10 تير 1404
آیتالله بروجردی سال ۳۹ فوت کرد. مراجعی که مطرح بودند ـ آیتالله شیرازی در نجف، آیتالله میلانی در مشهد، آیتالله حکیم در نجف؛ سیدمحسن حکیمی بزرگوار ـ همه نظرشان به امام رفت. بعد از موضعگیری که در روز دوم فروردین کرد و مردم را در حوزه فیضیه قلعوقمع کردند، این ماجرا ادامه داشت تا دوازده محرم سال ۴۲، روز بنیاسد. صبح از قم خبر آوردند که آقای [آیتالله]خمینی را گرفتند. خبر دستگیر شدن امام در شهر پیچید. شنیدم که حاج امیر اکبری رفته بود. من مقلد آیتالله حکیم بودم.
آن موقع نظر شاه این بود که مرجعیت را از ایران رد کند. با وجودی که آیات اعظامی در ایران بودند، ولی شاه تلگراف تسلیت و تهنیت را به آیتالله شیرازی و آیتالله حکیم داد یعنی دیگر قم مرجعی نداشته باشد. فکر میکرد انتقال مرجعیت دست اوست. آنچه شاه خواست نشد، برعکس برگشت و رکن اصلی مرجعیت به ایران آمد که محور آن آیتالله خمینی بود. امام در هر مناسبتی از فرصت استفاده میکرد بر علیه دستگاه تا دوازده محرم که موضعگیری کرد و امام را گرفتند. ورامین دیگر تعطیل شده بود. آن موقع معلم مدرسه آب باریک بودم. در سال ۴۲ دیپلم گرفتم.
حاج سید نانوای فرجی دکانش را بسته بود. درهای دکان تختهای بود. به مردم اطلاعرسانی میکردند که آقا را گرفتند آقا را گرفتند تا اینکه مردم همه هوشیار شدند. ظهر رفتیم مسجد خاتمالانبیاء. بعد از نماز عصر رفتم به حاج آقا صالح گفتم: حاج آقا! آقا را گرفتند تکلیف چیست؟
فرمود: «به من که تکلیفی نرسیده.»
مردم به این حرفها گوش نمیدادند. خدایی بود که تو دل مردم افتاد که جمع شدند. ساعت شاید دو بود حدود صد، صدوپنجاه نفر جمع شدند تصمیم گرفتند برویم تهران. گفتند تهران شلوغ است مصمم شدند بروند تهران. بنده خدایی از ماشین پیشوا پیاده شد و گفت: «پیشواییها هم دارند میآیند.»
گفتیم پس ما بریم سیدامید؛ میدان رازی فعلی. آن موقع میدان نبود. گفتیم برویم به پیشواز پیشواییها که با هم برویم تا جمعیت بیشتر شود. چهارصد، پانصد متر از بازار تا آنجا، جهت مخالف رفتیم. پیشواییها آمدند و به هم ملحق شدیم. آنها خبر را از حاج حسن مقدس گرفته بودند.
رفتیم به سمت تهران. چهار، پنج هزار تایی بودیم. سر پل کارخانه قند جلوی جمعیت از اصلاح بذر رد شده بود، ته جمعیت در سیلو ـ کارخانه گچی ـ بود. دروگرها با داس میآمدند. هیچکس اسلحه گرم نداشت.
زن و بچه نبود. همه قشر آدم بود؛ ترک، کارگر فصلی، کاسب، فرهنگی، کارمند، غیر متدین، غیر مذهبی همه رقم بودند. شعارهای مختلفی هم میدادند. از جمله: «خمینی خمینی تو فرزند حسینی»
ما با حاج سید آقای احمدی؛ پدر حاج مصطفی احمدی آشنا بودیم چون قائممقام حاج آقا زارع تو مسجد خاتمالانبیاء بود. سلام علیک زیاد داشتیم. پیرمردی چاق بود که نمیتوانست راه برود. دم مدرسه دکتر حسابی که آن موقع میگفتند ابنملجم، امامهاش را از سرش باز کرد، عبایش و نعلینش را هم گرفتم که بتواند راه بیاید. چهارصد، پانصد متری که راه آمد ـ بنز ۱۸۰، دو تومان میگرفت میرفت تهران ـ جلوی صادقعلی فعلی نگه داشتیم او را سوار کردیم. بعد گفتم: حاج آقا برو قهوهخونه سه راه پیاده شو. بشین اونجا تا ما بیایم.
رسیدیم به موسیآباد. ساعت سهونیم، چهار شد گفتند پول جمع کنید برای غذای شب. دو، سه نفر از بزرگترها از مردم پول جمع کردند که بیایند ورامین نان و آذوقه بگیرند. نرسیده به پارک پارک ۱۵ خرداد شهربانی ورامین عکسالعملی نشان ندادند، رفتند داخل شهربانی و درش را بستند. آن موقع سرهنگ حجتی بود. شوهرخالهام؛ غلام سعید امینی پاسبان بود. سعید آدم متدینی بود اخبار را برای ما میآورد. شهربانی که بست، ژاندارمری هم آن طرف پل بود، هیچکس مزاحم نشد.
مردم تو چله تابستان رفتند موسیآباد، دوتا آب قنات بود. همه نشستند و استراحت کردند. بالاخره جمعیت رفت تا رسیدیم به باقرآباد. چند نفری کفنپوش بودند. من کفنپوش نبودم. پشت سر اینها بودم. جاده هم باریک بود. سر جاده، ارتشیها یا کماندوهای آن موقع شروع کردند به صف بستن. فرماندهشان؛ سرهنگ بهزادی با کت و شلوار مشکی نشسته بود.
کنار جاده گندمکاری بود. ده ـ بیست سال پیش به میرزایی میگفتیم قتلگاه ـ نظامیها آمده بودند سمت ورامین. تذکر داد ولی کسی گوش نداد. دستور آتش داد. اول تیر هوایی زد، جمعیت متفرق شدند. دو طرف خیابان گندمکاری بود. ما هم که دیدیم تیر هوایی است متفرق نشدیم. یکی گفت: «فلان فلان شدهها فرار نکنید. هواییه هواییه. داد زد هواییه هواییه.»
دوباره صبر کرد دید نمیشود هدف زدند. شهید محمدی نامهرسان اداره ـ کارمند اداره آموزش و پرورش بود ـ جلوی ما افتاد. ما فرار کردیم. یکی دو سالی بود که از سربازی آمده بودم. منو حاج محمد رضایی از اول دانشسرا با هم بودیم. من سربازی رفته بودم، میدانستم چکار کنم اما او نمیدانست. خلاصه فرار کردیم تو دبیرستان پوئینک پنهان شدیم. پشت دیوار را نگاه کردیم دیدیم ارتشیها رفتند. کسی را توی جمعیت نداشتم.
گفتم: احمد بیا بریم ببینیم کسی از این بچهها مونده.
گفت: «باشه.»
هوا گرگ و میش بود اذان میگفتند. رفتم داخل جمعیت کشتهها زخمیهایی که افتاده بودند، شمردم. شهید معصومشاهی چهلوهفتمی بود. دیدم چهرهاش آشناست گفتم: محمدعلی، محمدعلی بیا.
آنموقع شاگرد مغازه بود گفتم: این امیر هوشنگ نیست؟
نگاه کرد گفت: «چرا!»
تا اونجایی که تونستم بشمرم چهلوهفت تا بودند. در همین گیرودار حاج محمود قاسمشاهی را دیدم. محمدعلی را صدا کردم گفتم: حاجی! حاجی بیا. این معصومشاهی نیست؟
رسید به سرش زد و گفت: «چرا!»
من شانهاش را گرفتم و حاج محمدعلی پاهایش را، بلند کردیم بردیم که بگذاریم داخل ماشین، ببریمش دکتر. همین که بلند کردیم تیر از روی سرمان رفت. مجدداً رفته بودند باقرآباد، آنجا مستقر میشوند. به آنها دستور میدهند بروید کشتهها را جمع کنید. دفعه دوم خیلی برای ما خطرناک بود چون ما هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم که توی جمعیت داشتیم راه میرفتیم. غلام رضایی تیر خورد به دستش، شهید شد. فرار کردیم. نیروهای ارتش و ژاندارمری با ماشین باری آمدند، کشته و زخمی هر چه بود میانداختند داخل ماشین.
آنجا گندمزار بود. البته پشت چاه ریزش کرده بود خیلیها تو چاه افتادند. حاج محمدعلی میری و استاد محمدی، از تو کشتهها دستشان را بلند میکنند که زندهاند. اینها را بردند، ما فرار کردیم. از بیابانها فرار کردیم و از ژاندارمری هم گذشتیم و ساعت ده شب رسیدم ورامین. شهر حکومت نظامی بود. ما هم از زیر عمروآباد رفتیم. خانه ما آن موقع میدان شهدای گمنام بود.
از پشت دیوار دیدم خانه ما قیامت است. حالا تو ورامین پیچیده بود که پسر حاج محمد جعفر حیدری تیر خورده. نیم ساعتی از پشت دیوار نگاه کردم دیدم نه خبری نیست. از دیوار پریدم آن طرف، ننه بابام تعجب کردند. حالا آمده بودم تو، تازه ترس شروع شده بود. ترس از تیر و ترس از دستگیر شدن. هفت ماه بود که ازدواج کرده بودم؛ بیستویک مهر ۴۱. سه روز پنهان بودیم که شوهرخالهام ـ تو شهربانی بود ـ خبر آورد گفت: «گرفتنت رسمیه پروندهات هم نوشتن تکمیل کردن. با پسر یحیی تو رو میگیرن حالا خودت میدونی.» سه روز ماندم و گفتم اول و آخر فایدهای ندارد. باید ورقهها را صحیح کنیم و لیستها را بدهیم. روز هجده خرداد بلند شدم از خانواده خداحافظی کردم. میدانستم دیگر برگشت ندارم. رفتم مدرسه، ساعت دهونیم لیستها را دادم و میخواستم بیایم. مدرسه پر بود، من با دوچرخه رفت و آمد میکردم. چرخ را بلند کردم که بیاورم تو کوچه، در عرض یک ثانیه هم نشد دو تا جیپ مسلح آمد، گفتند بگیر خودشه.
ناجنسها اجازه ندادند چرخم را ببرم تو، در حیاط ماند. با قنداق تفنگ افتادند به جانم.[1]
منبع: بهار بیداری، خاطرات بازماندگان حماسه 15 خرداد دشت ورامین، تهران، رسول آفتاب، 1392، ص 91 - 95.
[1]. راوی: حسن تاجیک
تعداد بازدید: 12