04 آذر 1404
من فقط دو بار به ساواک رفتم. در آن زمان سرهنگ بازنشستهای به نام آقای نخجوانی رئیس ساواک گیلان شد. افتخارش این بود که مربی فرح بوده است. البته خودش اینطور میگفت. آدم عجیبی بود. وقتی صحبت میکرد آدم میخواست لب و دهنش را ببوسد، اما در عمل جلاّد واقعی بود و با پنبه سر میبرید. همینجور میخندید و شوخی میکرد ولی ناگهان سیلی ناجوری میزد.
بار اول برای هفتهنامه مرد مبارز بود که رفتم. آنها گفتند تو هنوز مینویسی و جهانگیرخان [سرتیپپور] میگوید او هنوز از یاران ماست. گفتم نه، من الان با آنها ارتباطی ندارم. الان آقای مسرّت مسئول آن صفحه است، بروید سراغ او. صفحهای را که من مینوشتم، الان دست اوست.
نوبت دوم بازداشتم، سرِترانهای به نام پرچین بود. شعر مال شیون فومنی بود و موسیقیاش را من ساختم. جالب اینکه فیالبداهه با هم ساختیم. او شعر را فیالبداهه، مصرع مصرع میخواند و من همان لحظه موسیقیاش را میگذاشتم. توی راه بودیم و وقتی به خانه رسیدیم کار آماده شده بود. به محض رسیدن، به او گفتم تو آب جوش را بگذار. خودم نشستم و درجا موسیقیاش را نوشتم. هفته بعدش هم ضبط کردیم.
شعرش خیلی حرف داشت و خیلی مشکلساز شد. مضمون شعر این بود که اگر لانه مرغ من محکم باشد و پرچینی داشته باشد، چرا باید شُغال به لانهام ارضی ارتباط پیدا میکرد. فریدون پوررضا هم آن را خواند. برای همین ترانه، من و شیون را به ساواک بردند. اما با پوررضا کاری نداشتند. فکر کنم اواخر سال 1347 بود که ساعت یکوسی دقیقه یا دو نیمه شب آمدند مرا گرفتند و بردند.
البته من از آمدن آنها باخبر شده بودم. مهدی باقری که چند روزی بود برادرش، اسماعیل دستگیر شده بود، سراغم آمد و گفت هر چه مدرک داری دور بریز؛ میخواهند بیایند خانهات را بگردند. نمیدانستم چطور فهمیده بود. گفت که یک روز بعد از ظهر سراغم میآیند، ولی آنها شب آمدند. از یک یا دو روز قبل هر چه کتاب داشتم به خانه صاحبخانهام برده بودم. تعدادی از آنها را سوزاندم و خاکسترشان را در فضای باغچه مانندی که کنار دیوار حیاط بود، دفن کردم. چند تا از کتابهایم را هم چون امانت بود و باید به صاحبانش پس میدادم، در پلاستیک پیچیدم و در همان گودال مخفی کردم. وقتی آنها آمدند، در زدند و گفتند برو لباس بپوش و بیا تا برویم با هم قدم بزنیم! میدانستم که آمدهاند مرا ببرند. با آنها رفتم؛ سه نفر مأمور با یک ماشین جیپ کاوه. گویا از من ترسیده بودند، چون از همان دمِ در، از پشت به من دستبند زدند. از آنها خواستم دستبند را از جلو بزنند، اما این کار را نکردند. آن شب اصلاً نگذاشتند بخوابم و به محض رسیدن، بازجویی را آغاز کردند.
درست در همان زمان در واقعهای در تبریز، دانشجویی با گلوله یک ساواکی کشته شده بود و آنجا به طرز عجیبی شلوغ شده بود. از گیلان هم تعداد زیادی نیرو رفته بودند که معترضان را قلعوقمع و دستگیر کنند و البته این کار را هم کرده بودند. اتهام دیگر من این بود که راجع به آن حادثه در خانهام صحبت شده است. میگفتند ما میدانیم که تو با آنها نیستی و فقط خانهات را در اختیارشان قرار دادهای، ولی تو آنها را میشناسی. آنها از اول هم فهمیدند که من با بچهها فقط ارتباط جمعی دارم و جلساتی در خانهام برگزار میشود. میگفتم نه آقا! ما فقط جوک میگفتیم و میخندیدیم. اصلاً دوروبَر نوازنده ساز چه کسانی جمع میشوند تا بخواهد اتفاقی بیفتد؟! بحث سیاسی جای دیگری دارد! آنهاذ به خانه من میآمدند تا برایشان ساز بزنم و بخوانم و صفا کنند.
در آن مدت دو بار برایم غذا آوردند؛ یک ساندویچ با یک لیوان آب. یک بار هم تقاضای دستشویی کردم که همان شخصی که کتکم میزد، مرا از پشت گرفت و دستشویی رفتم. جلوی در توالت دستم را باز کرد و وقتی هم بیرون آمدم مجدداً دستبند زد. وضعیت بسیار بدی بود.
دستم دائم از پشت بسته بود. به آنها گفتم آقا مگر من آدم کشتهام؟ چه کار کردم که دستم را میبندید؟ در هم که قفل است! من چطور میتوانم فرار کنم؟! اصلاً به چه جُرمی و برای چه مرا گرفتهاید؟ جوابی نمیدادند.
آن شب که مرا گرفتند، تا پایان روز بعد مدام سینجیمم کردند. در کل چیزی حدود 25 یا 26 ساعت آنجا بودم و چشم روی هم نگذاشتم. اصلاً فرصت خوابیدن نداشتم و مأموران مختلف دائم بازجوییام میکردند. کسی که مرا میزد تا بازجوا از من حرف بکشند. همکلاسی دوره ابتداییام بود و میشناختمش.
من در اتاقی در دفتر مرکزی محبوس بودم و از بقیه خبری نداشتم. برگهای دادند و امضا کردم با این مضمون که از این پس حق ندارم آن افراد را به خانهام راه بدهم. اسم و مشخصاتی در کار نبود؛ فقط میگفتند که دیگر نباید با آن گروه هیچ ارتباطی داشته باشم. تعهد دادم که دیگر هیچگونه فعالیت قلمی و نوشتاری با هیچ نشریهای نداشته باشم و برای ترانهها و موسیقیها دیگر کار تنظیم انجام ندهم. تمام آثار موسیقیایی من هم باید از قبل شنیده میشد. اینها را در آن برگه نوشته بودند و من پایینش را امضا کردم.
شکنجه آنچنانی نشدم. فقط یکی دو تا سیلی خوردم. چون لبههای دستبند تیز بود و من هم خیلی تقلاّ کرده بودم. دستم ناجور زخم شده بود و جای زخم هم چرک کرده بود. تا مدتها دستم در پانسمان باقی ماند و خواهر بزرگترم مدام پانسمان زخمها را عوض میکرد. شب بعد، نزدیک صبحدم از ما با چند تا سیلی و لگد پذیرایی و بعد هم مرخصمان کردند. موقعی که آزاد شدم، باران شدیدی میبارید و من در همان هوای بارانی به خانه رفتم.
واقعاً دستگیری من بیدلیل بود، چون در خانهام چیزی مطرح نشده بود. فقط از برخی دوستان پرسیده بودند که جلسه آخر شما کجا بود و آنها به خانه من اشاره کرده بودند. ساواکیها هم وقتی آمدند و خانه را کشتند، چیزی که بتواند پروندهام را قطورتر کند پیدا نکردند.
بعد از آن به این علت که وحشت ایجاد شده بود و من هم به اصطلاح «طعمه مسموم» یا شاید هم «آنتن» شده بودم، دیگر جلسهای در خانهام برگزار نشد و بچهها خودشان با من قطع ارتباط کردند. دیگر نشستی به آن شکل نبود؛ فقط بیرون همدیگر را میدیدیم و در حد سلامعلیک ارتباط داشتیم. بعدها فهمیدم که همه ما را با هم گرفته بودند و در زندانهای مختلف برای بازجویی پخش کرده بودند. یکی از بچهها در تهران بود، دیگری در ساوه و آن یکی هم در آذربایجان. ساواک پخششان کرده بود که از آنها بازجویی کند و گویا فقط من در رشت مانده بودم.
- بانگ آزادی، خاطرات شفاهی احمدعلی راغب، تحقیق مهدی چیتساز و مرتضی قاضی، تدوین محسن صفاییفرد، تهران، راه یار، چ دوم، زمستان 1399، ص 57 - 60.
تعداد بازدید: 7