13 خرداد 1404
[راوی: حسن اردستانی] روز پانزده خرداد مصادف با روز بنیاسد بود. تا قبل از تاسوعا و عاشورا همه صاحبعزاها همه جا برنامه داشتند، ولی روز بنیاسد همه تعطیل میکردند و به پیشوا میآمدند. همه برای عزاداری به تکیه بازار ـ اول بازار، تکیه حاجغلامعلی رحیمی ـ میرفتند.
حاج عباس رحیمی رفته بود قم، چون میخواستند دستگیرش کنند. در قم در چلوکبابی علینقی کار میکرد و در آنجا معروف بود. از طرف او خبر آورده بود، گفت: «چرا مغازهها را نبستید؟»
گفتم: چطور شده؟
گفت: «دیشب آقا رو دستگیر کردن و بردن تهران.»
بلند شدم در را بستم و رفتم خانه. بعد رفتم تکیه حاج غلامعلی. حاج رضا نیری ـ الان رییس کمیته امداد تهران است ـ هم آمد. او هم خبر آورد که آقا را دستگیر کردند ولی خصوصی گفت، به همه نگفت.
آقای علایی مداحی میکرد. وقتی به او گفتند، نوحهاش را عوض کرد. نوحه میخواند و مردم سینه میزدند. گفت: «حسین فی یوم العاشورا فرمود هل من ناصرا»
مردم جواب میدادند: «ددند جواب این ندا، در فیضیه قالوا بلی»
از آنجا نوحه را شروع کردند و آمدند داخل بازار. جمعیت هم پشت سر اینها میآمد. آمدند تا سر چهارراه. آن موقع سر چهارراه یک چهارپایه میگذاشتند و نوحهخوان میرفت بالا نوحه میخواند. در حسینیه سر چهارراه حاج مقدس بلندگو را گرفت.
سینه زدند و دوباره حرکت کردند داخل صحن امامزاده جعفر(ع). وقتی داخل صحن شدیم، حاج مقدس رفت بالای منبر و گفت: «عزای ما امروز دو تا شده، یکی دستگیری حضرت امام، یکی هم شهادت حضرت اباعبدالله الحسین(ع).»
تقریباً ساعت یازده بود تصمیم گرفتیم حرکت کنیم به سمت تهران. پنج، شش نفر دور هم جمع شدیم و در این رابطه صحبت کردیم که چه کنیم. آقای مقدس، حاج کریم کریمی، حاج غلامعلی علیخانی و حاج غلامعلی رحیمی بودند. گفتند الان نزدیک ظهر است و مردم هم خبر ندارند. اعلام کنیم همه بروند خانه و آنهایی که میخواهند بیایند ساعت یک داخل صحن باشند. من هم بلندگو را برداشتم و گفتم: «اهالی محترم پیشوا هر کی میخواد بیاد، بره خونه غذا بخوره و وصیت کنه. اونایی که مکه رفتن لباس احرام بپوشن. هر کی کفن داره بپوشه، هر کی هم نداره پیرهن سفید بپوشه. میخوایم با این نحو ساعت یکونیم از تو صحن بریم تهران. هر کی دوست داره بیاد. بعداً نگید گول خوردیم، نمیدونستیم. این راهی که میریم کشتهشدن داره، اسیرشدن داره، زندانرفتن داره. هر کی آمادگی داره ساعت یکونیم اینجا باشه.»
خانه ما نزدیک صحن بود. رفتم و غسل شهادت کردم. نتوانستم ناهار بخورم. لباس مکهام را پوشیدم. کفنپوشها بیشتر حاجیهایی بودند که لباس احرام داشتند. یک عده همه قمهزنها بودند. به قمهزنها هم گفتیم با همان لباس قمهزنی و قمه بیایند.
خانمها هم میخواستند بیایند. هنوز راهپیمایی شروع نشده بود. همه در میدان شهید چمران که قبلاً پل بود، ایستادیم. برای رفتن به پل حاجی باید از آنجا رد میشدیم. اولِ بازار زنجیر بین خانمها و آقایان گرفتند. به بچهها و پیرمردها اجازه ندادند که بیایند. به بچههای زیر پانزده سال هم گفتند اگر بیایید، زیر دست و پا له میشوید.
خانمم وقتی فهمید میخواهم بروم ناراحت شد. پدرم علی گفت: «منم بیام؟»
گفتم: شما هم بیا. من برای خودم میرم، شما هم برای خودت بیا.
سر ساعت یکونیم وارد صحن شدیم، اما تا حرکت کنیم تقریباً ساعت سه شد. وقتی آمدیم داخل صحن، عدهای نشسته بودند و مصلحت میکردند که میخواهید با دست خالی بروید و با دشمنی که مسلح است، روبهرو شوید. حاجآقا کریم کریمی گفت: «زمانی که نمرود، حضرت ابراهیم را داخل آتش انداخت، قناری میرفت منقارش را پر از آب میکرد و میآورد روی این آتش میریخت.»
گفتم: «خب، این آب دهان تو، به این آتش چکار میکند؟»
گفت: «این اندازه که از دست ما برمیآید. ما این اندازه باید کمک کنیم.»
عزتالله رجبی آمد. او جلوی قمهزنها بود. او که آمد دیگر همه آمدند. همه تو صحن حاضر شدند. وسط صحن یک حوض بود که همه دور آن جمع شدند. از حضرت موسیابن جعفر(ع) خداحافظی کردند و مدد خواستند. خدایا ما به امید تو حرکت کردیم. آمدیم داخل بازار و از آنجا زنجیر گرفتند که خانمها دنبالمان نیایند. سر پل گفتیم: خانمها خواهش میکنیم شما نیایید.
از همه جا میآمدند و به ما ملحق میشدند. جلوی جمعیت، زیاد مشخص نبود، ولی سر پل باقرآباد معلوم شد چه کسانی در صف اول هستند. بین راه حاج ابوالقاسم محیالدین رفت روی دیوار و ایستاد و رو به مردم گفت: «مردم ما میخوایم بریم. کشتهشدن داره، اسیری داره، زندانی داره. باید برای همه اینها آماده باشید. هر کی پای همه اینها وایستاده و آمادهست، بیاید. هر کی هم نمیخواد، پنج دقیقه صبر میکنیم، برگرده بره.»
مردم سه تا یاحسین گفتند. حتی یک نفر هم برنگشت. تنها راه ارتباطی پیشوا تا ورامین فقط جاده قلعهسین بود. از آنجا نزدیک ورامین میشدیم که الان میدان رازی است. میدان رازی که رسیدیم تعدادی از اهالی ورامین از آنجا که به پل معروف بود ـ پلی که مردم از روی آن از رودخانه رد میشدند ـ به ما پیوستند. همینطور شعار میدادیم. چون بلندگو نبود، آنهایی که مثل ما جوانتر بودند بین جمعیت پخش شده و شعار میدادیم تا این که رسیدیم نزدیک پل کارخانه قند. آن طرف پل گروهان ورامین بود که ژاندارمها و افسرها همه آنجا بودند. گفتیم الان عکسالعمل نشان میدهند و جلوی ما را میگیرند، نمیگذارند که برویم. وقتی ایستادیم، نگاه کردم دیدم هنوز آخر جمعیت داخل ورامین است. جمعیت اینقدر زیاد بود.
آمدیم از جلوی گروهان رد شدیم. حالا یا دستور نداشتند بزنند، یا ترسیدند. از ورامین و کارخانه که رد شدیم روستایی بود سر همان جاده به نام موسیآباد که نهر آب باصفایی داشت و آبش هم خنک بود. صحبت شد که مدتی آنجا بنشینیم. کسانی که نماز نخواندهاند، نمازشان را بخوانند و آنهایی که خسته شدهاند، کمی استراحت کنند. چون هوا رو به تاریکی بود، گفتیم مقداری پول جمع کنیم و چند نفر بروند نان و پنیر یا چیزی برای خوردن تهیه کنند و بیاورند. در این مدت هر کسی که از سمت تهران میآمد، گفت برگردید. جلوتر چند ماشین افسر و سرباز و ژاندارم راه را بستهاند و نمیگذارند شما بروید.
گفتیم: اگر میخواستیم برگردیم اصلاً حرکت نمیکردیم.
تقریباً نیم ساعت به غروب، رسیدیم نزدیک پل باقرآباد که به ما ایست دادند. سرهنگ بهزادی لباس مشکی تنش کرده بود و کلت بسته بود.
چند نفر هم پشت سرش ایستاده بودند. گفت: «رییستون بیاد جلو»
آنجا رؤسا معلوم شدند که من، سیدمرتضی طباطبایی و عزتالله رجبی بودیم. گفتیم ما رییس هستیم. گفت: «یه نفر بیاد جلو»
سیدمرتضی طباطبایی از قلعه بلند ـ محمدآباد ـ آمده بود. مرد فعالی بود و انقلاب خیلی فعالیت کرد. نوارهای سخنرانی و اعلامیههای امام را به وسیلهی او در روستاها پخش میکردیم سیدمرتضی معلم بود. جلو رفت و گفت: «بفرما، من رئیس هستم.»
سرهنگ گفت: «میگم برگرد، اگر برنگردید همهتونو به رگبار میبندم و کشته میشید.»
رفت جلوتر و به سرهنگ گفت: «ما اگر میخواستیم برگردیم، از خانهمان بیرون نمیآمدیم. پای همه اینهایی که میگویید ایستادیم، یک قدم هم برنمیگردیم.»
سرهنگ از همان اول دستور تیر هوایی داد. دید که مردم جلوتر میآیند. با کلتش به سمت مردم شلیک کرد. اولین کسی را که زد آقای طباطبایی بود. به قلبش زد که همانجا افتاد. بعد عزتالله رجبی جلو رفت که با قمه به پای سرهنگ بزند که دستور شلیک دادند. او هم افتاد. دستور آتش داد. چند نفر از سپاه دانشیها که دوره دیده بودند. گفتند بخوابید رو زمین و چهار دست و پا از خیابان بیرون بروید. اگر نروید همه شما کشته میشوید. به دو طرف خیابان رفتیم. دو طرف جاده گندم و پنبه کاشته بودند. در فصل درو و چیدن گندم، کارگرهایی از آذربایجان به اینجا میآمدند و کار میکردند. در بین راه وقتی دیدند ما به سمت تهران حرکت میکنیم با ما آمدند. با همان داس و دستقالههایی که گندمها را میچیدند، آمدند. تعداد زیادی از آنان شهید شدند. از خیابان که بیرون رفتیم، هوا تاریک شده بود. چون پابرهنه بودم، آنجا تازه فهمیدم که پاهایم تاول زده و خون میآید. تا آن موقع متوجه نشده بودم.
به سمت مزرعههای گندم و پنبه، چهار دست و یا حرکت کردیم و از خیابان بیرون رفتیم. دهی بود به نام پوینگ، رفتیم آنجا دیگر دنبال ما نیامدند. حاج سیدمحمد پویینگی در حیاط خانهاش را باز گذاشت و بقیه درها را بست. چون ترسید سربازها داخل خانه بیایند. رفتیم آنجا و دست و صورتمان را شستیم.
جواد جعفری، تقی علایی و حسین محمدی هم بودند. آن موقع هر کس به فکر جان خودش بود. وقتی آنجا رسیدیم چون پابرهنه بودم این آقا گیوههایش را به من داد و گفت: «برید والاّ میریزن تو خونه و همهنونو میگیرن. فرار کنید.»
میخواستیم از بیراهه برویم. چون پایم تاول زده بود، نمیتوانستم پایم را زمین بگذارم. همراهانم مقداری از راه، مرا روی دوش خود گذاشتند. به آنها گفتم: شما برید که اگر بلایی سر من اومد، لااقل شما رو دستگیر نکنن.»
راه طوری بود که فقط پیاده میشد بروی، ماشین هم نمیتوانست برود. از بیراهه رفتیم که جیپ نظامیها پشت سرمان نیاید. بیحال شدم و کنار جاده افتاده بودم. یک نفر که سوار الاغ بود و علف، بار الاغش بود به من رسید. وقتی دید بیحالم گفت: «چی شده؟»
گفتم: برای پانزده خرداد حرکت کردیم و تا سر پل آمدیم که ما رو به رگبار بستن و الان داریم فرار میکنیم. رفقام همه رفتن. من از اینجا جلوتر نمیتونستم برم.
بار الاغش را پایین گذاشت و گفت: «بیا سوار الاغ من شو.»
مرا سوار الاغ کرد و از بیراهه رفتیم. نفهمیدم چه موقع به خانه رسیدم.
منبع: بهار بیداری، خاطرات بازماندگان حماسه 15 خرداد دشت ورامین، تهران، رسول آفتاب، 1392، ص 69 - 75.
تعداد بازدید: 32