05 ارديبهشت 1402
چند هفته بعد از لغو تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی، در 19 دیماه 1341 شاه اصول ششگانه خود را اعلام نمود. و به دنبال آن، دولت عَلَم اعلام کرد که در 6 بهمن همان سال لوایح ششگانه به رفراندوم گذارده خواهد شد. موضوع به آراء عمومی گذاردن لوایح ششگانه از نظر آقایان مراجع مبهم بود. حتی پیغامها و توضیحاتی که مقامات دولتی برای توجیه رفراندوم ارائه نمودند، نتوانست از ابهام موضوع بکاهد. از آنجا که استنباط میگردید این رفراندم پوششی برای انجام یک سلسله کارهای خلاف شرع توسط رژیم است، لذا امام و سایر آقاین مراجع طی اعلامیههایی به برگزاری رفراندم اعتراض کردند و بر این نکته تأکید نمودند که مراجعه به آراء عمومی در قبال احکام شرعی فاقد اعتبار است.
پخش اعلامیههای آقایان مراجع در روز دوم بهمن، شرایط را برای حرکت مردم و بسته شدن مغازههای بازار تهران و خیابانهای اطراف فراهم آورد. جمعی از مردم به درب منزل آیتالله خوانساری در بازار رفتند. آقای خوانساری در حالیکه عدهای از ائمه جماعت تهران ایشان را همراهی میکردند، از منزل بیرون آمدند و به همراه جمعیت که شعار میدادند وارد خیابان بوذرجمهری شدند و به سمت چهارراه سیروس حرکت نمودند. جمعیت به اول بازار آهنگرها که منزل آیتالله سیدمحمد بهبهانی در آنجا بود، رسید و وارد منزل ایشان شد. من در آنجا برای مردم سخنرانی کردم. به خاطر دارم که آن روز تمام اتاقها و حیاط مملو از جمعیت بود. بلندگو هم نبود. در آن سن و سال که داشتم صدایم بدون بلندگو به مردم میرسید.
من درباره تجاوز از حدود قانون اسلام و مقررات دین صحبت کردم و گفتم: «الان میخواهند یک عمل غیراسلامی انجام بدهند و مردم را هم سخت در مضیقه گذاشتهاند که کسی اعتراض نکند...»
در اینباره کمی بحث کردم، حتی این جمله که خیلی مجلس را تکان داد به مردم گفتم: «به هوش باشید اینها درصدد هستند که قضیهکربلا را تجدید کنند. دو مرتبه میخواهند حسین اسلام را بکشند. دوباره میخواهند مردم مسلمان ایران را پایبند و اسیر و گرفتار کشورهای خارجی و دولتهای استعماری کنند». بعد گفتم: «به نظر من برای این کار باید سه روز بازار تعطیل شود». قید «سه روز» از خود من بود. بعد شنیدم که رئیس ساواک خیلی به مأمورین پرخاش کرده که اینها تصمیم گرفتهاند سه روز بازار را ببندند، اما در گزارشهای شما نبوده است؛ پس شما در میان مردم چکار میکنید؟
این جمله را از آن روز گفتم و بعد هم افزودم که: «از اینجا که بیرون میروید، آن حرفی را که عمق مطلب و جان قضیه است، بگویید. بگویید: «ایران، کشور خفقان است. مرگ بر خفقان. همین!»
به دنبال آن صدا و فریاد جمعیت بلند شد که: ایران، کشور خفقان است، مرگ بر خفقان.
بعد گفتم: «عصر به مسجد سیدعزیزالله بروید که بازار تهران بسته است. من هم به آنجا میآیم و در ارتباط با این موضوع باز هم سخن میگویم». عصر نرفتم، زیرا از درب منزل که بیرون آمدم و در ماشین نشستم و یکی از آقایان دیگر هم در ردیف عقب پهلوی من نشست و پهلو دست راننده هم پسر بزرگ من نشست، به محض اینکه از خیابان ری وارد خیابان بوذرجمهری شدیم، هنوز به چهارراه سیروس نرسیده بودیم که یک نفر از مأمورین با لباس شخصی از سایر مأمورین که در کنار خیابان بودند، جدا شد و به وسط خیابان آمد و اتومبیل را مجبور به توقف نمود. چون درب عقب اتومبیل از داخل قفل بود نتوانست آن را باز کند و مرا از ماشین بیرون بیاورد. لذا درب جلو را باز کرد که فرزندم مجبور به مقاومت گردید تاب تواند درب را ببندد و ماشین حرکت کند.
متأسفانه در این درگیری، مفصل کتف دست راست او همانجا در رفت یعنی دست در آستین آویخته بود و دیگر اراده و اختیاری برای حرکت نداشت. سریعاً به سمت چهارراه سیروس حرکت کردیم. در اینجا مأموران راه به سمت بازار را بسته بودند. به محض رسیدن اتومبیل ما به سر چهارراه، یکی از اتومبیلهای مأمورین به سرعت در جهت مقابل ما حرکت کرد تا بتواند اتومبیل ما را متوقف کند، که ناچار راننده به سمت چهارراه مولوی تغییر مسیر داد. به راننده گفتم: «بپیچ برو به منزل پدرم ـ منزل پدرم در خیابان سیروس مقابل بقعه سیداسماعیل کوچه حمام گلشن بود ـ تا فکری برای دست فرزندم بکنم و ببینم وضع مجلس سیدعزیزالله چه میشود». زیرا احتمال میدادم چهارراه مولوی نیز توسط مأمورین بسته شده باشد. مأموریت ظاهراً در ابتدا متوجه نشده بودند که من کجا رفتهام ولی بعداً متوجه شدند و گزارش دادند که فلانی در منزل پدرش مانده است. بدینترتیب از رفتن من به مسجد سیدعزیزالله برای سخنرانی جلوگیری شد و با حضور کماندوهای شهربانی در بازار و مسجد سیدعزیزالله و زد و خورد با مردم و متفرق ساختن آنها و مضروب نمودن مرحوم آیتالله خوانساری بین راه منزل و مسجد، آن مجلس برگزار نگردید. نیروهای پلیس هم در اطراف بازار و منزل آقایان خوانساری و بهبهانی مستقر گردیدند.
با توجه به شرایط پیش آمده، هر لحظه آماده بودم تا مرا بازداشت نمایند. لذا ترجیح دادم تا برگزاری رفراندوم در روز ششم بهمن در منزل پدرم بمانم. رژیم، رفراندوم فرمایشی خود را برگزار نمود و برای اینکه خودی نشان داده باشد، یک چادر رأیگیری را در پیادهروی کنار دیوار منزل ما در خیابان ری نصب نمود و یک چادر هم در اول بازار آهنگرها ـ که در واقع سر کوچه منزل آقای بهبهانی بود ـ قرار داد!!
فردای روز رفراندم، اولین روز ماه مبارک رمضان بود. لیکن منبر من که همه ساله در این ماه در مسجد سیدعزیزالله برگزار میشد تعطیل گردیده بود. اگر منبر مرا تعطیل نمیکردند، ترک منبر نمینمودم که نشانه ضعف تلقی شود؛ زیرا وقتی میدانستم قضیه، بینالرّد است و تردید ندارم، منبر میرفتم. با توجه به شروع منبرم که در تقویم جیبی خود یادداشت کردهام روی هم رفته به مدت بیستوپنج روز ـ از دوم تا بیستوهفتم بهمن 1341 ـ منبر نرفتم.
منبع: خاطرات و مبارزات حجتالاسلام والمسلمین محمدتقی فلسفی، مصاحبهها: سیدحمید روحانی (زیارتی)، چاپ اول، 1376، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 241 – 242.
تعداد بازدید: 839