24 آبان 1400
در سال 1346 زمانی خواستند مجلس روضه بگذارند و آقای اسلامی (تربتی) روضه بخوانند. شهربانی یا سازمان امنیت قدغن کرده بود.
حاج شیخ محمود خادمی در خمین به سراغ من آمد و گفت: «روضه را قدغن کردهاند، به قم بیایید». این بود که من با آقای خادمی به قم آمدم. گفتم روضه حتماً باید اجرا شود. دستور دادم که روضه بخوانند. آنها هم بیاحتیاطی کرده قبل از هر چیز یک بیرق بالای منزل نصب کردند.
خبر به شهربانی رسید و آمدند جلوی منزل ایستادند و گفتند که نباید روضه باشد. حدود 150 نفر جمعیت در منزل بود. به حاج آقا اشراقی گفتند: نباید به منبر بروید. او هم به منبر نرفت. آنها به آقای خادمی گفتند: چرا مجلس گرفتی؟ او هم جواب داد که من دخالتی نداشتم و پسندیده دخالت داشت. بعد مأمورین به من گفتند برگردید و به خمین بروید. گفتم: من قصد داشتم فردا به خمین برگردم ولی چون شما امر میکنید، نمیروم. مگر مرا به زور ببرید. گفتند: ما کاری نداریم و رفتند.
دو روز پس از آن (پنجشنبه بود) آمدند و گفتند که مأمور آمده و میخواهند شما را ملاقات کنند. من بلند شدم و دیدم که یک آدم قوی هیکل را با خود آوردهاند که اگر من نروم، مرا به دوش بگیرد. احساس کردم که به همین منظور آمده است. آن وقت گفتند آمدیم تا شما را ببریم.
گفتم: نماز نخواندم، میخواهم نماز بخوانم. گفتند: آنجایی که شما را میبریم محل نماز دارد، در آنجا میتوانید نماز بخوانید. باید برویم.
من آن شعر معروفی که دکتر مصدق برای عکس شاه خواند در آن لحظه برای آنها خواندم.
ای زبر دست زیر دست آزار گرم تا کی بماند این بازار؟
گفتم: بسیار خوب با شما میآیم ولی این کارها برای شما دوامی ندارد. گفتند: در هر صورت ما شما را میبریم و دیگر به اینجا برنمیگردید. بنابراین اگر لباس و اثاثیهای دارید همراه خود بردارید. این موضوع را به خانواده هم اطلاع بدهید.
نزدیک منزل فعلی من (بیت امام خمینی) یک عمارتی بود که آن را برای خانواده آقا اجاره کرده بودند و در آنجا جلسات خصوصی میگذاشتند. دری هم در آن خانه باز کرده بودند که از آن رفت و آمد میشد. من به آنجا رفتم و خانواده حضرت امام و صبیه دوم ایشان که خانم آقای اعرابی است نیز در آنجا زندگی میکردند. من داخل خانه رفتم و دیدم که آنها خوابند، بیدارشان نکردم. به یکی از مستخدمین منزل که مشهدی میرزا جعفر بود گفتم: «مأمورین آمدهاند تا مرا ببرند و من برنمیگردم. به خانم و سایرین بگویید که من را بردند ولی نمیدانم کجا؟ خبر بردن مرا به مراجع، حضرات آیات گلپایگانی، مرعشی، شریعتمداری و سایرین نگویید و اصلاً اقدامی انجام ندهید.»
بعد چمدانی تهیه کرده و لباس و وسایلی که احتیاج داشتم برداشتم و گفتند از در جلو نباید برویم. از آن دری که خودشان میخواستند بردند. پشت در حیاط ماشینی بود که ما را سوار آن کرده و به راننده هم گفتند از خیابانی که جلو بیت آقای شریعتمداری بود نرو. مقابل یک ساختمان توقف کرده، در زدند. کسی در را باز کرد و ما را به داخل بردند. گفتند اینجا سازمان امنیت است. مرا به اتاقی برده در را بسته و رفتند. روزنامهای همراهم بود و آن را میخواندم. طولی نکشید که آمدند و گفتند:
«حیاط برای نماز مهیا شده است». من هم سر حوض رفتم و وضو گرفتم.
«مهران» نامی بود که قوم و خویش او اهل سبزوار بودند و امام جمعه شیخالاسلامی با اینها قوم بودند و مخصوصاً ما با یکی از شیخالاسلامیها که در سنه 1327ش در اصفهان متولی مسجد مدرسه ملا عبدالله بود با او مربوط دیدیم. اینها با برادر خانم من پسرخاله بودند. فامیل اینها «شیخالاسلامی» بود ولی به «مهران» برگرداندند. سه برادر بودند که یکی رئیس سازمان امنیت رشت بود و یکی هم رئیس سازمان امنیت قم. سومی هم که چشمش معیوب بود جزو اینها نبود. من فکر میکردم که مهران در آنجا با من ملاقات میکند ولی ملاقات نکرد.
نماز عصر را خواندم ولی تعقیباتش تمام نشده بود که آمدند مرا ببرند. بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. دو نفر مأمور در جلو و دو نفر هم در دو طرف من نشستند و ما را از آنجا بردند. من مراقب بودم که مرا به کجا میبرند. وقتی به بیرون قم رفتیم دیدم به سمت تهران میروند.
در بین راه خیلی مؤدبانه با من صحبت میکردند.
آنوقت جشن مفصلی در تهران برای تاجگذاری برپا بود. وقتی وارد تهران شدیم دیدم که از بیراهه میروند. بعد به میدان فردوسی رسیدیم. در آنجا وسایل جشن آنقدر مفصل بود که از بیان خارج است. بعد مرا در خیابان شمیران به سازمان امنیت بردند. مختصر برفی هم میآمد. نزدیک سازمان امنیت ماشین را پارک کرده و ما پیاده شدیم. در سازمان بسته بود که بعد از در زدن آن را باز کردند. اتاقی در آنجا بود که به من گفتند: «بفرمایید به آنجا بروید.» دو نفر مأمور هم آمدند و ایستادند. پرونده مرا آوردند. پرونده مفصلی بود. پرونده را نزد ناصر مقدم، رئیس سازمان امنیت بردند. بعد که گفتند بفرمایید به طبقه بالا برویم، با این که آسانسور بود معذلک مرا از پلهها بالا بردند.
ناصر مقدم پشت میز نشسته بود و برای من بلند شد و احترام زیادی گذاشت. سپس صندلی برای من گذاشت و تعارف کرد که چای میخوری؟ گفتم: بله. به آن کسی که در آنجا بود سفارش کرد چای خوب برای من بیاورید.
چای را خوردیم. گفت: «صلاح نیست در قم باشید. برگردید به خمین بروید و دیگر به قم نروید.» گفتم: «بسیار خوب». بعد صدا زد که ماشینی بیاورند و آقا را هر کجا که میخواهند برسانید. ما فهمیدیم که زندان در کار نیست. گفتم: «منزل ما نزدیک همینجا است» ماشین آوردند و به در منزل دامادمان که همان نزدیکی بود بردند.
همان روز من به آقای مقدم گفتم: «چرا خانواده آقای خمینی را قدغن کردید که به نجف بروند؟» گفت: «طبق احکام شرع، هر زنی باید با اجازه شوهرش مسافرت کند و ایشان اجازه شوهر را ندارند و به ما هم اجازه ندادهاند. اینها باید بمانند تا آقا اجازه بدهد!» گفتم: «میخواهد به منزل شوهرش برود.» اول گفت که ایشان رفتهاند. گفتم: «خیر، ایشان در قم هستند. آن کسی که رفته عروس ایشان یعنی همسر حاج آقا مصطفی و خود حاج آقا مصطفی و دو فرزندشان حسین و مریم بودهاند.»
خلاصه هر چه گفتیم، موافقت نکردند. من هم یک کاغذ محرمانهای نوشتم و در جیب آقا حسین که خیلی بچه بود گذاشتم تا برای آقای خمینی ببرد. چون بچه بود او را تفتیش نکردند و بعد که رد شد فهمیدم کاغذ را هم به مقصد رسانده است.
بعد از آن به خمین رفتم و چند روزی در خمین بودم. در آنجا یک شرحی برای مقدم نوشتم که هوای خمین به من سازگار نیست. لذا من به قم میآیم و دیگر به خمین برنمیگردم. دکتر توکلی هم موضوع را تلفنی به اطلاع مقدم رسانده بود.
در قم دو نفر مأمور آمدند و گفتند حالا که برگشتهاید ما مراقب شما هستیم. من هم در قم ماندم و متعرض هم نشدند.
مقدم به آقای توکلی تلفن کرده بود که آقای خمینی به خانم اجازه مسافرت به نجف را دادهاند و مأموریت آماده ساختن مقدمات سفر را هم به آقای لواسانی محول کردهاند. بنابراین، چون مجوز شرعی پیدا کرده است ما هم ایشان را به نجف میفرستیم.
در این مدتی که در قم بودم حتی یک ماه هم شهریه عقب نیفتاد. منظم پول میرسید و ما هم از جانب امام شهریه میدادیم. پول هم در دست آقای اعرابی بود.
منبع: خاطرات آیتالله پسندیده برادر امام خمینی(ره)، خاندان امام خمینی، گوشههایی از تاریخ معاصر ایران، به کوشش محمدجواد مرادینیا، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، شرکت انتشارات سوره مهر، 1381، ص 158- 153.
تعداد بازدید: 1170