"خلیل دستغیب" و "اسدالله پروا" دو نام پرآوازه در میان شهدا و علمداران شهیدان استان فارس در مسیر پرفراز و نشیب انقلاب اسلامی ایران بهشمار میروند، دو جوانی كه تاریخ شهادت آنان شانزدهم خردادماه 42 یعنی یكروز پس از اولین جرقه رسمی انقلاب در ایرانزمین است.
در این مقاله ابتدا نگاهی به خاطره شهادت شهید خلیل دستغیب می اندازیم که از زبان چند تن از نزدیکان تعریف شده است.
1- محمدرضا گل آرایش
قبل از همه باید اشاره ای به مبارزات شهید آیت الله دستغیب بکنم که به نوعی مبدا و نقطه عطف پانزدهم خرداد شیراز بودند. البته از قبل از 15 خرداد 42 هم، شهید دستغیب مبارزه داشتند و شبهای جمعه را در مسجد جامع منبر میرفتند و اكثر علمای شیراز هم مومنین را ترغیب میكردند كه به مسجد جامع بیایند. حتی بنده بسیاری از منافقین را میدیدم كه در صحن و شبستان مسجد اجتماع میكردند. چند دفعه هم پلیس گاز اشكآور انداخت. یك دفعه هم نزدیك بود بنده بر اثر گاز اشكآور خفه بشوم. شب 15 خرداد به علت خبر دستگیری حضرت امام (ره) حساسیت فوقالعادهای داشت و شهید دستغیب با حالتی فوقالعاده و خیلی بی پرده صحبت میكردند. تقریبا همه علمای شهر آمده بودند. حتی مرحوم حاج آقا حدائق كه سن ایشان نزدیك 90 سال بود، در حالی كه دو نفر زیر بغل ایشان را گرفته بودند، به مجلس آمدند. مرحوم سید محمود علوی كه از علمای مسن شهر بودند و به علت كهولت سن، خانه نشین بودند، ایشان را هم با وسیله آوردند. همچنین سید محمد امام و آقای یقطین كه از علمای مسن شهر بودند.
به خاطر خبر دستگیری امام (ره) همه آنها آمده بودند و جمعیت هم فوقالعاده زیاد بود. آن شب بنده به سفارش آیتالله نجابت 40 عدد چاقوی ضامن دار از طریق آقای صالحی كه یكی از رفقا بودند تهیه كردم و به دست رفقا رساندم كه اگر مسئلهای پیش آمد بتوانند از شهید دستغیب حمایت كنند. شاید حدود 1000 یا 1500 نفر آمده بودند. شهید دستغیب وقتی میخواستند از آن طرف خیابان به این طرف بیایند، تقریبا ده دقیقه طول كشید. وقتی ایشان به در منزل رسیدند، آقای ساجدی گفتند كه قرار است امشب در اینجا بیتوته و از شهید دستغیب محافظت كنیم.
مسجد گنج پر از جمعیت بود و كوچه را هم فرش كردند و جمعیت در داخل كوچه نشستند. آقای ساجدی و آقای جزایری در مسجد گنج برای مردم صحبت كردند. داخل مسجد گنج پر از ساواكی بود و مردم آنهائی را كه میشناختند، با اشاره به هم نشان میدادند. ما حدود 20 نفر بودیم كه از طرف مرحوم نجابت مامور شده بودیم كه هر شب جمعه در مسجد جامع باشیم. بعد هم ایشان را به در منزلشان میرساندیم. آن شب مرحوم آیتالله نجابت به همه ما گفتند كه شب را در خانه شهید دستغیب بمانید. اكثر جمعیت در طبقه دوم منزل شهید دستغیب بودند. عدهای هم پائین بودند. آقای رمضانی و چند نفر از دوستانشان مسئول كشیك دادن در خیابان بودند.
ساعت 2 بعد از نیمه شب بود كه ایشان اطلاع دادند كه رنجرها با چند خودروی ریو آمدهاند سر خیابان و دارند میآیند. ما آمدیم به بالكن طبقه دوم منزل شهید دستغیب و شروع كردیم به تكبیر گفتن. بعدا فهمیدیم صدای ما در آن شب، تقریبا نصف شهر را بیدار كرده بود و مردم پرسیده بودند آنجا چه خبر بوده است؟ خلاصه رنجرها آمدند پشت در. سید محمد مهدی به دوستان دستور دادند كه در كوچه را باز نكنید. كوماندوها به وسیله اسلحه قفل در را شكستند و وارد شدند. قبل از اینكه اینها وارد شوند، همشیره زاده بنده، آقای حاج علی حسینی، لگدی به زیر شكم سرهنگی زد و او داد میزد: «این را بگیرید كه دارد مرا میكشد!» كوماندوها هم با سر نیزه دو زخم به او زدند و مجروحش كردند.
خلاصه كوماندوها در را باز و شروع به زدن مردم كردند. دو نفر را هم كه از قبل شناسایی كرده بودند، بیشتر از دیگران میزدند كه یكی آقای سودبخش بود و دیگری آقای ابوالاحرار. هر دو را خونآلود كردند و به شدت زدند. یادم هست افسری را دیدم كه او را میشناختم. پسر آقای حاج حبیب عطار بود كه سر چهار راه زند، بغل گاراژ فولادی، مغازه عطاری داشت. دیدم داخل جمعیت است و دستور می دهد.
آن شب آقای افراسیابی، آقای شریعت، مرحوم فرازدینی، آقای شكراللهی كه الان دندانپزشك هستند و آقای افراسیابی بودند. ایشان شهید دستغیب را از روی شیروانی به خانه همسایه منتقل كرده بود. شهید دستغیب آن شب توانستند نجات پیدا كنند. تقریبا تا چند روز بعد از این جریان، در دهات اطراف شهر مامورین رفته و خانههای افراد متدین را كه احتمال میدادند شهید دستغیب آنجا باشند، جستجو كرده بودند؛ در حالی كه شهید دستغیب در خانه همسایهشان بودند!
خلاصه شهید دستغیب وقتی كه دیده بودند كه اهالی فارس و شیراز در زحمت هستند و ماموران دنبال ایشان هستند، خودشان را معرفی كردند. ما تا مدتی از ترس اینكه اینها برگردند، در خانه شهید نشسته بودیم و تكان نمیخوردیم. بعد از مدتی آمدند و
گفتند كه بلند شوید و بیائید بیرون. اینها رفتهاند. بعد بلند شدیم و رفتیم خانه خودمان.
در همسایگی ما پدر دو شهید زندگی میكرد به نام سید عباس. صبح كه ایشان ما را دید به من گفت كه فلانی دیشب چه خبر بود؟ گفتم مربوط به منزل شهید دستغیب بود. پرسید: توانستند ایشان را بگیرند؟ گفتم: خدا را شكر نتوانستند.
این جریان گذشت و ما رفتیم طبق معمول ماموریتمان را خدمت جناب آیتالله نجابت گزارش بدهیم كه اتفاقا همان شب، شهید دوم خانوادهمان شهید حسنعلی گل آرایش متولد شد. خلاصه رفتیم خدمت آیتالله نجابت و گفتیم كه این طور شده است. شب در مسجد تصمیم گرفته شد كه فردا یعنی شانزدهم خرداد اعتصاب باشد و فردا هم اعتصاب شد و جمعیت ریختند در خیابان احمدی و فلكه احمدی و مسجد نو. در آن شب آیتالله نجابت فرمودند كه شماها هم نمازهایتان را بخوانید و بلند شوید بروید دنبال كارهایتان و ماموریتهایتان و شركت در تظاهرات.
رفتیم و دیدیم كه آقای سودبخش در صحن حضرت شاهچراغ به حالت بیهوشی افتاده است. گفتم: یك مسلمان پیدا نمیشود كه ایشان را ببرد به بیمارستان؟ گفتند: نمیگذارند و میترسند كه او را بكشند. بعد شنیدیم كه ایشان را به یك جای پرتی برده بودند و بعد رفقایشان ایشان را پیدا كرده بودند.
خلاصه در آن روز مردم به تظاهرات پرداختند و مشروب فروشیها را آتش زدند و... در همین حین تیراندازی هم كرده بودند كه یك تیر هم به شانه خلیل دستغیب، همشیره زاده شهید دستغیب خورده بود. مردم پیكر او را روی دست میبردند و موجب تهییج جمعیت شده بود. در همان وقت چند تا از آن جوانمردهای باغیرت، ماشین شهربانی را چپ كردند و آتش زدند و افراد مسلح آن را خلع سلاح كردند، من جمله افسری كه نزدیك ما بود به نام عزلتی. بعد جمعیت شهید خلیل دستغیب را به مسجد جامع بردند. آقای ساجدی هم رفت منبر و مقداری مردم را تهییج كرد. آقای حاج اصغر عرب هم كه مدیر كاروان حجاج بود و الان هم كتاب فروشی معرفت را دارد، مردم را خیلی تهییج كرد و شعارهای جدید را داد و مردم هم دنبال كردند.
2- حبیب دستغیب (برادر شهید خلیل دستغیب)
هنگامى كه برادرم شهيد شد، من در قم بودم. در آن زمان حدود هفده سال داشتم و تنها كارى كه مىتوانستم انجام دهم، اين بود كه به صورت يك رابط عمل كنم و اعلاميهها را از طريق قم به شيراز بياورم. در آن زمان من با آقاى سيّدعلىاصغر دستغيب همكارى داشتم و نامهها و اطلاعيههايى را كه توسط آقاى حقيقيان و حجتالاسلام محجوب از خانهى امام خمينى گرفته مىشد به شيراز مىآوردم.
آخرين سفرم در آن زمان، يازدهم خرداد بود. با اينكه سى سال از آن ماجرا مىگذرد، مثل اين است كه ديروز بود كه حضرت امام خمينى در مسجد صدر سخنرانى مىكرد. در روز 15 خرداد كه امام دستگير شد، من شاهد كشتار هولناك مردم بودم و اينكه چگونه آنان را به رگبار مىبستند. شب شانزدهم خرداد خواب عجيبى ديدم؛ خواب ديدم برادرم، خليل، خونآلود است. وقتى به شيراز آمدم، اوضاع غيرعادى بود. اول از همه سراغ برادرم را گرفتم و گفتم: «مادر! خليل كجاست؟» مادرم زد زير گريه...
قاتل برادرم ايروانى بود كه آن زمان رئيس كلانترى منطقه 8 در چهارراه مشير بود. بعد از اين جنايت به او درجه دادند و يك كلت هم به او هديه كردند. مادرم يك بار با دست خالى به او حمله كرد و با نامه هم او را تهديد كرده بود.
در آن زمان وضع خانوادههاى شهدا دردناك بود، در نظر عموم مردم خانواده شهدا به عنوان افراد ماجراجو تلقى مىشدند و در مدت زمانى كه ما در سنندج و تهران زندگى مىكرديم، شايد حدود ده تا يازده سال، هيچ كس به خانه ما سر نزد. آشنايان مىگفتند بياييد خانه را بفروشيد كه در حال خراب شدن است. هنگامى كه به شيراز آمديم آغاز انقلاب بود و در خانه اوضاع خيلى به هم ريخته بود؛ در طول اين سالها پردهها، قاليها و وسايل از بين رفته بودند و ديوارها ريخته بود؛ ولى به خاطر علاقهاى كه مادرم به شهيد آيتاللّه دستغيب داشت، وقتى به شيراز آمديم، آرامشى خاص پيدا كرديم.
بعد از انقلاب ماجراى ايروانى را دنبال كرديم. در آن زمان آقاى سيّدعلىمحمد دستغيب مسئول دادگاه انقلاب بود. چون ايشان پسرخاله من بودند، من نگران اين بودم كه قضاوت نسبت به ما به خطا رود و مردم تصور كنند او را بدون محاكمه اعدام كردند؛ اما بعدها كه فرد ديگرى مسئول دادگاه انقلاب شد. من به اتفاق برادرانم به تعقيب ماجرا پرداختيم و بالاخره با سختى فراوان منزل او را پيدا كرديم و به دادگاه رفتيم و گفتيم كه ما قاتلى را شناسايى كرديم و خواستيم به ما كمك كنند. آنها گفتند كه ما چندان نيرو نداريم و خودتان هم بايد كمك كنيد. در اوايل انقلاب مردم تشكيل كميته داده بودند و همه كارها مردمى بود. آنها يك نفر از افراد مسلح را در اختيار ما گذاشتند و به ما هم كه چهار نفر بوديم، دو تا كلت دادند و ما نيز خانه او را از دو طرف محاصره كرديم. خانهاش دو در داشت و ما ابتدا از يك در وارد شديم؛ ولى او از در دوم رفته بود، بالاخره او را دستگير كرديم و به دادگاه برديم. نخست مىگفت؛ من ايروانى نيستم؛ اما بعد از مدتى اظهار داشت كه من او را نكشتم، تا اينكه بعد از بازجويى به قتل او اعتراف كرد و گفت: «من ناراحتى قلبى دارم و مريض هستم.» سوار ماشين شدم و به منزلش رفتم تا قرص برايش بياورم. از طرفى احساس غريبى به من دست داد و دچار افسردگى شدم و به اصطلاح دلم برايش سوخت. وقتى رفتم منزل، به مادرم خبر دادم، احساس كردم كه مادر هم حالش طبيعى نيست و او هم حال من را داشت؛ يعنى برخلاف تصور به جاى اينكه خوشحال شود، ناراحت شد و اين احساس تا قبل از دستگير كردن ايروانى در او وجود نداشت و مرتبا ما را ترغيب مىكرد كه برويد قاتل برادرتان را دستگير كنيد. در آن زمان مادر شهيد دكتر نجاتاللهى در روزنامه اعلام كرده بود كه قاتل پسرم را عفو كردم و نظر ما هم اين بود كه او را عفو كنيم؛ زيرا او به مكافات خودش رسيده بود. بالاخره به دادگاه رفتيم و در آنجا گفتند كه بايد مادرش رضايت بدهد و او هم رضايت داد. آيتاللّه دستغيب را خدا رحمت كند، مادرم به ايشان مراجعه كرد و ايشان فرمودند: «بهتر است عفو كنى....» ايروانى بعد از آزاد شدن زمينى براى مسجد به نام خليل دستغيب اهدا كرد و كلنگ آن هم توسط شهيد آيتاللّه دستغيب به زمين خورد.
3- امین دستغیب (برادر شهید خلیل دستغیب)
15 خرداد كه خبر دستگيرى امام خمينى از طريق رسانههاى گروهى منتشر شد، آيتاللّه شهيد دستغيب روى منبر اعلام كردند كه فردا بايستى همه مغازهها تعطيل شود و همه مردم در صحن شاهچراغ متحصن شوند. من به اتفاق برادرم، خليل از مسجد به منزل آيتاللّه دستغيب رفتيم. در آنجا مردم براى محافظت از ايشان جمع شده بودند و مشغول نماز و دعا بودند. خليل با سن كمى كه داشت، دنيا را با حالتى عرفانى مىديد و همان شب كه در خانه شهيد دستغيب بود، روى كاغذى كه هم اكنون به يادگار مانده، چند آيه قرآن و ادعيه نوشت كه حكايت از آمادگى روحى او نسبت به شهادت مىكند.
فرداى آن روز به شاهچراغ رفتم. در آنجا مردم شعار «يا مرگ، يا خمينى» مىدادند. بعد جنازهاى را ديدم كه روى يك در چوبى گذاشتهاند و به مسجد جامع مىبرند. پشت سر جنازه حركت كردم، ناگهان متوجه شدم كه جسد برادرم خليل است؛ دست خليل، ماه گرفتگى داشت و معمولاً قرآن به دست داشت، من از روى اين دو نشانه او را شناختم. چون تير به سرش خورده بود و صورتش كاملاً خونى بود. در همين هنگام مادرم را ديدم كه مىآمد، سعى كردم موضوع را از او پنهان كنم، اما نشد پس او را تسلى دادم. ما اوّل باورمان نمىشد كه خليل شهيد شده است.
در آن زمان حكومت نظامى بود و به ما مىگفتند كه جاى شما در اين شهر نيست. با اينكه ما مىدانستيم، قاتل برادرم سرهنگ ايروانى است، اما كارى نمىتوانستيم بكنيم. به هر حال مجبور شديم مدت دوازده سال از شيراز برويم و اين دوران سختى براى ما بود. در مدت چند سالى كه سنندج بوديم، شهيد آيتاللّه دستغيب بعد از آزادى به ما سر مىزد. غريبى براى ما سخت بود و من چون به لحاظ سنى تفاوت كمى با خليل داشتم، با او خيلى مأنوس شده بودم و معمولاً با هم به مسجد مىرفتيم، نماز مىخوانديم. بعد از شهادت او تنها مانده بودم و مرتب خواب او را مىديدم. در سال 1356 به اتفاق مادرم از سنندج به شيراز بازگشتيم. خانه ما نزديك مسجد جامع بود و به صورت متروكه درآمده بود. مادرم در اين مدت اطمينان داشت كه انقلاب به پيروزى مىرسد. بعد از پيروزى انقلاب اسلامى ماجراى شهادت خليل را به اتفاق برادرم حبيب پىگيرى كرديم و سرانجام قاتل او را دستگير كرديم. هر چند كه مادرم در پايان كار او را عفو كرد.
جليل عرفانمنش، خاطرات پانزده خرداد؛ شیراز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
تعداد بازدید: 6904