09 آبان 1401
پس از برگزاری رفراندوم، حضرت امام در ادامه اعتراضات خود به اقدامات غیرقانونی شاه فراخوانی دادند به این مضمون: که ما در اعتراض به رفتار غیرقانونی شاه، امسال عید نداریم و مردم به عنوان اعلام عزا، بر سر در خانههایشان پرچم سیاه عزا نصب کنند. این فراخوان با استقبال فراگیر مردم مواجه شد و بسیاری از مردم چنین کردند و عملاً سال نو آن سال هم به عنوان اعتراض به شاه و هم پاسداشت مقام شامخ امام صادق(ع) عید برگزار نگردید. شاه که میدید به صورت متوالی مورد هجمه و تضعیف و تحقیر واقع میشود، تصمیم گرفت ضربشستی نشان دهد. لذا هنگامی که مراسم بزرگداشت امام صادق(ع) در فیضیه در دوم فروردین از طرف آیتالله گلپایگانی برگزار شده بود، بهترین زمان تشخیص داده شد.
از زمان آیتالله بروجردی رسم بر این بود که در مناسبتهای مذهبی به ویژه وفات ائمه معصومین صبح مراسمی در بیت ایشان و بعدازظهر در فیضیه برگزار میشد و سخنرانان به ذکر مناقب و مصائب اهل بیت میپرداختند. پس از آیتالله بروجردی، این سنت حسنه را آیتآلله گلپایگانی عهدهدار شدند. بعضی از مطلعین به آقایان مراجع و بیشتر از همه به امام خمینی(ره) اطلاع داده بودند که احتمال برخوردهایی وجود دارد، ولی آقایان علما اعتنایی نکردند و مجلس را تشکیل دادند.
آن روز موقعی که میخواستم وارد مدرسه فیضیه بشوم متوجه شدم کامیونهایی پر از سربازان مسلح بیرون فیضیه حضور دارند. با خودم فکر کردم که برای ایجاد نظم و امنیت آمدهاند و اصلاً تصورش را هم نمیکردم که چه پیشامدی در راه است. وقتی وارد فیضیه شدم حاج آقا مهدی، فرزند آیتالله گلپایگانی به من گفت: جناب آل طه! مثل این که وضعیت فیضیه غیرعادی است!
به هر حال من بالای منبر رفتم و شروع به صحبت کردم. موضوع بحث هم این بود که چرا در حالی که روز شهادت امام صادق(ع)، از طرف حکومت تعطیل رسمی اعلام شده است، اما مرام امام ششم شیعیان عملاً در این مملکت محترم نیست و قوانین اسلام زیر چرخ اتومبیلهاست؟! این در حالی است که دولت تظاهر به احترام میکند و تعطیل رسمی برگزار میکند.
سخنم که به اینجا رسید، یک نفر از پای منبر گفت: صلوات! و ناگهان مردم صلوات بلندی فرستادند.
در حالی که فیضیه مملو از جمعیت بود و جایی برای کسانی که بیرون بودند و میخواستند به داخل بیایند، نبود، دیدم عدهای ناشناس هر از چند گاهی بیدلیل یا با دلیل صلوات میفرستند. من پیشتر میدانستم که این اقدام ترفندی برای بر هم زدن جلسه سخنرانی است و از دکتر مصدق آموخته بودم که در چنین شرایطی باید به مردم بگویم دور کسانی را که قصد بر هم زدن نظم مجلس و اجتماع را دارند، خالی کنند تا معلوم شود چه کسانی هستند تا رسوا شوند. به این ترتیب به مردم گفتم: دور اخلالگران را خالی کنید.
مردم نیز چنین کردند، اما متوجه شدم جمعیت کمی نیستند و نمیشود آنها را به این سادگی سر جایشان نشاند.
حاج آقایی که قرار بود بعد از من به منبر برود پیغام فرستاد که اگر من منبر بروم این افراد دیگر صلوات نمیفرستند. بنابراین شما پایین بیایید و من منبر میروم.
من در جواب گفتم: پایین آمدم از منبر یعنی ترک کردن سنگر! من منبرم را تمام میکنم و شما بعد از من سخنرانی کنید!
اما ایادی رژیم باز هم صلوات فرستادند. آن حاج آقا هم که متوجه شد وضعیت نامساعد است از مدرسه بیرون رفت. وی نزدیک گذرخان به آیتالله گلپایگانی برخورد کرده بود و به ایشان گفته بود: آقا صلاح نیست شما به مدرسه بروید!
اما ایشان در جواب فرموده بودند: ما از مردم دعوت کردهایم بیایند نمیشود خودمان نرویم، خودمان هم باید حضور داشته باشیم.
در اثنای سخنرانی، آیتالله گلپایگانی تشریف آوردند. همیشه قاعده این بود که در چنین مجالسی جهت بزرگداشت جایگاه شخصیت برجستهای همچون ایشان که از قضا صاحب مجلس هم بودند، مردم را با دعوت به صلوات، متوجه آن شخصیت و جایگاهش میکردند. اما من برای جلوگیری از سوءاستفاده عوامل حکومتی بیاعتنا به ورود ایشان به سخنرانی ادامه دادم. چرا که تمام تلاشم در راستای در دست گرفتن کنترل جلسه بود.
من در آن روز چون جمعه بود، خطاب به امام زمان گفتم: آقا! شما باید بیایید و جامعه را اصلاح کنید.
پس از اتمام روضه، از منبر پایین آمدم و از مجلس خارج شدم و به طرف درب اصلی فیضیه به راه افتادم عدهای از جوانان قم برای حفاظت از من اطراف مرا احاطه کرده بودند. من دیدم اگر با این وضعیت بخواهم خارج شوم، احتمال دستگیری من توسط سربازان مستقر در بیرون فیضیه زیاد است، لذا تصمیم گرفتم از در اصلی خارج نشوم. به طرف دارالشفا رفتم و از جوانان مذکور خواستم که همراهم نیایند تا جلب توجه نکنند و فقط داییزاده بنده؛ حاج ابوالقاسم وکیل همراه من آمد. پس از خروج از فیضیه به منزل آیتالله صابری همدانی؛ پدر دکتر صابری، پزشک قلب رفتم؛ چون من هر سال روز 25 شوال در منزل ایشان منبر داشتم. در بین منبر در منزل آیتالله صابری همدانی به یکباره صدای تیراندازی شنیده شد. من منقلب شدم و منبر را سریع تمام کردم و از خانه آیتالله صابری به بیت آیتالله حاج شیخ عباس تهرانی؛ استاد گرانقدرمان رفتم و از ایشان شنیدم که به فیضیه حمله کردهاند و زدهاند و سوزاندهاند و شکستهاند و هر کاری که میتوانستهاند کردهاند.
حاج شیخ عباس تهرانی فرمود: فرزند من هم در فیضیه بوده و کتک خورده و مجروح شده است.
به هر تقدیر بعد از نماز مغرب و عشا از بیت آیتالله حاج شیخ عباس تهرانی نزدیک پل آهنچی خارج شدم و با درشکه در حالی که چهره خود را زیر عبا مخفی کرده بودم، به طرف منزل یکی از داییهای خود به نام حاج میرزا محمد وکیل در محله باغ پنبه خیابان باجک رفتم و بعضی از خویشاوندان آنجا جمع بودند. در میانه صحبت بود که یکی از آشنایان به من گفتند: امشب همینجا بمانید! صلاح نیست امشب به خانه برگردید.
من قبول کردم و شب را در آنجا ماندم. فردای آن شب یک نفر از خویشان آمد و اطلاع داد که مأمورین آگاهی و شهربانی دیشب به دستور علیاصغر کامکار، رئیس اطلاعات شهربانی به منزلتان در کوچه چهل اختران خیابان آذر ریختهاند و آنجا را مورد تفتیش قرار دادهاند. آنها حتی پشتبام منزل را هم گشته بودند و چون مرا پیدا نکرده بودند دست خالی برگشتند.
پرسیدم: گذرنامهای را که در طاقچه اتاق بود برداشتهاند یا نه؟
گفتند: نه! به گذرنامه کاری نداشتهاند.
به خوبی مشخص بود که مأمورین رژیم در صدد دستگیری من بودند. از آن روز من حدود ده شب در قم ماندم ولی به خانه برنگشتم. از آنجا که پیشتر با تلاش و زحمت زیاد گذرنامهای تهیه کرده بودم تصمیم گرفتم به عتبات بروم.
منبع: آل طه: سرگذشت و خاطرات، تدوین غلامرضا شریعتیمهر «کرباسچی»، تهران، چاپ و نشر عروج، 1397، ص 46 - 50.
تعداد بازدید: 668