13 دي 1400
به من مأموریت داده شد که اعلامیه کاپیتولاسیون را که چاپ کرده بودیم به قم ببرم. امام فرموده بود «سهم مرا به قم بیاورید.» من دو گونی پر از اعلامیه کردم تا نزد امام به قم ببرم؛ من بودم و حاج ابوالفضل توکلی، از قرار معلوم ماشین هم مال آقای عراقی بود و ایشان هم به زحمت آورده بودند. توی راه که میرفتیم، حاج ابوالفضل گفتند: «اگر اعلامیهها گیر بکند، شما چه میکنید؟» من به ایشان عرض کردم: «شما فرمایشی نکنید من خودم جواب میدهم.» به آقای توکلی عرض کردم: «میگویم این اعلامیهها را از منزل امام آوردیم. چون سهمیهای بود، تقسیم کردند. اینقدر به ما دادند. مال خود امام است.» آقای توکلی گفت: «داریم میرویم قم چه ربطی به اعلامیه دارد که مال ایشان است.» آقای توکلی گفت: «اگر ساواک گیر کردیم، میگوییم برگشتیم صبحانه بخوریم.» رفتیم و اعلامیهها را بردیم. دیدیم که شهر خیلی ساکت است. رفتیم توی جاده کاشان. آنجا کاروانسرایی بود که ماشین را آنجا بردیم. به آقای توکلی گفتم: «شما اینجا باش. من اول خدمت امام بروم و اعلامیهها را به امام نشان بدهم، ببینم وضعیت چه طوری است؟»
بعد یک اعلامیه توی جورابم گذاشتم و به منزل امام رفتم. دیدم که ساواکیها دور منزل امام را محاصره کردهاند. گفتند: «کجا میروی؟» گفتم: «میخواهم بروم مسئله بپرسم.» منو لخت کردند و تمام بدنم را گشتند. کفشم را در آوردند. چون اعلامیه توی جوراب و زیر پایم بود، اینها ندیدند. گفتند: «برو» من خدمت امام رسیدم و اعلامیه را دادم. امام نگاه کردند و گفتند: «بسیار خوب چاپ شده، کجاست؟» گفتم: «یک گونی اعلامیه است، کسی بیاید تحویل بگیرد.» آقای خلخالی را فرستاد. گفتم: «اگر آقای خلخالی دنبال من بیاید، ساواک هم دنبال ما میآید. شما قبلاً ایشان را به محلی که میخواهید تحویل بگیرید، بفرستید تا من اعلامیهها را بیاورم.»
قرار بر این شد که آقای خلخالی به پل آهنی قم برود و در مغازهای بایستد و من بروم و اعلامیه را بیاورم. من تنها بیرون آمدم و توی همان کاروانسرا رفتم. الاغی تهیه کردم و کلاهنمدی ساربانان را گرفتم، سرم گذاشتم و لباسم را عوض کردم. اعلامیهها را روی الاغ گذاشتم و بردم تحویل آقای خلخالی در پل آهنی دادم. او هم گونی را توی مغازهای انداخت و در را هم بست. من هم سوار الاغ شدم و به کاروانسرا رفتم و آن را به صاحبش تحویل دادم و ماشین خودمان را برداشتیم و آوردیم.
هنگام چاپ اعلامیه کاپیتولاسیون، رفقا هر چه کردند که چاپخانه را به آنها نشان بدهم، به هیچکس نشان ندادم. چون جزو تبلیغات مؤتلفه بودم، اعلامیه را بیرون میآوردم و غلطگیری میکردم و وقتی درست میشد، چاپ میکردم. تا آخر که اعلامیه چاپ میکردم، غیر از خودم کسی اطلاع نداشت چاپخانه کجاست.
روزی به چاپخانه آقای حسن تهرانی رفتم تا بقیه اعلامیههای کاپیتولاسیون را بگیرم. دیدم که سلیمانی، مأمور ساواک، در چاپخانه ایستاده و صحبت میکند که «هر کس برای شما اعلامیه آورد، چاپ کنید، منتهی به ما بگویید کجا تحویل میدهید که ما برویم و بگیریمش.» ضمن صحبت او توی اطاق رفتیم و با حسن آقا صحبت کردم که اعلامیهها حاضر است؟ گفت: «بله، بیایید ببرید.» گفتم: «نخیر، ما نمیآییم ببریم. خودتان پولش را گرفتید. اگر میخواهید با ما همکاری کنید، توی ماشین بار کنید و توی خیابان بوذرجمهری روبروی مسجد امام حسن(ع) کنار خیابان بگذارید.» قبول کرد. ده تا جعبه توتون چپقی پر از اعلامیه شد و درش را بسته بودند و آمدند توی خیابان گذاشتند و هیچکس هم نبود.
به حجره آقای عسگراولادی در سرای دماوند آمدم. آنجا ماشین باری گرفتیم و با حاج آقا ابوالفضل حیدری رفتیم و اعلامیهها را بار کردیم. به نظرم آمد که ساواک ما را تعقیب میکند. بالاخره این کوچه و آن کوچه رفتیم و از کوچه حمام قزوینیها به خانه حاج ابوالفضل رفتم و در آنجا خالی کردیم و اعلامیهها از آنجا تقسیم شد.
در مأموریتها، وقتی که میخواستم به کسی اعلامیه تحویل بدهم اینطور عمل میکردم که یک کاغذ سفید را از وسط دالبر مانند پاره میکردم و یک قسمت آن را به طرفی که میخواست اعلامیه را تحویل بگیرد، میدادم و یک قسمتش دست خودم بود. بعد اعلامیه را توی چرخ بلبرینگی میگذاشتم و به محلی که میخواستم تحویل بدهم. میبردم و بعد آن کاغذ را به هم مساوی میکردیم. اگر مساوی بود اعلامیهها را به او تحویل میدادیم و اگر مساوی نبود، معلوم بود که باید برگردد.
منبع: شهاب، احمد، خاطرات مرحوم حاج احمد شهاب، تدوین حکیمه امیری، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382، ص 146 - 50.
تعداد بازدید: 947