خاطرات

مناجات با پروردگار در میان زجر و کتک


16 آبان 1401


به یاد دارم [محمد میهن‌دوست] که اعلامیه‌ای در رابطه با انجمن‌های ایالتی و ولایتی به صورت دست‌نویس به گلدسته شاهچراغ زده شده بود، مردم جمع شده بودند و به اعلامیه نگاه می‌کردند که چی نوشته. اعلامیه از طرف امام خمینی بود. من اعلامیه را بلند بلند خواندم و بعد از وسط جمعیت فرار کردم تا دستگیر نشوم...

شب عاشورای سال 1342، جلسه از مسجد جامع، به مسجد نو منتقل شد، امام جماعت مسجد هم آقای سیدحسین یزدی بود.

جمعیت بسیار زیادی در مسجد جامع اجتماع کردند، وضعیت صوت در آنجا مناسب نبود و ما باید پیش‌بینی می‌کردیم، لذا قرار شد در آنجا یک (دستگاه) بلندگو بگذاریم و همچنین نوار (ضبط صوت) را در جایی بگذاریم که این ساواکی‌ها نتوانند آن را پیدا کنند. چند نفر از دوستان از جمله آقای عدلو، آقای حاج‌رسا، آقای حاج ‌موریس، آقای احراری، آقای جلالی، آقای رمضانی و شهید عبداللهی، دور هم جمع شدیم تا سیستم صوتی را، راه بیندازیم. بلندگو را روی یک نرده‌بان گذاشته و به وسط جمعیتی که در صحن مسجد جمع شده بودند رفته، نردبان را روی شانه‌ام گذاشتم و رفقا هم اطراف من را گرفتند. سخنرانی که تمام شد، چند نفر از رفقا که قوی هیکل بودند، دور آقای دستغیب حلقه زدند تا ایشان را از میان جمعیت رد کنند و اجازه ندهند به ایشان صدمه‌ای برسد.

هنگامی که خبر دستگیری امام، به گوش آیت‌الله دستغیب رسید،‌ ایشان خیلی ناراحت شدند، ‌من هرگز ایشان را به این حد مغموم ندیده بودم، حتی زمانی که فرزندشان احمد، جوانمرگ شد، ایشان به این حد ناراحت نشد. و روی منبر هر چه که در این سال‌ها در دلش بود، ریخت بیرون و منبر گرمی داشت... آن شب در مسجد گنج جلسه‌ای بود، آقای منیرالدین سخنرانی داشت. آقای سودبخش گفت مردم بدانید که امشب اطراف خانه ایشان می‌مانم. زیرا جان آقا در خطر است. کوچه را فرش کردند، هر کس هم یک چیزی با خودش آورده بود و شام خوردند، من به خانه رفتم تا شام بخورم، همسرم هم مریض بود، وقتی از خانه بیرون آمدم، گفت: کجا؟ خلاصه مزاحم رفتنم شد (درست مثل هنگامی که مسلم وارد کوفه شده بود، شهر آن شب در آشوب بود و همه نگران بودند شب خاصی بود) من گفتم: «دندانم درد می‌کند، ‌اجازه بدهید بروم یک قرصی بخرم.» بعد رفتم توی آشپزخانه و یک کارد برداشتم و به بهانه خریدن قرص از خانه بیرون آمدم و فوراً به منزل آیت‌الله دستغیب رفتم. از پشت مدرسه خان تا مسجد گنج جمعیت نشسته بودند. من به داخل منزل آیت‌الله دستغیب رفتم. همه برای نماز شب بلند شدند، واقعاً شب عجیبی بود، آقای حاج موریس، آقای افراسیابی، آقای معدلی، آقای سودبخش، آقای ابوالاحراری، همه با هم مزاح می‌کردند. دعا می‌خواندیم و لذت می‌بردیم. وقتی که نماز شب تمام شد صدای هواپیما آمد، سودبخش که نزدیک من نشسته بود، گفت: «میهن‌دوست! صدای هواپیما می‌آید». نیم ساعتی طول نکشید که دیدیم صدای تیر و تفنگ می‌آید. (البته ناگفته نماند که این رنجرها، واهمه زیادی داشتند، چون در آن زمان توسط عشایر، بلوایی در فارس شروع شده بود و می‌ترسیدند.) در تل حصیرباف‌ها هم افرادی بودند، ‌که حصیر می‌کوبیدند. یکی از افسرها (بهمن‌پور) گفت: زمانی که اینها (سربازها) روی تل حصیرباف‌ها آمدند، دیدند کارگرها با چراغ‌های دریایی دارند کار می‌کنند، گفتند محاصره هستیم بیایید فرار کنیم. آنها می‌ترسیدند. بالاخره به هر وسیله‌ای که بود آمدند جلوی منزل آیت‌الله دستغیب، تیراندازی کردند،‌ افرادی را خیلی بد (سخت) زدند. من با آقای افراسیابی که ورزشکار بود، دوتایی پشت در آمده پایمان را به پشت در گذاشتیم تا نتوانند وارد شوند و آقای دستغیب را بگیرند. دانستیم که اگر آقای دستغیب را بگیرند، جابجا می‌کشند، او را نابود می‌کنند. من و افراسیابی، پشت در استقامت کردیم و در را باز نکردیم، صدا می‌زدم: «سودبخش قفل برسان». اما این کارها هم فایده‌ای نداشت.. من متوجه شدم که آقای دستغیب از پشت‌بام گذشت، یادم هست که پاره‌آجر هم از بالا (پشت‌بام انداختیم. ولی پاره‌آجر فایده‌ای نداشت و گلوله مثل برق از بغل سرمان رد می‌شد) چون من و افراسیابی هنوز پشت در بودیم، می‌دیدیم که رنجرها چقدر بی‌حیا بودند و عاطفه نداشتند و شاید مست بودند، ما با یکی از آنها گلاویز شدیم، او هم ما را نشناخت. از راه پشت‌بام فرار کردم. البته هاشمی و یک نفر دیگر هم با من بودند، زمانی ما فرار کردیم که مطمئن بودیم آقای دستغیب رفته است. رفتیم روی بام همسایه، چهارخانه آن طرف خانه شهید دستغیب، صاحبخانه را صدا زدیم و گفتیم اجازه هست ما بیاییم داخل خانه؟ گفت: «مسئله‌ای نیست»، سپس من و هاشمی و دیگری که اسمش یادم نیست، رفتیم داخل کمد لباس. او در را روی ما بست. وقتی در را بست من صدای شیون زن و بچة شهید دستغیب را شنیدم که بلند شد. من گفتم: «هاشمی، ما امام حسین را تنها گذاشتیم، هر چه به سر بچه‌های آقای دستغیب بیاید به سر ما هم می‌آید.» کت و شلوارم را درآوردم. یعنی وانمود کردم خانه‌ام اینجا هست و با پیراهن و زیرشلواری با پای «پتی» روی پشت‌بام رفتم. بهمن‌پور من را گرفت و گفت که دستغیب نزد این آقا است و بعد من را زدند و به سینه دیوار بستند، یعنی می‌خواهیم الان گلوله به تو بزنیم. گفت: «بگو دستغیب کجاست.» گفتم: «من مهمان اینها بودم، صدای شیون شنیدم آمدم ببینم، چه خبر است،» بالاخره من را بردند روی یک بالکن و از آنجا یک لگد به من زده، به پایین پرتابم کردند، افتادم پیش سودبخش، که او هم به سختی مجروح بود. همه را خیلی زدند و بسیار اهانت می‌کردند آن هم اهانت‌های خیلی زشت. در این موقع دیدم که فرق سودبخش شکافته شده، سرش را برداشتیم، (در حالی‌که باید دست‌های همه بالا باشد و تکان هم نخوریم.)‌دیدم سودبخش دارد با خدا مناجات می‌کند غبطه خوردم که در این حال دارد مناجات می‌خواند و چه حال خوبی دارد. از سر من هم خون می‌آمد، سر سودبخش را در دامن خود گذاشته و گفتم: «سودبخش هر چه دلت می‌خواهد بگو، چه کار برایت بکنم؟» با خودم گفتم، سودبخش دیگه رفتنی است و می‌میرد. دیدم با آن لحن خویش مناجات می‌کند. اینها به ساعت نگاه کردند و بعد از مدتی که گذشت و دست‌های ما همچنان بالا بود، با لگد و تفنگ همین‌طور ما را زدند و پایین بردند. پای سودبخش و من را گرفته و در این پله‌ها که پیچ در پیچ بود با کمر ما را کشیدند و بردند توی زیرزمین «حدود 24 نفر بالای سر ما بود.» بقیه به منزل آیت‌الله شیخ بهاءالدین محلاتی رفته بودند که آنها را هم دستگیر کنند. عزیز آقای زهادت، داماد بزرگ آقای دستغیب هم بود. به او گفتم: «عزیزآقا می‌شود فرار کنیم؟» گفت: «الان خبرت می‌دهم.» آن موقع هیچ‌کس پهلوی ما نبود و مأمورین برای دستگیر کردن رفته بودند. به ما نیز گفته بودند که نیم ساعت اصلاً نباید تکان بخورید، ‌هر کس تکان بخورد او را با گلوله می‌زنیم. به هر وسیله‌ای که بود، من و افراسیابی چون ورزشکار بودیم، علی‌رغم اینکه زخمی بودیم موفق به فرار شدیم. عزیزآقا گفت: «هر کس می‌تواند فرار کند.» آنهایی که می‌ترسیدند نشستند و همه‌شان را گرفتند. به یک خانمی گفتم: «ممکن است مرا به خانه خودت ببری؟» گفت: «بله بیا»، زیر بغل مرا گرفت و به خانه‌اش برد. هنوز صبح نشده بود، بالاخره من نه پیراهن و نه شلوار و نه کتی داشتم، نمی‌دانستم چه کار کنم. به هر صورت به آن خانم گفتم شاید به خانه تو بریزند و برایت دردسر بشه، من از خانه خارج شدم و یواش یواش به هر وسیله‌ای خود را به شاه‌چراغ رساندم. هنوز اذان نگفته بودند، وقتی مردم دیدند من خون‌آلود هستم، سؤال کردند و من برایشان به اصطلاح منبر رفتم و گفتم که به منزل آقای دستغیب ریختند و افراد را کشتند، زن و بچه‌اش را اذیت کردند، مخصوصاً زن و بچه‌هایشان را خیلی زدند، احمدآقا، محمودآقا و حجت‌الاسلام حاج سیدهاشم، (فرزندان آیت‌الله دستغیب) و دیگران خیلی کتک خوردند، من می‌گفتم و آنها گریه می‌کردند، بعد نماز خواندند. من دیگر به خانه نرفتم، همان‌جا ماندم، البته لباس هم نداشتم، تا اینکه صبح شد و مردم به مسجد نو آمدند، منزل ما هم پشت مسجد نو بود، آن‌وقت خانواده‌ام تا باخبر شدند، آمدند برای من لباس آوردند. رفتم شاهچراغ، هواپیما می‌آمد و می‌رفت، در خیابان‌ها روی سرمان پرواز می‌کرد. به فلکه شاهچراغ آمدم. نزدیک آنجا یک بلورفروشی بود، آقای سربی هم بغل دست ما بود، یکی از افسران تیری شلیک کرد و به پسر همشیره شهید دستغیب زد، پسر جابجا افتاد،‌ گلولة بعدی به بلورفروشی خورد بعد ما رفتیم توی شاهچراغ و عکس شاه را پایین کشیدیم پس از آن پیکر پاک شهید خلیل دستغیب، همشیره‌زاده آیت‌الله شهید دستغیب روی یک لنگه در گذاشته شد و بر دوش انبوه مردم در خیابان تشییع گردید. در همین حال اتومبیل جیپ پلیس، بالاتر از حمام توکل، نرسیده به سه‌راه احمدی، توسط مردم واژگون و به آتش کشیده شد. همچنین در طول مسیر، تمام مغازه‌های مشروب‌فروشی مورد حمله مردم قرار می‌گرفت. هنگامی که به سر خیابان وصال رسیدیم، (نزدیک ساختمان اداره ساواک) جمعیت به گلوله بسته شد. جمعیت متفرق شد. من نیز به اتفاق چند نفر، از جمله حاج آقا علی‌اصغر دستغیب، به منزل محمدهاشم صلاحی (در کوچه لشکری، پشت کلیسای سابق، بیمارستان مسلمین) پناه بردیم تا نزدیک غروب آفتاب، بعد از اینکه هوا تاریک شد و تمام مغازه‌ها هم تعطیل کردند، هر کدام به منزل خود رفتیم. بعداً ما را نیز به ساواک احضار کرده و مورد بازخواست قرار دادند.

 

منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر اول، به کوشش جلیل عرفان‌منش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1373، ص 31 - 36.



 
تعداد بازدید: 609



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.