانه یکی از دوستانم در بازار نوروزخان تهران بردیم و از او خواستیم این پیام را چاپ کند. به ایشان هم تذکرهای لازم را دادیم که این اعلامیه از اهمیت زیادی برخوردار است و باید محرمانه بماند و کسی از چاپ آن مطلع نشود. ایشان نیز در زمان مقرر اعلامیه را چاپ کردند و در اختیار ما قرار دادند. از کسانی که در این زمینه همکاری داشتند عبارت بودند از آقای حجتالاسلام و المسلمین ناطقنوری، آقای محسن رفیقدوست، آقای الهی، آقای[مهدی] فداقی، آقای حاج علیآقا حیدری، آقای مصطفی حائریزاده و بعضی از دوستان دیگر. برنامه ما این بود که به سبب اهمیت این اعلامیه، به توزیع عمومی آن اکتفا نکنیم و آن را به سران مملکت و افسران نظامی هم ارسال کنیم تا آنان نیز در جریان امر قرار بگیرند، چرا که اعلامیه از اهمیت زیادی برخوردار بود و ضرورت داشت که همگان بهخصوص کسانی که در مصدر امور بودند، در جریان آن قرار گیرند. از طرف دیگر به دلیل جنگهای اعراب و اسرائیل، احساسات مسلمانان جهان و از جمله احساسات مردم ایران برانگیخته شده بود و توزیع این اعلامیه و ارسال آن به مقامات دولتی و نظامی که به باور ما مسلمان بودند و طبیعتاً برخی از آنان نیز متأثر از فضای عمومی جهان اسلام بودند و نسبت به اسرائیل و ماهیت پلید آن وقوف داشتند، میتوانست مفید باشد.
برای این منظور لیستی طولانی از افراد وابسته، چه افراد نظامی چه شخصیتهای غیر نظامی و روحانیان درباری و حتی روحانیان مبارز تهیه کرده بودیم که شاید بیش از بیست هزار اسم میشد. اسامی افراد نظامی و روحانیان درباری و ساواکیها را شورای مرکزی هیئتهای مؤتلفه اسلامی در اختیار ما قرار داده بودند و احتمالاً آنان نیز این لیست را از طریق رابطینشان در مراکز امنیتی مثل ساواک یا نیروهای نظامی دریافت کرده بودند. وقتی این لیست تکمیل شد، به تعداد اسامی پاکت خریدیم و سپس من همراه با گروهی دیگر از دوستان مأمور شدیم آدرسهای افراد را پشت پاکتها بنویسیم تا در زمان مقرر، اعلامیههای چاپ شده را در داخل پاکتها گذاشته از طریق پست ارسال کنیم. مقر ما نیز منزل آقای الهی در خیابان صفاری بود. تهیه لیست و قرار دادن بیش از بیست هزار نامه در پاکت و سپس نوشتن آدرسها و ارسال آنها مستلزم نیروی انسانی زیادی بود و به همین منظور ما در دو گروه ده نفره از اعضای وابسته به هیئتهای مؤتلفه که مورد وثوق بودند به نوبت مأمور این کار شدیم؛ یعنی برای هر گروه ده نفره، ساعتی مشخص شده بود و هر گروه باید در آن ساعت و در خانه آقای الهی پاکتها را تحویل میگرفتند و آدرسها را مینوشتند.
برای اینکه امکان افشای این برنامه گسترده به حداقل کاهش یابد، به افرادی که مأمور نوشتن آدرسها بودند تأکید شده بود که آدرسها را با دست چپ بنویسند چرا که یکی از شگردهای ساواک برای شناسایی افراد، استفاده از دستخط آنان بود و با این کار، امکان شناسایی نویسندگان آدرسها نیز منتفی میشد. گذشته از آن طوری برنامهریزی شده بود که هیچیک از اعضای دو گروه، شناختی از همدیگر نداشته باشند یعنی ارتباطی بین آنان نباشد. همچنین سعی شده بود کسانی را که مأمور نوشتن آدرسها بودند، در جریان مضمون اعلامیه و همچنین نحوه توزیع آن نامهها قرار ندهند و به همین دلیل نیز اعلامیهها را به خانه آقای الهی نبرده بودیم و کار ما در آن خانه فقط نوشتن آدرس در پشت پاکتها بود و بس. با این برنامهریزی دقیق، پشتنویسی پاکتها را شروع کردیم و هر گروه هم در موعد مقرر، با استقرار در آن مکان، کار نوشتن آدرسها را پی میگرفت.
در این میان یک اتفاق باعث شد این قضیه افشا شود. نزدیک خانه آقای الهی در خیابان صفاری، جلسهای مذهبی تشکیل میشد که معمولاً برخی از مخبران ساواک هم در آن شرکت میکردند. آن جلسه معمولاً پر رفتوآمد بود و افراد زیادی به آن جلسه میرفتند. به همین دلیل نیز هیچکس از هویت آنان مطلع نبود ولی معروف بود که تعدادی ساواکی همیشه در آن جلسه حاضر میشوند. از طرف دیگر مشارکت تعدادی از فعالان انقلابی در تهیه و آمادهسازی نامههای مزبور باعث شده بود تا تردد به خانه آقای الهی هم بیشتر شود و اتفاقاً یکی از مأموران ساواک متوجه این تردد غیرعادی میشود و چون شناختی هم از آقای الهی داشت، احتمال داده بود که شاید در این خانه برنامهای باشد و همین تردید خود را به ساواک گزارش داده بود. در آن سالها ساواک نسبت به گروههای سیاسی حساس بود و کوچکترین خبر یا گزارش درباره طرفداران امامخمینی را با جدیت هرچه تمامتر تعقیب میکرد. در آن زمان امامخمینی اعلامیههایی منتشر کرده بود و انتشار نامه به هویدا که بدون تردید ساواک از آن مطلع بود، از نظر حکومت پهلوی، خطرناکتر از اعلامیههای دیگر بود و بنابراین به محض دریافت گزارش فوق، شب هنگام به خانه آقای الهی میروند و زنگ خانه را میزنند و میبینند که کسی در را باز نکرد. همین مسئله تردید آنان را بیشتر میکند لذا از طریق خانه همجوار آقای الهی درصدد ورود به خانه آقای الهی برمیآیند. همسایه آقای الهی ابتدا مقاومت میکند ولی مأموران ساواک او را با اسلحه تهدید کرده و مجبور میکنند از طریق آن خانه وارد حیاط آقای الهی بشوند. از قضا آقای الهی خانه نبود و کس دیگری هم در آن شب در خانه حضور نداشت، بنابراین وقتی وارد خانه میشوند، پاکتهایی را که آدرسهای شخصیتهای مختلف از رؤسا ساواک و ارتش و... در آن نوشته شده بود پیدا میکنند و متوجه عملیات میشوند. پس از آن تیمی از ساواک در آن خانه مستقر میشود و شب را آنجا میمانند به این امید که عوامل این عملیات را دستگیر کنند. فردای آن روز ما طبق قرار قبلی به حجره آقای فداقی رفتیم تا پس از هماهنگی، به خانه آقای الهی رفته کار را پی بگیریم. بهمحض ورود به حجره آقای فداقی ایشان گفتند که آقای الهی به خانهشان رفتند تا یکی دو ساعت بعد برگردند، ولی الان پنج شش ساعت طول کشیده و این میزان تأخیر سابقه نداشت. همین مسئله باعث شد تا ما جانب احتیاط را رعایت کنیم و منتظر آقای الهی بمانیم و به هیچوجه تا خبری از ایشان دریافت نکردیم، به خانه ایشان حرکت نکنیم. ما حدود چهار ساعت در حجره آقای فداقی معطل شدیم و بعد آقای فداقی گفت که من با دوچرخه به خانه آقای الهی میروم و در این فاصله شما هم نزدیک مسجد حاج ابوالفتح آنجا بایستید تا من برگردم. محل ملاقات ما هم مسجد حاج ابوالفتح تعیین شد.
وقتی آقای فداقی رفتند، من همراه با آقای حاج سیدعباس بهشتی که ناظم هیئت انصارالحسین و از دوستان ما بود و در تیم نگارش آدرسها در گروه ما عضویت داشت، نزدیک مسجد رفتیم و منتظر آقای فداقی ماندیم. قرار بود آقای فداقی خیلی زود برگردند ولی ما حدود دو ساعت در آن مکان انتظار کشیدیم ولی خبری از آقای فداقی نشد و این تأخیر تردید ما را بیشتر کرد. در همین اثنا دیدیم که آقای حجتالاسلام و المسلمین ناطق نوری از جلوی ما آمد و یک دسته اعلامیه به من و یک دسته دیگر به آقای بهشتی داد و سریع رد شد. ایشان نمیدانست که ما به چه منظوری در جلوی مسجد ابوالفتح ایستادهایم و ما هم نمیدانستیم که ایشان کجا میروند. ایشان به محض اینکه اعلامیهها را دادند سریع و بدون اینکه توقفی کنند، رفتند. حالا ما مانده بودیم و دنیایی از تشویش و اضطراب و مشتی اعلامیه. نزدیک غروب بود و نماز ما قضا میشد، بنابراین به آقای بهشتی گفتیم به منزل ما که در همان نزدیکی بود برویم نماز بخوانیم. وقتی وارد خانه شدیم، دیدم که پدر و مادر و برادرانم مضطربند و به محض دیدن ما گفتند که مأموران ساواک همین الان به خانه ریختند و برادرت را بردند. چنانکه پیشتر گفتم، نام شناسنامهای من احمد بود ولی به محمود معروف بودم و بیشتر به این نام شناخته میشدم و برادرم برعکس، به احمد معروف بود ولی اسم رسمی و شناسنامهای او محمود بود و اتفاقاً این پیچیدگی در نام ما دو برادر به دردسر برادرم منجر شد، چرا که مأموران به نقش من در این قضیه پی برده بودند و با این گمان که محمود واقعی اوست، برادرم را دستگیر کرده بودند.
وقتی زنگ در خانه آقای فداقی را زدیم، همسرش بیرون آمد و گفت که مأموران ساواک اینجا بودند و همین الان رفتند. به محض شنیدن این خبر، از در خانه آقای فداقی هم رد شدیم و به خانه آقای مصطفی حائریزاده رفتیم. هدف ما این بود که در خانه حائریزاده نماز بخوانیم ولی وقتی خبر یورش مأموران ساواک به خانه آقای فداقی را شنیدیم، مطمئن شدیم که مأموران دیر یا زود به سراغ آقای حائریزاده هم خواهند آمد بنابراین مجبور شدیم ایشان را در جریان قرار دهیم. وقتی زنگ در آقای حائریزاده را زدیم، پسرشان گفت که ایشان خواب هستند و ما اصرار کردیم که پدرش را بیدار کند بدون اینکه درباره چرایی این اصرار چیزی بگوییم. وقتی ایشان را بیدار کردیم، اتفاقی که برای من و آقای فداقی افتاده بود را گفتیم و تأکید کردیم که خیلی زود باید این محله را ترک کنیم.
وقتی ما متوجه حضور مأموران ساواک در کوچه آقای حائریزاده شدیم بدون اینکه منتظر ایشان بشویم، مجبور شدیم فرار کنیم. ما مجبور به فرار بودیم ولی از طرف دیگر تقید شدیدی به اقامه نماز داشتیم لذا تصمیم گرفتیم به خانه آقای بهشتی برویم و نماز مغرب و عشاء را در آنجا اقامه کنیم ولی وقتی وارد کوچه شدیم، دیدیم که چهار نفر ناشناس از کوچه خارج میشوند. یک بستنیفروشی سر کوچه بود که آقای بهشتی را دید آن چهار نفر را که کمی فاصله گرفته بودند صدا زد. آقای بهشتی که نسبت به حضور آن افراد حساس بود، به بستنیفروش گفت که قضیه چیه؟ و بستنیفروش گفت که آنان دنبال شما بودند. ما فهمیدیم که آنان مأموران ساواک هستند و برای دستگیری آقای بهشتی آمدهاند بنابراین بستنیفروش را دعوت به سکوت کردیم و بلافاصله از کوچه برگشتیم و به خانه یکی از دوستان بهنام آقای مقدسپور رفتیم. منزل آقای مقدسپور در نیروی هوایی بود. بنابراین تا حدودی امنیت داشت، لذا نماز را اقامه کردیم و شب را در همانجا ماندیم و تصمیم گرفتیم صبح زود از تهران خارج شویم. پدر همسرم باغی در کرج داشت که با یکی از دوستانش شریک بود و تا حدودی امن بود، لذا تصمیم گرفتیم به سمت کرج حرکت کنیم و در آن باغ مخفی شویم و به این منظور فردای آن روز همراه دو نفر به کرج رفتیم. به محض اینکه وارد باغ شدیم. شریک پدر همسرم اطلاع داد که مأموران ساواک به این باغ آمده بودند و با این ادعا که دنبال فردی خاص میگردند، باغ را مورد بازرسی قرار دادند و مدتی بعد رفتند. مأموران اسم فرد خاصی را نیاورده بودند ولی تقریباً برایم مسجل شد که ما لو رفتهایم و ساواک به هویت همه ما پی برده است و به همین منظور هم هر مکانی را که احتمال میداد ما مخفی شده باشیم مورد بازرسی قرار میدهند.
با آقای بهشتی تصمیم گرفتیم چند ماهی از تهران و کرج دور باشیم و به همین منظور به شهرستانک در جاده چالوس رفتیم. شهرستانک یک محل مذهبی بود و آن وقت اصلاً جادهای نداشت و برای رفتن به آنجا یا باید پیاده میرفتند یا با اسب و قاطر. از اینرو ما پیاده به شهرستانک رفتیم حدود چهل روز آنجا بودیم.
اتفاقاً چند روز بعد عروسی برادرم بود و به این منظور برادرم لیستی از کسانی را که باید به عروسی دعوت میشدند تهیه کرده بود و در آن لیست اسامی افراد مختلفی بود از جمله حاج آقا مهدی عراقی، آقای حبیبالله عسگراولادی، آقای اسدالله بادامچیان، آقای حجتالاسلام و المسلمین علیاکبر ناطق نوری، آقای محسن رفیقدوست، آقای سعید امانی و تعدادی دیگر از دوستان که اغلب سیاسی بودند. بهخصوص در آن زمان حاج آقا عراقی و عسگراولادی در زندان بودند و ما خانواده آنان را دعوت کرده بودیم. این لیست در جیبم بود و وقتی دستگیر شدم بلافاصله به فکر لیست افتادم که چه کنم چون اگر دست مأموران ساواک میافتاد، حساسیتشان بیشتر میشد. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که از آنان اجازه بگیرم و به دستشویی بروم و آن لیست را امحا کنم. مأموران اجازه دادند و من در دستشویی این لیست را پاره کردم و در آفتابهای که در آنجا بود ریختم و بیرون آمدم. وقتی به بیرون از خانه رفتم، ماشین لندروری دیدم که بیرون توقف کرده بود و با دیدن این ماشین متوجه شدم که آنان با اطلاع از بازگشت ما، برای دستگیری آمده بودند. مرا سوار آن ماشین کردند و به سرعت از آنجا دور شدند و دیگر کاری به خانوادهام نداشتند. آنان همراه خود همه اعلامیهها و تعدادی کتاب که از قفسه پیدا کرده بودند را نیز برداشتند که بعداً به عنوان مدرک جرم علیه من در دادگاه استفاده کردند.
منبع: خاطرات و اسناد حاج احمد(محمود) مرآتی شیرازی، تدوین جواد عربانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1397، صص 109 تا 119.
تعداد بازدید: 1806