خاطرات

بازداشت تا پایان اعتصاب


08 فروردين 1402


ماه مبارک رمضان آن سال [1341] در شرایطی که بیان شد به پایان رسید. هنوز ده روز از رمضان نگذشته بود که من [حجت‌الاسلام والمسلمین محمدحسن بکایی] یک روز نزدیک ظهر که عازم خانه‌ام بودم، در اول محله مقصودیه (نوبر قاپوسی) دستگیر و به ساواک برده شدم. بلافاصله مرا با یک جیپ بسیار کهنه و قراضه ژاندارمری به همراه یک مأمور به نام مستعار ناصری ـ اهل مراغه ـ و با یک ژاندارم به تهران فرستادند. در وصف ماشین جیپ همین قدر می‌گویم که اگر آن جیپ در کربلا بود دژخیمان ابن‌زیاد، بچه‌های مظلوم سالار شهیدان ـ علیه‌السلام ـ‌ را با آن به شام روانه می‌کردند و با شترهای بی‌جهاز برهنه نمی‌فرستادند. خدا می‌داند با وجود بادفتق شدید، به چه عذاب و ناراحتی به تهران رسیدم. از اداره سوم ساواک که در محل باغ صبا ـ در جاده قدیم شمیران ـ قرار داشت و ساواک آذربایجان تابع آنجا بود به زندان قزل‌قلعه منتقل شدم. در زندان با مرحوم آیت‌الله طالقانی و افراد زیاد دیگر هم‌بند بودم. آن روزها در قسمت ما، در زندان قزل‌قلعه حدود یکصد و بیست نفر محبوس بودند. به جز پنج نفر که من هم جزو آنها بودم بقیه از وابستگان «جبهه ملی» بودند که در رأس آنها مرحوم آیت‌الله طالقانی، از اعضای «نهضت آزادی» یکی از احزاب وابسته به جبهه ملی ـ قرار داشتند.

روزها و هفته‌ها همان‌طور گذشت و رژیم در مورد ما که بدون سؤال و جواب به آن سیاهچال گرفتار شده بودیم اقدامی نکرد. سرانجام تصمیم گرفته شد با اعتصاب غذای عمومی ـ یک نفر گرفتار در بند جز آن سلاح دیگری ندارد ـ رژیم را تحت فشار قرار داده، وادارش سازیم تا تکلیف گرفتاران در بند را روشن سازد. تصمیم عملی شد و مدت شصت و دو ساعت اعتصاب غذا طول کشید. بالاخره از طرف مقامات به اصطلاح امنیتی آمدند و به‌طور شفاهی قول دادند که خواسته زندانیان تأمین خواهد شدو اعتصاب شکسته شد. در اجرای این وعده، پرونده ما پنج نفر که جزو جبهه ملی نبودیم بررسی شد و قرار شد ما از زندان آزاد شویم؛ اما وابستگان جبهه ملی یک هفته بعد از اعتصاب غذای اول، دوباره اعتصاب غذا را شروع کردند که مدت هفتاد و دو ساعت به طول انجامید. با توجه به ضعف و ناتوانی بدنی که از اعتصاب اول برای آنها حاصل شده بود. در اعتصاب دوم از لحاظ مزاجی مقاومت کنتری توانستند نشان دهند. اعتصاب غذاکنندگان به حالت مرگ افتادند. اداره‌کنندگان زندان با کمال بی‌اعتنایی ناظر جریان بوده، عملی انجام نمی‌دادند، مگر در ساعت‌های پایانی یک نفر پزشک به نام صدری با چند تا سرم به زندان آمد و خواست با تزریق سرم، از حال رفتگان را به حال بیارود. از حق نباید گذشت، بعضی از آنها که مختصر رمقی داشتند با نزدیک شدن شیشه سرم، با مشت و یا لگد می‌زدند و شیشه سرم را می‌شکستند و مانع تزریق آن به بدن خودشان می‌شدند. در این میان، ما پنج نفر که اعتصاب غذا نکرده بودیم از نظر روحی و جسمی کاملاً در مشقت و عذاب بودیم، زیرا از طرفی به عنوان یک انسان مسلمان احساس وظیفه می‌کردیم که باید به قدر میسور به داد آسیب‌دیدگان برسیم و رنجی را از آنها برطرف سازیم و از طرف دیگر با وجود عاطفه سرشاری که در وجودمان بود تماشاگر ددمنشی‌ها و بی‌تفاوتی‌های دژخیمان رژیم در مورد انسان‌های بی‌گناه و آسیب‌دیده بودیم که بیشتر روحمان را آزرده می‌ساخت. بوی آزاردهنده دهان اعتصاب‌کنندگان را که مدت هفتادودو ساعت بود هیچ نوع خوردنی به درون بدن آنها وارد نشده بود و این رایحه، محیط زندان قزل‌قلعه را غیرقابل تنفس ساخته بود،‌ نباید فراموش کرد.

در این میان، از همه بیشتر آیت‌الله طالقانی ـ آن اسوه مقاومت و پایداری ـ‌ که به علت ابتلا به بیماری «هماروئید» و داشتن خونریزی شدید، ضعف زیادی عارضشان شده بود در معرض خطر قرار داشت. من به‌طور خصوصی خدمت ایشان عرض کردم: «آقا خود می‌دانید این گونه کارها تا آنجا رواست که خطر مرگ، جان انسان را تهدید نکند». اما ایشان به هیچ روی آماده خوردن چیزی نبودند و می‌فرمودند: «چون همرزمان من غذا نمی‌خورند من هم نخواهم خورد». من با اصرار زیاد برای این که صدمه زیادی نخورند آماده‌شان کردم مختصر خوردنی میل بفرمایند. بعد من به نام خودم شیر تهیه کردم و در خلوت و دور از چشم همگان به ایشان نوشاندم و مختصر آشی پختم و پنهانی به ایشان خوراندم. بعد از هفتادودو ساعت مقاومت و تب و تاب خانواده‌های آنان ـ که در جلو در زندان و در بیابان‌های قزل‌قلعه شب و روز اجتماع کرده و نگران حال عزیزانشان بودند ـ و با وعده و وعیدهای کارگزاران رژیم، اعتصاب شکسته شد و آن حالت بحران به حال عادی برگشت.

روزی که در پایان آن، اعتصاب غذای زندانیان شکسته شد قرار آزادی من به زندان رسیده بود و می‌بایست من در اوایل آن روز از زندان بیرون رفته باشم، ولی به این منظور که من خبر حالت اسفناک زندانیان اعتصابی را به بیرون نبرم، مرا از اول روز تا آخر آن، در حالی که بار و بنه‌ام زیر بلغم بود ایستاده در انتظار نگه داشتند، تا در اواخر روز اعتصاب شکسته شد. مرا در موقعیتی که فاصله چندانی تا غروب آفتاب باقی نمانده بود به اداره سوم ساواک ـ واقع در محل باغ صبای جاده قدیم شمیران ـ آوردند. دقایقی در اتاق تاریکی نگه داشتند و سپس من به همراه چند نفر مأمور به یکی از ادارات ساواک ـ واقع در خیابان صفی‌علیشاه ـ منتقل شدم.

 

منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 3، تهران، حوزه هنری، 1375، ص 27 ـ 32.



 
تعداد بازدید: 527



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.