حجتالاسلام ابوذر بيدار در پاييز 1317 ش، در حومه اردبيل، چشم به جهان گشود. تحصيلات مقدماتى را در زادگاه خود به پايان برد و سپس ادبيات عرب، منطق، فقه و اصول را در حد سطح، در محضر آيات عظام شيخ ابوالفضل دانش صائنى، حاج ميرفاضل موسوى پارچينى و حاج ميرابوالقاسم موسوى، فراگرفت. سطوح عاليه تحصيلات دينى را در اردبيل نزد شيخالعلماء صدوقى، حاج ملا بشير مدرس، آخوند ملا يعقوب مدرس، شيخ ابوالفضل حلالزاد، سيدعبدالكريم موسوى، سيدغنى اردبيلى، و سپس در تبريز، از بزرگانى چون ميرزا عبداللّه مجتهدى، آقا سيدمحمد بادكوبهاى، حاج سيدمرتضى مستنبط غروى و حاج سيدابراهيم دروازهاى، فراگرفت. سپس به قم رفت و از محضر آيات بهرهمند شد.
از 1340 ش، به فعاليتهاى فرهنگى ـ سياسى پرداخت. تا پيروزى انقلاب اسلامى، بارها دستگير و زندانى شد. مقالات و نوشتههاى بسيارى از ايشان در دست است: مشاهير آذربايجان، تصحيح و تحقيق رجعت علامه مجلسى، ترجمه مع رجالالفكر فىالقاهره و تحقيق مصباحالمتجهد شيخ طوسى از آثار اوست.
آنچه مىخوانيد حاصل گفتگويى است كه در تاريخ 13 مرداد 1372 در منزل ايشان، در تهران صورت، گرفته است.
تلاش براى تغيير مرجعيت
فوت آقاى بروجردى بازتاب وسيعى در شهر اردبيل و اطراف آن داشت. آن زمان هنوز ساواك پا نگرفته بود. شهربانى شديدا تلاش مىكرد تا نظر اهالى آذربايجان را درباره مرجعيت، متوجه نجف كند. شهربانى سعى مىكرد كه مرجعيت متوجه حضرت آيتاللّه خمينى و آقاى گلپايگانى نشود. به عنوان نمونه، تلاش كردند كه تلگرافهاى تسليت ـ به مناسبت فوت آقاى بروجردى ـ به نجف مخابره شود، نه به قم براى حضرت آيتاللّه خمينى و آقاى گلپايگانى و امثال اينها.
اوضاع سياسى شهرستان اردبيل و مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى
اردبيل ـ به لحاظ سياسى ـ موقعيتى خاص داشت. رژيم خيلى سعى و كوشش مىكرد كه موقعيت خاص آنجا همانطور محفوظ بماند و اخبار حوزه علميه قم و فعاليتهاى سياسى كه در كشور انجام مىشد، در اردبيل و حومه آن منعكس نشود. خيلى تلاش مىكردند كه روحانيت با سياست آشنا نشود و آقايان از سياست بركنار باشند.
يادم هست كه رؤساى ساواك و رؤساى شهربانى دائم در تلاش بودند، به منزل آقايان مراجعه و با آنها ارتباط برقرار مىكردند، يادآور مىشدند كه سياست كار سياستمدارهاست نه كار آقايان علما. يك جرقهاى مىخواست كه اين خواسته آنها را برهم بزند.
اين جرقه الحمدللّه زده شد. مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى كه پيش آمد و حركتى كه در حوزه علميه قم به وجود آمد، خوابها و رؤياهاى آقايان را برهم زد.
اخبار حوزه به اردبيل و حومه آن نيز رسيد. فعاليتهاى سياسى در آنجا هم انعكاس يافت. وقتى اعلاميه آقايان به اردبيل و به دست ما رسيد، ساواك به جنب و جوش افتاد. به منزل آقايان مكرّر مراجعه مىكردند و مىگفتند: «تحريكاتى در كار است! آقايان خبر ندارند! اين اعلاميهها كه الآن به دست شما رسيده، ممكن است كه آقايان بعدها صدور اين اعلاميهها را تكذيب بكنند. شما در منابر و در مساجد، اينها را بازگو نكنيد.» اگر اشتباه نكرده باشم، چند روز بعد از انتشار اعلاميه [انجمنهاى ايالتى و ولايتى] كه امام، آقاى شريعتمدارى، آقاى گلپايگانى و آقاى مرعشى صادر كرده بودند، سرهنگ هوشنگ سليمى، معاون ساواك تبريز، به اردبيل آمد. مجلسى در منزل حجتالاسلام آقاى شيخ ابوالفضل حلالزاد برگزار بود. در آن مجلس، آقاى شيخ محمدحسن بكايى هم از تبريز حضور داشت. يادم هست كه سرهنگ سليمى خيلى مىخواست خودش را بزرگ نشان بدهد. افتخار مىكرد كه: «فرمان عزل دكتر مصدق را من و نصيرى به منزل مصدق برديم.» يك جلد قرآن از جيبش درآورد و قسم خورد كه «ما مسلمان هستيم، شيعه اثناعشرى هستيم، به اسلام علاقه داريم، به روحانيان احترام مىگذاريم. اعلىحضرت در فشار هستند، فشار مىآورند كه زنهاى ايرانى را از رقيت و محروميت نجات بدهيد! ايشان در فشار هستند. براثر فشارهاى بينالمللى ايشان مجبور شدند اين لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى را... چه كار كنند.» از آقايان بعضيها سكوت كردند، بعضى گفتند: «اينطور نيست. آقايان هوشيار هستند. ما آقايان را مىشناسيم. آيتاللّه خمينى را مىشناسيم. آقاى شريعتمدارى را و آقاى مرعشى را و آقاى آيتاللّه گلپايگانى را ما مىشناسيم. اين جور نيست كه اينها خداى نكرده آلت دست اجانب و آلت دست بيگانگان باشند. آقايان به وظيفه شرعى خودشان عمل كردند. ما هم موظف هستيم از آنها اطاعت كنيم.»
آقاى بكايى مرتبا سرهنگ سليمى را «سرگرد سليمى» خطاب مىكرد و او هم مرتب مىگفت: «من سرهنگ هستم!» منظور آقاى بكايى اين بود كه ايشان را تحقير كند، ايشان را كوچك كند. نمىگذاشت صحبتهايش را به آخر برساند. ايشان را مىخواست خيط كند. سرهنگ سليمى پرسيد: «اين آقا (اشاره به آقاى بكايى) احتمال مىدهم كه اهل تبريز هستند، اينجا چهكار مىكنند؟ ايشان آمدهاند تا شما را تحريك كنند.» به هر حال آن جلسه با تهديد و ارعاب سرهنگ سليمى نسبت به ما پايان يافت.
ماجراى رفراندوم شاه
از قضاياى جالبى كه در آذربايجان اتفاق افتاد، مسئله رفراندوم بود. مىخواستيم كه واكنش منفى مردم به رفراندوم، همهگير شود. مىخواستيم روستاييان، علما، طلاب، فرهنگيان و همه اقشار مردم در تحريم رفراندوم شركت بكنند، ولى موفق نمىشديم. تا جايى كه يادم هست من و آقاى ميرزا رحيم نژادسليم، كه الآن استاد دانشگاه كرمان است، دو نفرى به منزل آقا سيديونس اردبيلى رفتيم. آنجا پيشنهاد كرديم كه به مسجد جامع اردبيل برويم، تجمع كنيم تا مردم بازار را ببندند. ايشان ترديد داشتند. چند نفر از افراد مورد اعتماد ايشان هم مىگفتند: «ممكن است مردم استقبال نكنند، خوب نيست كه آقا به مسجد جامع تشريف ببرند. مردم دودل هستند، يك عده از روستاييان ممكن است از اين رفراندوم بهرهمند شوند و اين اقدامات شما را ارتجاعى بدانند.» من رو كردم به آقاى اردبيلى و گفتم: «شما در اين شهر محترم هستيد! عالم طراز اول اين شهر هستيد! اگر ما دستجمعى در خيابانها حركت كنيم، كسبه مسلما مغازهها را مىبندند و شهر تعطيل مىشود. بستن بازار با ما!»
ما آهسته آهسته به خيابان آمديم. به هر دكانى كه مىرسيديم، مىگفتيم: «مغازه را تعطيل كنيد! چون رفراندوم عليه اسلام و عليه روحانيت و عليه ملت است.» مردم هم كركرهها را پايين مىكشيدند. وارد بازار شديم. آقاى حاجآقا سيديونس اردبيلى جلو مردم، محترمان و طلاب حركت مىكردند. وقتى كه خواستيم وارد مسجد جامع بشويم ديديم كه پليس مسجد را محاصره كرده است. سروان نايبى، رئيس كلانترى، جلو مسجد ايستاده بود. با هجوم جمعيت، پليس عقب نشست و ما وارد مسجد شديم. من به منبر رفتم و مختصر صحبتى كردم. سخنران دوم، آقاى يونس عرفانى بود كه از تهران آمده بود؛ مسجد سيدالشهدا را در خيابان هاشمى تهران، ايشان اداره مىكرد. سخنرانى جالبى عليه رفراندوم پيشنهادى شاه ايراد كرد. پس از سخنرانى، تلگراف و قطعنامهاى خطاب به مراجع قم صادر و طى آن پشتيبانى خود را از تحريم رفراندوم اعلام كرديم.
واكنش مردم اردبيل درباره رفراندوم فرمايشى شاه
تا جايى كه يادم هست، در اردبيل استقبال زيادى از رفراندوم نشد. تعداد كمى از عناصر وابسته به ساواك و شهربانى با بلندگو در خيابانها راه افتادند و فرياد زدند: «مردم بياييد! به رفراندوم ششگانه رأى بدهيد! آزادى زنان در آن هست! آزادى روستاييان در آن هست.» و از اين جور حرفها.
تبديل مراسم عيد 1342 ش به عزادارى
عيد آن سال را آقايان عزا اعلام كردند. وقتى اعلاميهها به اردبيل رسيد، تمام آقايان بدون استثنا شيرينى و دم و دستگاه عيد نوروز را از منزلشان حذف كردند. هر كسى هم كه به منزلشان براى ديدار مىرفت، مىگفتند: «ما عيد نداريم، عيد را آقايان مراجع تحريم كردهاند.» اين عمل، آنطور كه يادم هست، بازتاب وسيعى در بين مردم داشت.
بحث مرجعيت امام خمينى در اردبيل
اردبيل به لحاظ فرهنگى دومين شهر آذربايجان بود. مردم مسلمان و فرهنگى شهر بيشتر دنبال اعلاميههاى حضرت امام بودند. روزنامه بعثت را كه به نظرم آقاى سيدهادى خسروشاهى اداره مىكرد، به آنجا مىرسيد و اخبار آن انعكاس خوبى در ميان مردم داشت. خبر تبعيد امام از تركيه به نجف و مسئله مرجعيت حضرت امام و يا آن اعلاميه 53 نفرى كه مرجعيت حضرت امام را اعلام كرده بود، به اردبيل رسيد. آنطور كه من يادم هست، آقايان علماى اردبيل از مرجعيت ايشان به صورت پنهانى يا به صورت علنى طرفدارى كردند. رسالههاى ايشان نيز در اردبيل به دست ما رسيد.
واكنش اهالى اردبيل نسبت به دستگيرى امام
اينجانب در خلخال بودم كه آقاى سيدغنى اردبيلى، يكى از شاگردان برجسته امام خمينى و از فعالان سياسى نهضت 15 خرداد، پيغام فرستاد: «هرچه زودتر خلخال را رها كن و به اردبيل بيا؛ امام را گرفتهاند.» عصرِ همان روز حدود ساعت چهار بعدازظهر با اتوبوس راهى اردبيل شدم. روحانيان و طلاب اردبيل در منزل يكى از علماى آن شهر تجمع كرده بودند. آقا سيدغنى اردبيلى را در آن جمع يافتم. او نظر به اعتمادى كه به اين جانب داشت، گفت: «امام را گرفتهاند. ما وظيفه داريم يك حركتى از خود نشان بدهيم. بهتر است به تلگرافخانه اردبيل برويم، ضمن تحصن در آنجا تلگرافى، از شاه بخواهيم كه نسبت به آزادى امام اقدام نمايد.» پيشنهاد پذيرفته شد و تا جايى كه من يادم هست آقايان علما: آقاشيخ محمدصادق متشكرى، آقاشيخ غفور عاملى، آقاحاج محمد مسايلى، آقاى سيدعبدالكريم موسوى اردبيلى، آقا سيديونس يونسى، آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم توسلى و بنده به همراه عدهاى ديگر كه در حدود سى نفر بوديم، رفتيم تلگرافخانه اردبيل. رئيس تلگرافخانه كُردى بود به نام آقاى رحيمى. او با ديدن اينهمه روحانى در تلگرافخانه وحشتزده شد و علت حضور ما را در آن مكان پرسيد. گفتيم: «حضرت آيتاللّه روحاللّه خمينى را گرفتهاند. ما به اينجا كه خانه ملت است، آمدهايم تا يك تلگراف به حضور شاه بفرستيم.» البته لحن ما مؤدبانه بود. او به آهستگى و تقريبا درگوشى گفت: «خوب كرديد آمديد! من تلگرافخانه و پُستخانه را در اختيار شما مىگذارم».
تلگراف به شاه
رفتنِ ما به تلگرافخانه واكنشى در بازار و بين اهالى اردبيل به وجود آورد. بازاريها خودشان را آماده كردند براى بستنِ بازار. من متنى به اين مضمون خطاب به شاه نوشتم: «بازداشت يك مرجع تقليد برخلاف قانون اساسى است، هرچه زودتر دستور بدهيد ايشان را آزاد كنند.» پس از آنكه نامه به امضاى همه آقايان رسيد، آن را براى شاه تلگراف كرديم.
تحصن روحانيان در تلگرافخانه اردبيل
نمازِ مغرب را در تلگرافخانه خوانديم. وقتِ خواب، چون وسيلهاى براى خوابيدن در اختيار نداشتيم، فرستاديم تا برايمان از منزل پتو و بالش بياورند. ساعت 10 يا 11 شب بود كه رئيس ساواك اردبيل به نام سرهنگ سليمى همراه رئيس بهدارى اردبيل به تلگرافخانه آمد. او آقايان را يكىيكى مىبرد به اتاقهاى ديگر و با آنها صحبت مىكرد. در بين ما آقا سيديونس يونسى از همه مسنتر بود؛ او را به اتاق ديگرى بردند و در را بستند. پس از چند دقيقه دكتر سيدمجتبى عاملى، رئيس بهدارى اردبيل، بيرون آمد و گفت: «آقا سيديونس يونسى حالش خوب نيست، ناراحتى قلبى دارد و اگر در تلگرافخانه بماند، حتما مىميرد. ايشان بايستى حتما از تلگرافخانه خارج شوند.» ديدم اگر آقاى يونسى تلگرافخانه را ترك كند، تحصن مىشكند و بازاريان نسبت به بستن بازار اقدام نخواهند كرد، چون آقا سيديونس در سه مدرسه بزرگ اردبيل شخص اول و صاحب نفوذ بود و پس از ايشان، آقايان ديگر در رديفهاى دوم و سوم قرارداشتند. به همين خاطر نزد سرهنگ سليمى رفتم و گفتم: «اجازه بدهيد من و آقاى ميرزا بهاءالدين اوستا كه بعدها نام خانوادگىشان را تغيير دادند و امروز به آقاى علمالهدايى شهرت دارند، نزد آقاى يونسى برويم تا ببينيم ايشان چه مىگويند.» او اجازه داد و من به همراه آقاى علمالهدايى به اتاق آقاى يونسى رفتيم و در را بستيم. من به آقا گفتم: «آقا، شما عمرتان را كردهايد اگر قرار باشد با چند ساعت استراحت در تلگرافخانه بميريد، اينجا بميريد بهتر است. فردا جنازه شما را با تشييع و تجليلِ مفصل برمىداريم و دفن مىكنيم. و اين كار به نفع نهضت تمام مىشود. مىگويند آقاى يونسى در راه نهضت، به رهبرى آيات عظام در تحصن مرحوم شدند. به آبرو و حيثيت شما هم افزوده مىشود. من يقين دارم كه شما تا فردا زنده هستيد و چند سال ديگر هم عمر مىكنيد. اگر به خاطر اين است كه چون اينجا سيمان و موزاييك است و شما نمىتوانيد استراحت كنيد، ما پتو زياد داريم، پتوها را روى هم مىاندازيم تا شما استراحت كنيد. خواهش مىكنم از تلگرافخانه خارج نشويد.» ايشان قبول كردند و قرار شد به رئيس بهدارى بگويند عيبى ندارد، من اينجا مىمانم، جاى من خوب است و شما نگران سلامتى من نباشيد.
پس از اين گفتگو، از اتاق بيرون آمديم. من به سرهنگ سليمى و دكتر عاملى گفتم: «شما تشريف ببريد، آقا گفتند من همينجا استراحت مىكنم. اگر دارو و درمانى داريد، بفرستيد اينجا.» سرهنگ سليمى گفت: «نقشه ما را خراب كرديد! عيبى ندارد، خدمت شما مىرسيم.» و با تهديد بيرون رفت.
شب ما مشغول بحثهاى طلبگى و بحثهاى دوره مشروطه و گذشته بوديم كه ديديم تلگرافى آوردند به اين مضمون: «حضرات علماى اعلام و حجج اسلام شهرستان اردبيل تلگراف شما به ما رسيد. انشاءاللّه رفع بازداشت از حضرت آقاى روحاللّه خمينى خواهد شد. شاه.» اين تلگراف را كه به ما دادند، ديديم يكى از آنهايى كه تلگراف را آورده بود لبخندى به لب دارد. معلوم بود كه خودشان تايپ كردهاند تا ما را فريب بدهند و بفرستند منزل. به هر حال ما متوجه شديم كه تلگراف تقلبى است و خودشان ساختهاند. فرداى آن روز سرهنگ رضوانپور، رئيس شهربانى اردبيل، به من گفت: «آقاى بيدار شما نگذاشتيد! تلگرافى درست كرده بوديم، اكثر اين آقايان ساده هستند تحصن را مىشكستند، آقاى خمينى هم آزاد مىشد.»
واكنش مردم اردبيل نسبت به وقايع 15 خرداد
ماجراى تحصن در تلگرافخانه، يك روز پس از بازداشت امام اتفاق افتاد. فرداىِ روز تحصن، بخشى از بازار تعطيل شد. دستههاى عزادار و سينهزن در جلو مسجدها، امام را دعا كردند. يكى از رؤساى دستههاى سينهزن مطالبى عليه امام گفته بود كه مردم او را بهشدت زده بودند و زير لگد گرفته بودند. آقاى علمالهدايى رفته بود جلو سرچشمه و امام را دعا كرده بود، علت قيام مردم را بيان كرده بود، در سخنرانى خود گفته بود كه قيام ما به نفع مالكان نيست، چون در آن شهر وانمود كرده بودند كه قيام حضرت امام به نفع فئودالها و مالكان است، نهضت ما اسلامى است. مرجع تقليد ما از اين تهمتها مبراست.
رئيس هيئتى كه آقاى علمالهدايى در آن سخنرانى مىكرد، آمده بود كه ايشان را از منبر پايين بكشد و مانع سخنرانى شود، مردم ايشان را گرفته، كتك مفصلى زده بودند.
ماجراهاى پس از تبعيد امام
نيمه شعبان همان سال در شهرستان گرمى، به مناسبت تولد حضرت ولىعصر (عج) به منبر رفتم. به خاطر دارم كه روى منبر براى سلامتى امام تقاضاى صلوات كردم. عين عبارت يادم هست؛ گفتم: «براى سلامتى حضرت آيتاللّهالعظمى خمينى، رهبر تبعيدى ملت ايران و يوسف گمگشته ملت ايران، صلوات بفرستيد.» ديدم آنجا رئيس مرزبانى و رئيس شهربانى و فرمانده ژاندارمرى دارند صورتجلسه مىكنند. تا از منبر آمدم پايين، مرا گرفتند. ديدم صورتجلسه برايم تنظيم مىكنند، دست به دست، مأموران امضا مىكنند. رئيس شهربانى گرمى، به نام سروان اختران، مرا برد به اداره مرزبانى. صورتجلسه كردند كه ايشان آمده دَمِ مرز، مردم را تحريك كرده است عليه نظامِ سلطنت. در گرمى، منزلِ حاج سيدحسين نعمتى بوديم. ايشان خيلى وساطت كرد كه مرا آزاد كنند، قبول نكردند. شش نفر ژاندارم شبانه مرا آوردند اردبيل. زمستان هم بود. سرهنگ نبىپور، رئيس سازمان امنيت اردبيل، مرا همراه با پرونده به تبريز فرستاد. آنوقت رئيس سازمان امنيت آذربايجان سرتيپ مهرداد بود. فرداى آن روز مرا بردند پيش او. حاجعليلو نامى كه بعدها اعدام شد، معاون ساواك آذربايجان بود؛ او مرا برد پيش سرتيپ مهرداد. او خطاب به من گفت: «شما چرا دست از اين مرد برنمىداريد؟ ايشان خائن است!» گفتم: «منظورتان را ـ از آن مرد ـ صريح بيان كنيد. منظورتان كيست؟» گفت: «منظورم...» امام را نام برد، با بىادبى كامل ـ البته مىدانيد كه ايشان بهسزاى عملش رسيد. در شيراز، يك نفر ايشان را اعدام انقلابى كرد. تقريبا بين سالهاى 43 ـ 47 ش بود كه اهانت كرد به امام. گفتم: «مؤدب حرف بزن! با اين همه حقوق و مزايايى كه شما مىگيريد، در نظر شما ممكن است خائن باشند، اما ايشان استاد ما هستند، رهبر مذهبى كشور ما هستند، مرجع تقليد ما هستند. مرجع تقليد هم هيچوقت خيانت نمىكند.» پروندهاى برايم ترتيب دادند و فرستادند به دادرسى ارتش. بازجوى من سرهنگى بود به نام ابيوردى؛ مرد متينى بود. پس از دو ماه بازجويى و زندان مرا آزاد كردند.
انعكاس خبر حادثه مدرسه فيضيه در اردبيل
در اين قضايا ما 2 نفر بوديم كه منبرهاى انقلابى را در اردبيل اداره مىكرديم. من و آقاى دكتر رحيم نژادسليم. او شاعر و اديب بود؛ نطق خوبى هم داشت. در مسجد آميرزا علىاكبر اردبيل منبر مىرفت؛ قبل از آقاى موسوى اردبيلى. ايشان با شعر و حماسه و نطق شيواى خودش مردم را تحريك مىكرد. به روضه كه مىرسيد، روضه فيضيه را مىخواند. يادم هست كه تأثير جالبى در ميان مردم داشت.
ايشان هم بازداشت شد و به خاطر بردن اسم امام بر منبر، كتك خورد. ذكر واقعه فيضيه توسط آقاى نژادسليم در مسجد آميرزا علىاكبر و مسجد حاج ميرصالح و توسط اينجانب در مسجد قاسميه و مسجد خيرآباد اردبيل كه پيشنماز آن آقا سيدغنى اردبيلى بود، اثر خوبى در ميان مردم اردبيل داشت.
خاطرهاى از آيتاللّه قاضى طباطبايى
در قضيه زندانى شدنم در تبريز، يادم هست كه آقاى قاضى طباطبايى، آقاى سيدمحمد بادكوبهاى، حاجآقا سيدمرتضى مستنبط غروى، آقاى وحدت و آقاى حاج جلالالدين مطّلع از جريان آگاه شده بودند. آقاى قاضى طباطبايى عدهاى را فرستاد به اداره دادرسى ارتش و از ما حمايت كرد. حمايت ايشان موجب شد كه براى ما زندان زيادى نَبُرند و به همين دو ماه اكتفا كنند.
نقش روحانىنماها در قضيه 15 خرداد
با كمال تأسف و تأثر بايد بگويم كه علماى معمر اردبيل با ما همراه نبودند. تسلط جهنمى ساواك و خريدن عدهاى از روحانىنماها باعث شده بود كه واقعه آنچنان به اردبيل درز پيدا نكند. افرادى بودند كه دلشان مىخواست يك واكنشى از خود نشان بدهند، ولى وقتى به منبر مىرفتند، چيزى بيان نمىكردند.
ارتباط من با امام در دوران تبعيدشان
در طى مدتى كه امام در تبعيد بودند، من با ايشان ارتباط داشتم؛ نامههاى من الآن هست. خط مبارك امام را هم دارم. اولينبارى كه نامه فرستادم خدمت ايشان، به وسيله حجتالاسلام آقاى شيخ محمدمهدى آصفى بود؛ ايشان جزء كسانى هستند كه از نجف آمدند به قم. اولين نامه مرا ايشان خدمت حضرت امام بردند. جوابش را هنوز هم دارم. در آن دوران با حضرت امام ارتباط داشتيم؛ و به خاطر همين رابطه يك روز رئيس ساواك اردبيل به من گفت: «آقاى بيدار! الآن پرونده شما هفت جلد شده است، تو را به خدا براى خودتان و براى ما دردسر درست نكنيد.» كشوى ميزش را باز كرد، ديدم راست مىگويد، پروندهام هفت جلد است.
اولين ملاقات با امام
از سوى علماى شهر اردبيل نيز مرتب پيكهاى حامل نامه و تلگراف به نجف مىرفت. حضرت آقاى موسوى اردبيلى، آقاى سيدعلى اردبيلى و آقاى شيخ محمد مسايلى در آن زمان پيكهايى را به نوبت تعيين مىكردند. هر بار يكى را مىفرستادند كه پيك شناخته نشود.
اولينبار كه خدمت امام رسيدم، حامل پيامهاى علماى اردبيل بودم. امام پاسخ شفاهى دادند و بعد هم نامه براى آقايان فرستادند. پيامى كه حضرت امام توسط من براى علماى اردبيل فرستادند، اين بود: «راه ما از راه احزاب جداست. دستجات سياسى، احزاب، جبهه ملى و ديگران مطالب خودشان را مىگويند و ما هم مطلب خودمان را مىگوييم. شما دنبال آنها نباشيد. شما حركت روحانيت را تعقيب كنيد.» بعد از اينكه نهضت در 1357 ش اوج گرفت، ارتباط ما با پاريس و قم هرگز قطع نشد.
برخورد روحانيان قشرى با نهضت 15 خرداد
روحانيان قشرى، قوىترين عامل بازدارنده نهضت بودند. يادم هست در 1351 ش كه در زندان شهربانى اردبيل بودم، خيليها به ديدن ما مىآمدند. حركت ما را تأييد مىكردند؛ از بازاريها، فرهنگيها، دانشجويان، طلاب جوان و از رفقاى خودمان. ولى مىديدم كه افراد ديگرى از كسوت خودمان حركت ما را حركت درستى نمىدانند. حتى حركت امام را حركتى درست نمىدانستند. حتى در آغاز انقلاب ما اينها را دعوت كرديم منزل يكى از آقايان؛ خطاب كردم به يكى از آقايان ـ در حدود 51 نفر از آقايان روحانى جمع شده بودند ـ گفتم: «فرح رفته منزل آيتاللّهالعظمى خويى؛ و آيتاللّه خويى ايشان را پذيرفتهاند. ما نمىدانيم آيا در منزل آقا باز بوده كه فرح رفته منزل آقا؟ يا با اطلاع ايشان بوده است؟ رفتن فرح به منزل آيتاللّه خويى در نهضت ما رخنه وارد مىكند، لطمه بزرگى وارد مىكند. اگر شما موافق باشيد ما يك تلگرافى بكنيم به خدمت حضرت آيتاللّه خويى و ايشان را وادار كنيم اعلاميهاى بدهند كه ورود فرح به منزل ايشان با اطلاع قبلى ايشان نبوده است.» چند نفر از شاگردان آيتاللّه خويى كه ما آنها را نجفيون مىناميم، گفتند: «ما حركت شما را درست نمىدانيم. چاههايى را كه شاه استخراج كرده مال شاه است. انقلاب شما انقلابى است كه پايه و مايه ندارد. شما تلگراف كنيد به آقاى خمينى كه حركت خود را متوقف كند.» امام دادش از دست اينها بلند بود. تمام انقلابيون دادشان از دست اينها بلند بود. متأسفانه الآن هم هستند. فتواى روشنگرانه حضرت امام در جهت حلال بودن بعضى از انواع موسيقى، شطرنج و امثال اينها را حالا هم اينها تحريم مىكنند. روحانىنماها در توقف نهضت خيلى مؤثر بودند. واللّه من معتقدم كه اردبيل از جهت پيشبرد انقلاب و نهضت، از تبريز كه شهر اول آذربايجان بود، جلوتر بود. تعداد شهدا و بازداشتيهايش را نگاه كنيد. تعداد شهداى بعد از انقلاب را نگاه كنيد. مىبينيد كه روحانىنماها عامل بازدارنده بودند.
حمايت طلاب اردبيل از نهضت 15 خرداد
طلبههاى اردبيل وقتى كه شنيدند حضرت امام را دستگير كردهاند، شروع كردند به پخش شبنامه. اعلاميهها را رونويسى مىكردند. آنوقتها دستگاه تكثير وجود نداشت. شبها مىنشستيم اعلاميهها را در مدرسه با دست مىنوشتيم؛ بعد بر ديوارها نصب مىكرديم. بزودى فهميدند كه اين اعلاميهها از كجا مىآيد، احتمال مىدهم كه در خود مدرسه آنها جاسوس داشتند. سرهنگ سليمى، رئيس مقتدر ساواك اردبيل كه بعد رئيس ساواك تبريز شد، ما را خواست و تكليف كرد كه از روى همان اعلاميهها رونويسى كنيم. البته سعى كرديم كه خطمان مشابه خط قبلى نباشد؛ و در آخر هم نوشتيم كه به دستور سرهنگ سليمى، رئيس ساواك، نوشته شد. ايشان پرسيد: «چرا اين نكته را نوشتيد؟» گفتم: «شما مىخواهيد به دست خودمان ما را گرفتار كنيد؟ دستور داديد، ما هم نوشتيم.»
بعد خواستند طلبهها را يكىيكى به سربازى ببرند، حوزه علميه اردبيل را متلاشى بكنند. بعضى از طلبهها حاضر شدند به سربازى بروند. ما جوان بوديم و در سنين دوره سربازى بوديم. من و آقاى دكتر نژادسليم و آقاى دكتر على منافى در حجرههاى خود مانديم و تصميم گرفتيم كه مدرسه را خالى نكنيم. بعضى از طلبههاى غيور را وادار كرديم در مدرسه بمانند. پاسبانها كه براى بردن طلبهها مىآمدند، ما آنها را نصيحت مىكرديم و مىگفتيم: «اين جريان گذراست. اگر طلبهها را به سربازى ببريد، مدرسهها خالى مىشود، شما دين داريد، شما حسينى هستيد، شما طرفدار مراجع هستيد.» آنقدر اين پاسبانها را موعظه مىكرديم كه از بردن طلبهها به سربازى منصرف مىشدند.
ماجراى تبعيد حجتالاسلام والمسلمين شيخ حسن صانعى
احتمال مىدهم كه 1350 يا 1351 ش بود كه آقاى شيخ حسن صانعى در مشكينشهر تبعيد بود. آقاى مرواريد و آقاى منتظرى هم در خلخال تبعيد بودند. دو نفر از تهران آمده بودند به ديدن تبعيديها. اين دو نفر شب آمدند منزل ما؛ يكى حاج عبداللّه مولايىنژاد بود و ديگرى حاج احمد بابايى. ما به اتفاق هم براى ديدار آقاى صانعى به مشكينشهر رفتيم. آقاى صانعى آنجا واقعا غريب بود. خواستم كه عدهاى از اهالى متدين آنجا را با خانواده آقاى صانعى آشنا كنم تا ايشان احساس غربت نكند. ما رفتيم منزل ايشان، وقتى كه برگشتيم به اردبيل، رئيس ساواك اردبيل كسى را به دنبالم فرستاد. رفتم آنجا. پرسيد: «شما رفته بوديد پيش آقاى صانعى؟» گفتم: «بله! مگر رفتن پيش ايشان ممنوع است؟» گفت: «بله! مىدانستيد كه ايشان تبعيدى هستند.» گفتم: «ايشان روحانى محترمى است. از شاگردان حضرت امام است. بر ما واجب بود كه از ايشان ديدن كنيم و به ملاقات ايشان برويم. ديدن يك تبعيدى كه جرمى ندارد.» گفت: «به ما دستور دادهاند كه چنانچه شما با علم بر اينكه ايشان تبعيدى هستند به آنجا مىرويد، شما را بازداشت كنيم. ما خبردار شديم كه شما با آقاى مرواريد و آقاى شيخ حسينعلى منتظرى هم ارتباط داريد؛ شما رابطهتان را با آنها قطع نمىكنيد. مرتب مىرويد مشكينشهر و خلخال. نامه آقايان را مىبريد پيش اين آقا و آن آقا. از اينها حمايت مىكنيد. ما دستور داريم شما را بازداشت كنيم.»
من تكتك طلبهها را خبر كردم. آن شب، كسى را به خانهام فرستادم و مجلهها و اعلاميههايم را براى يكى از آقايان ارسال كردم. به آقاى صانعى هم پيغام دادم: «اعلاميهها را مخفى كنيد. آن دو نفرى كه با ما آمده بودند اسم اينها را در بازجويى، من عوضى خواهم گفت. اسم يكى را عبداللهى و ديگرى را علوى مىگويم. اگر از شما هم سؤال كردند، همين را بگوييد.» ايشان هم همينطور گفته بودند.
بنده حدود يازده بار زندانى و بازداشت شدم؛ 24 ساعت، 48 ساعت، يك هفته، دو ماه، سه ماه، پنج ماه و شش ماه. يك بار در زندان اتفاق جالبى برايم افتاد. در آنجا مأمورى بود به نام جريان؛ اسم آن مأمور جريان بود. فهميده بود كه ما در رابطه با امام بازداشت شدهايم. ارادت عجيبى به امام داشت. به همين خاطر كتابهاى جالبى برايم مىآورد. كتابى برايم آورده بود به اسم راسپوتين. مطالعه اين كتاب مرا از فكر و خيال آسوده كرد. بعد شنيدم كه اين مأمور را بردند و كتك زدند. فردا هم آمدند و كتاب را از من گرفتند.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
تعداد بازدید: 5750