حجتالاسلام والمسلمين سيدمهدى امينى محرّر، مشهور به دروازهاى، فرزند آيتاللّه حاج سيدابراهيم موسوى دروازهاى در بهمن 1313، در تبريز، متولد شد.
پس از بهرهگيرى از دروس اساتيدى چون: حاج شيخ علىاكبر اهرى، پدرشان، آيتاللّه سيدمهدى انگجى، آيتاللّه مفيد طباطبايى، آيتاللّه بادكوبهاى و آيتاللّه مستنبط غروى، در 1333 ش راهى قم شد و تا 1340 ش، به تحصيل كفايه و فقه و اصول در محضر اساتيد بزرگى مانند: آيتاللّه حاج ميرزا احمد شربيانى، آيتاللّه سلطانى طباطبايى، آيتاللّه بروجردى و امام خمينى پرداخت. پس از فوت پدر در 1340 ش، به تبريز بازگشت. در 1342 ش، به دليل همگامى با نهضت امام خمينى دستگير شد و بيش از شش ماه در زندان بهسر برد. آنچه در پى مىآيد، حاصل گفتگويى است كه در تاريخهاى 13 تير و 13 مرداد 1372 در منزل ايشان صورت گرفته است.
اوضاع ايران در آستانه نهضت
پيش از آغاز نهضت 15 خرداد كه حكومت ايران به دست رژيم فاسد و خودكامه پهلوى اداره مىشد، كشور ما از جنبههاى گوناگون، در وضع بسيار اسفانگيز و نكبتبارى قرار داشت و فساد و تباهى همه اركان و جوانب مملكت را فراگرفته بود.
فرهنگ ما ارزشهاى انسانى و معنوىاش را از دست داده و به يك فرهنگ خارجى و وارداتى تبديل شده بود و از لحاظ سياسى، كشور ما آنچنان تحت سلطه و نفوذ غرب بود كه در همه تصميمگيريها و سياستگزاريها، موافقت و اجازه قدرتهاى بزرگ ـ بهخصوص امريكا ـ نقش تعيينكننده داشت و به همين جهت اقتصاد ما نيز يك اقتصاد وابسته بود، زيرا طبيعى است، كشورى كه استقلال و حاكميّت سياسى نداشته باشد، از استقلال اقتصادى نيز بىبهره خواهد بود.
از همه اينها وخيمتر و اسفبارتر، بعد مذهبى بود؛ مذهب هم مانند چيزهاى ديگر وسيله و آلتى شده بود براى بهرهبردارى رژيم؛ به اين معنا كه رژيم روى شيطنت و عوامفريبى، مذهب را انكار نمىكرد؛ بلكه بهظاهر آن را تا حدّى ترويج هم مىنمود، امّا مذهبى بىمحتوا و تحريفشده، مذهبى كه نه تنها با مقاصد شيطانى و پليدش منافاتى نداشت، بلكه آنها را تأييد و تصديق هم مىكرد و اين آفتى بود بسيار بزرگ كه ضرر و زيانش كمتر از انكار مذهب نبود.
آن زمان بزرگترين مرجع تقليد، آيتاللّه بروجردى بود. ايشان نه تنها در ميان شيعيان، بلكه درميان همه مسلمانان و در همه كشورهاى اسلامى صاحب نفوذ فراوان بودند و به همين جهت، در مقابل نظام خودكامه و طاغوتى بهمثابه سدّ محكمى به حساب مىآمد و در واقع، رژيم همواره مترصد بود كه ايشان از دنيا بروند؛ چرا كه در اين صورت، به خيال خودش، با كمال راحتى و آزادى مىتوانست نقشههاى شيطانى خود را پياده كند و دست به كارهاى خلافى بزند كه در زمان حيات ايشان غيرممكن بود.
به اين ترتيب، وقتى آيتاللّه بروجردى رحلت نمود، رژيم خوشحال از اينكه سدّ محكمى از ميان برداشته شده است، تصميم گرفت كه به اجراى نقشههاى شومش بپردازد.
وضع دشوارى براى دلسوزان مملكت و اسلام پيش آمده بود، هيچكس بهدرستى نمىدانست كه بعد از فوت آن مرجع بزرگ، اوضاع چگونه مىشود و زعامت و اداره امور مسلمانان به دست كدام مرجع مىافتد و بالاخره چه كسى صلاحيّت رهبرى جامعه اسلامى را دارد.
بههرحال پس از فوت مرجع بزرگ شيعه، رژيم كه منتظر چنين روزى بود، اجراى نقشههاى خائنانهاش را آغاز كرد و نخستين نقشه شومش، مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى بود؛ مسئلهاى كه در تاريخ سياسى ايران به عنوان نقطه عطفى مطرح گرديد.
انجمنهاى ايالتى و ولايتى
در مهر ماه 1341، روزنامهها نوشتند كه در جلسه هيئت دولت لايحهاى بهنام «لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى» به تصويب هيئت وزيران رسيده است كه به موجب آن، زنها و همچنين افراد غيرمسلمان مىتوانند در انتخابات شركت كنند و رأى بدهند و يا كانديداى انتخابات شوند و در يك جمله: انتخاب كنند و يا انتخاب شوند. ضمنا در قانون انتخابات قيد سوگند به قرآن حذف گرديده و به جاى آن سوگند به كتاب آسمانى جايگزين گرديده است.
هدف عمده آن لايحه اين بود كه راه براى فرقههاى ديگر، حتّى مسلكهاى ساختگى و سياسى وابسته به رژيم، باز شود و آنان كه كتاب به اصطلاح مذهبىشان را، با ادّعاى مسخره، كتاب آسمانى مىنامند، سرنوشت ملت مسلمان را در درازمدت به دست بگيرند.
روشن است كه با اين قدم راه براى مخالفتهاى علنى ديگر با اسلام و قرآن، هموار، و حريم دين و قرآن با الكل شكسته مىشد و مورد دستيازى مخالفان و معاندان قرار مىگرفت. اين در واقع مسئله بسيار مهمّى براى مسلمانان شده بود.
رژيم اين نقشه شوم و شيطانى را در چنين روزى كه مرجع بزرگ مسلمانها رحلت كرده بود، پياده مىكرد تا به زعم خودش بهراحتى و بدون دردسر بتواند به خواسته نامشروعش برسد. غافل از اينكه پس از فوت آن مرجع عالىقدر هم، سنگر دفاع از حريم اسلام و قرآن خالى نيست. همانگونه كه خدا وعده داده است، هرگاه آيهاى را بردارد و ببرد، آيهاى ديگر مثل او يا بهتر از آن بياورد.
با انتشار خبر روزنامهها مبنى بر تصويب لايحه جديد انتخابات، موجى از خشم و ناراحتى سرتاسر كشور را فراگرفت.
امام و ديگر مراجع وقت به سرعت و بدون درنگ، شبانه، جلسهاى در منزل آيتاللّه حائرى، بنيانگذار حوزه علميه قم، تشكيل دادند و به شور و تبادل افكار پيرامون اين مسئله پرداختند. نتيجه جلسه اين شد كه امام و ديگر مراجع، هر كدام، اعتراض خود را با تلگرافى جداگانه به شاه مخابره كردند و عواقب وخيم كار را به وى گوشزد نمودند. اين اوّلين قدمى بود كه در جريان نهضت اسلامى ايران برداشته شد.
تبريز و لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى
دو ـ سه روز بيشتر از انتشار اين خبر ناگوار نگذشته بود، كه دوست بزرگوارم، حجتالاسلام والمسلمين آقاى سيدهادى خسروشاهى، از قم به تبريز آمد و روى سوابق دوستى كه با هم داشتيم، ماجرا را بهطور مشروح در منزل ما حكايت كرد و گفت كه امام و ديگر مراجع در اين مسئله مداخله كرده و اقدام نمودهاند و خلاصه اينكه علماى تبريز هم بايد هرچه زودتر دست به كار شوند. در اين جلسه، دوست ارزشمندمان، جناب آقاى بكايى، هم حضور داشت. بعد از اينكه مسئله بين خودمان كاملاً بررسى شد، تصميم گرفتيم كه قضيه را پىگيرى كنيم. به همين منظور، من و آقاى خسروشاهى و آقاى بكايى بطرف خانه علماى تبريز حركت كرديم تا آنها را كاملاً در جريان بگذاريم و بخواهيم كه آنان نيز در اين مسئله به پيروى از امام و ديگر مراجع قدمبردارند و اعتراض كنند. اين اوّلين قدم در تبريز، در جريان نهضت اسلامى بود.
اوّلين شخص از علماى تبريز كه به منزل او رفتيم، آيتاللّه قاضى طباطبايى بود. وقتى به آنجا رسيديم، ايشان مشغول تدريس بودند. صبر كرديم تا درس تمام شد و طلبهها رفتند و مجلس كاملاً خصوصى شد؛ سپس ماجرا را حكايت نموديم و گفتيم كه حاجآقا و مراجع ديگر دست بهكار شدهاند و ما هم بايد در تبريز اقدامى بكنيم ـ آن زمان به حضرت امام مىگفتيم حاجآقا.
چون آن روزها سرآغاز كار بود و هنوز علما تجربه مبارزه با رژيم را نداشتند، ايشان كمى تأمل كردند و گفتند اين مسئله را بايد با ديگر آقايان هم در ميان بگذاريم تا هر تصميمى كه گرفته مىشود، عمومى باشد و نبايد اقدام عجولانهاى بكنيم. ما نيز بيش از اين اصرار نكرديم و از آنجا به منزل آيتاللّه حاج ميرحجت ايروانى، كه از علماى بزرگ و سرشناس تبريز بودند، رفتيم. جريان را به ايشان بازگفتيم، ايشان هم همان حرفى را زدند كه قبلاً قاضى طباطبايى زده بودند. در آن دو جلسه به نتيجه مثبتى نرسيديم؛ امّا مأيوس نبوديم و طبعا لازم بود كه مسئله را بيشتر پىگيرى كنيم، مىدانستيم كه اين كار، كار چندان راحتى نيست.
در هر حال بعد از پىگيرى بسيار، آقايان علما در يك جلسه گردهم آمدند و با هم به مشورت پرداختند و نتيجه اين شد كه يك تلگراف بسيار عالى و قاطع، با امضاى سى نفر از علماى بزرگ تبريز به شاه مخابره شود. همچنين قرار شد به منظور آگاهى كامل مردم از اهميّت مسئله و واقعيت امر و آمادهسازى آنان، براى ادامه مبارزه و حركتهاى احتمالىِ آينده اعلاميّهاى تهيّه و تنظيم شود كه پس از به امضا رساندن و تأييد آقايان علما، آن را چاپ و منتشر كرديم.
بهرهگيرى از منابر و مجالس سخنرانى
كار ديگر، جنبه تبليغى مسئله بود. لازم بود براى آگاه نمودن طبقات مختلف مردم تبليغات وسيع و گستردهاى در مساجد و بالاى منابر صورت بگيرد و خطرهايى كه در آينده، نظام حاكم، اسلام را تهديد مىكرد، بازگو شود. اين كار هم شروع شد و آقايان علما و وعاّظ و گويندگان هر كدام به نوبه خود و در حدّ توان خود به ايراد سخنرانى و افشاگرى مىپرداختند و مردم را درمقابل اين حادثه تلخ و خطرناك با وظايف و مسئوليتهايشان آشنا مىنمودند و مضمون و محتواى تلگرافها و اعلاميّههاى بعدى را كه از طرف امم و ديگر مراجع منتشر مىشد و با سختى و مخفيانه تكثير و چاپ مىگرديد، به اطلاّع مردم مىرساندند و بدينترتيب، تبريز هم همانند ديگر شهرها، در نهضتى كه به رهبرى امام و همراهى ديگر مراجع شروع شده بود، پيش مىرفت.
تشكيل جلسات
در همان ايام، من به قم رفتم و خدمت امام رسيدم و به ايشان عرض كردم كه آقا! در اين موقعيت حسّاس وظيفه ما چيست؟ ايشان فرمودند: «شما از قول من به آقايان بگوييد كه جلساتشان بهطور منظّم ادامه داشته باشد، ولو جمع شوند و يك چايى بخورند و متفرّق شوند. وقتى مردم و دستگاه ببينند علما اجتماع دارند، اين خيلى مهمّ و مؤثّر است.»
بنده پيام امام را به آقايان علماى تبريز رساندم. پس از آن جلسات به شكل بسيار منظّم تشكيل مىشد و روح وحدت و صميميّت و يكپارچگى در بين علما حاكم بود؛ اكنون اكثر آن آقايان از دنيا رخت بربستهاند.
جريان مبارزه با انجمنهاى ايالتى و ولايتى همچنان ادامه داشت تا اينكه بعد از حدود دو ماه، مقاومت و مبارزه مردم و روحانيت به نتيجه رسيد و روزنامهها نوشتند كه تصويبنامه مهر 41 از سوى دولت لغو شده است و قابل اجرا نيست.
به اين ترتيب، ظاهرا قضيه به پايان رسيده بود. مردم مسلمان ايران خوشحال و شادمان بودند و به همديگر تبريك مىگفتند. حضرت امام و ديگر مراجع در سخنرانيها و اعلاميههايشان از پشتيبانى مردم تشكر كردند؛ امّا در سخنان امام جملههايى بود كه دقيقا نشان مىداد هنوز مبارزه به آخر نرسيده است؛ ازجمله خطاب به مردم فرمودند: «گوش به زنگ باشيد! بيدار باشيد! هر وقت ديديد جريانى برخلاف اسلام و استقلال كشور پيش آمده، براى دفاع از اسلام آماده باشيد»
ماجراى رفراندوم
هشدار امام بىدليل نبود، چرا كه حدود چهل روز بعد از ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى، غائله ديگرى برپا شد؛ غائلهاى مهمتر و بزرگتر از قبل: شاه مىخواست لوايح ششگانه خود را به رفراندوم بگذارد.
امام در اجتماع بزرگ علما و طلاب قم، سخنرانى بسيار حادّى ايراد نمودند و فرمودند: «دستگاه حاكمه براى اغواى مردم دام وسيعى گسترده و به يك سلسله اعمال عوامفريب دست زده كه هرگاه ما اقدام نكنيم، ملّت اسلام در معرض فنا خواهد بود. بايد در مقابل دسيسههاى شاه، نگذاريم مردم گول بخورند.»
اعلاميّه امام هم در همين زمان در بهمن 41، در سطح كشور منتشر شد و بار ديگر مردم مسلمان را به شور و حركت آورد و بدينترتيب، اينبار، امام ضربه را مستقيما بهخود شاه وارد كرد.
شاه خشمگين از ضربه محكمى كه خورده بود، به قم رفت و در آنجا هم با بىاعتنايى و بىتوجّهى مردم و علما مواجه شد و در نطق رسوا و مفتضح به روحانيان و مذهبيّون اهانتها كرد و ناسزاها گفت كه در تاريخ نهضت اسلامى ايران ثبت شده است.
نوروز 1342
نوروز 42 فرا رسيد. امام فرمودند: «ما امسال عيد نداريم!» و روز عيد را روز عزا اعلام نمودند. اتفاقا روز دوّم فروردين آن سال مصادف بود با روز شهادت امام صادق (ع) و چون امام عيد را هم عزا اعلام كرده بودند، بيشتر شهرهاى ايران به حالت فوقالعادهاى درآمد.
ماجراى مدرسه طالبيّه تبريز
روز دوّم عيد را كه مصادف با سالروز وفات امام صادق (ع) بود، امام روز عزا اعلام كرده بود. در منزل ما هم به همين مناسبت مراسم روضهخوانى و سوگوارى برقرار بود و عدهاى از آقايان اهل علم و وعّاظ و مردم جمع شده بودند. ناگهان يكى از آقايان اهل علم به نام آقا ميرزا فيضاللّه با سر و وضع بههم ريخته و لباسهاى پاره و بدن خونين وارد منزل شد و ماجراى مدرسه طالبيّه را اينچنين تعريف كرد:
اعلاميه امام در مدرسه طالبيّه، روى ديوار نصب شده بود، به همين خاطر مأموران شهربانى به درون مدرسه ريختند و خواستند اعلاميه امام را پاره كنند كه با مقاومت شديد طلاب مدرسه روبهرو شدند. طلاب دلاور و مبارز با مأموران درگير شدند و زد و خوردى شديد و خونين بين آنها درگرفت. طلاب كه سلاحى نداشتند، با آجر و سنگ، و مأموران با اسلحه سرد و گرم به جان هم افتادند و سرانجام تعدادى از طلاب بىدفاع مورد هجوم وحشيانه مأموران شهربانى و ساواك قرار گرفتند و زخمى و مجروح شدند.
امّا دامنه اين تهاجم به همينجا ختم نشد، شعاع اين حمله وحشيانه و زد و خورد به سر بازار كشانده شد. مردم بهمناسبت شهادت امام صادق (ع) در مسجد حاج ميرزا يوسفآقا (معروف به قِزِلّى مسجد) كه در سر بازار واقع است، جمع شده بودند و به بيانات وعّاظ و سخنرانان گوش مىدادند كه ناگهان سر و صداى غيرمنتظره و وحشتناكى به گوششان رسيد، لذا براى اطلاّع يافتن از حادثهاى كه پيش آمده از مسجد بيرون رفتند و مورد حمله و هجوم وحشيانه مأموران رژيم قرار گرفتند. آنها بدون هيچ ترحّمى به جان مردم افتادند و مردم بىپناهْ بدون ترس و با شهامتى كمنظير، به دفاع از خود پرداختند. در اين ميان يكى از مردم شجاع سنگى پرتاب كرد كه به گيجگاه يكى از مأموران شهربانى خورد و در اثر اين برخورد مأمور شهربانى كشته شد.
در نهايت، با مجروح شدن چند نفر از مردم بىدفاع و دستگيرى عدّهاى ديگر، اوضاع كمكم به حالت عادى برگشت و چون روز تعطيلى بود، مردم به خانههايشان برگشتند و شهر در سكوتى سنگين فرو رفت.
عصر همان روز، برادرزاده آيتاللّه قاضى طباطبايى به منزل ما آمد و گفت: «آقا سلام رساندند و گفتند كه مايلند با شما صحبت كنند، يا شما بهمنزل ايشان برويد يا اينكه ايشان به منزل شما بيايند.» من از اين پيشنهاد كه در واقع خواسته خودم بود، استقبال كردم و به منزل آقاى قاضى رفتم. ايشان گفتند: «لازم است راجع به حادثه امروز تبريز و فاجعهاى كه به وقوع پيوست، چيزى بنويسيم و آن را به صورت اعلاميّهاى منتشر كنيم تا كسانى كه خبر ندارند، از اين فاجعه جديد باخبر شوند؛ و خلاصه اينكه بايد از اين فاجعه به نفع نهضت بهرهبردارى كرد.»
در اين زمينه متنى را نوشتم كه مورد تأييد ايشان قرار گرفت. فرداى آن روز اين اعلاميّه با خط سرخ در سرتاسر شهر منتشر شد. به خاطر دارم كه در آن اعلاميّه سه بيت از قصيدهاى را كه عموى بزرگوار و دانشمندم، استاد سينا، درباره مظالم نظام حاكم سروده بودند، آورده بودم كه در اينجا نقل مىكنم:
من آن زمان ببريدم دل از فغان كه بديدمزوال دولت ظالم به دست دادگر آيد
تو اى ستمگر غافل، به هوش باش و حَذَر كنكه آه و ناله دلهاى خسته كارگر آيد
ز مشكلات حوادث منال اينهمه سيناكه تيرهتر چو شود شب، يقين ز پى سحر آيد
مهمترين بازتابى كه حمله پاسبانها و مأموران دولتى به مدرسه طالبيّه داشت، اين بود كه به آگاهى عدّهاى از مردم كمك كرد.
مىدانيم كه يكى از قوانين عالم، قانون تدرّج است. همهچيز در عالم تكوين به تدريج پيش مىرود و كامل مىشود. مسئله نهضت و انقلاب هم از كلّ مسائل عالم جدا نيست. تمام وقايعى كه از آغاز نهضت 15 خرداد تا روزهاى پيروزى انقلاب در ايران اتّفاق افتاد، به تدريج بر آگاهى مردم افزود. درست است كه ستمها و شكنجههاى رژيم فشار فراوانى بر مردم وارد مىكرد، امّا همه اين دشواريها بهتدريج باعث آگاهى بيشتر مردم مىشد، بهخصوص نسبت به آنهايى كه ماهيّت رژيم فاسد شاه را خوب نشناخته بودند. اين حوادث سخت و كمرشكن به تدريج و بهطور ناخواسته بر تحرّك و بيدارى مردم كمك مىكرد و آنان را براى ادامه مبارزه آمادهتر مىساخت.
15 خرداد و تأثيراتش در تبريز
جريان مبارزه قطع نمىشد و هر روز حادثه تازهاى به وقوع مىپيوست تا اينكه روز 15 خرداد 42 فرا رسيد؛ روزى كه امام خمينى، رهبر نهضت، دستگير شدند؛ روز كشتار بىرحمانه مردم تهران و قم.
آن روز، پاكروان ـ رئيس ساواك ـ با كمال بىشرمى و با نوعى تحقير و اهانت به مقام و عنوان امام خمينى، خبر دستگيرى ايشان را از راديو اعلام كرد. به دنبال پخش اين خبر ناگوار، تبريز يكپارچه پر از خشم و اعتراض شد؛ بازار و مغازهها در سطح شهر ناگهان به حالت تعطيل درآمد و مردم سراسيمه به خيابانها ريختند تا پشتيبانى قاطع خود را از امام و خشم و نفرتشان را نسبت به نظام حاكم با فريادها و شعارهاى كوبنده ابراز نمايند.
عصر همان روز، جلسهاى در اتاق بازرگانى تبريز تشكيل شد كه تعدادى از تجّار معروف شهر و مسئولان امنيّتى در آن حضور داشتند و عدّهاى از علماى بزرگ و نامدار تبريز را هم به آن جلسه دعوت كرده بودند. هدف اصلى از تشكيل اين جلسه اين بود كه روحانيّت شهر را كه مورد حمايت مردم انقلابى بودند، متقاعد كنند تا مردم را به سكوت و آرامش دعوت كنند و از آنها بخواهند كه مغازههايشان را باز كنند و از حالت تعطيلى درآورند.
علما هم بيشتر به اين منظور در اين جلسه شركت كرده بودند كه حرفهايشان را با صراحت و رودررو با عناصر رژيم بزنند و به اين ترتيب با آنها اتمام حجت كنند.
تيمسار مهرداد، رئيس ساواك كه مردى فاسد و بىشرم بود، با كمال وقاحت و بىشرمى گفت: «تعدادى از افراد پابرهنه در خيابانها و بازار راه افتادند و بازار را با زور و تهديد به تعطيل كشاندند.» پيش از آنكه آقايان علما پاسخى به اين بىشرمى بدهند، يكى از تجّار تبريز به نام آقاى حاج جواد برقلامع به او گفت: «آقاى مهرداد! يك مشت آدم پابرهنه كه زورشان نمىرسد بازار بزرگ تبريز و خيابانهاى آن را به تعطيلى بكشانند، اين آقاى پاكروان بود كه شهر تبريز را به تعطيلى كشاند!» مهرداد با عصبانيّت و در عين حال تعجب پرسيد: «چطور؟!» و او در جواب گفت: «وقتى خبر دستگيرى و جلب آقا را از راديو اعلام مىكنند و مردم باخبر مىشوند كه مرجع تقليدشان زندانى شده، انتظار داريد هيچ عكسالعملى انجام ندهند؟! مگر مىشود مرجع تقليد يك ملت را دستگير كنند و آن ملت ساكت و آرام سرجايشان بنشينند؟!» اين جملات براى مهرداد خيلى كوبنده بود، سرش را پايين افكند و چيزى نگفت.
بعد از آن، آقايان علما حرفهايشان را زدند و به حق با صراحت و قاطعيّت تمام مطالب را بازگو نمودند و نه تنها با خواسته مسئولان مبنى بر پايان دادن به تعطيلى شهر كوچكترين توافقى نكردند، بلكه ادامه تعطيلى را صددرصد تأييد و تثبيت كردند و به اين ترتيب جلسه آن روز به پايان رسيد.
مردم در خيابان با حالت انتظار ايستاده بودند. وقتى از جلسه بيرون آمديم، شروع كردند به كنجكاوى و با بىصبرى مىخواستند بدانند كه چه تصميمى در اين جلسه گرفته شد.
آقايان علما به مردم گفتند: «شما به كارتان ادامه بدهيد، تعطيلى بايد همچنان برقرار باشد!» مردم از شنيدن اين خبر خوشحال شدند و با دلى آسوده و عزمى راسخ متفرق شدند.
تعطيلى شهر تبريز حدود ده روز ادامه داشت. پس از اين مدّت، آقايان به منظور رعايت حال طبقه ضعيف و كمدرآمد كه از ادامه تعطيلى ضربه اقتصادى مىخوردند و وضع زندگىشان به هم مىريخت، اجازه دادند تا مغازهها را باز كنند و كسب و كارشان را از سر بگيرند؛ امّا با اينهمه بر مردم گوشزد مىكردند كه هميشه آمادگى خودشان را حفظ كنند و گوش به زنگ باشند.
هجرت علما به تهران
چند روز پس از واقعه دردناك 15 خرداد و دستگيرى حضرت امام، عدّهاى از علما و روحانيان عالىقدر سرتاسر كشور به منظور نشان دادن اتّحاد و هماهنگى و پشتيبانى از امام به تهران مهاجرت كردند. اين عدّه در تاريخ معاصر ايران به عنوان مهاجرين ناميده مىشوند.
وقتى علماى مهاجر به تهران رسيدند، در باغى به نام باغ ملك، واقع در شهررى، همچنين در منزل بعضى از علماى تهران جمع شدند و جلساتى را به شكل منظّم و منسجم تشكيل دادند تا براى آزادى بىقيد و شرط حضرت امام اقدامى جدّى انجام دهند و قدمهاى مؤثرى بردارند. اين اجتماع باشكوه كه با حضور جمع كثيرى از آقايان علما و مراجع تقليد قم و تهران و مشهد انجام مىشد، پس از فاجعه هولناك پانزدهم خرداد و دستگيرى حضرت امام و كشتار بىرحمانه مردم، روح تازهاى در دلها دميد و يأس و نوميدى را از همگان دور كرد.
حدود ده نفر از علماى تبريز به نمايندگى از جامعه روحانيّت آن شهر در آن جلسات شركت كرده بودند؛ از جمله: آيتاللّه حاج ميرزا عبداللّه مجتهدى، آيتاللّه حاج سيداحمد خسروشاهى، آيتاللّه حاج شيخ حسين نجفى اهرى، حجتالاسلام والمسلمين آقاى حاج سيدهادى خسروشاهى، حجتالاسلام والمسلمين استاد شيخ حسين گوگانى، حجتالاسلام والمسلمين حاج سيديوسف هاشمى، حجتالاسلام والمسلمين سيدجعفر هاشمى؛ اين جانب هم در اين سفر همراه و همصحبت آقايان بودم.
چند روزى از ماندنمان در باغ ملك نگذشته بود كه يك روز ناگهان، مأموران ساواك كه تعدادشان بسيار زياد بود، به آنجا ريختند و اكثر علما و روحانيان را به زور و تهديد و خشونت سوار ماشينهاى متعدّد كه همانجا آماده بود، كردند و به شهرهايشان فرستادند. آيتاللّه سيداحمد خسروشاهى، حجتالاسلام گوگانى، و من را نيز با يكى از ماشينها به تبريز فرستادند.
نقش مساجد تبريز در روشنگرى مردم بعد از 15 خرداد
بعد از فاجعه 15 خرداد، مبارزه همهجانبه مردم مسلمان ايران، به رهبرى روحانيّت، بسيار گستردهتر از پيش ادامه داشت. علما، خطبا و گويندگان تبريز تحت شرايطى بسيار دشوار فعاليّت مىكردند و در مساجد و بالاى منابر عليه نظام حاكم به سخنرانى مىپرداختند و در اين راه كوچكترين بيم و هراسى به خود راه نمىدادند.
در ميان مساجد شهر تبريز، چند مسجد از اهميّت فوقالعادهاى برخوردار بودند و نقش مهم و چشمگيرى را در آگاهى مردم و تحريك آنها براى ادامه مبارزه ايفا مىكردند. از آن جمله مىتوان مسجد شعبان، به امامت آيتاللّه قاضى طباطبايى و مسجد حاج ميرزا يوسفآقا (معروف به قزلّى مسجد)، به امامت آيتاللّه سيداحمد خسروشاهى را نام برد.
اين دو عالم بزرگوار حقا در بيان حقايق و مبارزه با نظام فاسد هيچگاه كوتاهى نمىكردند و واقعيّات را با رشادت و صراحتى كمنظير در بالاى منبر و در حضور انبوه مردم مسلمان و مبارز بازگو مىنمودند.
يكى ديگر از مساجد مهمّ و مركزى شهر تبريز، مسجد صمصامخان (معروف به قلعهبيگى) بود. اين مسجد از قديمالايّام در تبريز شهرت و موقعيّت خاصّى داشت و در طول نهضت اسلامى، محلّ تجمّع مبارزان شهر تبريز بود. امامت اين مسجد از سال چهلم به بعد به عهده من بود و شبها پس از اقامه نماز جماعت در اين مسجد، به وعظ و تفسير مىپرداختم. استقبال مردم از سخنرانى و صحبت من كمنظير بود. گاهى نيز در نتيجه ازدحام و انبوه جمعيت درگيريهايى به وجود مىآمد.
بعد از آغاز نهضت، بهخصوص پس از 15 خرداد، اين مسجد با توجّه به موقعيتى كه داشت، يكى از مراكز فعّال مبارزه در تبريز بهشمار مىآمد. گاهى سخنرانيهايم در اين مسجد ممنوع مىشد، و گاهى مأموران به اين هم اكتفا نمىكردند و درِ مسجد را مىبستند و آن را به محاصره خود درمىآوردند. در يك كلام: اين مسجد همواره خارى بود در چشم رژيم.
علاوه بر اين، گاهى از خطباى زبردست و مبارز شهر هم دعوت مىكردم تا در اين مسجد به سخنرانى بپردازند و بهحق آنان نيز در ايفاى نقش خود و در افشاى مفاسد و مظالم نظام حاكم سنگ تمام مىگذاشتند. چند تن از اين آقايان كه به دفعات در اين مسجد سخنرانى كردند، ازجمله آقاى بكايى، آقاى اهرى، آقاى وحدت، در طول ساليان مبارزه در نهضت اسلامى، بارها، از سوى رژيم دستگير شدند و به زندان افتادند.
در گزارشى كه تيمسار مهرداد، رئيس ساواك تبريز، به مركز فرستاده بود، در مورد مسجد قلعهبيگى اين چنين نوشته بود: «مسجد قلعهبيگى كه از طرف شهربانى بسته شده بود و به وعّاظ ناراحت اجازه رفتن به بالاى منبر داده نمىشد، مجددا باز و چند نفر از نامبردگان كه سابقه طرد از تبريز و تبعيد به مركز را داشتند، دوباره به كار خود و تبليغ مردم مشغول گرديدهاند.» و در انتها نوشته بود: «به خاطر نزديك شدن ماه رمضان صلاح در اين است كه اشخاص مشروحه زير دستگير و به مركز اعزام شوند.»
چند خاطره
خاطرات زيادى از دوران مبارزه و سالهاى اول نهضت به ياد دارم كه بعضى از آنها براى من بسيار شيرين و لذّتبخش است، افراد زيادى را در طول چندين سال مبارزه به خاطر مىآورم كه همراه و همرزم من بودهاند. حكايت بعضى از اين خاطرهها خالى از لطف نيست:
1ـ روز عاشوراى 1383 مصادف بود با سيزده خرداد 1342؛ يعنى دو روز مانده بود به پانزدهم خرداد و نهضت كاملاً به اوج خود رسيده بود.
در آن روز، دستههاى عزادار مردم به سوى بازار تبريز حركت كردند و در داخل بازار بزرگ شهر متمركز شدند. خيابانهاى اطراف بازار هم لبريز از جمعيّت بود. مسئولانِ به اصطلاح امنيّتى، خشمگين و در عين حال بسيار مضطرب بودند و به ما مىگفتند: «مردم را از بازار بيرون ببريد، اگر حادثهاى پيش بيايد، شايد صدها نفر كشته شوند و شما مسئول اين اتفاق هستيد.»
بازار بزرگ تبريز، گريزگاهى نداشت تا در صورت وقوع درگيرى مردم بتوانند از آن طريق از مهلكه فرار كنند.
ما به مسئولان گفتيم: «اگر شما مداخله نكنيد، هيچ اتفاقى نمىافتد و اگر مسئلهاى پيش بيايد مسئول آن شما هستيد، نه ما.» كاملاً روشن بود كه آن جمعيّت دهها هزار نفرى، تنها به قصد شركت در مراسم عزدارى به آنجا نيامده بودند. رژيم به درستى دريافته بود كه مقصود مردم از جمع شدن در بازار، اعلام مخالفت با آنهاست نه صرفا عزادارى وگرنه همچون سالهاى پيش، بعد از انجام عزادارى، بدون سر و صدا از بازار بيرون مىرفتند و جايشان را به دستههاى بعدى عزادارى مىدادند.
انتظار بىصبرانه مردم كاملاً از چهرهها و همهمههايشان آشكار بود. آنها لحظهشمارى مىكردند تا از گويندگان و خطبا، حرفهاى تازهترى، متناسب با شرايط و مسائل روز، بشنوند.
به اين ترتيب، انتظار مردم ديرى نپاييد و در همين حين چهارپايهاى آوردند و آقاى بكايى، دوست سخنورمان، بالاى آن ايستاد و مردم را دعوت به سكوت كرد. همه ساكت شدند و او با صداى بلند شروع كرد به سخنرانى و گفت: «مردم! امروز روز عاشوراى حسينى است و شما به ياد و نام امام حسين (ع) اينجا جمع شدهايد. قرنهاست كه مردم مسلمان، در روز عاشوراى حسينى اجتماع مىكنند و عشق و اخلاصشان را به پيشگاه اباعبداللّه عرضه مىدارند و نسبت به يزيد اظهار انزجار و تنفّر مىكنند. امّا در هيچيك از عاشوراهاى گذشته اينهمه جمعيت، آن هم با اينهمه شور و احساس يكجا جمع نشدهاند. رمز و راز اين اجتماع بىسابقه در اين است كه امروز، مردم مسلمان ايران در اين عاشورا نه تنها به قصد لعن و نفرين كردن يزيد سال 61 هجرى جمع شدهاند، بلكه قصد دارند تا از يزيد عصر حاضر نيز كه همانند يزيد سال 61 مردى جنايتكار است، تبرّى جويند و اظهار انزجار كنند.»
اين سخنان پرشور آنچنان مردم را به وجد آورد و احساساتشان را برانگيخت كه يكصدا با فرياد «صحيح است، صحيح است»، گفتههاى سخنران را تأييد كردند. صداى مردم به قدرى بلند و كوبنده بود كه من احساس كردم در و ديوار شهر به لرزه درمىآيد.
2ـ 15 خرداد 42 مصادف با دوازده محرّم 1383، واقعه ديگرى در تبريز پيش آمد كه بسيار جالب و شورانگيز بود. آن روز عصر، جمعيّت زيادى در مسجد جامع تبريز كه مسجد بسيار بزرگى است، جمع شده بودند تا هم مراسم باشكوهى به مناسبت دوازده محرم برگزار شود، هم اجتماعى باشد به عنوان همراهى و همدردى با شهرهاى ديگر.
واعظ توانا، آقاى اهرى، در آن مسجد شور و غوغاى بىسابقهاى برپا كرده بود؛ او با بيانى بسيار گرم و تأثيرگذار، شروع كرد به حكايت تهاجم كماندوهاى شاه به مدرسه فيضيه و همچنين كيفيّت دستگيرى حضرت امام و حوادث دردناكى را كه در اين رابطه انجام گرفته بود، براى مردم به تفصيل بيان كرد. سخنان آقاى اهرى در آن جمع چنان مؤثر بود كه عدّهاى از مردم از حال رفتند و عدّهاى ديگر سرهايشان را به ديوار و ستونهاى مسجد كوبيدند و خلاصه وضع كاملاً غيرعادى شد. همان شب عدّهاى از شركتكنندگان در آن مراسم با وضعى آشفته و پريشان به منزل ما آمدند، آنها مىگفتند كه ما تا حال نديده بوديم مردم در مجلسى اينگونه دچار شور و احساسات شوند.
اين واقعه نشان مىداد كه خطبا و گويندگان، تا چه اندازه در تهييج و تحريك مردم براى شركت در مبارزه با نظام توانايى داشتهاند و در پيشبرد نهضت چه نقش مهمّى را ايفا كردهاند.
3ـ به يك جريان ديگر اشاره مىكنم كه برايم يك خاطره فراموشنشدنى است: در گذشته، مسجد قلعهبيگى، كه امامتش را من عهدهدار بودم، يكى از مساجد حسّاس و پرجمعيّت تبريز بود؛ البتّه نه به خاطر وجود من، بلكه به خاطر سوابق تاريخى و انقلابى آن كه در گذشتهها مركز تجمّع انقلابيّون بود، ونيز به خاطر موقعيت مسجد كه در مركز شهر و در يك منطقه پرجمعيّت واقع شده بود و همچنين به دليل امتياز سخنرانانى كه در آنجا سخنرانى مىكردند. همه اينها جهاتى بود كه دست به دست هم داده و آن مسجد را از ويژگيهاى خاصى برخوردار نموده بود.
مردم به صحبت و سخنرانى من نيز جدا علاقه زيادى نشان مىدادند، در حدّى كه گهگاه لازم بود مأمورى دم در بگذاريم تا از هجوم مردم به داخل مسجد جلوگيرى شود. طبيعى است كه اين وضع، در آن شرايط و در آن روزهاى حسّاس مبارزه، خوشايند مسئولان نبود و خشم و عصبانيت آنها را برمىانگيخت.
يكى از روزها هنگام عصر، از منزل خارج شدم كه به مسجد بروم. آن شب، شب سخنرانى من بود. ناگهان چند نفر از جوانان محل دواندوان به طرف من آمدند و گفتند: «آقا! به مسجد نرويد. مأموران ساواك و شهربانى مسجد را محاصره كردهاند.» چارهاى نداشتم جز اينكه از خير سخنرانى آن شب بگذرم. مأموران در مسجد را بسته بودند. مجبور بوديم سخنرانى را به شب بعد موكول كنيم. در هر حال، همان جوانها را مأمور كردم تا مخفيانه به مردم اطلاع دهند كه سخنرانى فردا انجام مىشود. آن شب وقتى مأموران ديدند من به مسجد نرفتهام و از مردم هم خبرى نيست، به گمان اينكه در اين چند شب سخنرانى نداريم، در مسجد را باز كردند و پى كارشان رفتند.
شب بعد، علاوه بر مردم عادى، چند تن از علما ازجمله: آيتاللّه خسروشاهى، آيتاللّه قاضى طباطبايى، آيتاللّه مجتهدى و عدهاى ديگر نيز آمده بودند. اين امر، يعنى بسته شدن در مسجد به وسيله مأموران انتظامى، باعث شد كه شب بعد علاوه بر سخنانى كه مىخواستم بگويم، خود اين ماجرا را نيز به عنوان يك حركت ضدّ اسلامى مطرح كنم. عكسالعمل اين سخنرانى در سطح شهر خيلى گسترده بود، آرى، «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد».
دستگيرى علماى تبريز
چند روز بعد از اين ماجرا، يعنى دوازدهم آذرماه 42، مأموران ساواك و شهربانى تبريز دستگيرم كردند؛ آن شب بعد از سخنرانى در مسجد، به اتفاق خانواده به منزل يكى از بستگان كه مهمانش بوديم، رفتيم. ساعت حدود 11 بود كه يكى از دوستانم زنگ زد و خبر داد كه آقاى قاضى را گرفتند. خيلى ناراحت شدم. همينطور در فكر بودم كه همان دوستم دوباره زنگ زد و خبر دستگيرى آقاى خسروشاهى را هم داد. خوب مىدانستم كه نفر بعدى حتما من هستم. ساعت حدود 30 /1 بعد از نيمه شب بود كه دو دستگاه اتومبيل بنز كه در هر كدام از آنها پنج نفر مأمور نشسته بود، به دنبالم آمدند. تعداد زيادى اعلاميّه و نوار همراهشان بود. فورا موضوع را دريافتم؛ آنها از ديوار خانه به منزل ما رفته و اين اطلاعيّه و نوارها را به دست آورده بودند. حال هم با دست پر و مدارك فراوان آمده بودند كه مرا دستگير كنند. نشانى آنجا را هم از يكى از اقوام نزديكمان گرفته بودند. وقتى در منزل را زدند، گفتم: «مأموران ساواك هستند؛ آمدهاند تا مرا ببرند.» مادرم گفت: «خُب شما كه مىدانستيد، مىخواستيد فرار كنيد!» گفتم: «قرار نيست حرفى را كه بالاى منبر آن هم براى چند هزار نفر گفتهام كتمان كنم، من نمىخواهم منكر واقعيت بشوم و اگر مخفى شوم، مثل اين است كه گفتههايم را انكار كردهام.»
بههرحال دستگير شدم و آنها مرا به ساواك منتقل كردند. آن شب يكى از شبهاى بسيار سرد زمستانى تبريز بود. مرا به اتاق بسيار سردى بردند كه بخارى هم نداشت. به هر ترتيبى بود، شب را به صبح رساندم. صبح تيمسار مهرداد، رئيس ساواك تبريز، در را باز كرد، وارد اتاق شد. چهره زشتى داشت آنچنانكه نگاه كردن به چهرهاش، خود بدترين شكنجه روحى براى يك زندانى بود. به محض اينكه وارد اتاق شد، گفت: «بالاخره ديديد چهكار كرديد؟» گفتم: «چهكار كردم؟ همان كارى را كردم كه مىخواستم!» او خيلى عصبانى شد، دو دستش را از هم گشود و نشانم داد و گفت: «ديگر مىخواستى چه كار كنى؟ ضخامت پرونده شما به اين اندازه رسيده است.»
با خونسردى گفتم: «تيمسار! مثل اينكه اشتباه شنيدهايد، يا اينكه به شما اشتباه گفتهاند.» با تعجّب آميخته با عصبانيت پرسيد: «چهطور؟! يعنى مىگوييد دروغ مىگويم؟» گفتم: «نه دروغ نمىگوييد، امّا مثل اينكه همه حرفهايى را كه من بالاى منبر گفتهام به شما گزارش ندادهاند، پرونده من قطعا بيش از اين اندازه مىشد كه شما اشاره مىكنيد.» گفت: «خُب! پس تو مىخواهى كار را از اينكه هست خرابتر كنى، بسيار خوب آنجا كه رفتى مىفهمى كه اوضاع از چه قرار است!» گفتم: «شما مأموريتتان را انجام دهيد و زياد هم خودتان را ناراحت نكنيد. من خودم را براى مسائلى شديدتر و بدتر از اين آماده كردهام! تو وظيفهاى دارى و من هم وظيفهاى دارم.»
تيمسار مهرداد، در را به شدّت به هم كوبيد و از اتاق خارج شد. بعد از مدتى مأموران به سراغم آمدند و از اتاق بيرون بردنم. يك جيپ ارتشى كنار پلّهها منتظر بود. سوار شديم و جيپ راه افتاد.
24 ساعت طول كشيد تا از تبريز به تهران رسيديم. برف بسيار سنگينى باريده بود و ترّدد مشكل انجام مىشد، امّا آنها با وجود خرابى جادّهها مصمّم بودند كه هر طور شده مأموريتشان را انجام دهند و مرا به تهران منتقل كنند.
در هر صورت، مرا به تهران رساندند و يكراست به زندان قزلقلعه رفتيم. وقتى وارد بند يك شدم، قاضى طباطبايى، آقا سيداحمد خسروشاهى، آقاى ناصرزاده، و آقاى انزابى را كه سه دوره نماينده مردم تبريز در مجلس شوراى اسلامى بودند، ديدم كه يك ساعت قبل از من به همان بند آورده بودند. از ديدار همديگر بسيار خوشحال شديم. به زودى و با گذشت چند روز به محيط زندان عادت كرديم و مأنوس شديم، با همديگر مصاحبت خوبى داشتيم. از هر درى سخنى به ميان مىآمد، مطالب متنوّع علمى مطرح مىشد و در يك كلام: با همه مشقتها و سختيهاى زندان، با همديگر انيس و مونس و خوش بوديم.
ما را از ملاقات افراد زيادى كه به جهت ديدار ما به زندان مىآمدند، ممنوع كرده بودند؛ لذا تنها يادداشتى مىدادند و مىرفتند.
بعضى از مسئولان زندان، مانند ساقى، از نظر اخلاقى برخورد نسبتا ملايمى داشتند؛ ولى بعضى ديگر بسيار خشن و جلاّدمنش بودند.
روزى يكى از آنها بهنام تيمورى به من گفت: «راديو پيك ايران شكنجههايى را كه من به زندانيان مىدهم، مىشمارد و تعريف مىكند.» او به جلاّدى خود مىباليد و افتخار مىكرد؛ گاهى صداى ضجّه و شيون از داخل حمّامى كه در گوشه حياط آنجا بود، به گوش مىرسيد؛ اسما حمّام بود، مىگفتند شكنجهگاه است. غذاى زندان بسيار نامطبوع بود، ولى چارهاى نداشتيم و بايد سدّ جوع مىكرديم. چند بار از منزل آيتاللّه آقاى حاج سيدهادى خسروشاهى ـ كه اكنون جزء نمايندگان مجلس خبرگان هستند ـ غذاى بسيار مطبوع براى ما فرستادند. هيچوقت اين لطف و محبّتشان را فراموش نمىكنيم.
45 روز گذشت. 27 دى 42 كه اوّل ماه مبارك رمضان هم بود، مأموران ما را به يكى از خانههاى ساواك ـ واقع در سلطنتآباد ـ منتقل كردند. آنجا از نظر ظاهرى خيلى بهتر و منظّمتر از زندان بود؛ ولى محدوديّتش به مراتب از زندان بيشتر بود. پس از دو هفته اقامت در آنجا، به ما اجازه دادند كه هر كدام از ما همراه مأمور به منزل يكى از بستگان برويم و تا دستور ثانوى آنجا باشيم. من هم با دو مأمور به منزل خواهرم، واقع در خيابان اسكندرى، رفتم. مأمور در داخل خانه هم همراه من بود و هيچكس حق نداشت به ديدن من بيايد. از صاحبخانه كه شوهر خواهرم بود، التزام و امضا گرفته بودند كه هرگاه در خانه او كسى با من ملاقات كند، مثل اين است كه وى عليه امنيّت كشور اقدام كرده است! در واقع، من و ديگر آقايان كه در همين شرايط بودند، زندانى بوديم و تنها اسم زندان عوض شده بود.
دو هفته به همين كيفيّت سپرى شد. بعد از آن، محدوديّت برطرف شد و ما آزاد شديم، ولى حقّ خروج از حوزه تهران را نداشتيم. چند ماه هم به همين ترتيب گذشت تا اينكه در تير ماه 43، به من اجازه دادند كه به تبريز برگردم. به اين ترتيب پس از گذشتن تقريبا هفت ماه به زادگاهم برگشتم.
پيش از آزادى كامل و بازگشتم به تبريز، روزى يكى از مأموران ساواك به سراغ من آمد و مرا به دفتر تيمسار پاكروان، رئيس ساواك ايران، برد. پاكروان با بىشرمى و وقاحت خاصّى كه تنها مخصوص آن قبيل آدمهاست، به من گفت: «شما آقايان، خيال نكنيد كه اين مدّت را زندانى بودهايد، شما مهمان ما بوديد و من اميدوارم بعد از اين هم تماسهايى داشته باشيم و جريانات را گهگاهى بهما گزارش كنيد. از جنبههاى مادّى و زندگى هم فكر هيچچيز را نكنيد، ما بهترين زندگى را براى شما تأمين مىكنيم.» من گفتم: «تيمسار! مثل اينكه شما خيال مىكنيد ما از زندانى بودنمان در اين مدت خيلى ناراحت شدهايم و الآن ديگر كاملاً نادم و پشيمانيم، جناب! شما خيلى در اشتباهيد! ما اگر به وطنمان برگرديم، باز هم مثل گذشته به وظيفه و مسئوليتمان هرچه كه باشد، عمل خواهيم كرد. ما هيچوقت از طرف شما و سازمان شما الهام نگرفتهايم تا بعد از اين هم خواستههاى شما را انجام دهيم و گزارشگر و مأمور شما باشيم. ما از جاى ديگر و از كسان ديگر الهام مىگيريم، مسئوليتهاى ما معاملهبردار نيست!» سرهنگ مولوى، رئيس سازمان امنيت تهران، هم آنجا بود؛ او آدم بسيار خشنى بود و شرّ و خباثت در چشمها و در كلامش خوانده مىشد. با عصبانيّت و ناراحتى گفت: «شما خيلى نپختگى و جوانى مىكنيد و خيلى در اشتباهيد! بعدها از اين طرز فكر و از اين جور حرفزدنتان پشيمان خواهيد شد!» گفتم: «آقاى سرهنگ! خواهش مىكنم براى من دلسوزى نكنيد! آينده نشان خواهد داد كه كداميك از ما در اشتباهيم.»
وقتى از آنجا بيرون آمديم، يكى از آقايان رفقا به من گفت: «فلانى! تو واقعا كار نپختهاى انجام مىدهى! نبايد اينجا با اينها اينقدر درشت حرف مىزدى. اين شايد به صلاح ما نباشد.» گفتم: «هر كسى عقيدهاى دارد و من مسئول حرف خودم هستم و مسئوليت آن را مىپذيرم.»
مطلب ديگرى كه بايد اشاره كنم اين است كه در همان روزها كه ما را در تبريز دستگير كردند و به تهران فرستادند، عدّهاى از دوستان ما را هم كه از خطبا و وعّاظ بنام تبريز بودند، دستگير نمودند و در ساواك تبريز بازداشت كردند. اين عدّه عبارت بودند از آقايان بكايى، اهرى، وحدت، جليلى اسنقى، بنابى، واثقى بخشايشى و حاج سيدجواد هشترودى.
از خاطرات زندان چند قطعه شعر است كه در آنجا سرودهام و يكى از آنها را نقل مىكنم:
زمام تا به كفِ اين زمامداران استنصيب ملّت از اين ملك يأس و حرمان است
عجب مدار كه بينى مرا پريشانحالكه حال ملّت ايران همه پريشان است
حقوق مردم و قانون و مذهب و آيينفداى خواسته چند تن هوسران است
مقدّسات و نواميس ملّت بدبختبه دست اجنبى و اجنبىپرستان است
نظام حاكم ما با يهود و اسرائيلهماره بر سر صلح است و روى پيمان است
بَرَند دست تكدّى به سوى بيگانهسران كفر جهان حامى مسلمان است
قضات حكم به ناحق كنند و رشوه خورندزمام امر قضا دست رشوهخواران است
سران قوم چو دزدى كنند و رشوه خورنددگر چه باك كه اين مملكت به دزدان است
به خون ناحق بيچارگان و مظلومانبلند، پايه كاخ وطنفروشان است
رجال حق و فضيلت به زير يوغ ستمز ترس خصم، حكايتى به سينه پنهان است
سران مذهب و گويندگان دين دربندچو حرف حق زنى آرى نتيجهاش آن است
رجال علم به اظهار حق نبوند مجاززمام امر از اين پس به دست نسوان است
بلى زعامت مردم به زعم بوالهوسانبه اين زنان هوسران لخت و عريان است
مرامشان بهجز از عيش و نوش چيزى نيستدفاع از حق نسوان به دست عنوان است
وگرنه گشته زنان از كدام حق محرومكجاى حكم زنان را به شرع نقصان است
دَم از حمايت دهقان زنند محض فريبوليك در كف دهقان نه آب و نه نان است
گروه كارگران بس عزيز و محترمندمقام رنجبران بس رفيع و شايان است
ولى چه سود كه آثار فقر و بدبختىچو خوب بنگرى از چهرهشان نمايان است
فسادكار همين پنج تا و ده تا نيستبناى مملكت از پاىبست ويران است
زبان ز گفتن حق مهديا دريغ مدارنترس جاى تو گيرم كه كُنج زندان است
قبلاً گفتم كه در تير 43، به تبريز برگشتم، آنجا كارهاى خودم را از تدريس و اداره مسجد و كارهاى تبليغى از سر گرفتم. آنچه را كه وظيفه شرعى و روحانى ايجاب مىكرد، انجام مىدادم و در بيان واقعيّات و آنچه كه در مملكت مىگذشت، در حدّ توانم كوتاهى نمىكردم. مأموران ساواك در مسجد حضور مىيافتند و مراتب را گزارش مىكردند. مسئولانِ به اصطلاح امنيّتى بسيار ناراحت و عصبانى بودند. مرتّب زنگ مىزدند و تهديد مىكردند. بارها از من خواستند كه در آن مراكز حضور يابم و من يكبار هم اجابت نكردم و اين جريان باعث تشديد عصبانيت آنها گرديد و بدينترتيب فشار از طرف مقامات، روزبهروز بيشتر مىشد.
3 سال بدين منوال گذشت. سرانجام پس از شور و تبادلنظر با آقايان و دوستان در سال 46 ش، از تبريز به تهران مهاجرت نمودم و رحل اقامت را در اين شهر افكندم.
در تهران نيز همانند تبريز، به تدريس و امامت جماعت و كارهاى تبليغى و ارشادى مشغول شدم كه تا امروز الحمدللّه اين خدمات ادامه دارد.
بعد از تشكيل جامعه روحانيت مبارز تهران، من هم به عضويت اين جامعه درآمدم و چه قبل از پيروزى انقلاب و چه بعد از آن همواره بحمداللّه در خدمت انقلاب بودهام و با آقايان همكارى نزديك داشتهام.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
تعداد بازدید: 6734