حجتالاسلام محمود وحدتنيا فرزند حجتالاسلام والمسلمين حاج ميرزا ابراهيم سال 1312 ش، در تبريز، متولد شد.پس از طى مقدمات در سالهاى حدود 28 ـ 1327 ش به قم مشرف شد و تحتنظر و الطاف آيتاللّه آقاى سيدحسين قاضى و حجتالاسلام والمسلمين آقاى حاج ميرزا حسن تيلى قرار گرفت. در تفسير، اصول فقه و فلسفه از محضر حجج و آيات، آقايان امام موسى صدر، برادرشان آقا رضا صدر، شبيرى زنجانى (زاهدى) نورى، مجاهد تبريزى، ايوقى منجمى، موسوى اردبيلى، سبحانى، مستنبط غروى بهره گرفت. خارج فقه را از آقاى شريعتمدارى آموخت. پس از شهادت گروهى از اعضاى فداييان اسلام، به تبريز رفت و در آنجا سكنى گزيد. در اعتراض به رفراندوم ششم بهمن 41، دستگير و به زندان قزلقلعه اعزام شد. در 15 خرداد 1342 همراه آقايان اهرى و بكايى به كاروان زندانيان در عشرتآباد پيوست.در هجده رجب همان سال، همراه با علماى تبريز دستگير و در ساواك تبريز زندانى شد.
آنچه در پيش رو داريد، حاصل مصاحبهاى است كه در تاريخ 24 تير 1372 در تهران، با ايشان انجام گرفته است.
مسئله مرجعيت در آغاز نهضت
بعد از حاج شيخ عبدالكريم حائرى، حتى قدرت رژيم پهلوى هم نتوانست حوزه را متلاشى كند و از بين ببرد؛ يعنى چهار مرجع بزرگ، قم را اداره مىكردند. اين مراجع موفقيت و قدرت خيلى زيادى در فقه داشتند و بسيار بانفوذ بودند. گاهى حتى بعضى از آنها در جنگهايى هم شركت كرده و زخمى هم شده بودند. اين مراجع كه بين علماى قم به «رجال اربعه» معروفيت داشتند ـ بعد از حاج شيخ ـ قم را اداره مىكردند تا اينكه آيتاللّه بروجردى به قم آمدند.
آقاى بروجردى از نظر اخلاقى، تقوا، علم و زهد شخصيتى بسيار بسيار والا بودند تا جايى كه وقتى كتابى تهيه كرده بودند و به ايشان عرض شد كه آقاى اردبيلى هم جامعالروايات را نوشتهاند، ايشان گفتند: «جامعالروايات اردبيلى را چاپ كنيد.» حتى آن را مطالعه هم كردند و آن را بر كتاب خودشان ترجيح دادند. منظور از اين جمله آن است كه آقاى بروجردى انسانى ازخودگذشته و خيلى والا بودند، آنقدر كه حتى براثر اين حالت خوب نفسانى، كتابِ شخص ديگرى را بر كتاب خودشان ترجيح دادند و آن را چاپ كردند.
اما دشمن در وجود آقاى بروجردى خصوصيت ديگرى هم مىديد و آن اين بود كه آقاى بروجردى به جهت مشغله مطالعاتى كه داشتند، به يك نفر واسطه نياز داشتند تا ارتباطات ايشان را تنظيم كند. براى همين، دشمن كه نمىتوانست در ايشان نفوذ كند، سعى مىكرد تا در واسطه ايشان اثر بگذارد و اغلب اينطور مىشد. در نتيجه آنها رياست آقاى بروجردى را به رياست ديگران، كه كارها را خودشان انجام مىدادند، ترجيح مىدادند. مثلاً آقاى خوانسارى طورى با آقاى كاشانى مربوط بودند كه شايد هم در جنگ انگليس و عراق با هم همسنگر بودند، آقاى خوانسارى حتى تير هم خورده بود. به اين ترتيب مسلما آقاى خوانسارى كه تا اين اندازه مجاهد و مبارز بود، بيشتر به دشمنان زيان مىرساند. اين بود كه دشمن، مرجعيت آنها را مىكوبيد.
در زمان آقاى بروجردى كه براى اسلام حصن حصين هم بودند، بارها خواستند تا مثل تركيه مسئله تغيير خط را عملى كنند، به اين معنى كه مثلاً قرآن هم به رسمالخط لاتين چاپ شود؛ اما ايشان از اين كار جلوگيرى كردند، ولى در عين حال حركات تند ديگرى امكان نداشت و از ايشان سرنزد، طورى كه حتى فداييان اسلام نيز در قم به نام اطرافيان آقاى بروجردى كتك خوردند. براى مثال آقاى واحدى در صحن كوچك حضرت معصومه، به عنوان طرفدارى از آقاى بروجردى، به دست عدهاى از انسانهاى ساده و نادان كتك خورد و از قم بيرون رانده شد. همين شد كه شاه به خودش اجازه داد تا جمعى را اعدام كند و آن روز عدهاى از علماى قم از اين واقعه بسيار متأثر شدند كه اين سادات، اينگونه غريب كشته شدند. خاطره آنها امروزه برايمان واقعا تأسفبار است. حتى فكر مىكنم كه روز قيامت هم بازخواست بشويم از اينكه آنها را كشتند و هيچ واكنشى از طرفمان صورت نگرفت.
با اين خاطرات تلخ، آن دوران به پايان رسيد و آقاى بروجردى به رحمت خدا رفت. اما آنچه عجيب به نظر مىرسيد، اين بود كه بعد از فوت آقاى بروجردى، شاه تلگراف تسليت را به نجف و براى آقاى حكيم فرستاد. درباره اين عمل شاه مراجع نظرات مختلفى دادند، مخصوصا رهبر فقيد انقلاب، امام، نظر بسيار جالب و حساسى دادند كه خوب به خاطر دارم، ايشان فرمودند: «رژيم شاه نمىخواست آن مركز ـ يعنى نجف ـ را ترويج كند، بلكه مىخواست آن مركز را بكوبد.» شاه براى اينكه حوزه علميه قم را بكوبد، تصميم گرفت تا به نجف تلگراف كند، وگرنه تقويت نجف يا تثبيت مرجعيت آقاى حكيم هم به نفع رژيم شاه نبود.
اما رياست آقاى حكيم در عراق خيلى بعيد بود، به هر حال در قم هم افرادى كه مورد نظر آنها باشند، وجود نداشت كه حتى يك درصد هم نفوذ داشته باشد، اين بود كه آنها سعى كردند تا نجف را عَلَم كنند. اما مردم مسلمان و بيدار ايران كه حوزه علميه قم را درك كرده بودند، به هر شكلى كه بود قم را حفظ كردند. قم موقعيتش را پيدا كرد. همينطور نشرياتش، درسهايش و... تا جايى كه حتى موقعيت مرجعيتش را هم حفظ كرد.
بايد عرض كنم كه در زمانِ خود آقاى بروجردى هم شاه به قم روى خوشى نشان نمىداد. براى مثال، در جريان رؤيت هلال ماه در يكى از ماههاى رمضان، برخلافِ نظر آقاى بروجردى دولت اعلام عيد كرد. آن زمان هيچ از يادم نمىرود؛ از تبريز به آقاى بروجردى تلگراف حضورى زديم كه عيد چه روزى است؟ جواب تلگراف، هنوز در خاطرم هست، به جاى اينكه نماينده آقاى بروجردى جواب بدهد، رئيس تلگرافخانه قم به ما جواب داد. او گفت: «همه ادارات دولتى عيد گرفتهاند. آنوقت حاجآقا حسين بروجردى (او بدون استفاده از القاب و تعبيرات مرجعى از ايشان نام برد) هنوز در قم روزهاند!» من جوابِ تلگراف را همانجا به مردمى كه در تلگرافخانه بودند، گفتم. به آنها گفتم: «مردم، مرجع تقليدتان هنوز روزه هستند!» اين دقيقا آزمايش قدرتى بود بين شاه و حوزه علميه قم تا كه بفهمد در برابر اين قدرت چهكار مىتواند بكند. خوشبختانه كارى از پيش نبرد و مردم تبريز تا سه ربع مانده به غروب روزه بودند تا خبر آمد كه آقا فرمودهاند و حكم كردهاند كه عيد است.
انجمنهاى ايالتى و ولايتى
اين ماجرا و ماجراهايى از اين قبيل، آزمايش اول مرجعيت و حوزه علميه قم بود و آزمايش دوم مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى. در حقيقت مسئله انجمنهاى ايالتى و ولايتى به نظرم شروع نهضت و آزمايش بزرگى بود براى مرجعيت و حوزه علميه قم. در اين جريان رژيم سعى كرد تا قم را محك بزند و ببيند با اين شهر چه مىتواند بكند. در اين جريان آنچه رسالت علما و مراجع بود، حقيقتا به نحو خوبى انجام گرفت و اعلاميههاى متعددى از همهجا و در هر جا از مراجع مختلف منتشر شد، و به واقع اعلاميههاى رهبر فقيد انقلاب، امام خمينى، از همه تندتر و داغتر بود. از همين زمان بود كه هر كسى در جريان عمل، توانست خودش را نشان بدهد. و صاحب كار كسى بود كه قسمت اعظم كارها را انجام داد و شد متولى امور نهضت اسلامى، يعنى حضرت امام. ايشان خودشان به تنهايى دست به كار شدند. چرا كه براى تثبيت ايشان، نه خودشان مايل بودند و نه ديگران كار كرده بودند. مردم خودشان بودند كه شناختند، و از آنجا كاملاً مشخص شد كه قم قطب بودن خودش را حفظ كرده و رهبرش را هم يافته است.
با اين حركتها كار به آنجا رسيد كه دولت مجبور شد تا عقبنشينى مصلحتى كند. يعنى كاملاً ناگزير شده بود. چرا كه كشور يكپارچه همان چيزى را مىگفت كه مرجعيتِ قم مىگفت. به اين ترتيب وقتى عقده دلهاى پرخون باز شد، مخالفتِ مردم مسلمان عليه دربار و دستگاه شاه در قم به اوج خودش رسيد. به اين ترتيب مرجعيت اسلام در قم جا افتاد و رهبرىاش نيز مشخص شد و به تثبيت رسيد.
بازتاب ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى در تبريز
متأسفانه در روزهاى پيش آمدن قضيه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، ميان علماى تبريز برسر مسئله مرجعيت دودستگى افتاده بود و اغلب برسر مرجعيت نجف و قم بحث مىكردند. اما به هر حال در اين قضيه مجبور بوديم كه اختلافات را ناديده بگيريم. البته آن روابط حسنه هم به شكلى برقرار بود. ما چهار نفر بوديم؛ آقاى دروازهاى، آقاى اهرى، آقاى بكايى و من. ما تصميم گرفتيم كه محل برقرارى جلسات را معين كنيم. اول از هرچيز سنِّ علما، موقعيت علمى و جناحشان را در نظر گرفتيم. يك نفر از آن طرف، يك نفر از اين طرف. به اين ترتيب جلسهها را تقسيم مىكرديم. به خود آقايان هم اطلاع نمىداديم كه اين جلسه كجا برقرار مىشود، چون گاهى پيش مىآمد كه خبر در خارج از جمع ما هم درز مىكرد؛ ما هم نمىدانستيم كه خبر از كجا به بيرون درز كرده است، براى همين در جلسه اعلام نمىشد، ولى وقتى جلسه تمام مىشد، چهار نفرى تصميم مىگرفتيم كه جلسه بعدى مناسب است كه در كجا برقرار شود. بعد هم به آنها اعلام مىكرديم و به همه علماى شهر خبر مىداديم. اغلب هم نيمههاى شب خبر را پخش مىكرديم. به خيليها هم حضورى خبر نمىداديم تا شناخته نشويم. چون احتمال خطر مىداديم، از موقعيت و تاريكى استفاده مىكرديم يا اينكه از شخصى در ميان خانواده آقايان مىخواستيم تا موضوع را به آنها اطلاع بدهند. گاهى حتى نامهاى مىنوشتيم و از زير در خانه رد مىكرديم. زنگ مىزديم و درمىرفتيم، تا آنها بدانند كه جلسه فردا در كجا برقرار مىشود.
به اين نحو جلسات تشكيل و اعلاميهها تنظيم مىگرديد. حتى خاطرم هست يكبار شيخ بزرگوارى كه امضاى ايشان را يادمان رفته بود پاى اعلاميهاى بگذاريم، همهجاى تبريز را گشته بود تا اعلاميه را كه امضاى بقيه علما پاى آن بود او هم امضا كند. به تنهايى در كوچهها مىگشت و امضايش را پاى تكتك اعلاميههاى پخش شده مىگذاشت و رد مىشد و مىگفت: «من هم مىخواهم عنداللّه از اين قشون عقب نمانم.» در نتيجه اين اعلاميهها يا به صورت تگلراف به قم مىرسيد يا به شكل نامه به آنجا برده مىشد. يك سفر هم خود بنده آن نامه را بردم به خدمت حضرات آقايان. بهخصوص يكبار كه اعلاميههايى را از منزل امام گرفتم و بيرون آمدم خوب به خاطر دارم با چند نفر از دوستان بوديم. يك سفر يك روزه بود و من پشت فرمان بودم. آن روز يك ماشين هم ما را تعقيب كرد و تا پمپ بنزين حسنآباد با ما آمد. اما راننده اسلحهاش را طورى گذاشته بود كه افتاد. بعد هم متوجه شد كه ما او را شناختهايم. بعد از اينكه براى پنچرگيرى لاستيك ماشين ايستاديم، ديگر او را نديديم؛ ما را گم كرده بود.
در اغلب حوادث و فعاليتهاى تبريز ما كلاً از قم خط مىگرفتيم. اين خط گرفتن يا با نامه صورت مىگرفت يا توسط آقاى مشكينى؛ يا اينكه كسى مىرفت و دستور را مىگرفت و مىآمد. بدون وجود قم هيچ ماجرايى در تبريز اتفاق نمىافتاد. همه ما بارها به قم رفتيم، دستورات را گرفتيم و آمديم به تبريز و دست به كار شديم.
ماجراى مدرسه طالبيه
بعد از ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى و شكست نقشه رژيم شاه، دولت تصميم گرفت تا شروع كند به ترساندن مخالفان و مردم؛ يعنى ايجاد محيط رعب و وحشت در ميان مردم مبارز و مسلمان. به اين ترتيب مأموران رژيم در مدرسه فيضيه قم و مدرسه طالبيه تبريز، طلاّب و مردم را مورد هجوم قرار دادند كه حتى بزرگان حوزه هم از ضرب و شتم مأموران ساواك درامان نماندند. خوشبختانه اين هجوم ناجوانمردانه در 25 شوال، روز شهادت امام صادق (ع)، انجام گرفت كه فاصله چندانى با محرم نداشت. دو ماه و سيزده روز بعد، از سوى علما و مراجع حكمى دريافت كرديم مبنى بر اينكه از هشتم محرم به بعد بايد شروع كنيم به افشاى جنايات رژيم شاه.
روز 25 شوال كه منزل آقاى دروازهاى در تبريز مجلس سوگوارى امام صادق (ع) برقرار بود، ما هم شركت كرديم. تلفنى خبر رسيده بود كه قم شلوغ شده است. آن مجلس كه تمام شد، براى شركت در مجلس ديگر به بازار تبريز رفتم، ولى اوضاع بازار خيلى درهم و برهم بود و آن مسجدى كه من بايد در آنجا منبر مىرفتم تعطيل شده بود. براى همين به طالبيه رفتم. دَمِ دَرِ مدرسه طالبيه پاسبانى ايستاده بود با قيافهاى بسيار عجيب كه همين حالا در خاطرم هست. پاسبان تا مرا ديد، گفت: «آقا وارد نشويد!» درِ مدرسه بسته بود. گفتم: «اينجا خانه ماست، من طلبه هستم و بايد به اينجا بروم!» او گفت: «مىبينى كه در بسته است!» و گلنگدن تفنگش را كشيد. عدهاى از مردم تبريز هم كه آنجا حاضر بودند، آمدند پشتِ سرِ من ايستادند و جمع شدند. براى اينكه درگيرى پيش نيايد، برگشتم. در بازار افسرى را ديدم كه بينىاش را بسته بود و با بينى زخمى به طرفم مىآمد. پرسيدم: «شما مسئول بازار هستيد؟» گفت: «بله، و شما هم مسئول برخورد هستيد!» گفتم: «مثل اينكه همه مردم مسئولند و فقط ما نيستيم!» پرسيد: «منظورتان چيست؟» گفتم: «مىخواستم بروم داخل مدرسه، اما پاسبانى آنجا بود كه نگذاشت. من هم براى اينكه برخوردى پيش نيايد برگشتم. پس معلوم مىشود كه مسئول برخورد چه كسى است!» او هم گفت: «من راه را باز مىكنم!» آمد و پاسبان را رد كرد. من هم وارد مدرسه شدم؛ واقعا در تمام عمرم چنين منظرهاى نديده بودم. همهچيز به هم ريخته بود و درهم؛ كتاب، عمامه، عبا و وسايل طلاّب، همه و همه را ريخته بودند بيرون از حجرهها. طلبههاى ابتدايى از زير تختهها با رنگهاى پريده و لباسهاى پاره بيرون مىآمدند. بعد با اينكه درِ مدرسه را بسته بودند، ولى طلبههاى زخمى را از درِ پشتِ مدرسه به بيمارستان و منازل اعزام كرديم.
مأمورهاى رژيم شاه به مدرسه ريخته بودند و طلاّب را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند، بدون اينكه هيچ حادثهاى اتفاق افتاده باشد. بدون هيچ دليلى حمله كرده بودند به مدرسه، در حالى كه حتى در آنجا طلاّب تجمعى هم نداشتند. آنها با باتوم و چماق ريخته بودند تا طلبهها را بزنند. حتما مىخواستند رعب ايجاد كنند و زهرِ چشم بگيرند و عقدههايشان را سر طلاب خالى كنند. بعد هم وقتى خبر حادثه مدرسه فيضيه قم به تبريز رسيد، احساسات داغتر و داغتر شد.
ماجراى رفراندوم
روز ششم بهمن [1341] مصادف بود با سوم يا چهارم ماه رمضان. در آن دوران منبرها داغ بود. علما ارتباطشان را داشتند و فعاليتها هم طورى بود كه همه تحت كنترل بودند. حتى خاطرم هست كه مأمورها مىآمدند دم در خانهها و تا صبح كشيك مىدادند. همه علما هم اين گرفتارى را داشتند. به زبانِ تركى اسمشان را گذاشته بوديم «قارقار» (كلاغ). معمولاً هم خبرچينها شناسايى مىشدند، حتى دو نفرشان هميشه ـ وقتى به جلسات مىرفتم ـ تعقيبم مىكردند تا بدانند جلسات در كجا برقرار مىشود. يكى از آنها بازنشسته ژاندارمرى بود و ديگرى آگاهى. اين دو نفر، مأمور در خانه من بودند. يكبار وقتى از خانه آمدم بيرون و آنها داشتند تعقيبم مىكردند، به آنها گفتم: «شما با من بياييد، تاكسى هم كه پيدا نمىشود، بياييد با هم سوار بشويم تا لااقل خيرى از شما به من برسد!»
آنوقتها كرايه تاكسى پانزده ريال بود. گفتم: «شماها نفرى 5 ريال بدهيد، من هم 5 ريال مىدهم، تالااقل من هم از شماها چيزى ببرم. كسى كه از شما خيرى نديده!» گفتند: «نه آقا، ما دنبال شما مىآييم!» بعد تاكسى گرفتند و دنبال من آمدند. من در جايى كه پياده شدم گفتم: «سه تا منبر مىروم و چهارمى هم جلسه است، همانجا هم شما را گم مىكنم!» مجلس چهارم روضهخوانى مردانه ـ زنانه بود. از درى كه در يك كوچه بود وارد شدم و از در ديگرى كه به خيابان مىخورد، آمدم بيرون و گمشان كردم. بعد ساعت 12 شب كه از منزل آقاى دروازهاى برمىگشتم، ديدم آنها دم در خانهام هستند. گفتند: «از تو تقاضا داريم اين موضوع را به كسى نگويى، ما هم نمىگوييم كه كجا رفتى و جلسه چه بود!»
فرداى آن روز در بالاى منبر گفتم كه اقلاً مأمور باهوشى براى من بگذاريد تا از من فريب نخورد. اينها را من گم كردم. يكى از آشنايان مىگفت زمانى كه به مدت دو ماه زندانى بودم، مأمورها كه مىآمدند دم خانهام كشيك مىدادند، همسايهها گاهى حتى آب تفاله چايى روى سرشان مىريختند.
تا روز 15 خرداد مرتب جلسهها برقرار بود. در زمان پيش آمدن رفراندوم، علماى تبريز همگى اعتصاب كردند و به مساجد نرفتند. ما منبريها هم به منبر نرفتيم. پيش از رفراندوم، پدر يكى از پرسنل شهردارى تبريز ـ كه فكر مىكنم حالا شهردار شده باشد ـ آمد به من گفت: «مردم مىخواهند در رفراندوم رأى بدهند، درست است يا نه؟» گفتم: «اين كار خلاف است!» گفت: «خُب اين را براى مردم روشن كنيد!» به استادمان، آقاى انزابى ـ كه بعد از انقلاب، سه دوره هم وكيل مجلس شدند ـ عرض كردم: «من فردا مىروم بالاى منبر!» ايشان فرمودند: «آخر همه گفتهاند كه منبر نمىرويم!» عرض كردم: «اغلب مردم گيج شدهاند، بعضيها مىخواهند بدانند كه بايد چهكار كنند!» ايشان هم گفتند: «اگر شما منبر برويد، من هم مىآيم و آنجا مىنشينم!»
منبر خيلى مفصلى رفتم كه شايد قدرى كمتر از دو ساعت طول كشيد و هم آنجا همه ماجراى رفراندوم و همچنين نظر علما را بازگو كردم. مسجد، مسجد قلعهبيگى تبريز بود، در جايى بسيار حساس؛ سينما بود و محل سكناى ارامنه. كشيشى هم بود كه مىآمد آنجا گوش مىداد. گاهى حتى وقتى بيرون مسجد به او سلام مىكردم، ايشان مىگفت: «نه كسانِ شما و نه كسانِ من تحمل ملاقات ما را ندارند، پس من حرفهاى شما را گوش مىدهم، شما هم با من دست ندهيد!»
فرداى آن روز جمعى آمدند و تشكر كردند. گفتند: «اين بحث خيلى مفيد بود.» دانشجويان را هم خبر كردند. آن آقايى هم كه پسرش از پرسنل شهردارى بود، مىگفت پسرش همه را خبر كرده است كه ما رأى نمىدهيم. مىگفت آنها ما را گول مىزنند. در حقيقت، رفراندوم يك رفراندوم عوامفريبانه بود و حتى شايد خواص را هم با شعارهاى تقسيم اراضى و چيزهايى مثل آزادى زنان و از اين قبيل عوامفريبيها جذب مىكردند.
رفراندوم و تبليغات رژيم
تنها روحانى حاضر در اغلب صحنهها من بودم. گاهى حتى در خانه، از بيرون رفتنم ممانعت مىكردند. آنروزها من يك ماشين فولكس داشتم كه همه جايش صدا مىداد، جز بوقش. فولكس جالبى بود. روز رفراندوم كه خيلى شلوغ شده بود، با آن رفتم بيرون، زنها جلويم را گرفتند كه نرويد، مىزنند. اما به فضل الهى رفتم و گلوله هم از جلو ماشينم رد شد، ولى طورى نشدم.
آن روزها توى خيابانها در بين مردم يكىشان هم قيافه راحتى نداشت. عدهاى عصبانى توى ماشينها نشسته بودند. آنها كسانى بودند كه رژيم جمعشان كرده بود تا در تبريز تبليغ كنند و متينگ بدهند براى مقدمه رفراندوم. بعدش روستاييان را با كاميون آوردند و ريختند توى خيابانها.
توجه داريد كه آذربايجان در شرايط ارباب و رعيتى خيلى ضربه خورد. الآن هم در روستاهايش آثار بد گذشته هنوز هست. روستاهايى بود كه اربابهايشان آخوند بودند. آدمهاى خوبى هم بودند، اما متأسفانه روستاييها بدبين مىشدند. به اين ترتيب مالكيت در آذربايجان صدمههايى به روستاييها زده بود، اگرچه اربابهاى خوب هم در ميان مالكان بودند. حتى آدمهايى هم بودند كه خودشان، اراضىشان را در ميان روستاييان تقسيم كرده بودند و روستاييها از اوضاع راضى بودند. اما با همه اينها اين مالكيت و ارباب و رعيتى اثر بدى بر روستاييان داشت و وقتى روستاييان شنيدند كه مىخواهند تقسيم اراضى كنند ـ اگرچه آنها به منظور از بين بردن كشاورزى، اين كار را مىكردند ـ روستاييان خيلى خوشحال شدند. يعنى روستاييها كه خبر رها شدن از دست ارباب را مىشنيدند، خيلى راضى بودند. به همين خاطر مأموران شاه، اينها را با كاميونها مىآوردند توى شهر. مخصوصا رجالهها خيلى زياد بودند و خيلى تلاش مىكردند، ولى خوشبختانه روشنگريها مردم را آگاه كرده بود كه شاه مىخواهد با اين رفراندوم كارى بكند كه آبروى خودش را حفظ بكند. در واقع، تبليغات رژيم جبرى و زورى بود و مىديدم واقعا مردمى كه داخل ماشينها بودند، چقدر عصبانى هستند. حتى سعى مىكردند بيرونيها را نبينند. حتى وقتى ديدند كه من (يك روحانى) به آنها نگاه مىكنم، خيلى متأثر شدند.
دستگيرى اول
روز سوم، من گرفتار شدم. دستگيرم كردند و بردند به زندان قزلقلعه. چون بار اولى بود كه زندانى مىشدم، ترس داشتم؛ چون در راه هم خيلى مراقبت شديد بود. حتى وقتى مىخواستم وارد پاسگاه شوم، چراغها را خاموش كرده بودند. خيلى مىترسيدم. وقتى وارد زندان شدم، اول عصاهاى آبنوس را ديدم و نعلينها را زيارت كردم. بعد هم اولين چهرهاى كه آشنا به نظرم رسيد، چهره آقاى سيدمحمود طالقانى بود كه عكسش را قبلاً ديده بودم. به ايشان عرض كردم: «شما حضرت آقاى طالقانى هستيد؟» فرمودند: «بله، شما هم وحدتنيا هستيد!» عرض كردم: «شما از كجا مىدانيد؟» فرمودند: «ديشب كه ملاقاتيها آمده بودند، اسم شما را نوشته بودند و سلام مىرساندند. اين رمز ماست؛ كسى كه گرفتار شد مىگردند ببينند كجاست. ما نوشتيم، همه سلام دارند اسم شما را هم نوشتيم. الآن هم اگر بيايند از شما هم سلام مىنويسيم برايشان!»
حدودا تمام ماه رمضان را آنجا بودم و خاطرات بسيار خوبى از رفتار و اخلاق آقاى طالقانى دارم. آقاى طالقانى بيمارى و زخمى داشتند كه در اثر آن لباسهايشان خونى مىشد و مرتب بايد لباسشان را عوض مىكردند. يكبار حتى برايشان لباس آوردند و ايشان قبول نكردند، يعنى گفتند: «برگردان!» شب به ما وقت حمام دادند، من لباسهاى ايشان را مخفيانه دزديدم و بردم در حمام شستم و پهن كردم تا خشك شود. صبح كه ايشان به حمام رفتند، به آقاى شجونى گفتند: «پيراهن داريد به من بدهيد؟» عرض كردم: «من لباسهاى شما را شستم!» آقاى طالقانى تا مدتى كه آنجا بودند، دنبال فرصتى مىگشتند تا دستكم يكبار عمامه مرا بشويند، يعنى سعى مىكردند كار مرا جبران كنند و اين موضوع هرگز از يادم نمىرود. ايشان خيلى مقيد بودند تا چيزى را به كسى تحميل نكنند. خاطرات زندان شيرين و عجيب بود.
يك روز در راديو دانشمندى صحبت مىكرد و مثنوى مىخواند. آقاى طالقانى گفت: «اى واى! لو رفتيم. اين مرد اشعار مثنوى را كه درباره شاه است خواهد خواند!» و همانطور هم شد كه آقاى طالقانى پيشبينى كرده بود. آقاى طالقانى مىگفت كه در اين شعر ـ كه آن دانشمند مىخواند ـ حتى اگر خودش هم غرضى نداشته باشد، كلمه شاه هست و اينكه پادشاهى مظهر شاهى حق است، يعنى همان ظلاللّه. و به اين ترتيب در واقع سلطنت را تأييد خواهد كرد. آقاى طالقانى هم كه حسابش با سلطنت روشن بود، از اين جهت مىگفت: «لو رفتيم!» چون او از اينكه حتى در شعر و ادب هم، شاه به عنوان سايه خدا و مظهر شاهى حق معرفى شود، ناراحت بود. يادم هست كه سلطنتطلبها حتى در ادبياتِ نوحهسرايى هم نفوذ كرده، آن را تحريف كرده بودند. مثلاً نوحههايى بود كه به اين شكل شروع مىشد: «اى شه مظلوم...» و آقاى انزابى اين شعر را نمىخواند و مىگفت: «ما اين مقدار هم نبايد اجازه بدهيم شعرها تحريف شوند و از آنها به نفع سلطنت استفاده شود.»
ما در داخل زندان خيلى محدود بوديم. آنجا نمىشد تلاش زيادى كرد. هر هفت نفرمان روزهاى زندان را بيشتر در انفرادى گذرانديم. دكتر امينىْ دفترى در زندان ساخته بود و آنجا را اختصاص داده بودند به علما. علاوه بر اين، زندان مجرد و بندهاى زندان هم بعدها پيش آمد و من اين بندها و زندانهاى مجرد را خوب به خاطر دارم و آن برادرانى را كه آنجا زندانى بودند، ازجمله آقاى دكتر شيبانى كه نماز خواندن ايشان را هيچوقت فراموش نمىكنم، ايشان وقتى از سلول انفرادى مىآمد بيرون، چون به آن جاى كوچك عادت كرده بود، واقعا نمىتوانست درست و حسابى سجده كند.
روزهاى اول كه در دفتر بوديم، آنجا بحثهاى دورهاى هم برگزار مىكرديم. دوره مىنشستيم و بحث مىكرديم. ولى با اين هم خيلى نمىشد آنجا فعاليت كرد، مخصوصا كه من آن روزها خيلى با اوضاع ناآشنا بودم، چون بار اولم بود كه زندانى مىشدم. ازجمله كسانى كه همراه من در زندان بودند، آقايان ضيابرى از رشت، بحرالعلوم، نهاوندى كه ايشان را شبانه آوردند و همان شبانه صورتشان را تراشيدند، شجونى، ميرزا هاشم تبريزى يا سرابى، نصرتاللّه امينى، طبسى و شخصى هم به نام نوغانى به همراه ايشان به زندان آمده بود كه آدم ضعيفى بود؛ وقتى او را به زندان آوردند مرتب مىگفت: «من كه با اينها (يعنى افراد دستگاه سلطنت) دوست هستم، پس چرا من را دستگير كردهاند و به زندان انداختهاند؟» اما در عوض آقاى طبسى از نظر روحيه خيلى قوى و نيرومند بود و واقعا شايد بشود گفت كه بيشترين مقاومت را ايشان در زندان مىكرد. يك روز به ايشان گفتم: «اين همان آش قزلقلعه است كه خودتان در بالاى منبر مىگفتيد!» ايشان يكبار بالاى منبر خطاب به مأموران دستگاه گفته بود: «من خودم را براى آش قزلقلعه شما آماده كردهام!»
بعد از اين به داخل بند رفتيم. به همه به غير از آقاى شجونى، كه به عنوان تبعيد آزاد نشد، گفتند كه شما مىرويد بيرون. يادم هست كه همان روز آقاى شجونى به يكى از دوستانش گفت: «وقتى رفتى بيرون، برو به خانه ما و بچهام را ببوس!» و اين حرف ما را خيلى متأثر و منقلب كرد. اما بعد آمدند و گفتند برويد داخل بند و ما رفتيم داخل خود زندان قزلقلعه. آنجا جمعى از بازاريها و آقاى حاج محمود مانيان ـ از اعضاى جبهه ملى ـ بودند كه ايشان مُقَسِّم بودند؛ يعنى پرتقالهاى رشت را كه براى آقاى بحرالعلوم مىآمد، تقسيم مىكردند.
يك شب در آن زندان از خواب پريدم و شنيدم كه از دفتر خصوصى ـ كه قبلاً هفده نفرمان در آنجا بوديم ـ صداى بسيار بلندى، مثل رعد و برق، مىآيد. پريدم بيرون و ديدم داخل بشكهاى سنگ ريختهاند و مىغلتانند روى زمين. بعد يكى از سربازها گفت: «ما را ببخشيد، به ما دستور دادهاند.» و درست وقتى همگى از خواب پريديم، كارشان را متوقف كردند. قصدشان هم فقط اين بود كه ما را از خواب بپرانند؛ همين.
به زندان قزلقلعه مىگفتند هتل ساقى. چون استوارى به نام ساقى آنجا را اداره مىكرد، براى همين اسم آن زندان را گذاشته بودند هتل ساقى. او حتى بهتر از سرهنگها، زندان را اداره مىكرد. آقاى طالقانى مىگفت: «ساقى آدمى است كه اگر كسى در برابرش مقاومت كند، تا آخر به او احترام مىگذارد، ولى اگر التماسش كرد، اذيتش مىكند.» من سيگار مىكشيدم؛ هما بيضى و روزى هم يك بسته و نيم. يك روز سيگارم را دزديدند. روز چهارم و پنجم هم ندادند. روز پنجم به يكى از سربازها گفتم: «دزد بيرون را مىگيريد و مىآوريد توى زندان، دزد اينجا را كجا مىبريد؟» استوارى آمد كه خيلى بددهن و وقيح بود. آقاى طالقانى گفت: «با اين آدم صحبت نكن، چنين بد برخورد مىكند!» ولى ساقى اين طورى نبود، ساقى چيزفهم بود. استوار بددهن پرسيد: «چه چيزى به اين سرباز گفتى؟» گفتم: «همان چيزى كه خودش به شما گفت!» گفت: «خود شما بگوييد كه چى گفتيد!» حرفى را كه به سرباز زده بودم، به ساقى گفتم. ساقى گفت: «اين يك اعتراف است به گفتههاى منبرت!» گفتم: «حرفهاى منبرم را همه شنيدهاند و من قصد ندارم آنها را انكار كنم!» چون در منبر، من خوابهاى شاه را تجزيه و تحليل كرده بودم و گفته بودم اين خوابها، خوابهاى سبكتكينى است و از دروغ ساخته مىشود. همان موقع ساقى براى منظورى، به من جملهاى گفت كه باعث شد من سيگار را ترك كنم. او گفت: «تو كه مردانگىات نمىرسد بىسيگارى را تحمل كنى، چرا حرفى زدى كه به اينجا بياورندت؟» بعد تمام سهميه سيگارهايى را كه چند روز به من نداده بود، به من داد. من همه را از پنجره پرت كردم بيرون. از آن روز به بعد هم به فضل خدا اين نصيحت را از دشمن پذيرفتم و ديگر سيگار نكشيدم.
خاطره ديگرى كه از زندان آن سال دارم، طولانى بودن مذاكرات و جوابهاى آقاى طالقانى در بازجوييها بود. من به عنوان دلسوزى به ايشان گفتم: «خُب، كمتر صحبت كنيد. شما روزى چهار ساعت مىرويد براى بازجويى. پنجمين روز هم رفتيد!» آقاى طالقانى جواب داد: «اگر بازجوييهاى مرا جمع كنند، از كتابهايى كه اينها به دروغ درباره خدماتشان نوشتهاند بيشتر مىشود!» بعد يك روز سرهنگ كمانگير، كه از من بازجويى مىكرد، به من گفت: «حرفهايت را خلاصه كن و خلاص شو!» من هم به او گفتم: «نمىخواهم خلاص شوم. مىخواهم اگر يك روز پروندههاى اين بازجوييها، به دست افراد انقلابى افتاد، بخوانند و بفهمند كه ما چه حرفهايى در بازجوييهاى زندان زدهايم!» و واقعا هم وقتى اين پروندهها به دست انقلابيون و مؤمنين افتاد، خيلى كيف كردم.
وقتى از زندان آزاد شدم، به قم رفتم و در منزل يكى از آقايان بودم كه او گفت: «حضرت آقاى خمينى فرمودهاند وقتى آزاد شدى، مىخواهم شما را ببينم.» اين شد كه به خدمت امام رفتم و غروب بود كه ايشان را زيارت كردم. امام فرمودند: «آن منبرت را كه راجع به خوابهاى شاه بود برايم نقل كن!» خدمتشان عرض كردم و بعد ماجراهايى را كه پيش آمده بود و منبر را قدغن كرده بودند، برايشان نقل كردم.
محرم 1342 ش
بعد، محرم پيش آمد. من آن زمان در تبريز بودم كه از آقايان ميلانى و محمدهادى اعلاميهاى آمد، با اين مضمون كه «امام حسينيها از سفره امام حسين نان مىخورند، نمك مىخورند و نمكدان مىشكنند!» در آن اعلاميه، آقايان به منبريها دستور داده بودند كه فجايع دستگاه را بيان كنند!
اول محرم كه شد، شهربانى منبرهايى را كه اين مطالب را مىگفتند جمع كرد. آنها شايد كمتر از ده نفر بودند. شهربانى دستور داد كه ما نبايد صحبتى بكنيم. ضمنا گفتند: «تعهد بدهيد كه هيچ حرفى نمىزنيد!» آقاى ناصرزاده، آقاى انزابى و اساتيدى كه جلوتر از همه بودند، گفتند: «اين كار دروغ عملى است و ما نمىتوانيم تعهد بدهيم و بعد حرف بزنيم. تعهد نمىدهيم و منبر هم نمىرويم.»
روز چهارم، تبريز و بازار تبريز چنان مقاومتى كرد كه مأموران آمدند و گفتند: «بايد واعظ دعوت كنيد!» بازاريها گفتند: «ما واعظ دعوت كردهايم، اما واعظهاى ما نمىآيند.» پرسيدند: «واعظها چه كسانى هستند؟» وقتى اسم بردند، مأموران گفتند: «غير اينها را دعوت كنيد!» گفتند: «غير از اينها، مردم پاى منبر اشخاص ديگر جمع نمىشوند!» بعد ما را به شهربانى احضار كردند و گفتند: «شما بايد به منبر برويد!» اول مىگفتند تعهد بدهيد و نرويد! بعد گفتند برويد، ولى چيزى نگوييد. به هر حال تعهد داده نشد. چند نفر از وعاظ خيلى مقاوم بودند. دست آخر هم مردم توسط همين افراد پاى منبرها جمع شدند.
بنا بود از هشتم محرم به بعد، فجايعى را كه در فيضيه انجام شده بود، به مردم بگوييم. اين برنامه با نامهها و اعلاميههاى حضرت امام و ساير مراجع كه به تبريز رسيده بود، به ما ابلاغ شد. ترسيدم و احساس خوف كردم. شب ششم محرم كه فردايش قرار بود به منبر برويم، ديدم هيچ مطلبى براى تحريك مردم آماده ندارم و براى بيان فجايع مدرسه فيضيه، هيچ بهانهاى آماده نكردهام. با خودم فكر كردم بهترين وسيله استفاده از شعر است؛ اما شعر مناسب هم نداشتم، شعرا هم در دسترس نبودند، فردا هم مىخواهم صحبت كنم. به هر حال هر طور بود چند بيتى شعر گفتم. شعرها را حالا به خاطر ندارم، ولى تبريزيها شايد هنوز يادشان باشد. فرداى آن روز، وقتى شعرها را بالاى منبر خواندم، بىآنكه خودم بدانم چه مىكنم، يك گوشه عمامهام را گرفتم و پرت كردم وسط مجلس. وقتى عمامه باز شد، ناگهان خود من هم از صداى گريه مردم و انفجار احساسات آنها ترسيدم. طورى بود كه آن روز، در حجرهها همه از ترس مىگفتند: «امروز چه اتفاقى خواهد افتاد؟» بعدا يكى از علما به من گفت: «تو خلاف شرع انجام دادهاى!» خيلى مقيد بودند. و واقعا براى اينكه در روز هشتم صحبتها را شروع كنيم، هيچكس نمىدانست چه كسى بايد انتخاب شود. يعنى تنها يك ديوانه را لازم داشتيم، و دوستان من را انتخاب كردند.
بعد از آن روز، ديگر همه شروع كردند به صحبت، و داغترين منبرِ آن روزها، منبر آقاى اهرى بود. وقتى هم كه احضار شديم به ساواك، مأموران خيلى به ايشان ناسزا گفتند. همچنين آقاى بكايى هم بود كه ايشان صحبتهاى خيلى خوبى كردند. اگرچه اصل ابياتى كه آن روز بالاى منبر خواندم، به خاطرم نمانده است، اما مضمون شعر اين بود: «امروز كسانى در جايگاه يزيد نشستهاند و حسين زمان را مىكوبند. پس اى مردمى كه به امام حسين علاقه داريد! به بيعتى كه با امامتان كرديد، وفا كنيد! اگر در كربلا عمامهها به غارت رفت، در فيضيه و در ميانِ آتش و خون هم اين عمامهها به خون آغشته شده است!»
بعد از آن ماجرا ديگر كاملاً اوضاع تبريز به هم ريخت و شرايطِ خيلى خطرناك و سختى ايجاد شد. هر كدام هر شب يكجا مىخوابيديم، يك شب به خارج از شهر مىرفتيم. آنچه بايد مىگفتيم، گفته و مظلوميت فيضيه و جنايات رژيم را افشا كرده بوديم. همچنين اطاعت از دين را هم ترك نكرده بوديم و اين براى ما عالمى داشت.
يك شب كه در منزل آقاى بكايى بوديم، يك خياط ـ خدا خيرش بدهد، حالا نمىدانم كجاست ـ به ما گفت كه من هم با شما مىآيم. وقتى به منزل آقاى بكايى آمد، يك دشنه درآورد، بعد هم يك خنجر و يك قمه، بعد هم چاقوى كوچكى از جيبِ بغلش درآورد و گذاشت و رفت كه پايش را بشويد. آن موقع منزل آقاى بكايى حمام نداشت و ايشان رفت تا براى آن خياط وسايل شستوشو فراهم كند. بنده خدا به قدرى بدنش بوى عرق مىداد كه من فكر كردم در اين چند شب، يك شب هم به منزل و جايى نرفته است كه بتواند حمام كند. حتى به شوخى گفتم: «خدايا، يك كافرتر از اين به ما برسان، وگرنه اين طفلك خودش را مىكشد!» بعد هم كه آمد و به خودش گفتيم، كلّى خنديد. دوباره گفتم: «كافرتر از اين؟» او هم خيلى خنديد و گفت: «من هنوز مؤمن نيستم!» آنروزها هر شب در جايى مىمانديم. آقاى بكايى از چند نفر از تجار تبريز خواسته بود كه بگذارند ما هر شب، در منزل يكىشان بخوابيم. گفته بود آخرِ شب مىآييم و اذان صبح مىرويم، اما آنها ترسيدند و قبول نكردند. به هر حال ما را به عنوان عاملان ناآراميهاى تبريز مىشناختند و خيال نمىكردند كه تبريز آرام بگيرد. به نظرم هنگام همين كنترلها و پاس دادنها بود كه مردم روى سرِ مأموران آشغال مىريختند.
وقايع 15 خرداد 1342 در تبريز
اوضاع همينطور پيش مىرفت تا رسيد به 15 خرداد. در واقع، 15 خرداد را محرميها به وجود آوردند. محرميهايى كه از هيئتها آمدند و فرياد زدند و شعار دادند. يكى از شعارهاى مهمى كه در آن روزها محرميها براى مبارزه ساخته بودند، خطابى بود به حضرت امام كه «دشمن خونخوارت بميرد» و «ما طرفدار توايم!»
در آن روزها طيب حاج رضايى واقعا تلاش خيلى زيادى در مبارزه كرده بود. او خيلى زحمت كشيد؛ موفق هم بود تا دست آخر به شهادت رسيد. زمانى اين را براى خودمان سرشكستگى مىدانستم كه شخصيتها شهيد شدند و ما را آزاد كردند. شايد فكر و نقشه شيطنتآميزى هم داشتند كه آنها را كشتند و ما را نگه داشتند. اگر چه امثال طيب كار كرده بودند و ما فقط حرف زده بوديم.
دستگيرى و زندان
به هر حال آن چند روز را ما در تبريز، هر شب و هر روز، در يك جا مىگذرانديم. حتى يادم هست كه وسايلم را بسته بودم. سنگپاى حمام هم ميان وسايلم بود كه در زندان 15 خرداد همه مىخنديدند. راديو هم همراهم بود.
مىدانستيم كه همه ما را مىگيرند، يا دستكم سه نفرى را كه بيشتر از همه تلاش داشتيم. ولى اينكه چه وقت دستگيرمان مىكنند، نمىدانستيم. يك روز خبر آوردند كه آقاى قاضى طباطبايى فرمودهاند كه شما سه نفر بايد پاى پل منجم سخنرانى كنيد. يعنى آقاى اهرى، آقاى بكايى و من. اول تصميم گرفتم كه اصل موضوع را پىگيرى كنم و ببينم آيا واقعا اين دستور را آقاى قاضى دادهاند يا خير. به ايشان تلفن كردم و موضوع را پرسيدم. ايشان گفتند: «از نظر من مانعى ندارد.» اصل ماجرا را سؤال كردم و ايشان گفتند كه ديگر هيچ اطلاعى ندارند. از دوستانم پرسيدم چهكار كنيم؟ هر كسى چيزى گفت. گفتم: «من نمىروم، شماها هم نرويد!»
پاى پل منجم خيلى سرازيرى بود و درست مقابل ساختمان حزب رستاخيز قرار داشت. حدس مىزدم كه مأموران رژيم، دستكم يكى از اين دو شيطنت را مىكنند؛ يكى اينكه مىگويند مردم جمع شدهاند مقابل ساختمان حزب رستاخيز و به طرفدارى از شاه تظاهرات كردهاند. چون اين موضوع سابقه هم داشت. يعنى زمانى آقا ميرزا صادق را مىبرند براى تظاهرات عليه ويرانى بقيع، ايشان مىروند و بعد معلوم مىشود كه آنها اين نقشه را براى حمايت از رضاخان كشيده بودند؛ يعنى اينكه وقتى مردم در آنجا جمع مىشوند، مىگويند مردم جمع شدهاند و گفتهاند رضاخان را مىخواهيم و احمدشاه را نمىخواهيم. و ما اين سابقه را از تاريخ داشتيم. همچنين اين حدس را زدم كه آنجا را به رگبار ببندند و جمعى را بكشند، بعد هم خونش را بشويند و آب هم از آب تكان نخورد. در اين صورت، هيچ چيز هم نمىماند و به اين ترتيب به شكلى ارعاب ايجاد مىكردند. اين شد كه نرفتم و بعدها ديديم كه دولتيها گله مىكنند كه شما اصلاً انقلابى نيستيد. آنجا يك جلسه بود بايد مىآمديد و نيامديد.
به هر حال روز هجده محرم، پدرم مرا بيدار كرد. اذان صبح هنوز نشده بود. گفت: «محمود، مثل اينكه نمىخواهى براى نماز بيدار شوى؟» گفتم: «آخر مگر ساعت چند است، خيلى زود است.» ايشان گفتند: «نه، امروز زودتر برخيز.» پرسيدم: «خبرى شده؟» گفتند: «بله، دَمِ در هستند.» آدم بيرون، ديدم يك استوار ارتش، كه يكبار هم مرا به قزلقلعه برده بود، روى پشتبام است. دو نفر هم پايين، دم در، بودند. گفتند: «توى استاندارى كارتان دارند.» گفتم: «نمازم را مىخوانم و مىآيم. چون آن دفعه نگذاشتيد نمازم را بخوانم.» نماز را خواندم و لباس پوشيدم. پسرم گفت: «كجا مىروى بابا؟» گفتم: «مشهد.» وقتى بيرون مىرفتم، پدرم گفت: «چرا دروغ گفتى؟» عرض كردم: «از مشهد منظورم شهادتگاه بود.» اين را كه گفتم، پدرم گريهاش گرفت.
مرا با يك لندرور به ساواك بردند و نگهداشتند تا دوستان ديگرم را هم دستگير كردند؛ يعنى آقاى بكايى و آقاى اهرى را. وقتى هر سه جمع شديم، آنها عمامههايمان را گرفتند و در مجردگاه نگهداشتند. آقاى بكايى خيلى اصرار كرد كه عمامهها را بدهند. آقاى اهرى هم گفت: «ما سرمان را هم مىدهيم. براى گرفتن عمامه، به اينها التماس نكن.» بعضى از اشخاصى را كه آنجا داخل سلولها بودند، مىشناختم. آنها از اهالى بازار بودند كه گرفتار مأموران ساواك شده بودند.
به هر حال، ما به تهران منتقل شديم. در خيابان جاده قديم شميران ـ كه حالا شده است خيابان شريعتى ـ ساختمانى بود كه آنجا تعدادى از وسايلمان را از ما گرفتند و بعضىهايش را به ما پس دادند. بعد ما را بردند به پادگان عشرتآباد ـ ولىعصر فعلى ـ و در انفرادى زندانى كردند. پانزده يا شانزده روز در همانجا مانديم. وقتى بعد از اين مدت بازجوييها تمام شد، بعضى از زندانيها اعتصاب غذا كردند. بعضيها سر و صدا مىكردند، مثلاً آقاى خلخالى را از صدايشان شناختم كه با مأموران تند برخورد مىكرد. ايشان هم غذا نمىخورد. بعدا از آن از انفرادى بيرون آمديم و ديديم آقاى محلاتى بزرگ، آقاى مصباح شيرازى، آقاى دستغيب و آقازادهشان را هم از شيراز به آنجا آوردهاند ـ كه فرزند آقاى دستغيب با دندانهاى خونى، كتك خيلى زيادى خورده بود ـ علاوه بر اينها، آقاى حسينى همدانى، آقاى مجدالدين ـ پسر آقاى بهاءالدين ـ و همچنين عموى ايشان هم بودند.
حدود شانزده نفر بوديم كه ما را به يك واحد عمومى بردند. در آن واحد با ما خيلى بحث مىكردند. يك افسر عالىرتبه بود كه مىآمد و مىخواست به ما تفهيم كند كه مثلاً شما متوجه نيستيد، حقوق زن بايد اينطور باشد. وقتى بحث مىكرديم و او درمىماند، خيلى عصبانى مىشد. با اين همه خيلى ما را به دردسر انداخته بود؛ تا اينكه يك روز آقاى خلخالى شرِ او را از سرِ ما كم كرد. داخل زندان عمومى، شانزده نفر در اطراف نشسته بوديم، مثل گود زورخانه يا حمامهاى قديمى. آقاى خلخالى از بيرون آمد، آنجا ايستاد، يك دستش را به پهلويش گذاشت و يك دستش را دراز كرد به سوى آسمان. بعد به آقاى دستغيب ـ كه هرگز نمىخنديد ـ گفت: «آقا، من به چه مىمانم؟» ايشان فرمود: «من نمىدانم.» آقاى خلخالى گفت: «خودم بگويم؟» ايشان فرمود: «اگر مىخواهى بگو.» آقاى خلخالى پاهايش را قدرى باز كرد و گفت: «من به لولهنگ مىمانم. اين دستهام، اين هم لولهام. لولهام به طرف آن آدمى است كه آنجا نشسته و هميشه سَرْخرِ ماست و نمىگذارد ما راحت و آزاد باشيم!» افسر، از آن روز رفت و ديگر هم نيامد. در اين زندان خيلى محدود بوديم، تا حدى كه از بيرون هيچ اطلاعى نداشتيم. مدتى بعد، يك شب ديديم ديروقت شده است، اما هنوز سربازها نرفتهاند. نگران شديم. پيدا بود برنامهاى هست. بعد از چند دقيقه، آمبولانس مخصوصى آوردند و ما را سوار كردند و رفتيم بيرون. بعد گمان مىكنم كه در تمام شهر تهران ما را گرداندند. يعنى از ساعت ده ـ يازده شب راه افتاديم و همهجا را گشتيم، و اذان صبح بود كه رسيديم به زندان آگاهى شهربانى.
آنجا ديگر زندان عمومى بود و شصت نفر از علما و مؤمنين آنجا زندانى بودند. وقتى رسيديم، ديديم مأموران شهربانى آنجا جمعند. در را باز كردند و ما وارد شديم. آقاى ابطحى ايستاد و خبردار داد و با همه زندانيها دست داد. همه زندانيها از آقاى فلسفى گرفته تا آقاى ورامينى و آقاى مطهرى ـ كه محور علمى زندان بود ـ در آنجا ايستاده بودند.
آن زندان شايد ناجورترين و سختترين زندانها بود. حتى از نظر جا و مكان خواب و استراحت؛ به هر كس به اندازه عرض دو كاشى و به اندازه طول قدش، جا براى خواب داده بودند. يكى سر به آن ديوار و يكى سر به اين ديوار، وسط هم يك نفر بايد مىخوابيد. به اين ترتيب هر كس مىخواست براى وضو و شستوشو بيرون برود، بايد از روى همه آدمهاى دراز كشيده رد مىشد.
زندانيهاى اين زندان عمومى چند گروه بودند. گروهى علماى تهران بودند، ازجمله آقاى مطهرى، آقاى فلسفى، آقاى اسلامى و آقاى خندقآبادى. اينها حدودا بيست و دو نفر بودند. گروه ديگر، ورامينيها بودند و من خيلى زجر مىكشيدم كه آنها تواضع مىكردند و در آخر حياط مىنشستند. طورى كه ما نمىتوانستيم با آنها انس بگيريم؛ يعنى جور شدن با آنها خودش مشكلى بود. يك گروه، تهرانيهاى ضعيف بودند. يك گروه هم شهرستانيها، ازجمله آقاى هاشمىنژاد، آقاى مكارم شيرازى، آقاى حسينى همدانى و... ، سه نفر ديگر از شهرستانيها هم ما بوديم كه از تبريز دستگير شده بوديم. در اين زندان، نماز جماعت هم برگزار مىكرديم. آقاى حسينى زنجانى ـ كه الآن ساكن مشهد شدهاند و از شاگردان علامه طباطبايى بودند ـ امامت جماعت را برعهده داشتند. مجلس خوبى هم بود و حاجآقا مصطفى قمى آنجا منبر مىرفتند. بعد، جلسهاى داير شد كه در آن جلسات آقاى مطهرى براى ديگران سخنرانى مىكردند. ايشان قطب علمى زندان بودند. البته كسان ديگرى هم سخنرانى مىكردند. سخنرانانْ پيش از شروع جلسات اسمنويسى مىكردند و هر كسى به نوبت صحبت مىكرد. آقاى مطهرى از نظر علمى، استاد بزرگوار آقاى فلسفى از نظر خطابه و فن بيان و حديث و گاهى هم آقاى مكارم شيرازى سخنرانهاى اصلى زندان بودند. اين مجالس صبح و عصر داير مىشد و واقعا مجالس خوبى بود؛ تا حدى كه من يك روز هنگام سخنرانى گفتم كه من از دشمن تشكر مىكنم كه الآن در زندان چنين توفيقى به دست آمده است تا دوستان و بزرگواران جمع شوند و از هم كسب فيض كنند.
حياطى كه ما در آنجا زندانى بوديم، يك اتاق داشت كه مخصوص قرنطينه بود؛ اتاقى به طول پانزده متر. حياط هم پانزده مترى بود و يك حمام هم داشت. در واقع يك اتاق و يك حياط و يك حمام. آخرِ حياط هم جايى بود مثل تغار نانواييها. سه تا شيرِ آب داشت كه آنجا وضو مىگرفتيم. دو تا دستشويى هم داشت. يك روز يكى از بچهها آنجا قايم شد و صداى خروس درآورد، خيلى هم طبيعى . واقعا جالب بود آن صداى خروس، در زندان مثل يك زندگى طبيعى، براى آدم خيلى عجيب است. جايى كه فقط مىشد يك ستاره ديد... يعنى از آن حياط فقط يك ستاره ديده مىشد، چون خيلى گود بود. شبهاى خيلى گرمى هم داشت. ما در ماههاى خرداد، تير و مرداد در زندان بوديم. در نتيجه صداى خروس آن هم آنقدر طبيعى تمام آن دو تا واحد را گرفت. مأمورها خيلى تعجب كردند كه خروس از كجا آمده است. هى گشتند، هى گشتند، ولى پيدايش نكردند و اين سرگرمى خيلى جالبى بود. دفعه دوم كه اين صدا درآمد، خنده بيشتر شد و جستجو كمتر. چون ديگر مشخص شد كه خروس نيست، بلكه اداى خروس است. و در اين خنديدن كه ديگر خيلى هنگامه شده بود و شايد من در تمام عمرم، در هيچ اجتماعى آن خندهها را نديدهام، تعمّدى هم در كار بود. همه تعمّد داشتند كه روحيهشان را حفظ كنند. مأموران هم به همين جهت حساسيت پيدا كردند. اول ظنين شده بودند كه خروس از كجا آمده، ارتباطشان از كجاست و به چه وسيله است. بعد هم كه روحيه ما را ديدند، ناراحت شدند.
يك روز، براى آقاى فلسفى از بيرون هندوانه آوردند. انقلابيهاى بيرون از زندان، هندوانه را با يك لوله حلبى بريده بودند، طورى كه همه هندوانه رفته بود توى آن لوله. داخل هندوانه هم كاغذى درون پلاستيك انداخته بودند. بعد آن قسمتِ جدا شده را درست جاسازى كرده و با چسب چسبانده بودند. اصلاً هم معلوم نبود كه اين هندوانه بريده شده. هندوانه را من مىبريدم. شانس من بود كه آن كاغذ را من درآوردم. به آقاى فلسفى گفتم: «نامه مال شماست.» ايشان گفت: «ببريد گوشهاى بخوانيد، وقتى خوانديد براى من بگوييد كه چى نوشته.» اعلاميهاى بود از علماى قم كه خبر مىداد از جريانات مبارزه امام خمينى، و اينكه گويا آقاى شريعتمدارى به تهران آمده است و در باغ ملك منزل كرده؛ و همه علما را دعوت كردهاند، همه آمدهاند و بناست كه از محاكمه آقاى خمينى صرفنظر بشود؛ و علما اعلاميه يازده مادهاى دادهاند مبنى براى اينكه آيتاللّه خمينى تنها نيستند و همه مراجع همراه ايشان هستند؛ و به اين ترتيب بنا شده است كه محاكمه منتفى بشود. ماجراى كوتاه ديگرى هم بود كه من همه را به خاطر ندارم.
بعد از آن وقايع آزاد شديم. مدتى در باغ ملك بوديم. روزها مىرفتيم بيرون، تا يك شب همه را گرفتند و علماى هر شهرستان را توى ماشينهاى سوارى مختلفى انداختند و به شهرهايشان فرستادند.
وقتى از زندان آزاد شديم، در تهران گاهى مىرفتيم به منزلِ بعضى از دوستان بازارى و گاهى به خانه برخى از رفقاى منبرى. روزها هم در باغ ملك به آقاى ميلانى سرمىزديم. روزى كه همه را گرفتند و به شهرهايشان برگرداندند، من توى حياط ساواك دراز كشيده بودم و بيمار بودم. هواى تهران خيلى گرم بود. زندان هم كه اوضاع بدى داشت. براى همين از آن روزها چيز زيادى يادم نمانده است. اول گفته بودند به شهرستان نرويد، حتى التزام گرفته بودند. توى حياط ساواك دراز كشيده بودم، روى آجرها. حالت مسموميت داشتم. يك نفر آمد و گفت: «مگر اينجا خانه ننهات است كه خوابيدهاى؟» گفتم: «مريضم.» گفت: «مريض هم باشى، پاشو از اينجا!» خيلى بد مىگفت كه حتى آقاى بكايى يك سيلى به او زد. به هر حال بعد همه را گرفتند و با ماشينهاى سوارى به شهرهايشان برگرداندند. ما را هم به تبريز بردند.
بازگشت به تبريز
وقتى به تبريز برگشتيم، اوضاع طورى بود كه هر كدام از منبريها به شكلى ممنوعالمنبر شده بودند. براى همين ترجيح داديم كه مجالس زنانه برقرار كنيم. اين مسئله دو جنبه داشت: هم ارتباط با مردم خوب حفظ مىشد و هم از طرفى سطح مجالس زنانه تبريز خيلى بالا بود؛ يعنى در تبريز مجالس روضهخوانى از بركات علما و اشراف وضع خوبى داشت. با اين نقشه هم ارتباط با مردم حفظ مىشد و هم جهات ديگر محفوظ مىماند. در نتيجه، مجالس زنانه تبديل شد به مجالس پيام انقلاب. آنجا مطالب گفته مىشد، تا آزادى امام پيش آمد و ما به قم و به زيارت و ديدار امام رفتيم.
واكنش مردم تبريز به دستگيرى امام
در نتيجه دستگيرى امام خمينى، كل بازار تبريز تعطيل شد. اين كاملاً طبيعى بود كه به خاطر تاسوعا و عاشورا مردم همهجا را تعطيل كنند، اما هميشه روز سوم امام كه مىگذشت، بازار باز مىشد و روضهخوانيهاى بازار شروع مىشد. اما اينبار، روز سوم همه تيمچهها كلاً بسته بودند، حتى خيابانها. خيلى عجيب بود، هرجا مىرفتيم مردم سراغمان را مىگرفتند و سعى مىكردند از ما كسب تكليف كنند. ما هنوز چيزى نمىدانستيم و منتظر بوديم كه از قم خبرى برسد.
مسجدى بود به نام مسجد شاهزاده ـ كه بعدا به دست دولتيها افتاد، اما پيش از اينكه اين مسجد به دست دولتيها بيفتد ـ كه مردم در آنجا جمع شدند و سخنرانيهاى داغ در آنجا برگزار كردند. آقاى سيدجواد هشترودى هم آنجا جزء كسانى بودند كه به همراه آقاى بخشايشى ـ بعد از دستگيرى ما ـ اين مسجد را گرم مىكردند. اين مسجد از آن روز پايگاه شد و اخبار را از آنجا پخش مىكردند.
مردم مشتاقانه منتظر بودند كه چه خبرى از قم برايشان مىرسد. آنها بىصبرانه منتظر شنيدن خبرهايى از حضرت امام خمينى بودند. مردم در ميدانها، بازار و خيابان دارايى جمع شده بودند و اعلاميه مىخواندند. ما چهار نفر بوديم كه از توى همان فولِكسم، اعلاميه به دست مردم مىداديم. آقاى دروازهاى هم همراه ما بود. هرجا كه مىرفتيم، مردم دنبالمان مىآمدند. خانه علما پُر بود از مردم. در 15 خرداد، علماى بزرگ تبريز هنوز وارد معركه نشده بودند. حتى وقتى اعلاميه مىبرديم تا امضا كنند، آقاى قاضى، كه تندروترين بود و بعدا رهبرى انقلابيها را در تبريز به دست گرفت و از جناح علماى طرفدار مراجع نجف بود، مىگفت: «درست نيست كه فقط من اعلاميهها را امضا كنم، بزرگان ديگرى هم هستند، ببريد پدر آقاى ايروانى هم امضا كنند كه ريش سفيدند؛ ببريد امامجمعه تبريز هم امضا كند؛ ببريد ثقهالاسلام تبريزى هم امضا كند؛ بعد من هم امضا كنم.»
با اين همه، برخوردهاى ميان مردم و دولت نسبتا آرام بود. مردم خيلى محتاطانه حركت مىكردند. رئيس شهربانى تبريز كه عطايى نام داشت و اهل آستارا بود، نرمترين نظامىِ تبريز به حساب مىآمد. او نمىگذاشت برخوردى شديد بين ما پيش بيايد. اما آزموده، كه استاندار بود، خيلى مايل به برخورد شديد بود؛ درست نقطه مقابل عطايى. البته عطايى زرنگى مىكرد، يعنى اگر برخورد مىكرد، نمىتوانست اوضاع را كنترل كند. شايد اگر برخورد شديدتر مىشد، براى دستگاه شرايط خطرناكترى به وجود مىآمد.
آن روزها، شرايط طورى نبود كه بعدها پيش آمد. من يادم هست زندان كه رفتم، بالاترين كمكى كه به من كردند ـ طبق دستور حاج ميرحجت ايروانى ـ از ميدانيهاى تبريز كه داشمشتىترين آدمها بودند، يك نامهاى را امضا كردند تا دولت مرا از زندان آزاد كند. توى آن نامه نوشته بودند كه من اعصابم خراب است. يعنى مىخواستند با اثبات ديوانگى و جنون، مرا از زندان آزاد كنند كه پدرم نامه را نداده و نگه داشته بود پيش خودش. يعنى مردم هنوز آمادگى چندانى نداشتند. سعى مىشد كه اوضاع آرام نگه داشته شود، اما با اين همه، بعضى از مردم خنجر با خودشان داشتند.
آن روزها، فرزند يكى از علما ـ يعنى آقاى يزدى ـ را گرفتند تا از او حرف بكشند كه اعلاميههاى آقاى خمينى را آقاى وحدت به او داده است، اما فرزند آن آقا كتكها را تحمل كرد و چيزى نگفت؛ هنوز كه هنوز است يكى از گوشهايش ناقص است.
ماجراى هجدهم رجب 1342 ش در تبريز
روز هجدهم رجب از داغترين روزهاى مبارزه تبريز بود. هر كدام از سخنرانها در مسجدى سخنرانى كردند و حالت خيلى عجيبى پيش آمد. هر پيشنماز در مسجد خودش منبر مىرفت. علما منبر نمىرفتند، چون آنها همگى ممنوعالمنبر شده بودند. براى همين، منبريها تصميم گرفتند كه خودشان سخنرانى كنند. در نتيجه، آقايان علماى تبريز هر شب يكى از مساجد را در نظر مىگرفتند و آن شب، همه مردم توى مسجدشان جمع مىشدند. علما هم كنار ديوار مىنشستند و مجلس واقعا تاريخى مىشد. منبريها همه حرفها را مىزدند، از دولت انتقاد مىكردند، ولى مخاطب فقط دولت بود.
بعد از اين ماجرا، مأموران ريختند براى دستگيرى علما و منبريها، اول آقاى احمد خسروشاهى را دستگير كردند و بعد آقاى قاضى را گرفتند. تا صبح هرچه گشتند، نتوانستند آقاى دروازهاى را پيدا كنند. ايشان جايى مهمان بود. مأموران همه خانههايىرا كه احتمال مىدادند آقاى دروازهاى آنجا باشد گشتند، تا اينكه نزديك اذان صبح ايشان را در منزل مادرشان پيدا كردند ـ و انصافا گرمترين منبرها منبر ايشان بود ـ بعد از اين سه بزرگوار، آقاى ناصرزاده و بعد هم آقاى انزابى را دستگير كردند و صبح، هر پنج نفر را منتقل كردند به سلطنتآباد، در تهران.
دستگيرى مجدد
بعد از اين پنج نفر نوبت به ما رسيد. آقاى بكايى، اردبيل بود؛ آقاى موسوى اردبيلى ايشان را از راه خلخال با قاطر برد تا ميانه، از آنجا هم با ماشين او را فرارى داد به تهران؛ در نتيجه دستشان به آقاى بكايى نرسيد. ولى آقاى اهرى، آقاى عبدالمجيد بنابى، كه در تبريز مديريت خوبى هم داشتند، مدرسهاى را اداره مىكردند و منبرهاى داغى هم داشتند، آقاى بخشايشى، آقاى واثقى، آقاى جليلى اسنقى ـ الآن در تهران امام جماعتند ـ و من را همان شب هجدهم رجب دستگير كردند.
چند روز بعد از دستگيرى ما، آقا سيدجواد هشترودى هم آمد. در زندان ساواك، يك اتاقِ خونآلود، كه مركور كروم كف آن ريخته بودند، اتاق ما بود. آن سال، زمستان در تبريز سردترين زمستانى بود كه تا به آن روز ديده بودم. لولهها تركيده و راه دانشگاه تبريز بسته شده بود. اتاق مجاور ما اتاق بازجويى بود. ما روزها حق حرف زدن نداشتيم. به ما حمام نداده بودند؛ فقط شانزده روز يكبار حمام مىدادند. در آنجا صداى بازجوها را مىشنيديم. آقاى بنابى خوب به صدايشان گوش مىداد. حتى يك روز آمدند و به ايشان فحاشى كردند كه چرا گوش مىدهيد؟ گوش مىداديم تا بدانيم چه كسى را گرفتهاند و آنها چه مطالبى را مىگويند يا اينكه روحيه مردم چه جورى است. اين كار، اطلاعات خوبى براى ما فراهم مىكرد. يك روز ديوانهاى را آوردند آنجا. او شعر مناسبى براى آنها خوانده بود و آنها هم او را به زندان آورده بودند. آن شعر پُر از فحش بود، فحشهاى خيلى بد. يك مصراعش اين طورى بود: «رمضان آمد و زنها همه بىميل شدند...» شعر بدى بود، بقيهاش را هم خوانده بود. گفته بودند اين شعر را كى به تو داده؟ يعنى اين شعر را هم مىخواستند بگذارند به گردن انقلابيهايى كه اعلاميه پخش مىكردند. مثلاً مىخواستند طورى اين شعر را ربط بدهند به كتابفروشى شهريار كه من به آنجا اعلاميه مىدادم. در هر حال آنها نتوانستند زمينه و بهانهاى پيدا كنند تا شعر را به كتابفروشى ربط بدهند. آن ديوانه بخت برگشته هم اصلاً سواد نداشت. حتى چيزى هم از آن شعر نمىفهميد، اما با همه اينها با تمام ديوانگى، گاهى آنچنان آنها را دست مىانداخت كه خيلى جالب بود. يكبار شنيديم كه وقتى تيمسار مهرداد پيش او رفت، او گفت: «حضرت اشرف! سلام عرض مىكنم، حضرت اشرف آخر شما آدميد؟ به جاى چايى، به جاى شيرينى، خرما، اقلاً يك خرما، يك صلوات بفرستيد، تا مىرسيد يك سيلى مىزنيد به آدم، شما واقعا آدميد؟» در عين ديوانگى حرفهايى به آنها مىزد كه عجيب بود. البته گذشته از آن شعر، در آن روزها شعرهاى ديگرى هم بر زبان مردم جارى بود. مثلاً در 15 خرداد، آقاى طائب، شعرهاى زيادى سروده بود كه همگى از زبان ابوالفضل (ع) به لشكر شمر گفته مىشد، مثلاً: «حاكميز مزدور دير، مزدوره مزدور اولمايين»، يعنى حاكمتان مزدور است، مزدورِ مزدور نشويد! و اينها را مىخواند.
هيئتهاى عزادارى تبريز را نمىشود فراموش كرد كه اشعارشان گوياترين شعارها بود. تمام اشعارشان از زبان اصحاب امام حسين (ع) بيان مىشد. همه هم عينا با عملكرد شاه تطبيق مىشد و از زبان ملت بود.
به هر حال پنج نفرمان به مدت بيشتر از سه ماه زندانى بوديم. آنجا فقط صداى كتكخوردن بچهها را مىشنيديم و اتهاماتى را كه مأموران به انقلابيون داخل زندان مىزدند. مثلاً اينكه شما براى براندازى سلطنت، از محركان پول گرفتهايد. گاهى كه جسارتشان بالا مىگرفت، به بزرگان توهين مىكردند. البته گاهى عكسالعملهايى از طرف ما صورت مىگرفت، براى همين وقتى با ما صحبت مىكردند، نسبت به بزرگان ادب را رعايت مىكردند.
من به دوستان گفتم كه وقتى از اتاق بيرون مىرويم، بهتر است با عبا و عمامه برويم. اين طورى حالت روحانىمان را حفظ مىكنيم. دوستان هم كه واقعا افراد روحانى بودند و اغلب نماز شبها و قرآن و دعايشان قطع نمىشد، خيلى روى سربازها تأثير مىگذاشتند. طورى شده بود كه هر بيست و چهار ساعت سربازها را عوض مىكردند تا زياد تحتتأثير قرار نگيرند. با اين همه، سربازى كه آنجا مىآمد، متأثر مىشد. گاهى به ما مىگفتند كه آقاى خمينى به شما گفته كه سربازها را آتش بزنيد و بسوزانيد. بعد هم كه ديدند ما با آنها با حرمت رفتار مىكنيم، خيلى منقلب شده بودند. حتى يك روز يكى از سربازها آمد تا لوله بخارى را كه افتاده بود درست كند، اما يكى از مأموران به نام رستگار كه بعدها اعدام شد، آمد و به او سيلى زد كه تو چرا با جاسوسها حرف مىزنى؟
يك روز يكى از سربازهاى اهل زرند كه خيلى مؤمن بود، آمد و گفت كه ما امشب همهجا را آماده كردهايم، همه هم خوابند، برخيزيد و فرار كنيد. يكى از دوستان بىميل نبود؛ اما بعد نتيجهگيرى شد كه فرار تيراندازى هم دارد، ضررهايى هم دارد. دوستان گفتند كه ما دامنهايمان دراز است و نمىتوانيم فرار كنيم، شما براى ما به زحمت نيفتيد. هرچه گفتند گفتيم به هر دليلى هم كه بخواهيم فرار كنيم، به خاطر شما فرار نمىكنيم. آنها كاملاً مصمم بودند كه ما را فرارى بدهند و همهچيز را آماده كرده بودند. اين خاطرهاى است از سربازها و نفوذ ايمان در دلِ آنها كه به يادم مانده است.
پانزده ـ شانزده تا گُل و گلدان پژمرده توى اتاق ما بود، فقط يكى از آنها سالم بود. يك روز برايمان چاى آوردند، چاى خراب بود. آقاى بخشايشى گفت: «خيال كن ما به اين چاى نياز نداريم.» برداشت چاى را ريخت توى گلدان، يعنى به بدى چاى آنها اعتراض كرد. چيزى نگذشت كه آن گلدان هم خشكيد. از شيروانيها كه يخ زده بودند، فضولات پرندهها روى زمين ريخته بود. من آنها را جمع كردم و با قاشق ـ كه بعضى از مؤمنين كش رفته بودند ـ فضولات را به عنوان كود توى آن گلدانها ريختيم. به اين ترتيب مدتى بعد، اين گلها خيلى خوب شدند. يكى از آنها طورى گل داد كه من، گلِ شمعدانى كه به آن درازى باشد، در عمرم نديدم. به اين ترتيب، در آن زندان، طبيعتِ ما فقط آن شمعدانى بود. آقاى هشترودى برايش مىخواند و دوستان همه به آن انس گرفته بودند. يك روز حتى آمدند و گفتند كه اين گل را بدهيد براى اتاق رئيس كه دستآورد زندانيهاست. ما گفتيم: «نه! اگر به زور مىبريد كه ببريد، اما اگر منوط به اجازه ماست، ما اجازه نمىدهيم!» و نبردند. يك شب پا شديم و ديديم شمعدانى نيست. هرچه گشتيم پيدايش نكرديم. يكى از دوستان آنقدر عصبانى شد كه براى اولينبار پرخاش كرد. بلندبلند داد كشيد تا آنها بشنوند. براى همين آنها التماس كردند و قسم خوردند: «ما دزديم، دروغگوييم، ملاكُش هستيم، اما شمعدانى را ما نبرديم.» يكى از آقايان كه اسمش يادم نيست، داشت مىگشت كه يكباره گفت: «تاپديم.» يعنى پيدا كردم. بعد ديديم يكى از دوستانِ سيگارىِ ما شب پا شده و ديده است كه مشتوكش، يعنى چوب سيگارش، سوراخش گرفته و چيزى هم پيدا نكرده است تا آن را باز كند، براى همين گُل را چيده و از خوشذوقىاش ساقه اين گياه را برداشته و با آن چوب سيگارش را تميز كرده است.
بعد از آزادى از زندان سوم، مدتى كاملاً ممنوعالمنبر شده بوديم و با همان روش قبلى زندگى كرديم. بعد از آن هم متأسفانه در تبريز آن حالتها و حركتهاى انقلابى نبود، مگر در مواقع حساس، مثل تاجگذارى. در اين مواقع، پيامهاى حضرت امام به وسيله عناصر انقلابى به تبريز مىرسيد.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ تبریز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
تعداد بازدید: 6479