مرتضی بنی فضل
آيتاللّه مرتضى بنىفضل به سال 1314 در تبريز متولد شد و از سال 1330 در حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شد. ايشان از محضر استادانى چون: آيتاللّه بروجردى، آيتاللّه سيدمحمد داماد و حضرت امام خمينى بويژه در فقه و اصول بهره برد.
شرح مبسوط مكاسب شيخ انصارى و حاشيه در كفايهالاصول آخوند خراسانى و نيز حاشيه بر بخش منطق منظومه سبزوارى از جمله آثار مكتوب آيتاللّه بنىفضل است.
ايشان عضويت جامعه مدرسين حوزه علميه قم و نمايندگى مردم استان آذربايجانى غربى در اولين دوره مجلس خبرگان رهبرى از استان آذربايجان شرقى در دومين دوره اين مجلس را برعهده داشت.
گفتوگو با آيتاللّه بنىفضل، در سيزدهم ارديبهشت 1372 انجام شده است.
نهضت آيتاللّه كاشانى
آيتاللّه كاشانى، يك مرد الهى و باتقوا بود و در دين، سياست داشت. مبارزه هم كرد، ولى شايد بتوان گفت كه موفق نشد. يك دليل اين موفق نشدن، مساعد نبودن زمينه در آن روزها بود. جهت ديگر، اين بود كه مقام علمى ايشان، در حد مقام علمى امام نبود. يكى از عمدهترين دلايل پيروزى نهضت امام و انقلاب، مقام علمى امام بود. اين يك واقعيت است. يكى از علماى بزرگ نجف ـ كه اكنون در حوزه قم است ـ نزد من اعتراف كرد: «اگر امام پيش بود، عمدتا به جهت اعلميت و مرجعيت امام بود». اين آقا، در نهضت و قيام و انقلاب دخالتى نداشت و اين جمله را در حيات امام به من گفت.
نهضت آزادى و جبهه ملى
مىتوان گفت، بيشتر اعضاى نهضت آزادى و جبهه ملى، با شاه مخالف بودند. حالا روى چه انگيزهاى مخالفت مىكردند؟ آيا درد اسلام داشتند؟ آنچه واضح است، اين جمعيت ملىگرا بودند. البته تعداد اندكى، اشخاص متدين هم در اين جمع وارد شده بودند، ولى تعداد آنها كم بود. من، بعضى از علما، مثل مرحوم حاج سيدمحمدعلى انگجى را مىشناختم كه با آنها بود، ولى ايشان هم ـ كه بعدها اوضاع اينها برايش مسلم شد ـ كلاً از اين جماعت بريد. مرحوم آقاى طالقانى هم با اينها بود. حال از اعضا بودند يا نه، نمىدانم؛ شايد پيش از شروع نهضت امام، با اين گروه بودند، ولى بعدها كه خط و خطوط مشخص شد، ايشان هم جدا شدند.
شرايط و اوضاع جهانى ـ منطقهاى، در آستانه 15 خرداد 1342
به نظر من، مسلم است كه پيش از 15 خرداد، قدرتهاى بزرگ، بهخصوص امريكا و انگليس، از نفوذ كمونيسم در ايران، هراس داشتند. آن روزها، حزب توده فعاليت زيادى داشت. به ياد دارم، حتى از دكتر مصدق هم طرفدارى مىكردند؛ البته بهانه بود. به اين جهت، قدرتهاى بزرگ تلاش مىكردند مذهب، اسلام و روحانيت در ايران باشد، اما در كنارِ سلطنت و اين خيلى محسوس بود. بنابراين از شاه، خيلى حمايت مىكردند و در اين رابطه، سرمايهگذاريها داشتند! شاه هم ناشيانه، نسبت به اسلام و بعضى از روحانيان، تظاهراتى مىكرد. اين شرايط و اوضاع جهانى، پيش از 15 خرداد 1342 بود.
شرايط منطقهاى هم اين طور بود كه بيشتر قشرهاى مردم، حتى، اهل علم و حوزهها، به پيامدهاى منفى سلطنت و بهخصوص شخص شاه، توجه نداشتند. بيشتر مردم اعتقاد داشتند كه حيات كشور بدون سلطنت و شاه، ادامه نمىيابد و حتى بقاى مذهب و اسلام و قرآن را، منوط به بقاى سلطنت مىدانستند. و اين اعتقادى بود كه به خوردِ اكثريت مردم داده بودند.
فضاى فرهنگى جامعه
در جامعه ما، فضاى فرهنگى، همان فرهنگ فاسد غرب بود. اين محسوس بود كه در ايران پيش از 15 خرداد، اين فرهنگ، فوقالعاده بانفوذ بود؛ و در مقاطع مختلف، براى چنين امرى تلاش بسيارى مىشد. براى مثال شرايطى ايجاد مىشد كه فرهنگ غرب، تا شهرستانها پيش مىرفت؛ آنقدر كه همسايه از همسايه اطلاع نداشت. اى بسا كه سالها همديگر را نمىشناختند و كسى نمىدانست كه همسايه ديوار به ديوار او، چه كسى است و چه كاره است. معمولاً در غرب اين طور است؛ ولى در ايران ما، با آن سفارشهايى كه در شريعت اسلامى، به همسايگان شده است، به روابط بين همسايگان، بسيار ارج گذاشته شده است. اوضاع فرهنگى كشور چنين بود. بىاعتنايى مردم به هم و...، حتى سلام و عليكها هم قطع شده بود. اگر كسى با كس ديگر آشنايى نداشت، كمتر اتفاق مىافتاد كه سلام كند. اين، همان فرهنگ غرب است كه متأسفانه، در كشور ما هم خيلى پيش رفته بود.
فضاى سياسى
شخص شاه، مجلس و دولت، صددرصد غيرمستقل بودند. يعنى سياستمداران كشور ما ـ در آن روز ـ به منزله عروسك كوكى بودند كه از غرب دستور مىگرفتند. وقتى غربيها، دستورى در ارتباط با سياست كشور مىدادند، اين افراد، مأمور بودند كه آن سياستها را در داخل اجرا كنند. خودشان، در اداره امور كشور ـ صرفنظر از اسلام و ديانت ـ سياست مستقلى نداشتند. مسئله جدايى دين از سياست را طورى عنوان كرده بودند كه حتى در حوزهها، به صورت ضربالمثل درآمده بود و همه آن را يك واقعيت تلقى مىكردند. تا قبل از شروع نهضت امام بيشتر حوزهها بر اين اعتقاد بودند كه اگر شاه و سياست شاه نباشد، ما سياست و استقلال نخواهيم داشت، كشور نخواهيم داشت.
پيش از نهضت امام، تنها شخصيت علمى كه از ميان علما و روحانيان، وارد سياست شد، مرحوم آيتاللّه كاشانى بود، و خدا مىداند به همين دليل، در اين حوزهها، با چه تعبيراتى از ايشان ياد مىشد. آدم از بيان عبارتهايى كه در درباره ايشان مىگفتند، شرم دارد. جوانهاى نسل حاضر، اين مطالب را نشنيدهاند. درباره آيتاللّه كاشانى تا آنجا گفتند كه: «در اسلام، مسلم بايد ختنه شود و...»، يعنى ايشان مسلمان نيست. اين حرفها را كسانى مىگفتند كه از آنها بعيد بود. بعضيها هم كه مىخواستند، مثلاً محترمانه برخورد كنند، مىگفتند: «ايشان انگليسى است و از زير چتر انگليس بيرون آمده است». بين خود و خدا، اين مرد، مظلوم از دنيا رفت.
اوضاع اقتصادى
ما از نظر اقتصادى، آنقدر وابسته بوديم كه وقتى استكانى به خانهاى مىآوردند، امتياز آن به اين بود كه خارجى است. يا اگر پارچهاى مىخريدند، مىگفتند: «خارجى است».
متأسفانه هنوز هم، با آن همه سفارش حضرت امام و پيشرفتهايى كه جوانهاى ما پس از جنگ، بهخصوص در صنعت، انجام دادهاند، نيازمند جنس خارجى هستيم و وابستگى به خارج هنوز هم وجود دارد.
كشور ما، چنين اوضاعى داشت و اگر همان گونه پيش مىرفت، امروز مثل كشور عربستان سعودى بوديم. در ايام حج، عدهاى از عوام ما كه آنجا را مىبينند، خيال مىكنند كه آنها امكانات را خيلى خوب تأمين مىكنند و در اختيار مردم و مهمانها قرار مىدهند؛ در حالى كه آنها چيزى از خودشان ندارند، حتى نمك و آب خوردن هم، از خودشان ندارند. ولى بحمداللّه از بركت وجود امام، خون شهدا و اين انقلاب، بساط شاه و خارجيها در مسائل اقتصادى برچيده شده است.
اوضاع اجتماعى
البته در اياماللّه، بويژه در ماههاى رمضان و محرم، در كل براى اجتماعات محدوديتهايى اعمال مىشد كه در آن حال خفقان، تعداد خاصى از علما و روحانيان، جرئت مىكردند در لفافه، مسائلى را بيان كنند. در فضاى مذهبى، عنوان اسلام بود، تشيع بود، حوزهها داير بود، ولى پايه كشور، يعنى دستاندركاران رژيم ـ كه در سالهاى متمادى در رأس مسائل سياسى كشور بودند ـ بهخصوص وزرا، مثل هويدا، نخستوزير وقت ـ كه چندين سال در رأس دولت بود ـ بهايى بودند. وزير دربار و چند وزير ديگر، همگى بهايى بودند و در ترويج بهاييت فعاليت فوقالعادهاى داشتند. حتى از بعضى سخنرانها تعهد مىگرفتند: «نبايد راجع به بهاييت حرفى بزنيد». هر چند، همه جرئت نداشتند در اين مورد صحبت كنند، ولى از همان تعداد كمى هم كه جرئت داشتند، چنين تعهداتى مىگرفتند.
ديدگاههاى آقاى بروجردى، درباره اصلاحات ارضى
معروف است كه مرحوم آقاى بروجردى، نظر مساعدى به اصلاحات ارضى شاه نداشت. در زمان حيات آقاى بروجردى، شاه مىخواست بعضى از آن لوايح ششگانه ـ بهخصوص اصلاحات ارضى ـ را پياده كند. به آقاى بروجردى هم عرضه كرده بود، ولى ايشان با اين بيان كه: «در كشورهايى كه اصلاحات ارضى شده، اول سلطنت به جمهورى مبدل شده است و بعد اصلاحات ارضى انجام گرفته است» مانع مىشدند. البته شاه در مورد آقاى بروجردى خيلى احتياط هم مىكرد. دليل اين احتياط اين بود كه آقاى بروجردى مرجع منحصر به فردى بود. بنابراين شاه دست نگه داشت. خلاصه، آن طور كه ما از بزرگان حوزه شنيدهايم، آقاى بروجردى نظر مساعدى به اصلاحات ارضى نداشته است.
فوت آيتاللّه بروجردى و پيامدهاى آن
مرحوم آقاى بروجردى، مرجع شاخصى بود و همه شيعيان، چه در ايران و چه در ساير كشورهاى اسلامى، ايشان را به عنوان مرجع مىشناختند و مقلد ايشان بودند. ساير مراجع، پس از فوت آقاى بروجردى، به مرجعيت رسيدند.
هنگام فوت آقاى بروجردى، بهخصوص در ايامى كه مجالس فاتحهخوانى برپا مىشد، وضعيت بهگونهاى بود كه انگار با فوت ايشان، مرجعيت تمام شده است. اين حالت، حتى در خود حوزه علميه قم هم وجود داشت. چون در زمان ايشان، ساير مراجع، حتى پلههاى اول مرجعيت را هم نگذرانده بودند و مرجعيت، منحصر به ايشان بود. يادم نمىرود، در همين مسجد اعظم قم، خطيب توانا، آقاى فلسفى، مقام آقاى بروجردى را در حد اعلا بيان كرد و ايشان را در حدى مطرح كرد كه انگار، مرجعيت، حوزه و روحانيت با رحلت ايشان، تمام مىشود. يكى از شاگردان مخلص و عارف امام، آيتاللّه حاج شيخ يحيى انصارى شيرازى، در مجلس بعدى، از آقاى فلسفى اجازه خواست كه پيش از منبر، چند جملهاى صحبت كند. در پله اول منبر مسجد اعظم، ايستاد و حدود بيست دقيقه صحبت كرد و چنين گفت: «جناب آقاى فلسفى! آن جور كه شما در اين چند روز اخير صحبت كرديد، گويا علم و تحقيق و دقت و فقه و اصول، با رفتن آقاى بروجردى، از حوزه كوچ كرده است؛ ولى اين طور نيست، اين حوزه است كه آقاى بروجردى را تحويل داده، امروز هم با همان قوت و شأنيت و فعليت وجود دارد». البته نظر ايشان به حضرت امام بود. سپس وقتى جناب آقاى فلسفى، منبر رفتند، گفتند: «آقاى انصارى به من توجه داد كه در حوزه علميه قم، شخصيتهاى علمى زيادى هستند».
خدا مىداند كه همان روزهاى بعد از رحلت آقاى بروجردى، امام براى ايشان مجلس ختم برپا نكرد. تمام آقايان، حتى طلاب شهرستانها، فاتحه برپا كردند و ما هم رفتيم؛ ولى امام، بعدها يك مجلس ختم برگزار كرد كه در آن مجلس، شاگردان امام از مردم و روحانيان پذيرايى كردند. يعنى حضرت امام، در آن روزها، اصلاً خودشان را مطرح نكردند.
مرجعيت و رهبرى جامعه، پس از رحلت آيتاللّه بروجردى
پس از رحلت آقاى بروجردى، شاه تلگراف تسليت را خطاب به آقاى حكيم فرستاد. هر چند مرحوم آيتاللّه العظمى حكيم، يك مرجع باتقوا و در فقه از فقهاى كمنظير بود، اما شاه روى چه حسابى به آقاى حكيم تسليت گفت؟ يعنى، پس از آقاى بروجردى، آقاى حكيم را مرجع رسمى شناخت؟ گاهى گفته مىشود كه شاه مىخواست حوزه قم تضعيف و حوزه نجف تقويت شود و وقتى حوزه ـ يعنى قدرت روحانيت و مرجعيت ـ در نجف متمركز شد، اينها هر كارى كه دلشان خواست در ايران انجام بدهند؛ اين يك نظر بود. ولى قبلاً گفتم كه مرحوم آقاى حكيم، ذاتا يك مرجع باصلاحيت بود؛ بنابراين به مرجعيت عامه هم رسيد. البته در ايران، پس از رحلت آقاى بروجردى، حدود يك سال آيتاللّه العظمى حاج سيدعبدالهادى شيرازى به مرجعيت رسيد. بعد از رحلت ايشان، آقاى شاهرودى تا حدودى مرجعيت داشت و در نهايت آيتاللّه العظمىحكيم، مرجع شد.
وقتى نهضت حضرت امام شروع شد، اين ملت غيور و شريف، حتى از نظر مرجعيت، متوجه امام شدند. يادم نمىرود، در همان روزهاى بعد از فوت آقاى بروجردى و شروع نهضت امام، ما در تبريز بوديم. در مورد رساله حضرت امام، مراجعههاى زيادى به ما مىشد. البته آن روزها، امام حاشيههايى بر عروهالوثقى و مستدرك الوسيله زده بودند. رساله توضيحالمسائل ايشان را هم جمعى از فضلا و شاگردان حضرت امام، يك سال بعد، بر اساس آرا، احتياطها و فتواهاى ايشان، در همان حاشيه عروه و حاشيه وسيله، جمعآورى و به صورت رساله توضيحالمسائل منتشر كردند.
تا زمانى كه مرحوم آيتاللّهالعظمى بروجردى زنده بودند، تكليف برعهده ايشان بود. يعنى اگر در ايران، حادثهاى پيش مىآمد، مرجع نهايى و شاخص، مرحوم آقاى بروجردى بود و ايشان بايد جوابگو مىبودند. البته، در بعضى از پيشامدها هم جوابگو بودند.
بعد از اينكه مرحوم آقاى بروجردى به رحمت خدا واصل گشت، امام در پيشامدها احساس تكليف كردند. البته در همان روزها هم كسانى كه از نزديك امام را درك كرده بودند، از قاطعيت، صلابت و شجاعت ايشان اطلاع پيدا كرده بودند.
از دوران جوانى امام، نمونهاى عرض كنم. شايد اين مطلب كمتر ذكر شده و يا اصلاً ذكر نشده باشد. مرحوم آيتاللّه داماد نقل مىكرد كه در زمان مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى ـ مؤسس حوزه علميه قم ـ مرحوم حاج شيخ مهدى بروجردى ـ پدر عيال آيتاللّه العظمى گلپايگانى ـ از طرف آقاى حائرى متصدى امور حوزه بود. امام در دوران جوانى شاگرد مرحوم حاج شيخ بودند. يك روز، امام به منزل ايشان تشريف مىبرند و مىبينند، حاج شيخ افسرده نشسته است. آقاى شيخ مهدى بروجردى ـ متصدى حوزه ـ هم، آنجا بود. امام از ايشان سؤال مىكنند: «مثل اينكه حال حاج شيخ مساعد نيست؟ خبرى شده است؟» شيخ مهدى جواب مىدهد: «بله». امام مىپرسند: «چه شده است؟» مىگويد: «شخصى با ظاهر و لباس طلبگى در مدرسه فيضيه ساكن شده است، و شئون مدرسه، طلاب و مقررات را اصلاً مراعات نمىكند. چندين مرتبه تذكر دادهايم، ولى تأثير نداشته است. امروز اين خبر را به آقاى حاج شيخ دادهاند و ايشان به اين جهت افسرده و ناراحت است.» امام به آقاى حاج شيخ مهدى مىگويند: «بلند شو برويم، اين فرد را به من نشان بده». در راه، يكى از شاگردان امام، اين دو نفر را مىبيند و همراه مىشود تا به مدرسه فيضيه مىرسند. امام، مستقيم جلو حجره همان به ظاهر طلبه مىروند و در مىزنند. او از داخل مىگويد: «بفرماييد» ولى امام در حجره را باز مىكنند و مىفرمايد: «يااللّه بساطت را جمع كن»؛ خداوند رعب امام را در دل او مىاندازد و او اثات خود را جمع مىكند و مىرود.
البته من آن دوران را نديدهام، ولى از نظر ظاهرى، در سالهاى قبل از 1341 ـ كه حدود هفت سال سر درس امام مىرفتم ـ آن اواخر كه درس به مسجد اعظم، منتقل شده بود و حدود هزار نفر از فضلا و اساتيد حوزه، پاى درس امام جمع مىشدند؛ وقتى امام درس را تمام مىكرد و از منبر پايين مىآمدند، از همه بلندتر و رشيدتر بود.
پس از فوت مرحوم آقاى بروجردى، امام با آن شجاعت و صلابتى كه از اول داشتند، با برنامه انجمنهاى ايالتى و ولايتى و رفراندوم شاه مخالفت كردند. در واقع اين قضايا زمينه اقدام را براى امام فراهم كرد تا بر اساس يك تكليف مهم شرعى، در برابر آنها بايستند.
البته، بنده معتقدم كه امام از همان دوران طلبگى ـ يعنى حدود سى سالگى ـ نهضت خود را شروع كرده بودند. دليل آن هم، كتاب شريف امام، كشفالاسرار است. امام حدود بيست و نه، يا سى سال داشتند كه اين كتاب را نوشتند. در آن دوران خفقان پهلوى ـ كه پدر نمىتوانست با پسر خود از پهلوى صحبت كند ـ گفتند: «رضاخان با قلدرى به سلطنت رسيد». اينكه يك نفر در آن شرايط، جرئت كند و چنين جملهاى را بنويسد، كار آسانى نبود. اين دليل عمده است كه حضرت امام نهضت و مبارزه با طاغوت و پهلوى را از همان دوران طلبگى شروع كرده بودند. ولى موانعى وجود داشت كه باعث مىشد ايشان در پيشامدها اقدامى نكنند. هر چند همان مواقع هم، ايشان احساس تكليف مىكردند، ولى آن موانع از امام سلب تكليف مىكرد؛ تا آنكه موانع برطرف و در سال 1341 نهضت شروع شد. اين واقعيتى است كه بايد مد نظر باشد.
امام در اوايل مرجعيت آقاى بروجردى، به ايشان پيشنهاد حركت و مبارزه با شاه و تحول در حوزه را مىدهند؛ ولى در دوره مرحوم آقاى بروجردى اشخاصى بودند كه بر تشكيلات ايشان مسلط بودند. مىتوان اين را به عنوان يك سند از شخصيتهاى حوزه پرسيد. اشخاصى در تشكيلات آقاى بروجردى بودند كه وجودشان مانع اقدامهاى مرحوم آقاى بروجردى در پيشامدها بود. اين را من به عنوان يك سند ارايه مىدهم. چطور شد كه در دوران مرجعيت آقاى بروجردى، نواب صفوى و يارانش اعدام شدند و اقدامى صورت نگرفت؟ همان اشخاصى كه گفتم، مانع شدند و نگذاشتند واقعيت به آقاى بروجردى برسد. در زمان زندانى شدن و محاكمه فداييان اسلام، عدهاى به منزل آقاى مجاهد رفتند. مرحوم آيتاللّه مجاهد، همان كسى است كه بيشتر بزرگان امروز حوزه، شاگردان دروس كفايه و مكاسب ايشان بودند و خودش هم عالم بسيار متعهدى بود. خدا گواه است، يكى از كسانى كه به منزل ايشان رفته بود، براى من نقل كرد كه: «آقاى مجاهد، در آن اتاق جلويى، با لباس معمولى خانه نشسته بود، جوراب هم به پا نداشت. وقتى اظهار كرديم كه مىخواهند نواب صفوى و يارانش را اعدام كنند، عبا را برداشت و از منزل بيرون آمد. حتى جوراب هم نپوشيد.
و يكراست به منزل آقاى بروجردى رفت، تا با ايشان موضوع را مطرح كند؛ ولى به خانه راهش ندادند و همان شد كه تا آخر به منزل آقاى بروجردى نرفت». پدر آيتاللّه فاضل لنكرانى از اصحاب و خواص آقاى بروجردى بود ـ البته از خواص متدين ـ بعدها، يك روز از آقاى مجاهد مىپرسد: «چرا شما به منزل آقاى بروجردى نمىآيى؟» او جواب مىدهد: «براى چه بيايم، حالا كه نواب صفوى مرده و رفته است».
بگذاريد نام اين اشخاص گفته شود تا در تاريخ بماند. حاج احمد نامى در تشكيلات آقاى بروجردى بود كه بر اين گونه كارها تسلط داشت و او مانع مىشد. او يك نمونه از همان موانع بود كه عرض كردم. خود آقاى بروجردى مرجعى در بالاترين درجه تقوا و تعهد بود.
فضاى حاكم بر حوزهها و روحانيت، در سالهاى 1340 تا 1343
بيشتر استادان، فضلا و مدرسين حوزههاى علميه، شاگردان امام بودند. آنهايى كه دوران مرجعيت آقاى بروجردى را ديدهاند، مىدانند كه درس خارج برخى از آقايان، در منزل شخصى خودشان تشكيل مىشد و حدود ده تا پانزده نفر، پاى درس بودند. اما همان روزها، درس فقه و اصول حوزه، با امام بود؛ بهخصوص در اواخر دوران آقاى بروجردى، كه درس ايشان جنبه تشريفاتى پيدا كرده بود؛ به اين معنا كه آقاى بروجردى اگر شب مطالعه مىكرد، فردا براى درس مىآمد. اى بسا پيش مىآمد تا در دو روز متوالى، يك درس را تكرار كند. البته اين از آن جهت بود كه ايشان بر اثر كثرت مشاغل و مرجعيت منحصر به فرد جهانى، فرصت مطالعه پيدا نمىكرد؛ به اين دليل، فضلا و استادان، عمدتا، از درس امام استفاده مىكردند.
آن روزها، حدود چهارصد نفر مجتهد، يا قريب به اجتهاد، در درس حضرت امام حاضر مىشدند. بنابراين در سال 1340 تا 1343 ـ كه امام نهضت را شروع كردند ـ شاگردان امام چه در حوزه علميه قم و چه در شهرستانها، مردم را متوجه شخصيت، عظمت و اهداف امام كردند.
از نظر سياسى هم، تعدادى بىتفاوت بودند و تعداد ديگرى با نهضت امام مخالفت مىكردند. البته مىتوان گفت، همه اين مخالفتها در خصوص نهضت نبود، مسائل ديگرى هم وجود داشت. برخى، در امام پيشرفتهايى را مىديدند، كه خوب، نمىتوانستند تحمل كنند. در نهضت 15 خرداد، همان افراد بىتفاوت برضد نهضت، تبليغ مىكردند كه: «مگر مىشود با عمامه و نعلين به جنگ توپ و تانك رفت؟ به جنگ شاه رفت؟» و خدا مىداند، تا ساعت آخر پيروزى انقلاب، اين حرفها و اين طرز تفكر «جدايى دين از سياست» در دهان و ذهن اين افراد وجود داشت؛ ولى نمىتوانستند در جامعه اظهار وجود كنند. زيرا خداوند رعب امام را در دل همه آنها انداخته بود و اين كار خدا بود. حتى در داخل حوزه هم نمىتوانستند عرض اندام كنند. مگر اينكه يكى دو نفر، با هم در خلوت بنشينند و صحبت كنند، و يا مريدى بيابند و مغز او را با حرفهاى خودشان پُر كنند، كار ديگرى از دستشان ساخته نبود.
حمله كماندوهاى رژيم، به مدرسه فيضيه
حمله كماندوهاى رژيم به مدرسه فيضيه، يك جريان از پيش طراحى شده بود. پيش از ظهر همان روز، من در فيضيه بودم. از اول صبح، رفت و آمد زياد بود و مدرسه پىدرپى، پر و خالى مىشد. در ميان جمعيت، تعدادى چهره مشكوك هم بود، ما طلبهها، آنها را به يكديگر نشان مىداديم و به هم مىگفتيم: «مثل اينكه آدمهاى عوضى هستند». از موهاى سفيد روى شقيقهها مشخص بود. كماندوها، كلاهها را برداشته بودند و جاى كلاه، به صورت يك خط، روى پيشانى مانده بود. موهاى اطراف شقيقهها هم سفيد شده بود و معلوم مىكرد كه اين قسمت از سر، زير كلاه بوده است. قيافههاى عجيبى هم داشتند؛ آدمهاى درشت اندام و هيولا شكل! از شهرهاى ديگر هم عدهاى را آورده بودند. در همين سه راه موزه قم ـ جلو صحن حضرت معصومه سلاماللّه عليها ـ قهوهخانهاى بود. من خودم، شخصى به نام شاهباز را ـ كه از تبريز آورده بودند ـ در اين قهوهخانه ديدم. اين شاهباز، براى خودش قلدر تمام عيارى بود. ماجرايى از اين فرد شنيدهام كه نقل آن بد نيست. در زمان مصدق ـ كه تعدادى از نمايندگان مردمى، به مجلس راه پيدا كردند ـ شهيد محلاتى ـ كه بعد از انقلاب نماينده حضرت امام در سپاه بود ـ به تبريز آمده بود و در مسجد جامع تبريز، مدرسه طالبيه سخنرانى داشت. زيرا آن روزها، مردم از نمايندگانى كه مىخواستند به مجلس بروند، طرفدارى مىكردند. جمعيت زيادى ـ بدون اغراق بيش از ده هزار نفر ـ براى شنيدن سخنرانى آمده بودند. آقاى انگجى، آقاى سيدهاشم ميلانى و يك سيد ديگر به نام شبسترى (كه از طرفداران نهضت آزادى بود) نيز حضور داشتند. البته اينها بر حسب ظاهر با شاه مخالفت مىكردند. به هر حال، بين سخنرانى، همين شاهباز، با دو، سه نفر از دوستانش، هفت تير به دست، به صحن مدرسه طالبيه حمله كردند. يك نفر از اين گروه هم، به داخل مسجد جامع رفته بود و دو نفر ديگر، بيرون مانده بودند. در داخل مسجد، يك تير هوايى شليك كردند، چند تير هم در صحن و حياط مدرسه شليك شد و در مدت چند دقيقه، تمام آن جمعيت پراكنده شدند. اين اوباش، اين قدر قلدر بودند. حادثه فيضيه، در بيست و پنجم شوال، روز شهادت امام صادق عليهالسلام اتفاق افتاد. آيتاللّه العظمى گلپايگانى، به عنوان شهادت حضرت، مجلس سوگوارى برقرار كرده بودند. حمله كماندوها كه شروع شد، اطرافيان، ايشان را به داخل يكى از حجرهها بردند. در اين حمله، كماندوها، از جرئت، جسارت و فحاشى، چيزى كم نگذاشتند و هر چه توانستند انجام دادند. خدا مىداند، زير طاق، بين فيضيه و دارالشفا، چقدر عمامه، قبا، عبا و پيراهن خونآلود ريخته شده بود. البته، من از كسانى بودم كه از آن غائله فرار كردم، اما دوستانى كه آن گوشه كنارهاى مدرسه، يا در طبقه دوم بودند و نتوانسته بودند فرار كنند، هرچه اتفاق افتاده بود، براى ما نقل كردند.
يكى از اساتيد حوزه، پس از جريان آن روز، بدن خود را به من نشان داد، پوست بدنش سياه شده بود. گويا بعد از اتمام كتك كاريها هم اين بندگان خدا را، دور حوض فيضيه جمع كرده بودند كه بگوييد جاويد شاه. يكى از پيرمردهاى حوزه ـ مرد محترمى به نام آقاى علمى ـ را، با آن وسايلى كه داشتند ـ باتومهاى برقى و چيزهاى ديگر ـ به باد كتك گرفته بودند كه بگو: «جاويد شاه». يكى از طلبهها نقل مىكرد: «من ديدم بعد از اين همه كتك خوردن، اگر جاويد شاه بگويم، با اين كتكها نمىخواند، بنابراين مىگفتم جويد شاه».
همانطور كه عرض كردم، برنامه مدرسه فيضيه، حساب شده بود. نقل كردهاند: «تعداد افراد گارد شاهنشاهى، به غير از اوباش و اراذلى كه اجير شده بودند، هفتصد نفر بوده است».
تبريز؛ محرم 1342
ماه محرم 1342 در تبريز بودم. در آنجا مرسوم است كه پنج روز ـ از هشتم تا دوازدهم محرم ـ بازار كامل تعطيل مىشود و تمام هيئتهاى سينهزنى به بازار مىآيند؛ از يك طرف بازار وارد و از طرف ديگر خارج مىشوند. آذربايجانيها، با شور و هيجان خاصى كه منحصر به خودشان است، سينهزنى و عزادارى مىكنند. روزهاى تاسوعا و عاشوراى آن سال، مردم تبريز شعارى تهيه كرده بودند و در مراسم سينهزنى مىخواندند. اشعار بسيار جالبى است. البته شعر بلندى بود كه فقط دو بيت از آن را نقل مىكنم. معروف است نادرشاه افشار در جنگهايى كه كرده بود، تا هندوستان پيش رفت و هند و هرات را فتح كرده بود. شاعر اين ابيات، با اشاره به آن وقايع آورده است: «نادر شاه! ملت ايران، امروز آرزو مىكند تو سر از قبر برآورى و تماشا كنى، كه تو هند و هرات را فتح كردى، و اينها فيضيه را. بيا در اين مدرسه فيضيه، در اين پايگاه اسلام، اجساد خونآلود را تماشا كن».
آرزو ايلَر بوگون ايرانىلار نادر سنى
سن گُوتور باش قَبردَن بيرگور بو داد و شيونى
سن هراتِ ايندى فتحِ ايدين بولار فيضيهِ نىِ
پايگاه اسلامى دَه قانَ باتان اَجسادِ باخ
وقتى مردم اين شعرها را مىخواندند، افسرهاى شهربانى ـ كه آن روز عهدهدار نظم هيئتها بودند ـ با شنيدن اين ابيات، ترسيدند و فرار كردند.
دلايل دستگيرى حضرت امام توسط رژيم
شايد اين يك نظر شخصى باشد، ولى معتقدم كه رژيم، يعنى خود شاه و اعوانش، فقط از امام واهمه داشتند. اين براى من مسلم است و سند هم دارم. شاه و دار و دسته شاه، يقين داشتند، اگر امام از نهضت خود دست بردارد، مسئله تمام است، ولى اگر دست برندارد، نهضت ادامه خواهد داشت. حال اگر كسى اشكال كند كه، اگر رژيم اين را مىدانست، چرا هنگام زندانى شدن امام، او را نكشت؟ در آن موقعيت آنها مىتوانستند امام را بكشند، چون امام در اختيار آنها بود. پس چرا او را آزاد و سپس تبعيد كردند؟ جواب اين است: صرفنظر از اينكه خداوند در تمام مراحل از امام حمايت كرد، همانطور كه از حضرت موسى عليهالسلام حمايت مىكرد، سخنى در اين رابطه شنيدهام كه نقل آن خالى از لطف نيست. مرحوم آيتاللّه العظمى مرعشى نجفى به من گفت: «شاه دستور كشتن امام را صادر كرده بود؛ امّا مادر شاه مانع شده بود و به او گفته بود: «بيش از 1300 سال است كه يزيد امام حسين عليهالسلام را كشته است، ولى هنوز در همه جا، شبانهروز، او را لعن و نفرين مىكنند. اين خمينى هم فرزند همانها است، اگر تو هم اين كار را بكنى، اين لعن و نفرين تا ابد براى تو هم خواهد بود». اين قضيه را مرحوم آقاى مرعشى نجفى براى من نقل كرده است؛ حالا ايشان از كجا نقل مىكرده و يا از كجا به ايشان نقل شده بوده خود او مىداند. دستگاه، حضرت امام را پيش از شروع نهضت مىشناخت. مرحوم آيتاللّه داماد براى من نقل كرده است: «روزى كه مرحوم آيتاللّه كاشانى، به دعوت آيتاللّه العظمى بروجردى، به قم مىآمد، آقاى بروجردى قصد مىكند جمعى از علما و بزرگان حوزه را به استقبال ايشان بفرستد. برخى از بزرگان حوزه، به آقاى بروجردى مىگويند: «آقا، شما يك عده از اهل علم را به استقبال آقاى كاشانى مىفرستيد، اكنون رجال و سياستمداران كشور هم همراه او مىآيند؛ فكر كردهايد چطور مىشود؟» آقاى بروجردى در جواب مىفرمايد: «هيچ نگران نباشيد». آنها مىپرسند: «چطور نگران نباشيم؟» ايشان در جواب مىگويد: «آقاى حاج آقا روحاللّه هم همراه شما است». آن ايام امام را به نام حاج آقا روحاللّه مىشناختند. مرحوم آقاى داماد مىگفت: «اين نكته را در نظر داشتم تا ببينيم چرا آقاى بروجردى، اين قدر به امام اطمينان دارد و اين طور خاطر جمع است. بين تهران و قم، محلى را آماده كرده بودند كه آقاى كاشانى به آنجا وارد شود، كمى استراحت كند و سپس حركت نمايد. ما علما در اين محل بوديم كه آقاى كاشانى آمد. اطرافشان را هم تعدادى از رجال و سياستمداران گرفته بودند. تا آمدند و نشستند، امام شروع به صحبت كردند و كسانى كه از حوزه آمده بودند را آنگونه معرفى كردند كه آقاى كاشانى هم تحت تأثير واقع شد». مرحوم آقاى داماد مىگفت: «به جمع نگاه كردم، همان رجال در برابر بيانات حضرت امام مثل گنجشك، خود را جمع كرده بودند. دو گوش داشتند، دو گوش هم قرض گرفته بودند و به بيانات امام گوش مىدادند. اينجا بود كه من متوجه شدم، آقاى بروجردى، امام را خوب شناخته است». منظورم اين است كه اينها قبل از نهضت سالهاى چهل، امام را مىشناختند. امّا سند دوم كه عرض كردم: در مجلس سناى آن روز، سناتورها به دو طريق انتخاب مىشدند؛ عدهاى را مجلس شورا انتخاب مىكرد و بقيه را شاه نصب مىنمود. البته اين ظاهر قضيه بود، در اصل، همه سناتورها انتصابى از طرف شاه بودند. انتخابات هم يك ظاهرسازى بيشتر نبود. خود مجلس شورا هم انتصابى بود و نمايندگان آن از قبل انتصاب مىشدند. بعد هم يك انتخابات ظاهرى راه مىانداختند.
يكى از آن سناتورهاى انتصابى، شخصى به نام احمد بهادرى و اهل تبريز بود كه چندين دوره عنوان سناتورى داشت. دايى او شخصى بود به نام سردار سطوت. بد نيست درباره اين سردار سطوت كمى صحبت كنم، شايد اين مطلب در كتابهاى تاريخ هم ثبت و ضبط شده باشد. در زمان احمدشاه قاجار، اين آدم، به شاه تعليمات نظامى مىداد. يك روز به احمدشاه مىگويد: «رضاخان قصد توطئه عليه تو را دارد، اجازه بدهيد او را بكشم». احمدشاه به دليل جوانى هدف رضاخان را درك نكرده بود، بنابراين در جواب مىگويد: «نه، اين طورها كه مىگويى نيست، تو اشتباه مىكنى». بعد هم از دربار بيرونش مىكند. در يك دوران هم، رئيس كل شهربانى بوده است. آن روزها به رئيس شهربانى «بى لَربيى» مىگفتند. اين اصطلاح آذربايجانيهاست. خلاصه يك چنين آدمى بوده است. اين پيرمرد را من ديده بودم. يك روز، محمدرضاشاه به سناتور احمد بهادرى مىگويد: «دايى تو هر كجا مىنشيند، از پدر من به بدى ياد مىكند، اگر چيزى مىخواهد به او بدهيد، تا دست بردارد». سناتور مىگويد: «قربان، او آدم بهخصوصى است». شاه مىگويد: «از او دعوت كن پيش من بيايد تا ببينم چگونه آدم بهخصوصى است؟» سناتور به دايىاش مىگويد: «اعلىحضرت شما را خواسته است». او هم به ملاقات شاه مىرود. شاه مىگويد: «اگر ولايت و استاندارى اصفهان را به تو بدهيم، با ما چگونه رفتارى مىكنى؟ اگر از ناحيه ما دستورى بيايد چه مىكنى؟» او هم با كمال جرئت جواب مىدهد: «اگر با دستور خدا موافق باشد، اجرا مىكنم». اين جواب، شاه را خوش نمىآيد و مىگويد: «برو».
همين آقا، در شروع نهضت امام، به ميرزاعلى خان هيئت تلفن مىكند. اما اين ميرزاعلىخان هيئت چه كسى بود؟ امام در پيام آخر خود به روحانيت فرمودند: «اين دستگاهها [مثل دستگاه شاه] اشخاصى را تا حد مرجعيت، در حوزهها مىپرورانند». امام، بسيارى از چيزها را مىدانستند و اين آگاهيهاى ما نمىتواند قطرهاى از آن اقيانوس باشد. خلاصه اين ميرزاعلىخان هيئت، از شاگردان برجسته آخوند خراسانى بود. معروف بود كه اگر در حوزه نجف، آقاى آخوند خراسانى ده شاگرد مبرز داشته باشد، يكى ميرزاعلىخان هيئت است. در دوران پهلوى، مأموريت اين آقا در حوزه نجف تمام شد و به تهران آمد. او را خلع لباس كردند و رياست ديوان عالى كشور را به او دادند. اين واقعه در اوايل سلطنت محمدرضاشاه اتفاق افتاد.
سردار سطوت مىگويد: «روزى كه نهضت [امام] شروع شد، به ميرزاعلى هيئت زنگ زدم كه: اين كيست؟ كجا بود؟ او گفت: «فردا صبحانه، به منزل ما بيا تا به تو بگويم». صبح فردا، رفتم و جواب خودم را اين جور گرفتم: «من يك روز مأموريت پيدا كردم تا به قم بروم. در قم با آقايان صحبت كردم ـ حالا اين تعبير خود ميرزاعلىخان هيئت است ـ اگر در حوزه، چيزى را در سينى بگذارند و جلو ميهمان بياورند، همين خمينى است».
يك تابستان در تبريز، با حضور همين سردار سطوت، در جلسهاى بوديم. جوانى هم پذيرايى مىكرد؛ چاى و ميوه مىآورد. ايشان به آن جوان اشاره كرد كه برود. وقتى مجلس خصوصى شد، از من پرسيد: «فلانى، مقام علمى اين آقاى خمينى در چه حدود است؟ من اطلاع چندانى ندارم، فقط در شميران پيشنمازى داريم، از او سؤال كردم، او هم چيزهايى گفت. حالا مىخواهم از شما بپرسم». از قضا، آن روز من، از كتابهاى امام همراه خود داشتم ـ اين كتابها را آورده بودم تا در ايام تابستان مطالعه كنم ـ مكاسب محرمه بود، كه تازه از چاپ درآمده بود. كتاب را به او دادم. اول و آخر كتاب و نام امام را نگاه كرد و گفت: «وقتى آقاى خمينى، در تهران زندانى بود، شاه دوبار، كسانى از افراد سياستمدار خود را پيش او فرستاد، تا بفهمد كه در دل اين مرد چيست، هر دفعه، اين فرستادگان به شاه گزارش دادند كه در دل اين شخص، غير از ايمان چيز ديگرى نيست. اگر قطعه، قطعهاش بكنيد، از آن چيزى كه در قلب دارد دست برنخواهد داشت».
بعد، سردار سطوت رو به من كرد و گفت: «بدانيد، رژيم شاه و دولت، حاضرند كه اگر امروز آقاى خمينى بگويد ـ به تعبير خودش ـ بر گذشتهها صلوات؛ از اين به بعد شما با ما كار نداشته باشيد، ما هم با شما كارى نداريم؛ آنها تا اين مقدار آمادهاند كه از سر حدّ تركيه، تا منزلشان در قم، ايشان را با تخت روان بياورند». توجه كنيد، اين يك سند است. كسى كه اين مطالب را مىگفت، يكى از آدمهاى دستاندركار بود. پسر خواهرش، احمد بهادرى، سناتور بود و آن هم سناتورى كه رابط بين شاه و حوزههاى علميه بود و با برخى از مراجعى مرتبط بود كه متأسفانه با شاه ارتباط مخصوصى داشتند. آنها تا اين حد حاضر بودند! اما هر چه كردند، عاجز شدند. رژيم مىدانست كه سرمنشاء نهضت، حضرت امام است و همه چيز دست ايشان است، به همين دليل بود كه امام را دستگير كردند.
ملاقات امام با شاه
البته اين را شنيدهام كه آقاى بروجردى، يك بار امام را پيش شاه فرستاد. حالا چه موضوعى بوده يا راجع به چه جريانى بوده است، فعلاً در خاطر ندارم. امام بعد از بازگشت از اين ملاقات، به آقاى بروجردى گزارش مىدهند: «اين [محمدرضا] مثل پدرش نيست كه هيچ چيز حاليش نباشد. پدرش، يك سرباز بىسواد بود». همانطور كه عرض كردم، از نظر امام، رضاشاه يك فرد قلدر بود. اين نكته را هم نوشته است: «رضاشاه با قلدرى به سلطنت رسيد».
پيكهاى امام
بيشتر پيكهاى حضرت امام در شهرستانها، استادان و فضلاى حوزههاى علميه و دانشجويان مسلمان و متعهد دانشگاهها بودند. در بازار هم، تعدادى از افراد متدين ـ البته نه از آن رده بالاها، بلكه از همان اصناف و كسبه معمولى ـ به عنوان پيكهاى حضرت امام كار مىكردند، و مطالب ايشان را به تمام نقاط كشور، حتى به روستاهاى دوردست مىرساندند. در ميان افسران ارتش هم، تعدادى بودند. خود حضرت امام در يكى از سخنرانيها ـ كه در فاصله بين زندان و تبعيد ايراد فرمودند ـ به اين مسئله اشاره داشتند و فرمودند: «ما از افسران متدين و متعهد داريم كه مطالب را به ما مىرسانند». اين گروه نيز از پيكهاى حضرت امام بودند.
وقايع 15 خرداد 1342 قم
رويدادهايى كه در 15 خرداد اتفاق افتاد، از مدرسه فيضيه و صحن مطهر حضرت معصومه سلاماللّه عليها شروع شد. عدهاى كفنپوش ـ من تعدادى از آنها را مىشناختم ـ از قشر مستضعف، مستمند و متدين، بيرون آمدند و به سمت خيابان امام ـ كه آن روز به خيابان تهران معروف بود ـ رفتند. درگيرى در آنجا شروع شد. البته من، در محل وقوع حادثه نبودم، بعدها كه در آن محل، منزلى اجاره كرده بوديم، ساكنان محل جزئيات را براى من تعريف كردند.
آن روز، مأموران آگاهى، مردم را از صحن خارج كردند، تا جمعيت از صحن و حرم دور باشند. حتى مردم را آن طرف رودخانه بردند تا در خيابانهاى اطراف حرم هم نباشند، كه دوباره به حرم پناهنده شوند. اين، برنامه حساب شدهاى بود كه مردم را تا خيابان بكشند و آنجا به طرفشان تيراندازى كنند. وقتى تيراندازى شروع شد، مردم به خانهها پناه بردند. انصافا ساكنان محل نيز آنها را در خانههاى خود جا دادند. به همين دليل، تلفات در قم، زياد نبود، يعنى مثل تهران نبود. البته آنجا هم شهيد و مجروح زياد بود، اما در حد تهران نبود.
اقشار شركت كننده در واقعه 15 خرداد، همين مردم كوچه و بازار و از تمامى اقشار: روحانيان، بازاريها، دانشگاهيان، روشنفكران، كشاورزان، زنان و همه و همه بودند. اما مىشود گفت، بيشتر، همان مردم معمولى كوچه و بازار بودند. شعارها نيز: «خمينى، خمينى، خدا نگهدار تو. بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو»، و شعارهايى از اين قبيل بود. اين شعارها، در همه جا، قم، تهران و... در دهان مردم بود.
رژيم با تظاهرات مردمى، به دو شكل مقابله مىكرد. معمولاً، عدهاى از اجامر (غوغاطلب) و اوباش را با چوب و چماق، به خيابانها مىآورد كه شعار بدهند و پايكوبى بكنند، و خودشان را به عنوان «مردم» جا بزنند. با ماشينهاى بارى، حدود بيست، سى نفر را مىآوردند. معلوم بود كه خود رژيم اين دسته را جمع و جور كرده است ـ مثل روزهاى انقلاب كه تعدادى چماق به دست را درست كرده بودند و در شهرها و روستاها، به خيابانها مىآوردند ـ اين اوباش را مىآوردند تا با مردم مقابله كنند. بهخصوص در مدرسه فيضيه، بيشتر از اين روش استفاده مىكردند.
روش ديگر، استفاده از مأمورين ساواك، آگاهى و شهربانى بود. در مدرسه فيضيه، گاهگاهى طلبهها با آنها مقابله مىكردند و وقتى چيزى به دست طلبه نمىافتاد، با ظرفهايى ـ كه داخل آنها مهر مىريختند ـ از خودشان دفاع مىكردند. زمانى هم، مهرهاى درشتى تهيه كرده بودند تا وقتى ساواكيها آمدند، در مقام دفاع، از آن مهرها، استفاده كنند.
نقش شعبان بىمخ و دار و دسته او در وقايع 15 خرداد
سردسته اين اوباش، همان شعبان بىمخ و دار و دستهاش بود. البته اگر اين گروه، تنها بودند و حمايت نمىشدند، صددرصد، در برابر اعوان و انصار مرحوم طيب ـ كه خدا او را رحمت كند ـ شكست مىخوردند. ولى وقتى، شعبان بىمخ و دار و دستهاش مىآمدند، اطرافشان را مأموران مسلح گارد و مانند آنها، مىگرفتند. گاهى، با لباس مبدل و گاهى با همان لباس نظامى مىآمدند تا حزباللّه آن روز را پراكنده كنند. نقش چنين گروههايى اين بود، و تمام هدف رژيم از اين كارها آن بود كه وانمود كند، شاه هم طرفدارهايى در ميان مردم دارد! يعنى اينها مردم بودند! و وجهه مردمى داشتند و براى حمايت از شاه مىآمدند.
تعداد شهداى 15 خرداد تهران
در همان روزها، يكبار كه به منزل مرحوم آقاى مرعشى نجفى رفته بودم، كسى آمده بود و از برخى قبرستانها گزارشهايى به ايشان مىداد. از چيزهايى كه او نقل مىكرد، مرحوم آقاى نجفى خيلى ناراحت شدند.
تعداد شهداى 15 خرداد را، در حدود هزار نفر نقل كردهاند. البته تعداد شهدا را بهطور مشخص نگفتند. اما در كل، مجموع شهداى قم و تهران را هزار نفر ذكر مىكردند. من شنيدهام كه در روز 15 خرداد ـ بعد از آنكه جمعيت را پراكنده كردند ـ ماشينهاى مخصوصى آوردند و از محوطهاى كه غائله در آن اتفاق افتاده بود، جنازهها را جمع كردند و بردند. ولى همانطور كه گفتم، تعداد دقيق شهدا را اعلام نكردند.
نقش ميدانيها در واقعه 15 خرداد
آن روزها، مرحوم آقاى طيب و حاج اسماعيل رضايى، خيلى زبانزد خواص بودند. حتى نقل كردهاند كه به مرحوم طيب، در زندان، اصرار مىكردند كه بگويد از طرف امام، چيزى به آنها داده شده، به اين عنوان كه آنها بلوا راه بيندازند. حتى قول قطعى داده بودند كه اگر او اين مسئله را اظهار كند، نجات پيدا خواهد كرد؛ ولى مرحوم طيب گفته بود: «نه، من با جان و دل براى اعدام حاضر مىشوم و آن را قبول مىكنم، اما حاضر نيستم به آقا نسبت دروغ بدهم».
خلاصه طيب و بعضى از دوستانش ـ كه همكار او در مسئله 15 خرداد بودند ـ بسيار مردانه عمل كردند و در مجموع، مردتر از هم صنفانشان جلوه كردهاند.
نقش مراجع تقليد و مجتهدين، قبل و بعد از حادثه 15 خرداد
پس از حادثه فيضيه و 15 خرداد، آن روزها كه امام در زندان بودند، اقداماتى از قم مىشود و به يكى از مراجع ـ كه بين خود و خدا، ايشان از نظر تقوا در حد اعلا بود، اما در حركاتش، با رژيم مسالمتآميز عمل مىكرد، حتما تشخيص او آنطور بوده است ـ نامه مىنويسند كه درباره مسائل فيضيه اقدام كن. بعد از حادثه 15 خرداد درِ مدرسه را بسته بودند. ايشان جوابى براى آقايان نوشت ـ كه فتوكپى آن را من دارم ـ او جواب داده بود: «با مقامات، مطالب مذاكره شد، اميد است كه در آينده آن مطالب و جريانات تكرار نشود، تا از طرف آنها هم تكرار نشود». و زير نامه را امضا كرده بود. ببينيد اين طرز تفكر و انديشه بود.
يكى ديگر از مراجع، فردى بود كه در ظاهر قدمهايى هم برمىداشت، ولى در كودتاى قطبزاده معلوم شد كه چه كسى از اول سازشكار بوده است. يكى از روشنفكران غيرروحانى به من گفت: «ما از اعلاميههاى اين آقا سردرنمىآوريم، اين دولت را مسخره كرده، يا ملت را و يا خودش را؟ از سر و ته اعلاميهاش هيچ چيز نمىفهميم».
استقبال آقاى شريعتمدارى از شاه در تبريز
در جنگ جهانى دوم، آذربايجان در دست شورويها بود. پس از جنگ، آنها از آذربايجان رفتند، ولى پيشهورى را در رأس حكومت ملى قرار دادند، و يك سال حكومت ملى برقرار بود. قوامالسلطنه، با شورويها وارد مذاكره شد و قراردادى درباره نفت شمال بست. در پى آن قرارداد، حكومت ملى ساقط شد. البته در آن جريانها، قوامالسلطنه سر شورويها كلاه گذاشت؛ چون پس از بسته شدن قرارداد، استعفا داد و دولت بعد از او، زير بار قرارداد نرفت. خلاصه، بعد از غائله آذربايجان ـ كه براى ملت شريف آن ديار بسيار ناگوار بود، چون نه تنها ناموس و دين، بلكه ذرهاى امنيت هم در كار نبود ـ دولت بر آذربايجان مسلط شد و شاه به تبريز رفت.
آن روزها، چهار نفر از علماى طراز اول در تبريز بودند. يكى هم همين آقاى شريعتمدارى بود. وقتى شاه مىخواست وارد تبريز شود، سه نفر از اين چهار عالم، با استقبال از شاه مخالفت كردند، ولى شريعتمدارى موافقت كرد و گفت: «نه، بايد استقبال و ديد و بازديد بشود.» و به تنهايى از شاه استقبال كرد. نقل كردهاند ـ ما كه نبوديم ـ در حين ورود شاه، آيه نور را خواند: «اللّه نُورُ السَّموات وَالارْض». ديدار از شاه، در ساختمان شهردارى فعلى انجام شد و شاه هم براى بازديد، به مدرسه طالبيه رفت. در اين ملاقاتها ـ كه من عكس آنها را دارم ـ شاه از شريعتمدارى دعوت مىكند تا به قم بيايد.
زمستان همان سال، شريعتمدارى به تهران مىآيد و از شاه، براى مستمندان تبريز، اعانه (نان و...) مىگيرد. امّا ملاقات نكردن آن سه عالم ديگر ـ كه متدين و باتقوا بودند ـ طورى شريعتمدارى را شكست مىدهد كه او نمىتواند در تبريز بماند. بنابراين به تهران مىآيد. سپس عدهاى، از قم به ديدارش مىروند و او را به قم دعوت مىكنند.
آن روزها، مرحوم آقاى حجت يك مرجع جا افتاده بود. از اينرو شريعتمدارى در حال حيات او، نمىتوانست عرض اندام كند؛ ولى وقتى آقاى حجت مرحوم مىشود، عدهاى دورش را مىگيرند و كمكم بزرگ مىشود. البته، خود شريعتمدارى هم زرنگ بود. به اين شكل كه، وقتى پولى جمع مىكرد ـ پيش از ماه مبارك رمضان ـ آن را پيش آقاى بروجردى مىبرد و مىگفت: «اين را از آذربايجان فرستادهاند، تا بنده بين طلاب آذربايجان تقسيم كنم، ولى با وجود حضرتعالى و با مرجعيت شما، حضور شما آوردهام». آقاى بروجردى هم به حاج محمدحسين ـ كه مسئول امور مالى بود ـ دستور مىداد مقدارى هم روى آن پول بگذارد و به خود ايشان برگرداند. بعد، شريعتمدارى اين پولها را بين طلاب آذربايجانى پخش مىكرد. ولى نكته اينجاست، چه زمانى؟ پيش از ماه مبارك رمضان، كه طلاب در شرف اعزام و تبليغ بودند.
آن ايام، در تبريز، امام جمعهاى از طرف شاه، منصوب شده بود. شريعتمدارى پيش از آنكه كارش بگيرد، به او خيلى كرنش مىكرد، ولى بعدها اعتنايى به او نداشت. شيخى داشت به نام شكوهى ـ كه بعد از انقلاب زندان رفت و خلع لباس شد، حالا نمىدانم مرده يا هنوز زنده است ـ امام جمعه، اين شيخ را، با اين پيام پيش شريعتمدارى مىفرستد ـ اين نكته قابل توجه است: «آيا يادت رفته است كه من و امام جمعه تهران، به وسيله سناتور بهادرى تو را پيش شاه برديم و قرار گذاشتيم تو به قم بروى؟ آيا آن روز را فراموش كردهاى؟ من همان شخص هستم».
خاطره مرحوم حاج آقا مهدى، فرزند آيتاللّه العظمى گلپايگانى از شريعتمدارى
مرحوم حاج آقا مهدى، فرزند آيتاللّه العظمى گلپايگانى براى من نقل مىكرد: «بعد از 15 خرداد كه امام را گرفتند، قرار شد آقايان به تهران بروند. آقاى گلپايگانى ـ پدرم ـ با شريعتمدارى قرار گذاشته بودند كه صبح با هم حركت كنند. ولى صبح، موقع حركت، متوجه شديم او شبانه رفته است. فهميديم كه كلكى در كار بوده است. آقا ـ پدرم ـ گفت: «حالا كه چنين كلكى در كار است، من چرا در كار اين آدم واقع بشوم؟» شريعتمدارى، در آن روز، به باغ ملك ـ در حضرت عبدالعظيم ـ وارد شده بود. مىگويند آن باغ، از آن ساواك بوده كه در اختيار شريعتمدارى گذاشته بودند.
آن روزها، امام در زندان بودند و در همان جا مطلع مىشوند كه قرار است ايشان را به تركيه تبعيد كنند. البته يك سال بعد امام را آزاد كردند و پنج يا شش ماه پس از آزادى، به تركيه تبعيد شدند.
وقايع مهاجرت مراجع و علما از قم به تهران
البته من، در متن جريانها نبودم. مهاجرين، مراجع و علماى بزرگ شهرستانها حضور داشتند. مىشود گفت، علت اصلى مهاجرت، زندانى شدن حضرت امام بود. چون شخصيتى با آن عظمت را دستگير و زندانى كرده بودند و اين، فوقالعاده اهميت داشت. منشاء اين حركت ـ مهاجرت ـ هم دوستان صميمى و واقعى امام بودند. به نظر شخص بنده، مرحوم آيتاللّه ربانى شيرازى، در رأس اين طرح قرار داشت.
يك روز، به حاج حسن صانعى ـ كه سالهاى متمادى در حضور امام بود ـ گفتم: «برخى از آقايان، در رأس اين مسائل هستند و در رديف اوّل كار مىكنند. يك روز اگر ما پولى، خرجى براى آقاى ربانى شيرازى پيدا نكرديم، جا دارد كه انسان همه چيز را بفروشد و خرج چنين مردانى بكند». ايشان خنديدند و گفتند: «همينطور است».
بيشتر برنامهريزيها، از حوزه و از رفقاى خالص و صميمى امام بود. آن زمانى كه امام تازه به نجف تبعيد شده بودند، يك روز آقاى صانعى به من گفت: «شما به امام نامهاى بنويس و بگو: اگر از اهل و عيال علمايى كه دستگير مىشوند، احوالپرسى شود بد نيست». من هم نامهاى نوشتم و به خود آقاى صانعى ـ كه وسيله فرستادن نامه را داشت ـ دادم. چند روز بعد، با آقاى ربانى شيرازى ـ خدا رحمت كند ـ اين موضوع را مطرح كردم. گفت: «از قضا من هم نوشتهام و جواب هم آمده است. امام نوشتهاند اين اشخاصى كه صميمانه و با نيت خالص، اين نهضت را حمايت كردهاند، نبايد با ماديات لوث كرد».
انگيزه رژيم از تبعيد امام
البته، اينكه رژيم مىخواست امام را از روحانيت و حوزه و مراجع جدا كند و ايشان را يك شخص متحجر ـ كه آن روزها در روزنامهها مىنوشتند ـ در دنيا و ايران معرفى كند، شك نيست. اين يك واقعيت و از مسلمات است. آنها روى اين برنامه نيز زياد كار كرده بودند و مىخواستند امام را به شكل خاصى معرفى كنند. گاهى مىگفتند: «از خارج پول آمده است». يا «تحريكات خارجى بوده است»، «انگيزه و تحريكات از خارج است». كسى را هم در روزنامهها معرفى كردند كه مثلاً با يك چمدان پر از پول دستگير شده بود.
غير از آن، سوء تبليغات رژيم درباره شخصيت علمى ايشان بود. مثلاً مىگفتند: «امام، مرجع نيست. مرجعيتش را ديگران امضا كردهاند تا او را از كشته شدن نجات دهند». آنها مىخواستند، اصل اجتهاد را هم از امام بگيرند.
تدريس فلسفه، را از سوى امام مطرح مىكردند. خود امام در يكى از آخرين پيامهايشان، به اين موضوع اشاره كردهاند: «مصطفى در مدرسه فيضيه، از كوزهاى آب خورد و آنها، آن كوزه را آب كشيدند». آنها مىخواستند امام را جدا كنند و تا حدودى هم موفق شدند. چهارده سال امام در تبعيد بهسر بردند. اين يك نقشه بسيار حساب شدهاى بود. من در اين مورد هم سندى دارم. آن روزها، متولى آستانه حضرت معصومه سلاماللّه عليها برادر دكتر اقبال ـ مديرعامل وقت شركت نفت ـ از طرف شاه بود؛ اين شخص، معاونى داشت به نام سعودى، آدم بدى نبود. كارهايى كه افراد رژيم در قم انجام مىدادند، مثل حمله كماندوها به فيضيه، يا حمله به حرم و... را تقبيح مىكرد. يك تعبير مناسبى هم از رژيم داشت. مىگفت: «اينها مغز الاغ خوردهاند، اينها نمىفهمند كه هر چه آخوندها را بزنى، بزرگتر مىشوند». سرانجام چيزهايى را درك مىكرد. البته خدمه آستانه حضرت معصومه سلاماللّه عليها ـ حتى در زمان طاغوت ـ براى مرحوم آقاى مرعشى نجفى احترام خاصى قايل بودند. حتى رئيس آستانه با اينكه از سوى شاه، منصوب مىشد، براى ايشان احترام قايل بود.
يك روز، مرحوم آقاى نجفى به نقل از رئيس آستانه ـ برادر دكتر اقبال ـ به من گفت: «دكتر اقبال مىگفت شاه، جلسات انسى با رفقاى خود داشت. جلسات مخصوصى كه شاه ديگر حيا را كنار مىگذاشت، حتى در آن جلسات خصوصى به همديگر متلك مىگفتند. شاه به يكى و يكى به شاه ـ دكتر اقبال هم از اعضاى اين جلسات بوده ـ در اين جلسات اگر يك وقتى شاه، خودش را مىگرفت و اعمال شاهانه مىكرد، يكى از اعضاى جلسه، به مناسبت ـ به تعبير او ـ نام خمينى را مىآورد. بلافاصله، شاه از جا مىپريد و مثل گنجشك در آب افتاده مىشد». آن روزها، شايد اين باوركردنى نبود، ولى امروز كه خيلى از مسائل كشف شده است، آشكار مىشود كه رژيم، از امام خيلى واهمه داشته است. حتى در آن روزهاى اوج قدرتنمايى شاه ـ كه امام در زندان يا تبعيد بود ـ از امام مىترسيدند. روزى، در يكى از اين جلسهها، شاه مىگويد: «چه بايد بكنيم؟ اين را اين جور كرديم تا از بين برود، ولى روز به روز بزرگتر مىشود؟» ـ اين موضوع مربوط به ايامى بود كه امام در تركيه تبعيد بودند ـ يكى از كسانى كه از اوضاع و جريانهاى آخوندى اطلاعات بسيارى داشت، و در امور وحوزه وارد بود، جواب مىدهد: «اينكه كارى ندارد؛ او را به نجف تبعيد كن؛ به عراق تبعيد كن. او قهرا به نجف مىرود و در آنجا ـ به تعبير طراح اين جريان ـ در چنگال پهلوانهاى نجف، خرد مىشود». شاه هم از همان جا، تصميم مىگيرد كه اين كار را انجام دهد. در نظر بگيريد كه دليل اين پيشنهاد ـ يعنى تبعيد امام به نجف ـ اوضاع و احوال آن روزها بود. به اين صورت كه: آيتاللّه العظمى خوانسارى ـ كه مرجع رسمى بود ـ در مراجعت از مكه، به زيارت عتبات مىرود. از اطرافيان ايشان، مرحوم آيتاللّه داماد هم بوده، به نظرم آيتاللّه مرتضى حائرى هم بوده باشد. در هر صورت، وقتى ايشان وارد نجف مىشوند ـ سيطره مرجعيت آقاى حكيم آنقدر بود كه، هركس وارد نجف مىشد، بايد به ديدن آقاى حكيم مىرفت و اگر آقاى حكيم از او بازديد مىكرد، سر و صدا به پا مىشده كه تازه وارد آدم خيلى مهمى است ـ به همين مناسبتها، ديد و بازديدى بين آقاى خوانسارى و آقاى حكيم انجام نمىشود. در ميان اطرافيان آقاى خوانسارى، عدهاى معتقد بودند، آقاى خوانسارى بايد به ديدن آقاى حكيم برود و بعد آقاى حكيم از ايشان بازديد كنند. ولى عده ديگرى مىگفتند آقاى خوانسارى يك مرجع مورد احترام است، پس بايد آقاى حكيم براى ديدن ايشان بيايد. بنابراين ديد و بازديدى انجام نشد.
با در نظر گرفتن اين قضايا، به شاه پيشنهاد مىكنند كه امام را به عراق تبعيد كند، تا در چنگال پهلوانهاى نجف، خود به خود خرد شود.
ورود حضرت امام به عراق و نجف
«و اذا اراداللّه خيرا لعبده حى اسبابه». مرحوم حاج آقا مصطفى و امام كه به بغداد مىرسند، در يك مسافرخانه پياده مىشوند. حاج آقا مصطفى از همان مسافرخانه به مرحوم حاج شيخ نصراللّه خلخالى تلفن مىكند كه: «ما آمدهايم و در اينجا هستيم. اول به كربلا و كاظمين مشرف مىشويم، بعد به نجف مىآييم». نقل مىكنند كه در روز ورود حضرت امام به نجف، همه جا تعطيل شده بود. حتى نانواييها هم قرار گذاشته بودند آن شب را تا صبح نان بپزند و روز را مثل روزهاى عاشورا تعطيل كنند. آن روز تمام مردم نجف، براى استقبال از امام به بيرون شهر آمده بودند. نقل مىكنند كه مرحوم آقاى شاهرودى و آقاى خويى قبلاً به منزلى مىروند كه قرار بود امام به آنجا وارد شوند و منتظر امام مىشوند. اين كارها، نشان دهنده احترام خاص به حضرت امام بود. آقاى حكيم هم، ابتدا براى ديدن آمد. در آن ديدار، امام به آقاى حكيم مىگويند: «در اين نهضت مقدس، ملت ايران و حوزه قم و آقايان از شما كه سرپرستى داريد و بزرگ هستيد، توقع بيشترى داشتند». آقاى حكيم هم در جواب مىگويد: «شما به ايران نگاه نكنيد، در آنجا، ملت ايران و حوزه در خدمت شما و فدايى شما هستند». امام تواضع نشان داده، مىگويند: «اگر آنها در خدمت من هستند، من هم در خدمت شما هستم».
منظور اين است كه تبعيد امام به نجف، برنامه حساب شدهاى بود، تا در آنجا بين ايشان و تمام مراجع و حوزهها جدايى بيفتد و در نتيجه، از بين برود. اين يك واقعيت است، ولى خدا خواسته بود كه عكس اين باشد. «اذا اراداللّه خيرالعبده حى اسبابه».
مقايسه بازتاب دستگيرى اول و دوم حضرت امام
وقتى امام را به زندان مىبردند، حوزه تعطيل بود. هوا گرم شده بود و بيشتر طلاب متفرق شده بودند. از طرفى، به دليل همان جريان فيضيه، تعداد بىشمارى به شهرهاى خود رفته بودند. بنابراين درس و بحث داير نبود. در آن روزها، فقط تعداد خاصى از شاگردان امام، با آن شرايط خفقان ـ كه در هر قدم يك كماندوى مسلح ايستاده بود ـ در حوزهها مانده بودند. يك واهمه عجيبى بود. البته هنوز اول كار بود و نمىشد با روزهاى بعد مقايسه كرد. در روزهاى تبعيد، حوزهها داير بود و مدرسين و طلبهها، همگى در حوزه حاضر بودند. ولى آن روزها، يك تعطيلى مطلق، حاكم شده بود. نه تنها حوزهها، بلكه بازارها، خيابانها، همه جا تعطيل عمومى شده بود.
نكته ديگر اينكه امام در دوران تبعيد، عنوان مرجع رسمى به خود گرفته بودند، ولى در اوايل كه جريان 15 خرداد پيش آمد، اين طور نبود. پس با توجه به شرايط، آن روزها، با روزهاى تبعيد، بسيار تفاوت داشت.
اوضاع داخلى ايران در دوران تبعيد حضرت امام
معتقدم امام در دوران تبعيد، محكمتر از دوران 15 خرداد بودند، ولى ظاهر نمىشد. دليل عمده هم آن عوامل بودند. مثلاً آذربايجان را چه كسى و چگونه ساكت مىكرد؟ اينجا هم يك سند عرض كنم. در آذربايجان ـ كه هميشه پيشرو نهضت و قيام بود ـ همه چيز در مرحوم شهيد قاضى طباطبايى خلاصه مىشد؛ و او در برابر سيل و طوفان مخالفين ايستادگى مىكرد. و البته بر همه مشكلات غالب بود.
خدا را گواه مىگيرم ـ اين مطلب كه مىخواهم عرض كنم ـ خود شهيد قاضى طباطبايى، آن روزها براى من نقل كرده است. در آن ايام كه آقاى حكيم مرجع كل بود ـ و در آذربايجان هم نود درصد مردم مقلد ايشان بودند ـ هر وقت نمايندهاى از سوى ايشان به تبريز مىآمد، به منزل آقاى قاضى وارد مىشد؛ و خب به دليل آن ديد و بازديدها و جريانهاى ديگر، اين به حساب آقاى قاضى نوشته مىشد. آن تجليلها و احترامها، در منزل ايشان انجام مىگرفت. از طرف ديگر آقاى قاضى، در نهضت امام پيشرو شده بود. يكى از كسانى كه متأسفانه جزء اصحاب آقاى حكيم بود، نامهاى به آقاى قاضى مىنويسد كه: «شما وكيل آقاى حكيم هستيد، حق نداريد اين كارها را بكنيد». حالا نويسنده نامه چه كسى بود؟ فرح، يك زمانى به بغداد سفر مىكند و اين آقا براى او ميهمانى مىدهد؛ و يا اميرالحاج شاه را ـ كه در مراجعت از سفر حج، به عتبات و نجف رفته بود ـ براى ميهمانى دعوت مىكند. چنين آدمى، به آقاى قاضى نامه مىنويسد كه نبايد در نهضت شركت كنى. مرحوم آقاى قاضى هم اعتنا نمىكند و به نهضت و پيروى از امام ادامه مىدهد.
بار ديگر كه نمايندهاى، از نجف به تبريز مىآيد، وارد منزل آقاى قاضى نمىشود و به منزل حاج ميرزا عبداللّه سرابى مىرود ـ تا شهيد قاضى طباطبايى را خرد كرده و شكست بدهد ـ ولى خدا به اين نهضت عنايت داشت و در همه جا از امام حمايت كرد. يكى هم آنجا بود كه آقاى قاضى را نگه داشت و نگذاشت كه آنها، او را شكست بدهند.
منظور اين است كه، آن روزها، خواص با امام بيشتر ارتباط و آشنايى داشتند. من معتقدم در سالهاى 40 تا 43، مردم به گفته امام؛ راه مىافتادند؛ اما به تدريج آگاهى مردم بيشتر شد و به اساس مسائل، بيشتر پى بردند و درك كردند كه نهضت امام روى چه حسابى و براى چه هدفهايى است. با اهداف امام، بيشتر آشنا شدند. البته اين مسئله را قبول دارم كه، در دوران تبعيد حضرت امام تظاهرات، به ظاهر كمتر بود، چون آن روزها، موانع هر روز بيشتر از روز پيش مىشد و امكان حركت ـ بهخصوص در حوزهها ـ كمتر مىشد.
عملكرد امام در ابتداى مرجعيت
در جريان 15 خرداد، تعدادى به فيض شهادت رسيدند؛ اما تعطيل شدن حوزهها، كمارزشتر از آن نبود. يك حوزه داير، به يك باره كاملاً تعطيل شود! آن هم براى مدتى. بعد هم كه مصلحت ديدند، حوزهها دوباره كارهاى خود را از سر بگيرند، بر اثر همان مطلبى بود كه عرض كردم: جدايى امام از حوزهها، ساير استادان و علما و مراجع. تمام قضايا، به حوزه و روحانيت مربوط بود و همه اين حركتها حساب شده انجام مىشد. مرحوم آقاى نجفى براى من نقل كردند كه وقتى امام از زندان آزاد شد و به قم آمد، مؤمنين و متدينها و اصناف، براى دادن وجوهات خود به امام، صف مىكشند و سيل وجوهات، به سمت ايشان سرازير مىشود. در اين زمان، آقاى نجفى به ايشان پيشنهاد مىدهد: «علماى شهرستانها، بهخصوص علماى تهران، خيلى زحمت كشيدهاند، وجوهاتى بين آنها تقسيم كنيد». امام جواب مىدهند: «فلانى (شريعتمدارى) از سيصد تومان تا ده هزار تومان داده است». آقاى نجفى مىفرمود كه امام با اين پيشنهاد موافقت نكردند. امام در مجموع، روحيه ديگرى داشتند و در قيد اين مسائل نبودند.
روشهاى مقابله رژيم با نيروهاى انقلابى
رژيم، عمدتا با حربه تبعيد و زندان، با مردم مقابله مىكرد. استادان دانشگاهها، دانشجويان، كسبه بازار و... قشرهاى مختلف مردم را دستگير مىكردند. بسيارى از اين افراد زندان رفته، يا تبعيد شده، بعد از انقلاب، در پستهاى مختلف، در مجلس و دولت، بهترين خدمات را براى نظام انجام داده يا مىدهند. براى مثال دانشجويان مسلمان پيرو خط امام كه لانه جاسوسى امريكا را به تصرف درآوردند.
از همين بازار قم، يك نفر به شهرستان خوى تبعيد شده بود. اين شخص، بسيارى از تحولها و جلوهها را در آن شهر به وجود مىآورد. با بازاريها، دبيرستانها و تمام قشرهاى مردم، جلسههايى داشت.
پس از تبعيد امام، گاهى در سخنرانيها، مجامع، بهخصوص در قم و فيضيه ـ كه پايگاه قيام بود ـ حركتهايى انجام مىگرفت. مثلاً فاتحهاى براى آقاى اثنىعشرى ـ از علماى حضرت عبدالعظيم برپا شد. مجلس بسيار معظمى هم بود. طلبههاى علاقهمند به امام، در بيشتر مجالس و فواتح جمع مىشدند؛ و يك مرتبه يك نفر، از گوشهاى، نام امام را فرياد مىزد: «خمينى!» بلافاصله شعارهاى طلبهها شروع مىشد. از اين قبيل مجالس زياد داشتيم.
به ياد دارم كه در مسجد بالاسر، شبهاى جمعه، دعاى كميل برگزار مىشد. در آن دوران، همين مجالس دعا و مجامع، ادامه دهنده حركت و فكر انقلاب بود و همان شعار دادنها و حرفزدنها، آتش انقلاب را گرم نگه مىداشت. اعلاميههاى امام هم بود و اين اعلاميهها ـ كه گاهى منتشر مىشد و دست به دست مىگشت ـ آتش قيام را همانطور فروزان نگه مىداشت.
تشابه نهضت حضرت امام با نهضت حضرت موسى عليهالسلام
از جمله تشابه اين دو نهضت، اين بود كه حضرت موسى در اول كار، عصا برنداشت، ولى وقتى قول [حرف] تأثير نكرد، عصا را برداشت. يعنى پرده را كنار زد. امام هم در آن اعلاميه اول، به «عَلَم» ـ كه مخاطب تلگراف امام بود ـ گفت: «در تعطيل طولانى مجلسين، ديده مىشود كه چه كارهايى انجام مىگيرد. اينها خطرات آن است». امام حربه «قولليّن» را در آن اعلاميه به كار بردند، ولى تأثير نكرد.
يكى از ويژگيهاى امام اين بود كه در تمام عمر، يك دفعه هم، گول رژيم را نخوردند. حتى اينها گفتند كه «از اين به بعد، ما با شما و شما با ما كارى نداشته باشيد». ولى امام فهميدند كه دروغ مىگويند. رژيم، يك قدم برداشته بود و بايد سعى مىشد كه آن قدم را عقب زد، تا بتوان قدم ديگرى هم برداشت.
مقايسه انقلاب اسلامى با حركت مصدق و مشروطيت
ريشه انقلاب امام، از روز اول، اسلام بود. اما در نهضت مصدق ـ اگر حمل بر صحت آن بكنيم ـ اسلام در كار نبود. در ظاهر، به عنوان حمايت از ملت و ملىگرايى، يا چيزهايى از اين قبيل بود. در مشروطيت نيز، همينطور بود. امام در درسهايى كه پيرامون «ولايت فقيه» در نجف فرمودهاند و به نام حكومت اسلامى چاپ شده است، در صفحههاى ده و يازده مىفرمايند: «اين قانون مشروطه را كه آوردهاند، قانون مدوّنى را از بلژيك يا جاى ديگرى آوردهاند و به خورد ملت ايران و علما دادهاند. علما هم در اول كار توجه نداشتند، مثل مرحوم آيتاللّه شهيد شيخ فضلاللّه نورى، ولى بعد متوجه شدند كه زير كاسه، كاسههايى است نه يك نيم كاسه. در نتيجه، آنطور قيام كردند و به شهادت رسيدند».
سوابق علمى امام
امام، در فلسفه، از يك قدرت و قوت خاصى برخوردار بود كه از تدريسها و شاگردانى كه تربيت كردند، آشكار است. ولى بعد، آن مطالب و ناجوانمرديها را پيش آوردند؛ در نتيجه، دل ايشان ـ مرجع تقليد ـ از تدريس فلسفه شكست و درس فلسفه را تعطيل كردند. يادم نمىرود حتى در درس اصول، وقتى به مطالبى كه با فلسفه ارتباط داشت، مىرسيدند مىفرمود: «ما كه اهل اين مسائل نيستيم». در واقع حاشا مىكرد. بر اساس همان آب كشيدن كوزهاى كه آقا مصطفى از آن آب خورده بود و... اما قدرت فلسفه امام، همتا نداشت. در حسينيه جماران، گاهى امام، بين عوام صحبتهايى مىكردند. اين واقعيتى بود كه آنجا، اشخاص مختلفى نشسته بودند، اما امام، ماوراى چيزهايى بودند كه ما بتوانيم بفهميم. ما چگونه درك مىكرديم كه فلسفه چيست؟ امام فراتر از اين مسائل بودند.
در سالگرد رحلت حضرت امام در مسجد سلماسى، مجلسى برپا شده بود. از شاگردان معروف امام آقاى صانعى، آقاى جعفر سبحانى و ديگران حضور داشتند. در آنجا، پيشنهاد دادند كه من صحبت كنم. قبلاً در يكى از نوشتههايى كه منتشر شده بود، عبارتى درباره مقام علمى امام ديدم. آن روز، در آن مجلس، گفتم: «از بعضى قلم به دستان خواهش مىكنم، وقتى راجع به مقام علمى امام چيزى مىنويسند، اقلاً روزهايى را كه همين جا، پاى درس امام بودند به خاطر بياورند. آنها مىنويسند، امام مدتى پاى درس آقاى بروجردى مىنشست و طرز ورود و خروج در مسائل به روش علما را، از او ياد گرفته است. انصاف هم چيز خوبى است؛ مگر در همين مسجد، امام وقتى به مطالب آقاى بروجردى يا استادش، آخوند خراسانى اشكال مىكرد، يا به مطالب نايينى مىپرداخت، نمىگفت: «اولاً، ثانيا، ثالثا» تا تاسعا. براى يك مطلب، با استدلال و برهان، نه اشكال مىگرفتند آقاى بروجردى كه بعد از نايينى و آخوند خراسانى است؛ انصاف داشته باشيد».
متأسفانه اين نظام جمهورى اسلامى و اين انقلاب كه به دست امام اجرا شد، حوزهها را از علم امام محروم كرد. يعنى دست افراد با استعدادى ـ كه اكنون در حوزهها هستند ـ از اين منبع علمى كوتاه شد. انقلاب، امام را از حوزهها گرفت. اين يكى از ضايعات انقلاب است و جاى بسيار تأسف دارد. خداوند امام را غريق رحمت خود كند و با اجدادش محشور نمايد و روحش را براى همه ما دعاگو قرار دهد، و به ما آن توفيق را بدهد كه در ممات امام اقلاً نسبت به روحش قدرنشناس نباشيم. به همه ما توفيق خدمت به نظام جمهورى اسلامى و مقام معظم رهبرى و دولت جمهورى اسلامى عنايت بفرمايد و ما را از شيعيان خالص آقا امام رضا عليهالسلام و اجداد و اولادش قرار بدهد.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5564