خاطرات

روایتی از حرکت مردم در 15 خرداد


03 بهمن 1401


مسجد جامع شیراز که بخش عمده‌ای از حوادث پانزده خرداد در آن اتفاق افتاد ماجرایی دارد که قبل از پرداختن به خاطرات پانزده خرداد سال 1342 علاقمندم اشاره‌ای به آن داشته باشم. در سال 1323 رئیس اداره معارف وقت که قصد مرمت مسجد را داشت تعمیر آن را شروع کرد. اما وقتی خرابی مسجد را محاسبه کرد دریافت که بهتر است مسجد را کاملاً خراب کنند و آجرهای آن را به کازرون ببرند و آنجا مدرسه بسازند.

آیت‌الله دستغیب در آن زمان در «مسجد طالبیون» نماز می‌خواند. ایشان برای جلوگیری از خراب کردن مسجد جامع مردم را بسیج کرد و فرمود: «هر کس پول دارد برای ساختن مسجد کمک کند و هر کس پول ندارد هفته‌ای یک روز برای ساختن مسجد مجانی کار کند.» من [صمد رجاء] از جمله کسانی بودم که به اتفاق استادم برای کار مجانی به مسجد آمدیم و کارمان را شروع کردیم. شهید آیت‌الله دستغیب همه را زیر نظر داشت و می‌خواست بداند چه کسی خوب کار می‌کند، چه کسی علاقمند است و با اخلاص کار می‌کند. یک روز به مسجد آمد و رو به من کرد و گفت: «می‌خواهم شما کارتان را در مسجد ادامه دهید.» من که آرزوی چنین موقعیتی را داشتم در مسجد ماندگار شدم و شروع به تراشیدن سنگ‌های کف مسجد کردم و با جدیت کارم را ادامه دادم و سنگ اصلی سر در مسجد را که حکاکی شده، کار بنده است. الان بعد از گذشت 48 سال هنوز به یادگار مانده است. رفته رفته بنده کار سرپرستی تعمیرات و ساخت مسجد را به عهده گرفتم.

شب پانزده خرداد [42] به خاطر کارهای ساختمانی که داشتم دیروقت به مسجد جامع رسیدم؛ متوجه شدم هیچ‌کس داخل مسجد نیست. به خادم مسجد گفتم: «آقا کجا تشریف دارند؟»، گفت: «نمی‌دانم». من به خیال این که آقا به مسجد نو رفته‌اند سری به مسجد نو زدم و دیدم آنجا هم خبری نیست و سپس به منزل رفتم و صبح از همه جا بی‌خبر به محل کارم رفتم. یکی از کارگرها که منزلش نزدیک خانه آیت‌الله دستغیب بود زد زیر گریه و گفت: «دیشب ریختند داخل خانه آقای دستغیب و آقا را بردند، آقا را کشتند و قرار است امروز همه توی مسجد نو جمع بشوند.» من بلافاصله با کارگرها سوار ماشین شدم و به طرف مسجد نو آمدم. ماشین را در محله کلیمی‌ها پارک کردم. وقتی به خیابان احمدی رسیدم دیدم معرکه‌ای بر پا است. مردم عزاداری می‌کردند و من بلافاصله با کارگرها سوار ماشین شدم و به طرف مسجد نو آمدم. ماشین را در محله کلیمی‌ها پارک کردم. وقتی به خیابان احمدی رسیدم دیدم معرکه‌ای برپا است. مردم عزاداری می‌کردند و من که نگران حال آقا بودم یکدفعه چشمم به آقای میهن‌دوست افتاد؛ فوراً پرسیدم: «چه بر سر آقا آمده است؟» گفت: «طوری نشده، به حمدالله دیشب آقا را نجات دادیم و نتوانستند آقا را دستگیر کنند.» من فوراً به زمین افتاده و سجده شکر به جا آوردم.

وقتی وارد مسجد نو شدم مردم را دیدم که در سرتاسر مسجد اجتماع کرده‌اند و عده‌ای هم روی پشت‌بام‌ها رفته‌اند. پلیس‌ها در اطراف مسجد و فلکه احمدی جمع شده بودند و برای اولین‌بار بود که روی صورت آنها چیزی شبیه به صورت حیوان می‌دیدم که خیلی وحشتناک بود. بعداً فهمیدم که ماسک گاز اشک‌آور بوده است.

سر لوله تفنگ، گلوله گاز اشک‌آور گذاشته بودند و به طرف مردم شلیک می‌کردند. عده‌ای روی زمین افتادند و من به دنبال کشته‌ها و زخمی‌ها می‌گشتم که احساس کردم چشمهایم بد جوری می‌سوزد؛ فهمیدم که گاز اشک‌آور شلیک کرده‌اند. چشمم سرخ و گشاده شده بود، به حدی که جایی را نمی‌دیدم و نمی‌دانستم که چکار باید بکنم. در همین اوضاع یک ماشین ارتشی آمد و سربازها از آن بیرون ریختند و با تفنگ‌های ژ 3 و یوزی شروع به تیراندازی کردند. من داخل کوچه رفتم و پناه گرفتم. تشنگی از یک طرف و سوزش چشمم از طرف دیگر من را به طرف مسجد مشیر کشاند. در آنجا آب‌آنباری بود؛‌آب خوردم و کمی هم به صورتم زدم، به خیال اینکه سوزش چشمم بهتر می‌شود، ولی بدتر شد! خلاصه میان جمعیت برگشتم و دیدم عده‌ای ماشین سرهنگ عزلتی را آتش زده و دارند او را می‌زنند.

یک صحنه بسیار جالب و فراموش نشدنی که از آن روز به یاد دارم شجاعت زنان بود. آنها سر خیابان فریاد می‌زدند و می‌گفتند: «شاه مرده رود.» براستی این چند تا زن از شجاعت، نمونه نداشتند و مردان را تحت‌تأثیر قرار می‌دادند. یکی ـ دو هزار مرد پشت سر اینها به سمت فلکه احمدی می‌رفتند و شعار می‌دادند.

حدود یک ساعت بعدازظهر عده‌ای آمدند و خبر دادند که افرادی در حال آتش زدن مغازه‌های مشروب‌فروشی هستند، عده‌ای هم چراغ‌های راهنمایی را دارند می‌شکنند. البته معلوم شد که این افراد چه کسانی هستند؛ اینها از خود رژیم بودند، و با این همه سروصدایی که کرده بودند و عده زیادی شهید و مجروح شده بودند؛ روی این حساب ارتشی‌ها باید دست به کاری می‌زدند تا مردم را توجیه کنند که این همه کشته و زخمی به خاطر این بوده است که این شورشی‌ها شهر را ویران کرده‌اند و اگر جلوی آنها را نمی‌گرفتیم شهر را به آتیش می‌کشیدند. یکی از کسانی که چراغ‌های راهنمایی را می‌شکست و من در میان جمعیت او را شناختم استواری بود به نام منوچهر (منصور) کاووسی، قد کوتاهی داشت و در اداره راهنمایی و رانندگی که زیر نظر شهربانی بود کار می‌کرد.

مدتی بعد از آن که نیروهای شهربانی صحنه را ترک کردند نیروی ارتشی شهر را تحویل گرفت. چون اعلام حکومت نظامی شده بود تعداد زیادی ریوهای ارتشی و تانک در خیابان‌ها ریختند و شروع به تیراندازی به این طرف و آن طرف کردند. به یاد دارم که باربری بود که در همان حوالی نشسته بود ـ و طرف او شلیک کردند و تیر به پایش خورد و مردم او را به بیمارستان بردند و بعداً هم عده‌ای از رفقا که فهمیدند باربر است و فردی است نیازمند، کمک‌های مالی زیادی به او کردند.

حکومت نظامی سرتاسر شیراز را در دست داشت و مردم جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشتند و خبرها عموماً از طریق تلفن در میان مردم منتشر می‌شد. مثلاً می‌گفتند که فلان‌جا این اتفاق افتاده است؛‌ خلیل دستغیب در چهارراه  مشیر تیر خورده است، و یا بر فرض دو نفر دم پمپ‌بنزین کشته شدند و... در دروازه قصابخانه، دروازه کازرون، کل مشیر، چهارراه زند،‌ دروازه اصفهان و خلاصه در هر محله‌ای عده‌ای کشته و یا مجروح می‌شدند.

آن زمان چیزی که برای ما اهمیت داشت این بود که سعی می‌کردیم به هر نحوی که ممکن است یاد پانزده خرداد را زنده نگه داریم. به عنوان مثال وقتی حجت‌الاسلام ذکاوت پیشنماز مسجد محله سردوزک فوت کرد ما برای ایشان مجلس اول تا هفتم گرفتیم و به تعبیری معرکه راه انداختیم. روزی هم که امام را دستگیر کردند هرکس را که در خیابان می‌دیدم گریه می‌کرد. من هم اشک می‌ریختم، دست ما که به جایی بند نبود، با گریه و دعا ابراز همدردی می‌کردیم؛ البته اگر در محلی منبری برپا می‌شد سعی می‌کردیم آن را سیاسی کنیم.

 

منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر دوم، به کوشش جلیل عرفان‌منش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 89 - 92.

 



 
تعداد بازدید: 719



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.