31 تير 1404
اگر قرار باشد که مسئله شکنجهها را بگویم، زیاد وارد جزئیات نمیشوم. کل این شکنجهها در طول این چند مرتبهای که دستگیر شدم را مخلوط میگویم. ترتیبش زیاد یادم نمانده. نمیدانم که در هر زمینه شکنجه بوده [یا نه]. در کمیته، معمولاً شیوه اینها به این صورت بود: وقتی که برای دستگیری زندانی میآمدند، متفاوت بود. چه بسا از همان خانه و یا محل کار متهم شروع میکردند به زدن، البته نه در انظار مردم. سوار ماشین که میکردند، همان توی ماشین چشمها را میبستند یا کت انسان را در میآوردند و میانداختند روی سر. الزام میکردند که سرت را پایین بکن. کمر را ول نمیکردند و کله را میگذاشتند لای صندلی راننده و [فرد] کنار راننده. جلو [ی ماشین] راننده و یک نفر دیگر مینشست و دو طرف متهم هم در صندلی عقب، دو نفر مینشستند. سرش را هم پایین نگه میداشتند که متوجه نشود کجا میرود. در همین اثنا که [به زندان] میآوردند، هر مقدار که میخواستند با مشت، لگد، اهانت و فحاشی از متهم پذیرایی میکردند.
به مجرد ورود متهم به کمیته یا قزلقلعه، از همان دم شروع میکردند به مشت و لگد و هر کسی که میرسید مثل توپ فوتبال با لگد میزد تا اینکه وارد مرحله بعدی که تحویل به سلول با تحویل به اتاق بازجویی بود، بشود. فرق میکرد که متهم اتهامش در چه حدی باشد. آیا ضرورت دارد بلافاصله متهم مورد بازجویی قرار بگیرد یا نه باشد برای بعد.
من در چند مورد این جوری بود که بلافاصله به اتاق بازجویی رفتم و یک مورد آن یک شب فاصله شد.
در بازجویی شیوهها فرق میکرد. یک موقع، برای تضعیف روحیه فرد، قبل از سئوال فرد را میزدند. مثلاً اول چند چک [سیلی] میزدند توی گوش طرف. اینکه میگویند برق از چشمانش پرید را من واقعاً دیدهام. چکها طوری بود که فرد احساس میکرد، یک نوری از چشمانش بیرون میآید. با مشت و لگد و شلاق، قبل از آنکه سئوالی از وی بپرسند، حتی قبل از اینکه بپرسند اسمت چه است، [میزدند] خوب اثر این کار بستگی داشت به متهمی که دستگیر میشد. معمولاً بار اول با توجه به اینکه مسئله برایش غیر عادی است، ممکن بود تا حدودی یک رعبی در وی ایجاد کند. بار دوم و سوم و چهارم و... این مسئله تقریباً حل شده بود. چون این شیوه دستش میآمد و واقعاً برایش مسئلهای نبود.
بعد از این شیوهها که اول شکنجه بکنند یا اینکه قبل از زدن از وی سئوال بکنند، وارد مرحله بازجویی میشدیم.
یکی از مواردی که میتوانیم به یاد بیاورم، همین روش بود. اینها وقتی به قول خودشان یک مقدار از من پذیرایی کردند، صندلی را گذاشتند و گفتند: بشین، بگو. [مأمور] سؤالاتی راجع به اتهامی کرد که به نظر آنها اتهام بود. یک سری مسایل را مطرح کرد. این جریان را که میگویم شاید سالهای 4۷ یا 4۸ و اردیبهشت ماه، حدود ساعت دوازده یک ظهر بود. خب! از ظهر اینها مشغول بازجویی شدند. من از قبل با برادرانی که کار میکردم برای مواقع دستگیری قرارهایی گذاشته بودیم.
محملهایی درست کرده بودیم که اگر درست به کار میرفت، نباید من دستگیر میشدم. بنابراین، گیج بودم و نمیدانستم که با اینها به چه شکل برخورد کنم. آیا از این محمل استفاده شده؟ من از آن استفاده بکنم یا خیر؟ مانده بودم که چه بکنم! ابتدا به فکر افتادم، سکوت بکنم و چیزی نگویم. هر چه میپرسید میگفتم: «در وضع عادی و طبیعی نیستم که جواب بدهم.»
به هر صورت، اینها به این چیزها توجه نداشتند و شروع به شکنجه میکردند. این شکنجه شاید تا ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر طول کشید و من واقعاً از حال میرفتم. در فاصله بین شکنجهها چندین بار خواستم نماز بخوانم که نگذاشتند. در فشار شکنجه، معمولاً آدم عطش میکند، چون خیلی با انسان کلنجار میروند. هر چه میگفتم که آب میخواهم، آب نمیدادند تا تقریباً ساعت پنج بعد از ظهر شد که [نگهبان] یک لیوان بلور آب آورد روی میز [بازجو] گذاشت. بعد از آن شکنجههای مفصلی که داده بود، به من گفت: «اگر آب میخواهی، باید جواب سئوالی را که میکنم، بدهی.»
پشت میز نشست و سئوالش را مطرح کرد. دیدم، نمیتوانم جواب این سئوال را بدهم! چون نمیدانم اینجا مسئله به چه شکل مطرح شده. لازم بود یک مقدار زمان بگذرد تا من برادران را در زندان ببینم و به شکلی مسئله را جویا بشویم و یا اینکه یک مقداری فکر بکنم. خب، تشنگی هم واقعاً من را آنقدر در فشار گذاشته بود که شاید بیشتر از انسان روزهدار در مرداد ماه که تا افطار زمان زیادی مانده باشد، تشنه بودم. بازجو تا آمد کشوی میزش را بکشد جلو و شلاقش که در کشو بود را بردارد، من از پشت میز پریدم و لیوان آب را سر کشیدم. تا سر کشیدم، او هم عصبانی شد. گفتم: «مگر آب دست شمر است؟ مگر تو شمر هستی؟» خلاصه پرید به جانم، اما من آب را خورده بودم. یک لیوان آب خنکی بود که در طول عمرم، آبی به آن گوارایی نخورده بودم. در هر صورت اینجا باز قضیه یک مقدار حالت انتقامجویی هم پیدا کرد، چون جلوی بازجوهای دیگر که در اتاق بودند خیط شده بود. دو سه نفری افتادند به جان من. هم انتقام میکشیدند و هم شکنجه میکردند تا شاید بالاخره مطلبی دربیاورند. اما این مسئله به جایی نرسید.
با اصراری که برای نماز داشتم به هر صورت، آن موقع با نماز خواندن ما موافقت کردند. خب با دست و صورت خونی و اینها! به هر صورت یک جوری وضو گرفتم و نمازی به جا آوردم.
باز مسئله شکنجه شروع شد. همچنان ادامه پیدا کرد تا تقریباً ساعت دوازده شب. یعنی دوازده ساعت این مسئله ادامه پیدا کرد. تمام این مدت حرف من این بود که حال طبیعی و تسلط روحی ندارم. اصلاً نمیدانم که چه میگذرد و خبر ندارم که چه شده است و نمیدانم که چرا من را آوردهاید. آن موقع از این بیشتر چیزی نگفتم.
شب توی سلول تصمیم گرفتم، یک سری مسایلی را برای خودم درست بکنم و فردا صبح که میروم این مسائل را مطرح بکنم. چون آن موقع، اگر من حتی اسم یکی از آن برادران را میبردم، حداقل ده الی پانزده نفر از برادرهایمان همان روز مستقیم لو میرفتند.
منبع: مبارزه به روایت شهید سیداسدالله لاجوردی، تدوین جواد اسلامی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1401، ص 87 - 90.
تعداد بازدید: 27