08 فروردين 1401
سه چهار ماهی از تعهد دادنم به ساواک برای دستگیریم در آذرشهر میگذشت. اواخر شهریور 42 بود و واقعه 15 خرداد هم اتفاق افتاده بود که دوباره به ساواک احضار شدم. تیمسار مهرداد با دیدن من از کوره در رفت و شروع کرد به هپیر زوپور که: آناوی ملیر قویارام! من هیچ نگفتم تا اینکه بازجوییها شروع شد. خیلی اذیت شدم. بعد از دو روز از آنجا تحویلم دادند به پادگان رضاپاد مراغه که آنجا در سلول انفرادی در کنار بازداشتشدگان نظامی، زندانی شدم. پادگان رضاپاد برای خودش شهری بود و حتی باند هلیکوپتر هم داشت. ساختمانی در محوطه پادگان بود که اطاقهایی داشت و بازداشتشدهها را سه نفری و چهار نفری در آن اطاقها زندانی میکردند. قسمت من هم سلولی انفرادی بود و زندانیاش من تک و تنها. سلول من آن پشتها بود و جلوی چشم نبودم. دو روز هیچ آب و غذایی به من ندادند و من که زندان نکشیده بودم و با قواعد زندان آشنا نبودم هیچ نمیگفتم. مدام حرف مهرداد در گوشم میپیچید که؛ آناوی ملر قویارام! با خودم میگفتم که این هنوز اول شاهنامه است!
بعد از دو روز وقتی از مأمور خواستم تا برای دست به آب و وضو در سلول را باز کند، دید که رو به موت هستم. پرسید:
ـ مریض هستی؟
ـ نه!
ـ پس چرا ناخوش احوالی؟!
و من ماجرا را گفتم که دو روز است هیچ چیز نخوردهام. مأمور با پرخاش رفت که «اگر مرغی را برای سر بریدن نگه دارند به او آب و دانه میدهند» و الی آخر! بالاخره چون وقت غذا گذشته بود، افسران بازداشتی کمی از غذای خودشان را به من دادند و خوردم که کمی حالم بهتر شد. و همین غذا تا فردا صبح با من بود چون که برای شام هم چیزی نیاوردند.
صبح فردای آن روز آمدند مرا از سلول بیرون آوردند. من بودم و مقصدی نامعلوم که شاید به چوبه دار و سینهکش دیوار و تیرباران ختم میشد. یک افسر جلو حرکت میکرد با کلتی در دست و یک سرباز در سمت راست و سربازی در سمت چپ و سربازی پشت سرم که هر سه نفرشان اسلحهشان را گرفته بودند به طرف من. یک آدم یک لا قبا با چهار لوله تفنگ به طرفش! با همان حال دستبندم زدند و بردند به دادستانی ارتش که داخل پادگان بود. دادستان که سرهنگ محمدحسن ابراهیمی باشد، حالت آوردن مرا میبیند و بهش برمیخورد که این متهم را چرا اینقدر گندهاش میکنند؟! اتهام من جرم سیاسی بود و در آن زمان که متهم سیاسی کم بود مرا در دادستانی نظامی محاکمه کردند. در پروندهام همان قضایای مانع شدنم از رأی دادن مردم به انجمنهای ایالتی و ولایتی در سال 41 بود و بسته حنیفنژاد و آذرشهر و اعلامیههای لای دفتر تیسمار و غیره که همه اینها سر جمع شده بود پرونده سیاسی من.
همین که وارد اطاق دادستان نظامی شدیم، افسری که مرا میآورد احترام نظامی کرد و هر پنج نفر کنار در ایستادیم: من و سه سرباز و یک افسر. سرهنگ ابراهیمی که این حالت ورود و دستبند من را دید حسابی حال افسر را گرفت:
ـ چرا خودتان را مضحکه مردم میکنید؟ مگر این آدم در داخل پادگان کجا میتواند فرار کند؟ مگر این کیست؟...
افسر را سکه یک پول کرد. دستور داد دستنبدهایم را باز کردند و هر چهار نفرشان را از اطاق بیرون کرد. افسر که با همان حالت احترام نظامی دست راستش بیخ گوشش خشکیده بود، آخرین تشرهای جناب دادستان نصیبش شد:
ـ سال الیوی!! جماعتی بیزه گولدور موبون. بویور!
سرهنگ مرا نشاند روی صندلی و پرسید:
ـ اوغول! سنی نه یه گتیریبلر بورا؟!
و جوابم فقط یک کلمه بود: نمیدانم!
شاسی زنگ روی میزش را به صدا در آورد و پروندهام را خواست. پاکت بزرگی را که لاک و مهر شده بود آوردند. و من از آن همه پرونده جا خوردم که یعنی همهاش مال من است؟! مطالعهاش کرد و حالت افسردهام را که دید، پرسید:
ـ چرا ناراحتی؟
گفتم:
ـ یک هفته است که بدون اطلاع خانوادهام دستگیرم کردهاند و چهار روز است که اینجا آوردهاند. حتماً نگرانم هستند. دو سه روزش را هم گرسنه نگه داشتهاند!
با تعجب پرسید:
ـ یعنی هیچ غذایی به تو ندادهاند؟!
ـ نه جناب سرهنگ! فقط تعدادی از افسران محترم نظامی بازداشت شده کمی از غذای خودشان را دیروز به من دادهاند و دیگر هیچ.
ـ خوب! میگفتی برایت غذا بیاورند!
ـ راستش کمی خجالت کشیدم و چون آن پشتها بودم نتوانستم بگویم. ولی اینها باید به فکر متهمشان باشند!
خلاصه دستور داد یک سرویس صبحانه کامل را در یک سینی بزرگ آوردند: چای، شیر، عسل، کره، سرشیر، پنیر و نان. گذاشتند روی میز و سرهنگ گفت:
ـ برو بنشین همه آنها را بخور!
ـ قربان! گرسنگیام زیاد مهم نیست، خانوادهام خیلی نگران میشوند!
ـ مهم نیست. به آنها هم اطلاع میدهیم. فعلاً تو بخور!
من هم لیوان شیر را سر کشیدم و یکی دو لقمه نان با کره و عسل و پنیر.
سرهنگ ابراهیمی کمی با من صحبت کرد و چند سؤال و چند نصیحت و نگاهی هم به پرونده و سپردم دست بازپرسی به نام سرهنگ عارفی که سرهنگ نیروی هوایی بود و خیلی بددهن. همین که مرا وارد اطاقش کردند بیآنکه مرا ببیند شروع کرد به فحش و بد و بیراه. و چون جوان بودم در فحشهایش هر چه میتوانست پردهدری میکرد:
ـ وئرَم فلان فلان ائلرلر!
من هم هیچ نمیگفتم. هر کدام از فحشها مثل تیری زهرآلود بر دلم مینشست و غرور جوانیام را میآزرد، ولی به هدف مقدسم فکر میکردم و تصویر دیدارم با آیتالله خمینی و آن شیشه عطر و آیتالله قاضی جلوی چشمانم میآمد و فقط صبر میکردم. بغض چنگ انداخته بود به گلویم ولی خودم را نمیشکستم و سعی میکردم اصلاً به روی خود نیاورم. فقط گفتم:
ـ جناب سرهنگ! شما هر چه بفرمایید من حرفی ندارم ولی مرا بدون اطلاع خانوادهام آوردهاند...
که داد و بیداد سرهنگ شروع شد:
ـ کَس سسیوی ... فضولون بیری فضول...!!!
حرف خوبش فقط همین دو کلمه بود و مابقی همهاش فحش و ناسزا!
خلاصه سوار ماشینم کردند و من خیال کردم که میآوردند تبریز، اما مقصد زندان شهربانی مراغه بود.
منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 87 - 91.
تعداد بازدید: 993