محمدحسن رحيميان
حجتالاسلام والمسلمين محمدحسن رحيميان، سال 1329 در اصفهان متولد شد. از شهريور 1341 با مهاجرت به قم به تحصيل علوم پرداخت و از همان زمان از نزديك با حضرت امام پيوندى عميق يافت. با آنكه هنوز سيزده سال بيشتر نداشت، در جريان فعاليتهاى نهضت دو ماهه عليه انجمنهاى ايالتى و ولايتى قرار گرفت و با شكلگيرى نهضت و جنايت رژيم شاه در كشتار طلاب در مدرسه فيضيه و قتل عام مردم در 15 خرداد همان سال و دستگيرى حضرت امام، با همه وجود فعاليت كرد و مخصوصا در تهيه متن اعلاميهها و طومارها و ديوارنويسى فيضيه، تهيه و چاپ و تكثير عكسها و كارت تبريك و ساختن كليشه عكس امام و سر دادن شعار در مجامع و شركت در برگزارى دعاى توسل در حرم حضرت معصومه سلاماللّه عليها در خدمت نهضت و طرفدارى عاشقانه از امام بود. بعد از چند بار دستگيرى در سال 44 مخفيانه به اصفهان مراجعت و پس از چند ماه به طور مخفى به نجفاشرف مهاجرت كرد و در ركاب امام به امور تبليغى پرداخت.
بعد از انقلاب مدتى در جماران به امور محوله از سوى امام پرداخت و بعد از رحلت ايشان به عنوان قائم مقام بنياد شهيد، توفيق خدمتگزارى به خانوادههاى معظم شاهد را يافت و از مرداد 71 طى حكمهاى جداگانهاى از سوى مقام معظم رهبرى به عنوان نماينده معظمله در اين نهاد و از سوى رئيسجمهور به عنوان رئيس بنياد شهيد منصوب شد و هم اكنون نمايندگى رهبرى در اين نهاد را بر عهده دارد.
ايشان همچنين بيش از دو سال در دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران به تدريس فقه و اصول، منطق و تعليم و تربيت اسلامى اشتغال داشت. وى مجله پاسدار اسلام را با عنوان مؤسس و مديريت مسئول منتشر مىساخت.
آنچه پيش رو داريد، حاصل گفتوگويى است كه در تاريخ 16 مرداد 72 انجام شده است.
جوّ حاكم بر حوزهها و ميزان شناخت مردم از حضرت امام
قبل از مطرح شدن لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى توسط دولت و قبل از آغاز نهضت، حضرت امام آن چنان در محيط حوزه علميه قم ناآشنا بودند كه وقتى از طرف ما بروز مىكرد كه مقلد امام هستيم، براى بسيارى از افراد مسئله عجيبى تلقى مىشد، بعضا ما را مسخره هم مىكردند، مثل طلبه جوان همحجرهاى ما كه وقتى فهميد، من مقلد امام هستم، گفت: «از ميان پيامبران، جرجيس را انتخاب كردهايد؟»، حال آنكه حضرت امام در زمان حيات آيتاللّه بروجردى به عنوان مدرس بزرگ حوزه علميه مطرح بودند. بسيارى از بزرگان و فضلاى حوزه از شاگردان ايشان بودند و جلسه درس ايشان جديدترين، پرمحتواترين و قوىترين درس خارج قم بود.
حضرت امام براى مردم قم و طلبههاى جوانى كه هنوز به درس خارج راه پيدا نكرده بودند، بيشتر ناشناخته بودند، دليل ناشناخته بودن حضرت امام براى مردم و طلاب به خصوصيات و اخلاقيات خود امام برمىگشت؛ در آن روزها نشانه شهرت و عظمت مراجع اين بود كه در جاى مهمترى از حرم، نماز جماعت را برگزار كنند، يا امام جماعت مسجد معروفترى در قم باشند و درسشان در جاى حساسترى برگزار شود، ولى حضرت امام خود را صددرصد از شهرت و رياست اين چنينى در جامعه دور نگه مىداشتند. بهطورى كه درسشان در مسجد سلماسى در فاصلهى حدود صدوپنجاه مترى منزلشان كه در يخچال قاضى واقع بود، برگزار مىشد، لذا از نظر محل درس و بحث، ايشان در مسجد مشهورى كه در حول و حوش حرم و در معرض ديد مردم و طلاب باشد، نبودند. از طرفى ديگر، ايشان امام جماعت هيچ مسجدى هم نبودند، حال اگر افرادى مقارن با ظهر يا مغرب در منزل ايشان حضور داشتند، ايشان نماز جماعت را با جمعيت محدود، مثلاً پانزده نفرى در اتاق يا حياط منزلشان برگزار مىكردند.
بعد از واقعه 15 خرداد و دستگيرى حضرت امام و پس از بازگشتشان در سال 43، ايشان از شهرت و محبوبيت بيشترى برخوردار شدند، ولى باز نماز جماعتشان در همان منزل برگزار مىشد و حضرت امام همانطور به سادهترين وجه ممكن به نزديكترين مدرسه مىرفتند، درسشان را مىگفتند و به منزل باز مىگشتند و اين شهرت و محبوبيت هيچ تأثيرى در رفتار و كردار حضرت امام نگذاشته بود.
به هر حال نهضت در چنين شرايطى آغاز شد. در شرايطى كه حوزهها بهشدت در تحجر و دورى از سياست بودند و طلاب و قشر متديّن جامعه مسائل را به گونهاى ديگر مىديدند. در آن زمان علاقه به رژيم ستمشاهى با وجود تمام جنايتها و خودفروختگيهايش رواج داشت، استدلالى كه براى اين علاقه وجود داشت اين بود كه شاه تنها پادشاه شيعه در دنياست. راديوى كشور در شهادت و ولادت حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام برنامههاى متناسب پخش مىكرد، شاه هم ادعاى كمر بستن خدمت امام زمان (عج) را داشت و با اين عوامفريبيهايش طبعا جوّ جامعه چنين وضعيتى پيدا كرده بود.
راه يافتن به منزل طلاب
زمانى كه نهضت حضرت امام خمينى آغاز شد و واقعه 15 خرداد روى داد، جوّ حاكم در محافل حوزوى به گونهاى بود كه خواندن روزنامه، گوش كردن به اخبار و حتى داشتن راديو امرى كاملاً غيرعادى بود و احيانا ضدارزش بهشمار مىرفت. افرادى كه اهل خواندن روزنامه بودند و راديو داشتند، بسيار انگشتشمار بودند و اين تعداد هم متهم به بىدينى، دور شدن از روحانيت و معنويت مىشدند.
در اين ميان شهيد محمد منتظرى جزء كسانى بودند كه در اين زمينه متأثر از حضرت امام، تلاش زيادى مىكردند تا در حوزههاى علميه اين سستى و رخوت نسبت به اوضاع مملكت را از بين ببرند؛ ترفند ايشان اين بود كه از دوستان و طلابى كه اكثرا سن و مدارج علميشان بالاتر از ايشان بود، پول قرض مىگرفتند و با آن پول راديويى مىخريدند و به عنوان ميهمان به خانه صاحب پول مىرفتند، وقتى كه مىخواستند خانه ميزبان را ترك كنند، عمدا راديو را جا مىگذاشتند، طبعا راديو در آن خانه باقى مىماند و صاحبخانه نيز مدتى راديو را مخفى مىكرد تا كسى آن را نبيند، سپس كمكم وجود راديو در خانه به صورت امرى عادى درمىآمد. با اين شگردها تدريجا داشتن راديو و احيانا گوش كردن به اخبار براى طلبهها بهصورت امرى عادى درآمد.
اولين ديدار
پدرم از روحانيان قديمى اصفهان هستند كه ارادت خاصى به حضرت امام داشتند، در مقطع كوتاهى به قم مهاجرت كردند و در زمان آيتاللّه بروجردى از شاگردان حضرت امام بودند. طبعا با شناختى كه پدرم نسبت به حضرت امام داشتند، بعد از رحلت آيتاللّه بروجردى ما را به تقليد از امام راهنمايى كردند.
شهريور سال 41 بود و يك سالونيم از رحلت آيتاللّه بروجردى گذشته بود. در آن شرايط چون هنوز مسائل سياسى مطرح نشده بود و هيچگونه سابقهاى از اين مسائل در اذهان وجود نداشت، پس تنها قداستى كه يك روحانى مىتوانست در ميان مردم داشته باشد، مرجع تقليد بودنش بود، نه بعد سياسيش، بر اين اساس، انگيزه اصلى طلبهشدن و مهاجرتم از اصفهان به قم، عشق و علاقه به حضرت امام، تنها به عنوان يك مرجع تقليد بود. اولين بارى كه به قم آمدم و حضرت امام را زيارت كردم، خاطره شيرين و فراموش ناشدنى عمرم رقم خورد؛ چون امام با آن شخصيت محسوس و زندگى ملموس و سادهاش، عشق و علاقه زيادى را در دل انسان متجلى مىكرد.
دستگيرى حضرت امام پس از سخنرانى عليه كاپيتولاسيون
بعد از اينكه در توزيع اعلاميه حضرت امام عليه كاپيتولاسيون در خدمت دوستان بودم، در روز سخنرانى هم مثل همان روزى كه حضرت امام تازه آزاد شده بودند، حضور داشتم.
صبح زود هنگامى كه هوا هنوز تاريك بود، براى شنيدن سخنرانى حضرت امام جلوى منزل ايشان رفتم. تمام كوچههاى يخچال قاضى از همان اول صبح از جمعيت آكنده بود، به سر تيرهاى چراغ برق هم بلندگو وصل كرده بودند، با دشوارى وارد خانه حضرت امام شدم، فشار جمعيت بسيار زياد بود، به هر صورت حضرت امام از اندرون (1) به بيرون آمدند، سخنرانى در اتاقى كه در ضلع شمالى خانه قبلى حضرت امام قرار داشت، برگزار شد. حضرت امام لب پنجره اتاق نشستند، بلندگو، جلو ايشان قرار داده شد و ايشان سخنرانى معروف عليه كاپيتولاسيون را با آن جملات بسيار عجيب ايراد فرمودند، تعبيرات ايشان نزديك به اين مضمون بود: «من براى مرگم لحظه شمارى مىكنم. من چند شب است كه خواب نرفتهام.».
جملاتى را كه حضرت امام در اين قضيه و در سخنرانى بعد از آزادى در مسجد اعظم و سخنانى كه درباره 15 خرداد ايراد كردند، بالاتر و پرهيجانتر از هر صحبتى در تاريخ انقلاب است و جدا سخن ايشان چون از دل برمىخاست، چنان بر دل مىنشست كه دلها را مىلرزاند، به هيجان درمىآورد و اشكها را جارى مىكرد.
بعد از اين سخنرانى طبعا انتظار دستگيرى حضرت امام كم وبيش وجود داشت، وضعيت كاملاً غيرعادى بود. روزى كه حضرت امام را دستگير كردند، من در حجره يكى از دوستان در مدرسه خان يعنى مدرسه آقاى بروجردى بودم. صبح كه براى نماز از خواب بلند شديم، در هواى تاريك و روشن، جمعى از طلبهها را ديدم كه پشت پنجره طبقه دوم ايستاده بودند و بيرون را تماشا مىكردند. قبل از اينكه بروم و وضو بگيرم، شتابزده پشت پنجره رفتم و ميدان را كه مملو از نيروهاى گارد و نيروهاى نظامى بود، ديدم. درِ مدرسه فيضيه را هم بسته بودند و مانع از خروج طلاب از حوزهها و مدارس علميه مىشدند، ظاهرا خبر نداشتند كه مدرسه خان، درِ كوچكى هم پشت سر درِ بازارچه خان از طرف مسجد فاطميه دارد، كه از آنجا مىتوانستيم خارج شويم، معلوم بود كه آنها مىخواستند حضرت امام را دستگير كنند، ايشان را دستگير كردند و بعد هم دستگيرى مرحوم حاج آقا مصطفى، فرزند امام را شاهد بوديم كه پس از مدتى حاج آقا مصطفى را آزاد كردند.
حاج آقا مصطفى درباره دستگيرى خودشان نقل مىكردند كه وقتى ايشان را به طرف تهران مىبردند، مأموران از ترس، تدابير زيادى انديشيده بودند؛ نيروهاى بسيارى را براى پيشگيرى از بروز حوادث احتمالى آورده بودند و با تمام اين اوضاع هراسى شديد در دلشان بود، چون حاج آقا مصطفى چند روزى بىخوابى كشيده بودند و كار و مشغله زياد نگذاشته بود تا خستگى برطرف كنند، از فرصت استفاده كرده و در ماشين مىخوابند، مأموران هم متحير به ايشان نگاه مىكنند، چون آنها انتظار داشتند كه وقتى كسى را دستگير مىكنند و به سمت سرنوشتى نامعلوم مىبرند، آن شخص از ترس و دلهره نبايد حتى لحظهاى هم خوابش ببرد، ولى ايشان از همان لحظات اول با خيال راحت مىخوابند تا موقعى كه در تهران ايشان را از خواب بيدار مىكنند.
كارت تبريك براى امام
نوروز سال 43 بود كه كارت تبريكى را براى حضرت امام تهيه كرديم، من در آن زمان خوشنويسى و كمى هم نقاشى مىدانستم، عكس حضرت امام را در قالب طرح و بهصورت كارت تبريك درآورديم و جملهاى را هم در كارت تبريك نوشتيم، خلاصهاش اين بود كه عيد نوروز را به امام و مردم مسلمان تبريك مىگوييم، زيرش هم اسم و امضاى خطاط را نوشتيم، سمت ديگر كارت تبريك، قرآنى به صورت خورشيد وجود داشت كه اشعه خود را بر چهره حضرت امام مىتاباند، در اشعه خورشيد كه به سمت حضرت امام تابيده مىشد، كلمات شجاعت، شهامت و فقاهت را نوشتيم. در يكى از قسمتها چون امام در آن زمان در زندان بودند، آيهاى را نوشتيم و آن جملهاى بود كه حضرت يوسف در برابر توطئهاى كه ايشان را به زندان انداخت، بيان مىكرد، منظورمان از نوشتن اين آيه، شرايطى بود كه حضرت امام در آن شرايط زندان را پذيرفتند، اما در برابر آنچه كه حكومت جبار از ايشان طلب مىكرد، تسليم نشدند، شعرى را هم من روى كارت تبريك نوشتم و آن اين بود:
«بُوَد آن روز بر ما عيد مطلقكه در جنبش درآيد پرچم حق»
نمىدانم اين شعر مال چه كسى بود، ولى در آن خفقان سال 43، حق مطلب را بسيار خوب ادا مىكرد.
به هر حال اين كارت تبريك را تهيه كرديم و بسيار مورد استقبال قرار گرفت. در آن موقع به حساب من، حدود يك ميليون نسخه از آن كارت تبريك تكثير شد. فكرش را هم نمىتوانستيم بكنيم كه تا اين حد بتوانيم آن را تكثير كنيم، در مدت نسبتا كوتاهى در سطح كشور توزيع شد، براى مدتهاى نسبتا طولانى تمام عكاسيهاى قم شبانه روزى مشغول تكثير آن كارت تبريكها بودند. آن وقتها هنوز صحبت از توزيع رايگان نبود، آنها كارتها را مىفروختند. ما هم در مدرسه خان ستادى تشكيل داده بوديم، دوستان مىآمدند و چند هزار كارت تبريك مىگرفتند و به شهرستانها و استانها مىبردند، آنجا هم توزيع مىشد و مردم هم مىخريدند.
روزى يكى از بچه طلبهها تعدادى از اين كارت تبريكها را در صحن حضرت معصومه سلاماللّه عليها به قيمت برگى پنج ريال مىفروخت، در همان موقع مأموران سر مىرسند، سرهنگى جلو مىآيد و روبهروى طلبهاى كه مشغول فروختن كارتهاى تبريك بود، مىايستد، وقتى طلبه متوجه سرهنگ مىشود، فورا كارتها را مخفى مىكند، سرهنگ دست در جيبش مىكند و به جاى پنج ريال، پنجاه ريال به طلبه مىدهد و يكى از كارتها را مىگيرد و مىرود. اين اتفاق به ما جرئتى مضاعف داد، چون متوجه شديم كه در نيروهاى نظامى و شهربانى هم افراد طرفدار حضرت امام پيدا مىشوند.
روزى فردى از اطرافيان آقاى شريعتمدارى به حجره ما آمد و گفت: «من مىخواهم مثل اين كارت را براى آقاى شريعتمدارى تهيه كنم.»، من به او گفتم: «آقا! من نه نقاشم و نه خطاط، اصلاً اهل اين كار نيستم، من اگر اين كار را كردم به خاطر عشقى بود كه به حضرت امام داشتم و حالا من چيزى بلد نيستم كه براى كس ديگرى انجام دهم.»، او خيلى اصرار كرد، آخر هم كه ديد من تسليم نمىشوم، گفت: «برايت گران تمام مىشود!»، سپس با ناراحتى از اتاق بيرون رفت.
دو ـ سه روز بعد ديديم كه همين شخص آمده و در وسط حياط فيضيه مشغول توزيع عكس رايگان است. وقتى به عكس نگاه كردم، ديدم كه همان طرح ما است، تنها با اين تفاوت كه عكس حضرت امام را برداشتهاند و به جاى آن عكس آقاى شريعتمدارى را گذاشتهاند، جاى كلمه خمينى هم در متن كنارى، اسم شريعتمدارى را نوشتهاند و آن را تكثير كرده، توزيع مىكنند. اولين چيزى كه به ذهنم خطور كرد؛ اين بود كه آيه قرآن را كه سخن حضرت يوسف در مورد پذيرش زندان بود، از طرح حذف نكردهاند و ظاهرا از آن غافل شدهاند، حال آنكه آقاى شريعتمدارى برخلاف حضرت امام كه در زندان بود، در خانهاش بهسر مىبرد. آنها پس از چند ساعت وقتى كه ديگران به آنها تذكر دادند، متوجه اشتباهشان شدند و زود آمدند و آن عكس را دست هركسى كه بود، جمع كردند.
تحويل سال نو در حرم حضرت معصومه سلاماللّه عليها
هنگام تحويل سال نو، همه ساله جمعيت انبوهى براى زيارت حضرت معصومه سلاماللّه عليها به قم مىآمدند، آغاز سال 43 نيز همينطور بود، حرم حضرت معصومه سلاماللّه عليها مملو از جمعيت بود. در آن سال، مقدار زيادى تراكت و اعلاميه براى توزيع در لحظه تحويل سال نو در حرم تهيه شده بود، ستاد اين كار هم در مدرسه خان، حجره مرحوم سيّدكاظم قريشى و آقاى كروبى بود. شهيد شيخ محمد منتظرى هم در اين قضايا نقش بسيار فعالى داشت. براى پخش اعلاميهها افرادى در نظر گرفته شدند، طبق نقشه طرحريزى شده، قرار شد كه تمام افراد در نقاط مشخص و از قبل تعيين شده در صحن مستقر شوند و طبق برنامه در لحظهاى كه سال نو تحويل مىشود، همه با هم اعلاميهها را در فضا پرتاب كنند. مكانى كه براى من تعيين شده بود، جايى در ضلع شرقى حوض صحن بزرگ حضرت معصومه سلاماللّه عليها بود.
چيزى تا تحويل سال نو نمانده بود، من در جاى تعيين شده ايستادم، در همين لحظات متوجه شدم همان شيخى كه از اطرافيان آقاى شريعتمدارى بود و مىخواست كه من كارت تبريكى براى آقاى شريعتمدارى درست كنم، نزد من ايستاده است، من ناچار شدم براى اينكه از ديد ايشان خارج شوم، چند مترى از آنجايى كه ايستاده بودم آن طرفتر بروم، تقريبا پشت سر ايشان مستقر شدم، همان جا صبر كردم تا لحظه موعود فرا رسيد، اعلاميهها را در چند جهت پخش كردم، مقدارى هم بالاى سر همين آقا شيخ ريختم. صحنه جالبى شده بود؛ پشتبام و گلدستهها، نقطه به نقطه و جاى جاى حرم را در يك لحظه اعلاميه و تراكت فرا گرفت. اصلاً قابل تشخيص نبود كه چه كسانى و از كجاها اين اعلاميهها را پخش كردهاند. سرعت و هماهنگى در كار، بسيار عالى بود، در يك لحظه اين كار انجام شد. مأموران ديوانهوار وارد صحنه شدند و واكنش نشان دادند. مأمورانى كه نزديك ما بودند، جلو آمدند و چون دور و بر اين آقاى شيخ پر از اعلاميه بود، به گمان اينكه او اين اعلاميهها را پخش كرده است، شيخ را دستگير كردند و او را با خشونت به طرف صحن آستانه، محل استقرار نيروها و كماندوها بردند. من با فاصله پشت سرشان حركت كردم تا شاهد صحنه باشم و ببينم كه آخرش چه مىشود، شيخ فرياد مىزد: «به خدا قسم من نبودم، من اصلاً مخالفم، چنين كارى نكردهام»، ولى آنها مشت و لگد نثارش مىكردند. سپس او را در كاميون انداختند و بردند. البته ما مىدانستيم كه وقتى براى مأموران مشخص شود كه او از خودشان است، سريع آزادش خواهند كرد، همينطور هم شد. پس از دو ـ سه روز ديديم كه آزاد دارد مىچرخد، ولى به هر صورت كتك مفصلى خورده بود.
توزيع عكس حضرت امام در مكه
مرحوم ربانى شيرازى متنى را آوردند و گفتند كه من آن را زير عكس حضرت امام طراحى كنم. من متن را به صورت هلال، زير عكس حضرت امام به زبانهاى عربى و انگليسى طراحى كردم و نوشتم. عكس به تعداد زيادى تكثير شد و به حجاجى كه به سفر مىرفتند، داده شد. حجاج نيز عكسها را براى اولين بار در شهر مكه و بين حجاج ديگر كشورها توزيع كردند.
بزرگترين تابلو از چهره حضرت امام
اواخر سال 43 پس از دستگيرى حضرت امام و قضيه كاپيتولاسيون، خفقان شدت بيشترى پيدا كرد و حكومت در سطح گستردهاى شروع به جمعآورى و محو عكسهاى حضرت امام كرد.
در آن زمان با توجه به حساسيت رژيم نسبت به براندازى عكسهاى حضرت امام در فيضيه تصميم گرفته شد كه عكس بزرگى از حضرت امام تهيه شود، تا آن زمان بزرگترين تصويرى كه از چهره حضرت امام كشيده شده بود با قطع پنجاه در شصت سانتىمتر بود كه توسط آقاى رضا هما، صاحب عكاسى هما در قم كشيده شده بود، در آن موقع طلبهاى از مشهد به نام آقاى منصوريان به قم آمد كه نقاش بسيار ماهرى بود. آقاى منصوريان تابلويى در قطع هفتاد در صدوبيست سانتىمتر كشيد كه بزرگترين تابلويى بود كه تا آن زمان از چهره حضرت امام كشيده شده بود، خط زير تابلو را هم من نوشتم، اسم هر دويمان را هم زير تابلو نوشتم. اين تابلو قبل از نصب، چند روز در حجره ما بود، دوستان مىآمدند و كنار تابلو مىايستادند و عكس يادگارى مىگرفتند.
براى نصب تابلو، تصميم بر اين شد كه آن را بالاى كتابخانه مدرسه فيضيه قرار دهند. براى اين منظور طلبهها نه جرثقيلى داشتند و نه نردبانى بلند كه با آنها بشود تابلو را نصب كرد، طبعا آنها از سه ـ چهار نردبان استفاده كردند، نردبانها را با طناب به همديگر وصل كردند و با اين كار نردبانى بلند درست شد، ولى عيب آن اين بود كه بسيار لق بود و شديدا تكان مىخورد؛ هركس كه از آن بالا مىرفت، ممكن بود بيفتد. بالاخره همحجره ما قربانعلى طالب نجفآبادى حاضر شد كه از آن بالا برود، ما براى اطمينان به كمرش طناب بستيم و به پشت بام كتابخانه رفتيم و از آنجا او را با طناب بالا كشيديم و مواظب بوديم كه اگر يك وقت نردبان از هم متلاشى شد، او پايين نيفتد.
به هر حال آن شب زمستان در هواى سرد تا صبح تمام طلبههاى طرفدار حضرت امام بيدار و مشغول كمك بودند، تا توانستند تابلو را نصب كنند. بعدا مأموران آمدند و كل فيضيه را محاصره كردند. تمام پشتبامها را پر از مأمور كردند و با ترس و هراس فوقالعاده آن تابلو را كندند.
چگونگى رواج كليشه عكس حضرت امام
اواخر سال 43 زمانى كه رژيم سعى مىكرد صحنه جامعه را از عكسهاى امام پاك كند، جرقهاى در ذهنم زده شد؛ در مورد كليشه چيزهايى شنيده بودم، ولى هرگز آن را نديده بودم، بر اساس آن چيزى كه شنيده بودم، تصميم گرفتم كه از عكس حضرت امام كليشه درست كنم.
كار را با آقاى نورى شروع كردم؛ عكس سه در چهار حضرت امام را برداشتيم و با خودنويس روى خطوط اصلى عكس را خط كشيديم، سپس مداد پاككنى را با همان قطع برداشتيم و با زبان به آن كمى رطوبت داديم و روى عكس گذاشتيم، بعد از چند لحظه عكس را برداشتيم، خطوط خودنويس، عكس را به صورت معكوس روى مداد پاككن انداخته بود، سپس تيغ ژيلتى را به صورت اريب شكستيم، تيغ، نوك بسيار تيزى پيدا كرد، با تيغ، قسمتهايى از عكس را كه بايد سفيد مىماند، درآورديم، كليشه آماده بود، مداد پاككن را در استامپ زديم و آن را امتحان كرديم. از اينكه فكرمان عملى شده بود، خيلى خوشحال بوديم. هر دو ـ سه ساعت مىتوانستيم يكى از آن مداد پاككنها را به صورت كليشه عكس امام درآوريم. من هنوز نمونهاى از آن مداد پاككنها را دارم.
بار اول تصميم گرفتم كه روى در و ديوار مسجد اعظم را كليشه بزنم، به همين خاطر يك روز هنگام عصر وقتى مسجد خلوت بود، قبل از اينكه مسجد اعظم تعطيل شود و درش را ببندند، كارم را شروع كردم، چهار طرف ستونها و روى در و ديوار مسجد اعظم را كليشه زدم. فرداى آن روز در مسجد اعظم، خانمها براى پاك كردن كليشهها بسيج شده بودند. حالا هر چه پاك مىكردند، عكس شفاف و ملايمتر مىشد.
روزى با يكى از دوستانم به نام آقاى مرتضى موسوى تصميم گرفتيم كه روى كيوسك شهربانى، واقع در خيابان كنارى صحن آستانه، عكس امام را كليشه بزنيم، اين در حالى بود كه رئيس و فرماندهان شهربانى قم داخل كيوسك نشسته بودند، كماندوها نيز در كاميونهاى كنار خيابان مستقر بودند، قرار گذاشتيم كه آقاى موسوى از دور مراقب اوضاع باشد و من كليشه را بزنم. من در آن زمان معمولاً پالتو مىپوشيدم، ولى آن وقت عبا روى دوشم انداختم، مداد پاككن را در استامپ زدم و آن را از سوراخ آستين عبا آماده نگه داشتم و به آرامى راه افتادم، وقتى به كيوسك رسيدم، هدفگيرى كردم و مدادپاكن كن را روى كيوسك زدم، سپس از كنار كيوسك رد شدم و به سوى مدرسه خان رفتم، در مدرسه با آقاى موسوى از طبقه بالا ايستاديم و تماشا كرديم؛ پليسها مشغول پاك كردن شدند، نيم ساعت بعد كه كارشان تمام شد، از جلوى كيوسك عبور كرديم، ديديم كه هنوز اثر عكس مشخص است، بعدا آنها مجبور شدند كه روى عكس را رنگ بزنند تا اثر آن كاملاً محو شود.
علاوه بر يكى ـ دو نفر از دوستان نزديك، مرحوم ربانى شيرازى هم از جريان كليشهها مطلع شد. آن موقع من مشكل تهيه مداد پاككن را داشتم، قيمت هر مدادپاككن هشت ريال بود، ايشان يك روز به فيضيه آمدند و گفتند كه برويم و مداد پاككن بخريم، با هم به فروشگاه لوازمالتحرير نوين واقع در روبهروى بازار رفتيم، توى فروشگاه پر از انواع مداد پاككن بود، ايشان به من گفتند كه هر چه مىخواهم بردارم، من هم وقتى ديدم آقاى ربانى پولش را مىدهند، هر چه پاككن كه به درد كارم مىخورد، برداشتم. از آن پس ساختن كليشهها را با جديت بيشتر ادامه دادم و به دليل اينكه كار از چاپ عكس هم خطرناكتر بود، سعى كردم حتى نزديكان و دوستانم هم متوجه اين كار نشوند.
بعدها روى اسكناسها در قسمتى كه سفيد بود و عكس شاه به صورت محو معلوم بود، عكس امام را مىزديم، اين كار در سطح گسترده رواج پيدا كرد. البته هرگاه اين پولها به دست حكومت مىافتاد، آنها سريع پول را از رده خارج مىكردند؛ چون مسئله، زدن عكس امام روى عكس شاه بود و اين براى حكومت غيرقابل تحمل بود.
آن وقتها من هر شب مىنشستم و كليشه درست مىكردم و آقاى ربانى شيرازى هر روز مىآمدند و كليشهها را مىگرفتند و بين طلابى كه به شهرستانهاى مختلف مىرفتند، توزيع مىكردند، يكى از اين طلاب آقاى نجفى در كرمانشاه بودند. مأموران حكومتى به مناسبت روز ششم بهمن در تمام خيابانهاى كرمانشاه پرچم ايران زده بودند. پس از چندى متوجه مىشوند كه روى تمام پرچمها با كليشه، عكس امام زده شده است، آنها ناچار مىشوند، تمام پرچمها را عوض كنند. آقاى نجفى نيز در همين قضيه، مشغول زدن عكس امام روى پرچمها بودند كه دستگير مىشوند، ايشان را سخت شكنجه مىكنند، ولى چون قضيه توزيع كليشهها به آقاى ربانى ختم مىشد، من لو نرفتم، چون آقاى ربانى شخصى نبودند كه كسى را لو بدهند، ايشان در مقابل شكنجه و زندان بسيار مقاوم بودند.
با تمام اين سختيها و مشكلات ما كار خودمان را انجام مىداديم. كليشه حضرت امام هم رواج گستردهاى پيدا كرد. در اكثر شهرها و استانهاى ايران به جاى استفاده از عكس حضرت امام از اين كليشهها استفاده مىشد، چون كاربرد آن بسيار راحتتر و كمخرجتر بود؛ يك استامپ دوازده ريالى و يك مداد پاككن هشت ريالى، يعنى جمعا دو تومان سرمايه هزارها عكس بر روى در و ديوار، حتى در اتوبوسها، اماكن عمومى، مساجد و جاهاى مختلف بود.
تهديد به بريدن گوش سرهنگ
حضرت امام در سخنرانى عاشورا در فيضيه به فرمانده كماندوها اشاره مىكنند، ولى اسمش را نمىبرند و جملهاى نزديك به اين مضمون مىگويند كه مىدهم گوشش را ببرند، البته منظور امام، سرهنگ مولوى رئيس وقت ساواك تهران بود.
حاج آقا مصطفى از جانب امام نقل كردند كه پس از سخنرانى، وقتى كه امام را دستگير كردند و به بازداشتگاه عشرتآباد در تهران بردند، در آنجا دقايقى بعد سر و كله سرهنگ مولوى پيدا شده بود، او قيافه خشن و لحن بىادبانهاى داشت، دستش را به كمرش زده، رويش را به امام كرده و با لحنى تمسخرآميز گفته بود: «آقا! تازگى ندادى گوش كسى را ببرند.»، حضرت امام چند لحظه سكوت كرده و سرشان را زير انداخته بودند، سپس سرشان را بلند كرده، تبسمى كرده و با متانت به سرهنگ مولوى گفته بودند: «هنوز دير نشده است.»، حضرت امام اين جمله با چنان صلابتى مىگويند كه سرهنگ مولوى راهش را مىكشد و مىرود دنبال كارش.
حضرت امام ابتدا در زندان بسيار شرايط سختى داشتهاند؛ جاى حضرت امام بسيار بد بود، اين شرايط سخت تا بيست و چهار ساعت بعد كه خبر مىرسد براى سرهنگ حادثهاى رخ داده است، ادامه پيدا مىكند، حادثه اين بود كه هليكوپتر سرهنگ مولوى در يك سانحه سقوط مىكند و او هم در دم كشته مىشود. حضرت امام پس از اين قضيه و بعد از آزاد شدن فرمودند: «اگر اين جريان يك مقدار بيشتر از اين طول مىكشيد، من تلف مىشدم.».
تدابير رژيم براى دستگيرى دوم و تبعيد حضرت امام
شبى كه حضرت امام را دستگير كردند، در قم حكومت نظامى اعلام شده بود و شهر كلاً تحت سيطره پليس و كماندوها بود. اين بار با توجه به تجربهاى كه دولت در 15 خرداد بهدست آورده بود، براى دستگيرى حضرت امام، تدابير گستردهاى را به كار گرفتند تا از وقوع حادثهاى مثل 15 خرداد جلوگيرى كنند.
نگرانى از سرنوشت حضرت امام
پس از تبعيد حضرت امام، مهمترين نكتهاى كه ذهن همگان را به خود مشغول كرده بود، نامعلوم بودن سرنوشت امام بود، تا مدتى هيچ خبرى از امام نبود و احتمال اينكه حضرت امام را زندانى يا سر به نيست كرده باشند، وجود داشت. نامعلوم بودن شرايط حضرت امام باعث نگرانى بسيار زياد طلاب و دوستداران ايشان شده بود، اين حالت تا هنگامى كه آقاى جليل كرمانشاهى اعلام كردند امام به تركيه تبعيد شدهاند، ادامه داشت، ولى اين مسئله باور كردنى نبود، به همين خاطر و براى اطمينان بيشتر، ايشان به همراه شخص ديگرى به تركيه رفتند و با امام ملاقات كردند و سپس بازگشتند. پس از آن تقريبا آن نگرانى شديد كه ناشى از وضعيت نامعلوم امام بود، برطرف شد.
تبعيد به نجف
حاج آقا مصطفى نقل مىكردند كه وقتى در تركيه بودند، مأموران آمدند و حضرت امام و ايشان را به فرودگاه بردند، در بين راه، امام و حاج آقا مصطفى متوجه مىشوند كه به بغداد مىروند. ظاهرا مأموران از اول به حضرت امام توضيحى نداده بودند كه ايشان را به كجا مىبرند.
وقتى امام و حاج آقا مصطفى وارد فرودگاه بغداد شده بودند، چون هيچكس از ورودشان اطلاعى نداشت، طبعا كسى هم به استقبالشان نيامده بود، هيچ كدام هم پولى نداشتند، همينطور در محوطه فرودگاه حيران مانده بودند كه چطور به كاظمين بروند، حاج آقا مصطفى قدرى با حضرت امام شوخى مىكنند و مىگويند كه بياييد از كسى پول بگيريم، يا اصلاً بىپول سوار تاكسى شويم، در همين حين ماشينى از طرف شهر از راه مىرسد و كنار پايشان ترمز مىكند، راننده، شيشه ماشين را پايين مىكشد و به حضرت امام خيره مىشود، چند لحظهاى با تحير و اعجاب نگاهش ادامه مىيابد، سپس با حالت ناباورانهاى از حاج آقا مصطفى مىپرسد: «ايشان حاج آقا روحاللّه نيستند؟»، وقتى جواب مثبت مىشنود، مىگويد كه من يك سال به اتفاق آقاى شيخ نصراللّه خلخالى براى زيارت به مشهد و قم آمدم و در قم، خدمت ايشان هم رسيدم.
ابتدا راننده ماشين باور نمىكرد كه امام در فرودگاه بغداد، غريب و تنها با پسرش ايستاده باشد، ولى وقتى مطمئن مىشود، سوارشان مىكند، حاج آقا مصطفى از راننده مىپرسند: «شما چرا اينجا آمديد؟»، راننده هم مىگويد: «هيچى، خودم هم نفهميدم به چه دليلى به فرودگاه بغداد آمدم، همينطورى آمدم.»، بالاخره حضرت امام و حاج آقا مصطفى به كاظمين مىرسند و وقتى مردم مطلع مىشوند به استقبالشان مىآيند و سپس از آنجا به نجفاشرف مىروند.
دعاى توسل
يكى از فرازهاى باشكوه انقلاب اسلامى، جلسات دعاى توسلى بود كه هر هفته در مسجد بالاسر به عنوان دعا براى حضرت امام برگزار مىشد، اين دعاى توسل ظاهرا يك مجلس دعا تلقى مىشد، ولى در حقيقت كانونى براى دوستان حضرت امام بهشمار مىرفت. دعا بسيار با حال برگزار مىشد؛ وقتى كه دعا به قسمت امام موسى بن جعفر عليهالسلام و يا امام زمان (عج) مىرسيد، مجالى پيدا مىشد كه با تشبيه زندانى بودن حضرت امام و امام موسى بن جعفر عليهالسلام مطالب زيادى گفته شود. در اين زمان بود كه صداى گريه و شيون طلاب، مردم و زوارى كه در مراسم دعا شركت مىكردند، بلند مىشد. آقاى شيخ رضا مطلّبى صداى خوبى داشت، ايشان اشعارى درباره امام زمان (عج) مىخواند كه قابل تطبيق با امام بود، بيتى از شعر اين بود:
«پوشيده زخفاش بود چشمه خورشيدبا آنكه منور ز رخش گشته جهانى»
شبى آقاى ناطق نورى فراز جالبى بيان كردند و در آخر براى امام دعا كردند، حاضران هم آمين كوبندهاى گفتند، سپس مأموران براى دستگيرى ايشان وارد صحنه شدند، آقاى ناطق نورى هم عمامه سفيدشان را با عمامهاى مشكى عوض كردند و از در مسجد اعظم فرار كردند، مأموران ايشان را گم كردند، جمعيت هم گروهى از در بيرون رفتند تا ايشان در آن جمعيت مشخص نباشد، مأموران به روى جمعيت آب بستند، سپس در صحن درگيرى شروع شد و شعار هم داده شد، در اين واقعه تعدادى از جمله من دستگير شديم و ما را به شهربانى بردند.
از آن پس، دعاى توسل به منازل طلاب منتقل شد و تا مدتى هم ادامه داشت. آقاى انصارى شيرازى، منبرى جلسات دعاى توسلى بودند كه در خانهها برگزار مىشد، در هر جلسه ايشان از آغاز تا پايان در توصيف حضرت امام روضه مىخواندند. در اين جلسات تعداد زيادى از دوستان هم شركت مىكردند.
تجديد ديدارى در نجف
پس از دستگيرى حضرت امام و تبعيد ايشان به تركيه و انتقالشان به نجف بود كه من حدود شش ماه در اصفهان در خانه پدرم بودم، صبح تا شب را گريه مىكردم و به پدرم التماس مىكردم تا اجازه دهند كه به ديدار حضرت امام در نجف بروم، پدرم هم به دليل كمى سن و سال من نمىپذيرفتند، بالاخره پس از شش ماه والدينم پذيرفتند كه بهطور قاچاق از آبادان به نجف بروم، چهارده روز در راه بودم، بيابانها، نخلستانها و همه راه را طى كردم، پياده و سواره، همه گونه مشقت را به جان خريدم، تا اينكه سرانجام خودم را به نجف رساندم.
آن عشقى كه بهصورت حركتى جنونآميز طى چهارده روز تجلى كرده و اصلاً ترس و واهمه را برايم بىمعنى ساخته بود، تنها رسيدن به هدفم، يعنى زيارت حضرت امام بود.
بالاخره خدمت امام در نجف رسيدم، نزديك اذان ظهر بود، ايشان پشت ميزشان در زيرزمين نشسته و مشغول نوشتن بودند، سلام و دستبوسى، آغاز ديدارم بود، آرامش ايشان در آن اوضاع متشنج به دل تسكين مىداد، نگاهشان پر از عطوفت و مهربانى بود. اگر يك دنيا شك و دودلى و ترس در وجود آدم بود، در برخورد با حضرت امام همهاش به اطمينان، آرامش و مصمم بودن در انجام هدف تبديل مىشد. سلام پدرم را خدمتشان رساندم و نامه پدرم را كه همراه آورده بودم، خدمت حضرت امام تقديم كردم، ايشان شخصا قبضهايى را كه لازم بود، نوشته، مهر كردند، جواب نامه را نيز همانجا نوشتند و به من دادند. اذان ظهر شده بود، نماز ظهر و عصر را خواندم، كار من نيز در نجف تمام شده بود. علىرغم ميل درونيم بايد براى رساندن جواب نامه و قبضها به پدرم، هر چه سريعتر باز مىگشتم، پس حركت كردم و به اصفهان بازگشتم، مسافرتم جمعا يك ماه طول كشيد.
پىنوشت:
.................................................
1- بعد از آزادى حضرت امام، اندرونى خانه ايشان به خانهاى كه در ضلع شمالى منزل قرار داشت و ايشان آن را اجاره كرده بودند، تغيير يافت. درى از آن خانه به دالان منتهى اليه خانه خود حضرت امام باز مىشد، همان درى كه مأموران در شب دستگيرى حضرت امام آن را با لگد شكستند.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5781