21 شهريور 1401
در دورانی که حضرت امام در زندان انفرادی بودند و بعد به منزلی واقع در قیطریه منتقل شدند، چند روز اول عدهای از دوستان که از ماجرا آگاهی داشتند، توانستند با ایشان ملاقات کنند، اما بعد به تدریج محدودیتهایی پیش آمد و ما موفق به زیارت امام نشدیم. تنها کسی که به شکل قانونی اجازه داشت که به زیارت ایشان برود، مرحوم آیتالله سیدصادق لواسانی بود که ما همگی به توسط ایشان از حال امام باخبر میشدیم.
ماه رمضان که پیش آمد، سرمای سختی در آذربایجان حکمفرما شد و مردم مستضعف آذربایجان نیاز فراوان به کمک پیدا کردند. این ماجرا همزمان با دستگیری چند تن از علمای تبریز، از جمله: مرحوم آیتالله قاضی، مرحوم آیتالله سیداحمد خسروشاهی، آقای دروازهای، آقای انزابی و مرحوم آقای ناصرزاده. این عده که در رأس صفوف مبارزان بودند به تهران منتقل شده بودند. من [حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خسروشاهی] نزد آقای لواسانی رفتم تا راهی برای کمک رساندن به مردم نیازمند آذربایجان پیدا کنم. از ایشان خواستم تا از امام تقاضای کمک کنند. ایشان گفتند: «شما نامهای برای امام بنویسید تا من به خدمت ایشان ببرم!» من هم نامهای از جانب مردم آذربایجان خدمت امام نوشتم و آقای لواسانی نامه را نزد امام بردند. امام هم توسط نامهای پاسخ دادند که: «من متأسفانه در وضعیتی نیستم که بتوانم مستقیماً کمک کنم. انتظار دارم مردم آنچه برایشان مقدور است را حتی به عنوان سهم امام، تحتِنظر عدهای از علمای تبریز به مردم نیازمند آذربایجان کمک کنند.»
سپس من به تبریز رفتم و نامه امام را هم با خودم بردم. آنجا عدهای از علما را در منزل آیتالله مجتهدی جمع کردیم و هیأتی تشیکل شد تا به مردم کمک شود.
به هر تقدیر آن سال کمکهای بسیاری جمع شد و ماجرا به خیر گذشت. اما با این که در آن دوران حتی بردن نام امام هم میتوانست خطرآفرین باشد، من نامه امام را همراه با پاسخی که آیتالله میلانی از مشهد فرستاده بودند، به صورت اعلامیهای چاپ و منتشر کردم. بالای اعلامیه هم نوشتیم: «حضرت آیتالله العظمی خمینی».
این اعلامیه در چاپخانه «مهد آزادی» تبریز که صاحبش یکی از دوستان من بود، چاپ شد، به همین خاطر، چند روز بعد در تبریز توسط مأمورین رژیم دستگیر شدم. تیسمار مهرداد که هم رئیس ساواک بود و هم رئیس شهربانی، تصمیم گرفت مرا به پادگان «قوشچی» در ارومیه بفرستد! چون وقت سربازی من بود و وی به این وسیله میخواست با یک تیر، دو نشان بزند. هم انتقام بگیرد و هم حداقل دو سال از شر من راحت شود! به هر حال، وساطت علما و آیتالله مجتهدی باعث شد تا مرا به سربازخانه نفرستند. تیمسار مهرداد به من گفت: «تو دیگر حق نداری به تبریز بیایی!» گفتم: «همه فامیل من و برادرانم اینجا هستند، من باید تابستانها به تبریز بیایم!» گفت: «حق نداری، باید بروی قم و تابستانها هم حتی نباید به تبریز برگردی!»
گفتم: «آخر تابستانها کجا میتوانم بروم؟! شهر من تبریز است!» گفت: «هر جهنمدرهای که میخواهی برو، ولی تبریز نه!» من نیز بناچار به قم برگشتم.
زمستان گذشت و هنوز تابستان نرسیده بود که تیمسار مهرداد به شیراز منتقل شد و آنجا در باغی، توسط نوجوانی به قتل رسید. به این ترتیب تابستان را توانستم به راحتی به تبریز باز گردم.
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 2، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 48 ـ 50.
تعداد بازدید: 776