خاطرات

زندگینامه و خاطرات حجت الاسلام على حجتى كرمانى از وقایع 15 خرداد

على حجتى كرمانى


حجت‏الاسلام والمسلمين على حجتى كرمانى به سال 1316 در شهر كرمان متولد شد. تحصيلات اوليه خود را در مكتب‏خانه محلى، مدرسه ادب كرمان و جامعه تعليمات اسلامى اين شهر به انجام رساند و در هجده سالگى براى كسب علوم دينى راهى نجف اشرف شد. دو سال بعد از نجف مراجعت كرده، تحصيلات دينى خود را در حوزه علميه قم پى‏گرفت. در سال 1336 براى نخستين‏بار در روزنامه نداى حق دست به نوشتن مقالاتى زد و در تأليف چند كتاب دينى مشاركت داشت. پس از چندى به عضويت هيئت تحريريه مجله مكتب اسلام درآمد و در جريان مبارزه با لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى فعاليت مستقيم داشت. در اين دوران به نمايندگى از سوى حضرت امام خمينى عازم شهر كاشان شده، در پى‏ريزى قيام 15 خرداد در اين شهر مشاركت جست. در سال 1343 پس از آزادى حضرت امام از زندان، همراه گروهى ديگر دست‏اندركار، تدارك جشنى به ميمنت آزادى ايشان شده كه همين امر يك ماه بعد به دستگيرى وى توسط ساواك منجر شد.
در سال 1344 بار ديگر توسط ساواك دستگير و زندانى شد. اين‏بار وى پس از آزادى براى ملاقات حضرت امام رهسپار نجف اشرف شد و چندى در معيت آن بزرگوار بود. سپس به ايران بازگشت و به تحصيلات خود در حوزه علميه قم ادامه داد. حاصل اين دوران براى او تأليف و ترجمه ده جلد كتاب بود. در سال 1352 مجددا دستگير و مدت سه سال به ايلام تبعيد شد. پس از تبعيد به خاطر كسالتى كه ايام تبعيد در وجودش پديد آورده بود، به قصد معالجه عازم انگلستان شد و در دوران توقف خود در اين كشور با مبارزان عليه رژيم شاه همكارى كرد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى مدتى در حزب جمهورى اسلامى فعاليت داشت. او سپس به تدريس در دانشگاه تهران پرداخت و در كنار امر تدريس با مطبوعات مختلف كشور همكارى داشت و كتب متعددى را نيز تأليف كرد.
مصاحبه‏اى كه مى‏خوانيد در تاريخ 19 اسفند 71 ـ 10 و 21 ارديبهشت 72 در منزل مسكونى ايشان واقع در تهران صورت گرفته است.

ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى
درباره‏ى نهضت 15 خرداد كه در واقع اساس و شالوده پيروزى انقلاب مقدس اسلامى در 22 بهمن 1357 بود، در ابعاد گوناگون مى‏توان صحبت كرد. مايل هستم به ترتيب اولويت، مسائلى را كه شخصا در جريان بودم، عنوان كنم شايد براى تاريخ و ملت ايران مفيد واقع شود.
ماجراى 15 خرداد به دنبال جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى اتفاق افتاد. همان‏طور كه مى‏دانيد شاه در اين جريان عقب‏نشينى كرد. حتى اصرار روحانيان بر اينكه بايد اين عقب‏نشينى را رسما در رسانه‏هاى گروهى عنوان كند، پذيرفت. آن زمان اعتقاد امام خمينى و بسيارى از متفكران اين بود كه اين عقب‏نشينى، يك عقب‏نشينى تاكتيكى است و رژيم بزودى حمله‏هاى جانانه‏اى را به اسلام و روحانيان انجام خواهد داد. گو اينكه در آن هنگام وقتى اوضاع سياسى جهان را بررسى مى‏كرديم، با توجه به روى كار آمدن كندى و آن برنامه‏هاى اصلاحى كه در نظر داشت، مى‏شد پيش‏بينى كرد كه رژيم شاه به عنوان يك رژيم وابسته به امريكا، چه سياستهايى را مورد نظر دارد و چه كارهايى را مى‏خواهد انجام دهد.
بعد از عقب‏نشينى تاكتيكى شاه، در جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى، مسئله رفراندوم پيش آمد و رژيم، بسيار محكم از رفراندوم دفاع كرد. روحانيان هم از آن طرف در برابر جريان رفراندوم ايستادگى كردند، تا جايى كه محرم سال 42 پيش آمد. در حقيقت، امام نهضت سال 1342 را از اول محرم آن سال شروع كردند. ايشان از همين تاريخ به بعد نامه‏هاى بسيارى را به شهرستانها ارسال داشتند و از اهل منبر خواستند تا فجايع و مظالم رژيم را در منبرها و سخن‏رانيهاى خود برملا كنند.
دو روز پيش از محرم، امام مرا از كاشان احضار فرمودند. بعد از سفارشات لازم، فرمودند: «به كاشان برويد و نامه‏اى را كه به شما مى‏دهم در منبرها براى مردم بخوانيد.»
يادم هست كه وقتى از خدمت امام مرخص شدم و خواستم به سمت كاشان حركت كنم، آقاى خلخالى هم آمدند و از طرف امام مطالب و سفارشهاى ديگر را با من در ميان گذاشتند. امام فرموده بودند كه وقتى وارد كاشان شدم، اول با تمام علماى كاشان تماس بگيرم. اين برنامه كلى تمام پيكهاى حضرت امام بود كه با علماى شهرستانها صحبت مى‏كردند و ماجراى رفراندوم و اينكه رژيم چه برنامه‏هايى در سر دارد را با علماى شهرستانها در ميان مى‏گذاشتند. نتيجه اين پيغامها از دو حال خارج نبود يا پس از اين پيغام، علماى بومى با نهضت همكارى مى‏كردند يا نمى‏كردند. در هر دو صورت، ما وظيفه اسلامى خودمان را انجام داده بوديم.
يادم هست كه يك روز از امام سؤال كردم: «آقا تا كجا پيش برويم؟»
ايشان فرمودند: «تا هشتم محرم انتقاداتتان از دولت باشد و از تاسوعا و عاشورا به بعد هم هيچ انتقادى را از دربار فروگذار نكنيد.»
وقتى وارد كاشان شدم، با بيشتر علماى آنجا تماس گرفتم. اول با مرحوم آيت‏اللّه مدنى كه از هم‏سن و سالهاى حضرت امام و از شاگردان حاج شيخ بود، تماس گرفتم. به مسجدى كه وى اقامه نماز جماعت مى‏كرد، رفتم و بيش از يك ساعت با ايشان صحبت كردم، سلام امام را رساندم، چون حضرت امام هميشه روى اين مسئله اصرار داشتند و گفتم، ايشان اين‏طور فرمودند و اوضاع را براى آقاى مدنى تشريح كردم. نيت رفراندوم را هم براى ايشان شرح دادم، اما متأسفانه آنچه گفتم، هيچ‏گونه تأثيرى نداشت. برعكس، ايشان معتقد شدند كه بايد سكوت كرد. تفكرشان، عدم دخالت در سياست بود.
با بعضى از علماى ديگر هم صحبت كردم كه متأسفانه باز به نتيجه‏اى نرسيدم. بعد با يكى از وعاظى كه وارد كاشان شده بود، صحبت كردم، او مهمان مردم كاشان بود و يكى از هيئتهاى خيلى بزرگ كاشان از ايشان دعوت كرده بود. با ايشان هم ملاقات كردم و نيّات امام را با ايشان در ميان گذاشتم، متأسفانه ايشان هم حاضر به همكارى نشد. براى ثبت در تاريخ و براى بزرگداشت حرمت كسانى كه در آن زمان مبارزه كردند، عنوان كردن اين مسائل مفيد است. در زمانى كه مبارزه كردن چوب داشت، زندان داشت، شكنجه داشت، بايد از كسانى بگويم كه در مبارزه شركت كردند.
از ميان علماى كاشان، آيت‏اللّه حاج شيخ جعفر صبورى كه الآن هم در قيد حيات‏اند و از علماى بزرگ كاشان محسوب مى‏شوند، كاملاً با نهضت همكارى كردند. از وعاظ كاشان هم آقاى سيدمحمد تسلّطى و از كسانى كه از بيرون آمده بودند آقاى سيدحسن طاهرى خرم‏آبادى و مرحوم شيخ احمد توكلى كرمانى، همكارى بسيارى با نهضت كردند. در حقيقت، وقايع 15 خرداد شهرستان كاشان را ما به كمك اين علما به وجود آورديم و آن‏قدر فعاليت كرديم تا اينكه با رئيس شهربانى كاشان درگير شديم. او درِ مدرسه سلطانى را بست و نگذاشت سخن‏رانى كنيم. به ناچار شب را در مجلس ديگرى سخن‏رانى كرديم. تا اينكه حادثه 15 خرداد به وجود آمد.
مثل تمام شهرها، در كاشان هم كشتار شد. آنجا هم مردم به خيابانها ريختند. ماجراى فرستادن پيك به شهرستانها و نامه‏هايى كه از سوى حضرت امام به تمام بزرگان روحانى مملكت ارسال مى‏شد و به دنبال آن موجى كه با عاشوراى سال 42 در سرتاسر كشور ايجاد شد، از ديد رژيم دور نماند. هرچند مراجع ديگرى هم در مبارزه شركت داشتند، اما رژيم كاملاً متوجه بود كه سرنخ اصلى مبارزات در دست چه كسى است و كيست كه اين مبارزه را رهبرى مى‏كند. به اين ترتيب، ماجراى 15 خرداد پيش آمد و حضرت امام دستگير شد.

دستگيرى حضرت امام
وقتى حضرت امام را دستگير كردند، من در قم بودم و در مراسم سخن‏رانى تاريخى امام كه در مدرسه فيضيه برگزار شد، شركت داشتم. علت اينكه من هنگام ايراد آن سخن‏رانى در قم بودم و روز بعد از دستگيرى امام هم در قم ماندم، اين بود كه شب عاشورا، جوانان كاشانى آمدند و ساعت يازده شب جلسه‏اى تشكيل دادند، آن شب در آن جلسه خبر دادند كه مأموران شهربانى كاشان به علت شركت در مراسم و ايراد سخن‏رانى در صدد هستند تا مرا دستگير كنند. به اين ترتيب، برنامه اين بود كه هر طور شده مرا از كاشان خارج كنند و به قم بفرستند، من اول استقامت كردم، خيال مى‏كردم خارج شدن از كاشان به نوعى گريز از ميدان مبارزه محسوب مى‏شود. هرچه آنها اصرار مى‏كردند، نمى‏پذيرفتم، تا اينكه قرار شد استخاره كنيم، اگر خوب آمد با چند نفر از آقايان به قم برويم و در قم اگر حضرت امام دستور دادند، دوباره به كاشان برگردم واگرنه، در قم بمانم.
يك ساعت و نيم مانده بود امام به طرف مدرسه فيضيه حركت كنند كه با چند نفر از برادرانِ اهل كاشان و به اتفاق آقاى سيدحسن طاهرى خرم‏آبادى به خدمت امام رسيديم. امام تحت‏الحنك را انداخته، گل به پيشانى زده و آماده رفتن به مدرسه فيضيه و ايراد آن سخن‏رانى تاريخى خود بودند. وقتى وارد شدم و دست امام را بوسيدم، از ديدن چهره حضرت امام خطرات فراوانى را پيش راهمان حس كردم. چهره ايشان جاذبيت خاصى يافته بود. تصور كنيد چهره ذاتا جاذب امام، تحت‏الحنك انداخته، گل به پيشانى ماليده، عصر عاشورا و همه اينها دست به دست هم داده و جذابيت فوق‏العاده‏اى به امام بخشيده بودند، به شكلى كه در روحيه من خيلى اثر گذاشت. اكنون هم هر وقت به خاطر مى‏آورم، مى‏بينم هنوز آثارش در روحم باقى است.
وقتى وارد شدم امام فرمودند: «چه اتفاقى افتاده، مگر شما كاشان نبوديد؟»
در آن جمع، آقاى رسول‏زاده هم حضور داشتند كه از بازاريهاى بسيار فهميده كاشان و از مبارزان و مردان بزرگ آن زمان بود و برادر كوچك آقاى حاج محمد رسول‏زاده.(1) ايشان به امام گفتند: «آقا، ايشان وظيفه خود را انجام داده و ما باخبر شديم كه شهربانى تمام نيرويش را بسيج كرده تا ايشان را دستگير كند، لذا ما از غفلت مأمورين استفاده كرديم و ايشان را آورديم خدمت شما. حالا اگر شما دستور بدهيد، ايشان برمى‏گردند به كاشان والا همين‏جا خدمت شما مى‏مانند.»
امام فرمودند: «شما كارهايتان را انجام داده‏ايد، لازم نيست ديگر به كاشان برگرديد، همين‏جا باشيد.»
بعد، من از اوضاع كاشان گزارش دادم. از آقاى سيدحسن طاهرى تجليل كردم كه خيلى جانانه با نهضت همكارى كردند، و از آنهايى گفتم كه با نهضت همراه شدند و آنهايى كه همراهى نكردند. گزارشم كه تمام شد، امام برخاستند تا عازم مدرسه فيضيه شوند، ما هم همراه ايشان راه افتاديم و در خدمتشان بوديم.
از اول محرم تا شب دوازدهم كه روزش امام دستگير شدند، برنامه اين بود كه هر كدام از محله‏هاى قم، امام را دعوت مى‏كردند. امام هم با جمعيت زيادى، شايد چندين هزار نفر حركت مى‏كردند و به آن محل مى‏رفتند. در حسينيه و مسجد محل، هر بار يك سخن‏ران در حضور امام سخن‏رانى مى‏كرد. هر شب برنامه امام همين بود. تا اينكه شب دوازدهم محرم فرا رسيد. در آن شب مرحوم حاج آقا مصطفى گفتند كه از امشب قرار است، امام در يكى از حسينيه‏ها شركت كند. اعضاى حسينيه از من دعوت كرده بودند تا در حضور امام سخن‏رانى كنم.
شب كه شد، به حسينيه رفتم. منتظر ماندم تا امام آمدند. وقتى نگاهشان كردم، مرا خواستند. به خدمتشان رفتم و كنارشان نشستم. فرمودند: «برادران لطفى از جوانمردهاى مسلمان هستند، خيلى كار كرده‏اند. امشب صحبت كه مى‏كنيد، از اين برادران جوانمرد از طرف من نيز از زحماتشان تقدير كنيد.»
بعد از قرائت قرآن، نوبت منبر من فرارسيد. با اجازه امام به منبر رفتم و مسئله مبارزات قهرمانانه حضرت ابراهيم عليه‏السلام را با طاغوت زمان و تطبيق آن با مبارزات ابراهيم زمان (امام) را عنوان كردم. مى‏خواستم بگويم تاريخ تكرار مى‏شود، هر زمانى يك طاغوتى است و يك ابراهيمى.
حدود پانزده تا بيست دقيقه از سخن‏رانى‏ام اشاره به سخن‏رانى امام در عصر عاشوراى مدرسه فيضيه بود. بدين‏ترتيب كه قسمتهايى از بيانات ايشان را نقل كردم و توضيح دادم. احساس مى‏كردم شيوه جالبى است.(2)
در سخن‏رانى آن شب روى اين نكته خيلى تكيه كردم كه بعد از سالها مبارزه، از لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى تا نطقى كه امام در روز عاشورا در مدرسه فيضيه ايراد كردند، نقش تازه‏اى به روحانيت داده شد و اين نقطه عطفى در تاريخ اسلام است. و اصرار داشتم به مردم اين را بفهمانم كه اين را كوچك نگيريد و اين آغاز يك سلسله مسائل جديدى است كه در تاريخ اسلام مقدّر است.
گمان مى‏كنم منبر بيشتر از سه ربع ساعت طول نكشيد و پس از ذكر مصيبت و دُعا از منبر پايين آمدم و خدمت امام رفتم. امام تشويقم كردند و پس از آن از مسجد بيرون آمديم.
آقاى سيدهادى خسروشاهى و من آن زمان مجرّد بوديم، اما من در حجره مدرسه سكونت داشتم و ايشان از همان اوّل منزل داشت و به تنهايى زندگى مى‏كرد. منزل ايشان در همان يخچال قاضى و تقريبا ديوار به ديوار منزل امام بود. ايشان از من و آقاى محمدعلى گرامى، آقاى محمد هاشمى (برادر آقاى هاشمى رفسنجانى) و آقاى جعفرى گيلانى دعوت كردند كه به منزلش برويم و شب، آنجا باشيم. به هر حال، آن شب به منزل آقاى سيدهادى خسروشاهى رفتيم و از اوضاع و احوالى كه پيش آمده بود و از اينكه روحانيت يك تكانى خورده است، نشاط زايدالوصفى داشتيم.
من از همان اوان بلوغ با روحيه مرحوم نواب صفوى آشنا شده بودم. نفس گرم نواب به ما خورده بود و از همان اوان، اعتقاداتمان، با مسائل سياسى و مبارزاتى عجين شده بود. شهادت غريبانه مرحوم نواب هم در آن سنين جوانى و در ميان سكوت مرگ‏بارِ حوزه علميه قم و نجف، در من خيلى تأثير گذاشته بود.
هر كسى كه با شخصيت نواب صفوى آشنا مى‏شد، به او ارادت پيدا مى‏كرد. شهادت او و عدم اعتراض نسبت به جنايت رژيم، از ما جوانهاى دردمندى ساخته بود. ما آن روزها از اينكه روحانيان در مسائل سياسى دخالت نمى‏كنند، خيلى رنج مى‏برديم. و طبيعى بود كه آن شب از اوضاع و احوال پيش‏آمده، خيلى خوشحال باشيم و پيروزى را نويد بدهيم و در تمام اين زمينه‏ها از مرحوم نواب ياد مى‏كرديم و جاى ايشان و اعوان و انصارش را در آن بحرانها و آن اوضاع و احوال خالى مى‏ديديم.
تا ساعت 1 تا 2 صبح صحبت كرديم، بعد هم خوابيديم. آقاى جعفرى در خاطراتش كه در ياد چاپ شده، مى‏گويد كه: «نمازمان قضا شد.» ولى تا جايى كه من به ياد دارم، قضا نشد، بلكه داشت قضا مى‏شد كه ما با عجله وضو گرفتيم و نماز خوانديم. به هر حال در اين باره درست نمى‏توانم قضاوت كنم.
صبح، آقاى سيدهادى خسروشاهى آمد و گفت: «خاك بر سرتان! نشسته‏ايد؟ حاج آقا را گرفتند!» بعد از آن به گريه افتاد و ما نيز گريستيم و مردّد بوديم كه چه كنيم.
در همين حال صداى غرّش هواپيما بلند شد و پنج، شش هواپيما، ديوار صوتى را شكستند و صداهاى بسيار خشنى ايجاد كردند. در آن روز چند زن باردار بچه‏شان سقط شد و چند نفر نيز سكته كردند. هواپيماها براى اينكه مردم را بترسانند، در ارتفاع پايين پرواز مى‏كردند. و ما هم چون اوّلين‏بار بود كه اين چنين صحنه‏هايى را مى‏ديديم، احتمال بمباران مى‏داديم. يادم هست آقاى محمد هاشمى آن‏چنان نگران و مضطرب شده بود كه از اتاق به پستو رفت و آنجا پنهان شد.
بعد از تمام شدن سر و صداها، درباره اينكه چه بايد بكنيم صحبت كرديم. گفتيم اينكه نمى‏شود، ما در منزل بنشينيم، بيرون رفتيم. مردم در صحن جمع شده بودند و مرحوم عباس وكيل روى منبر ايستاده بود، آقايان گلپايگانى و شريعتمدارى و نجفى هم حضور داشتند و آقاى عباس وكيل مرتّب فرياد مى‏زد: «تا آيت‏اللّه خمينى را آزاد نكنيد، از اينجا بيرون نمى‏رويم.»
از فاصله‏هاى دور صداى تيراندازى به گوش مى‏رسيد و گاهى جنازه‏اى وارد صحن مى‏شد. در مدّتى كه آنجا بوديم، دو جنازه آوردند. مرحوم عباس وكيل خطاب به آيت‏اللّه گلپايگانى و آيت‏اللّه شريعتمدارى گفت: «مبارك باشد!» بعد آقاى حاج اسماعيل ملايرى از طرف آيت‏اللّه گلپايگانى، طى صحبتى گفت: «آيت‏اللّه خمينى جان ماست، اگر يك تار مو از سر ايشان كم شود، چه‏ها خواهيم كرد و...»
در همين حال يكى از طلبه‏هاى تُرك پيش من آمد و گفت: «بهتر است كه خود را مخفى كنيد. چون ديشب منبر رفتيد و شما را شناسايى كرده‏اند.»
آقاى سيدجعفر شُبيرى زنجانى نيز از راه رسيد و دست مرا گرفت و گفت: «بيا برويم منزل ما، وضع شما خطرناك است.»
من و آقاى خسروشاهى به منزل آقاى شُبيرى رفتيم. هر وقت هم مى‏خواستيم بيرون بياييم، نمى‏گذاشتند. به هر حال، مدتى در منزل آقاى شبيرى مخفى بوديم. در آنجا، از مهاجرت آقايان به تهران و اختلافى كه بين آقاى گلپايگانى و شريعتمدارى روى داده بود، آگاه شديم. البته آن طورى كه ما مطّلع شديم، قضيه از اين قرار بود كه ابتدا آيت‏اللّه گلپايگانى با مهاجرت موافق بوده، اما آقاى شريعتمدارى موافق نبوده است. بعد از اينكه آقاى شريعتمدارى را به مهاجرت با هم راضى كردند، ناگهان آقاى شريعتمدارى بدون اطلاع دادن به آقاى گلپايگانى مهاجرت كرد و آقاى گلپايگانى وقتى اين مسئله را ديد، از مهاجرت استنكاف كرد و هرچه اصرار كردند كه شما هم برويد و ملحق شويد، قبول نكردند و در قم ماندند. بنابراين، آنهايى كه در رأس مهاجرت بودند عبارت بودند از: آقاى شريعتمدارى، آقاى نجفى و آقاى ميلانى.
بعد از مدتى كه در منزل آقاى سيدجعفر شبيرى مخفى بوديم، بالاخره تصميم گرفتيم به تهران برويم و از مسئله مهاجرت مطلع شويم. لذا با آقاى خسروشاهى سوار اتوبوس شديم و حركت كرديم. هنگام خروج از قم، جلويمان را گرفتند و خواستند ما را پايين بياورند تا بازجويى يا بازرسى بدنى كنند، از قضا، راننده با پليس آشنايى داشت و گفت: «براى خاطر ما بگذاريد برويم، طول مى‏كشد.»
پليس گفت: «براى خاطر شما از اين آقايان گذشتم.»
ما هم تشكر كرده، حركت كرديم و به سلامتى وارد تهران شديم. بلافاصله به باغ ملك، جايى كه آقاى شريعتمدارى و آقاى ميلانى بودند، رفتيم. البته آقاى ميلانى منزلشان جاى ديگرى بود، ولى روزهايى كه قرار بود مردم بيايند، آقاى ميلانى و شريعتمدارى چند ساعتى با هم مى‏نشستند.
مأموران ساواك تمام باغ ملك را محاصره كرده بودند و از همه مى‏پرسيدند، «كى هستيد؟»، بالاخره ما وارد باغ ملك شديم و با آقاى شريعتمدارى صحبت كرديم و پرسيديم كه: «برنامه‏تان چيست؟»
ايشان گفت: «عده‏اى را به شهرهاى مختلف فرستاده‏ام.»
سپس نامه‏هايى براى آقاى خادمى، آيت‏اللّه خراسانى، آقاى صدوقى، و آيت‏اللّه صالحى نوشت و به من گفت: «شما همين الآن عازم اصفهان شويد و بعد از آن به يزد برويد و آقايان را دعوت كنيد كه بيايند.» و همين كار را نسبت به ديگران انجام داده بود. فكر مى‏كنم دعوت كننده اكثر مدعوين، آقاى شريعتمدارى بود؛ البته آقاى ميلانى هم دعوت كرده بود، ولى اكثريت را آقاى شريعتمدارى دعوت كرده بود و رهبرى مهاجران را ايشان به عهده داشت.
مطابق دستورى كه ايشان داده بود، نامه‏ها را دادم. آقاى خادمى پذيرفت و روز بعدش به تهران آمد. آيت‏اللّه خراسانى با اين اوضاع و احوال مخالف بود و مقدارى نصيحت كرد و از دوران مشروطيت گفت كه: «روحانيت نبايد دخالت بكند! در دوران مشروطيت سر ما كلاه رفت. اين آقايان نبايد بگذارند تاريخ دوباره تكرار شود!»(3)
از ايشان مأيوس شدم. در يزد نزد آقاى صدوقى رفتم. من، ضمن دادن نامه آقاى شريعتمدارى گفتم: «ايشان اصرار دارند شما حركت كنيد.» و چون ترديد داشتم كه بتوانم آيت‏اللّه صالحى را از كرمان حركت دهم، اضافه كردم: «شما بايد ما را در حركت دادن آيت‏اللّه صالحى از كرمان يارى كنيد.»
آقاى صدوقى گفت: «بسيار خُب، شما به كرمان برويد، اگر كارى از دستم برآمد، انجام مى‏دهم.»
و در كرمان با اخوى، شيخ محمدجواد، كه آنجا بود و سخن‏رانيها را اداره مى‏كرد، نزد آيت‏اللّه‏صالحى رفتيم، ايشان خيلى استنكاف داشت. بالاخره توانستيم براى حركت، رضايتش را جلب كنيم و ايشان را تا يزد حركت داديم و آيت‏اللّه صدوقى ايشان را به تهران بردند. پس از چند روزى كه در كرمان ماندم، باز به تهران برگشتم.
خوب است در اينجا خاطره‏اى را از دكتر بقايى، آيت‏اللّه صالحى كرمانى و آيت‏اللّه شريعتمدارى بازگو كنم. در بعضى خاطرات چنين مشاهده كردم كه ارتباط آقاى شريعتمدارى و آقاى دكتر بقايى مرموزانه است و من گمان نمى‏كردم كه صحيح باشد. چون يك روز نزد آيت‏اللّه صالحى رفتيم، ايشان گفتند: «ديروز دكتر بقايى پيش من آمده بود و از آيت‏اللّه شريعتمدارى خيلى گله داشت كه چرا ايشان آن كارى را كه بايد بكند، نمى‏كند.»
دكتر بقايى در آن زمان اعلاميه‏هايى داد كه يكى از آن اعلاميه‏ها خيلى سر و صدا كرد و حتى رسانه‏هاى گروهى هم آن را متذكر شدند. در آن اعلاميه‏ها آمده بود كه: «حال كه آيت‏اللّه خمينى را گرفته‏اند و ممكن است ايشان را بكشند، بهتر است تمام مراجع نجف و قم ايشان را به عنوان تنها مرجع تقليد على‏الاطلاق شيعه، به ملّت مسلمان معرفى بكنند و خودشان هم بگويند، ما تابع ايشان هستيم.»
البته بعضيها كه با روحيات جوامع روحانى آشنايى داشتند، مى‏گفتند ايجاد تفرقه و اختلاف مى‏كند و اينكه دكتر بقايى حسن‏نيت ندارد و اين كارش صرفا يك عمل سياسى است. عده‏اى هم بر اين نظر بودند كه دكتر بقايى حسن‏نيت دارد و مى‏خواسته است آيت‏اللّه خمينى را از مرگ نجات دهد.
آيت‏اللّه صالحى مى‏گفت: «من هم به آيت‏اللّه شريعتمدارى پيغام داده‏ام كه اگر شما اين كار را بكنيد، ديگران هم اين كار را مى‏كنند.»
يك‏بار من و اخوى در باغ ملك نزد آقاى شريعتمدارى رفتيم، جلسه خصوصى بود، بعدازظهر بود و ايشان تازه از خواب بيدار شده بودند. به ايشان گفتم كه آيت‏اللّه صالحى از قول دكتر بقايى از شما گله داشت. آقاى شريعتمدارى گفت: «دكتر بقايى آدم خوبى نيست. اينها به نهضت ملى و دكتر مصدق بسيار لطمه زدند، اينها نگذاشتند نهضت ملى به ثمر برسد و حتى من شنيده‏ام ايشان قاتل(4) است. اگر ما آقاى خمينى را به عنوان مرجع على‏الاطلاق معرفى كنيم، آن وقت تكليف آقاى حكيم و آقاى خويى چه مى‏شود؟»
وقتى اين موضوع را به يكى از علماى كرمان گفتم، خطاب به شريعتمدارى گفت: «نه، بگو خودم چه مى‏شوم!؟»
بعد از چند روز، من و اخوى براى آمدن به كرمان نوبت گذاشتيم. بدين‏ترتيب كه وقتى من نزد مهاجران بودم، اخوى در كرمان باشد و برعكس. به هر حال، من به كرمان رفت و آمد داشتم. موقعى كه كرمان بودم، شنيدم كه آيت‏اللّه صالحى و پسرش دكتر محمدرضا صالحى با دكتر بقايى صحبت كرده‏اند و او را پيش آقاى شريعتمدارى برده‏اند تا با ايشان صحبت كند. من گمان نمى‏كنم كه اين مسئله مربوط به دستگاه بوده و دكتر بقايى در اين ملاقات مأموريتى دولتى داشته باشد.
در آن زمان، هر شب راديو بى‏بى‏سى از مهاجران نام مى‏برد و اينكه آقايان چه كار كردند و چه اعلاميه‏اى دادند. (اعلاميه‏هاى داده شده در تاريخ اين دوره ضبط شده است.)
مهاجرت، هم در داخل اثر مطلوب گذاشت و هم در خارج، اما اين اثر نامطلوب را هم داشت كه با آقايان تماس گرفته شد و آقايان نتوانستند مثل امام در مقابل دستگاه شاه بايستند. يعنى رژيم حدس زد كه يك آيت‏اللّه خمينى بيشتر نيست و اگر تنهايش بگذارد مى‏تواند او را از بين ببرد. اين موضوع در جريان مهاجرت به روشنى معلوم شد؛ به طورى كه وقتى مأموران سرهنگ مولوى خواستند اين آقايان را از منزل آيت‏اللّه صالحى كرمانى بيرون كنند، همه بلند شدند و رفتند و حتى پدر و پسر مسئله صاحب خانه بودن را به گردن همديگر انداختند!
به سبب تماسهايى كه پاكروان از طرف دستگاه حكومت، مخصوصا با آيت‏اللّه شريعتمدارى مى‏گرفت، آيت‏اللّه بنى‏صدر در ايجاد تفرقه بين آقاى شريعتمدارى و آقاى ميلانى، نقش بسيار مهمى داشت.(5)
آيت‏اللّه بنى‏صدر در جلسات مهاجران مى‏گفت: «ما نسبت به آقاى ميلانى حسن‏نيت داريم، مى‏دانيم كه ايشان صداقت دارد. ولى نسبت به آن يكى (آيت‏اللّه شريعتمدارى) ترديد داريم؛ چون نمى‏دانيم با دستگاه واقعا چه جور رفتار مى‏كند، با ما چه جور رفتار مى‏كند و چه هدفى را تعقيب مى‏كند.»
آقاى شيخ محمد رفسنجانى تحت‏تأثير آيت‏اللّه بنى‏صدر، هرجا مى‏نشست، به آقاى شريعتمدارى بد و بيراه مى‏گفت. حتى يادم هست در جلسه‏اى در منزل شهيد باهنر به همراه برادرم محمد آقا و آقاى هاشمى رفسنجانى و شيخ محمدجواد حجتى بوديم. شيخ محمدهاشميان عليه آقاى شريعتمدارى صحبت كرد، تمام صحبتهايش هم مستند به حرفهاى آيت‏اللّه بنى‏صدر بود، آقاى هاشمى رفسنجانى به او گفت: «آقا شيخ محمد! ما كه نمى‏توانيم به استناد حرفهاى آقاى بنى‏صدر، آقاى شريعتمدارى را محكوم كنيم...» آقاى هاشمى رفسنجانى مى‏خواست منصفانه برخورد كند.

ظهور امام در تاريخ
ظهور امام در تاريخ به اعتقاد من، يك ظهور غيرعادى است. من امام را يك مرد سياسى، به معناى مصطلح روز نمى‏دانم، شايد اين عقيده را بعضيها نپذيرند، امام، سياستمدار نبود، امام، مرد خدا بود، «المؤمن ينظر بنوراللّه» بود. مردى بود پاك و به آنچه مى‏گفت معتقد بود. متأسفانه بعضى از ما از مصاديق «لم تقولون ما لا تفعلون، كُبر مقتا عنداللّه اَن تقولوا ما لا تفعلون» هستيم.
امام واقعا اين طور نبودند. حرفى را نمى‏زدند، اگر مى‏زدند به آن معتقد بودند و پاى آن حرف مى‏ايستادند. اين را ايشان تا آخر عمرشان در هر عمل و رفتارى به ما ثابت كردند. اوايل شايد ما نمى‏خواستيم بفهميم، اما امام با اعمالشان ما را مجبور كرد كه اين را بپذيريم و بفهميم.
يك‏بار، در روزهاى بين دستگيرى اول و دوم حضرت امام، ما به اتفاق چند نفر از دوستانى كه الآن هم پُستهايى دارند و مشغول كار هستند، رفتيم خدمت ايشان. آنجا كسى به امام حرفى زد كه به عقيده من فضولى بود و در خدمت امام نبايد اين حرف را مى‏زد. امام رو كردند به من و گفتند: «اين آقا چه مى‏گويد؟ من آتشى هستم زير خاكستر!»
زمان مرحوم آيت‏اللّه بروجردى، رئيس شهربانى قم، سرهنگى بود به نام سجادى. ما و دوستان از روى خوشمزگى نامش را گذاشته بوديم «آقا شيخ محمد»، عرقچين مى‏گذاشت و بعد از نماز جماعت، عرقچين را از سر بر مى‏داشت، مهرها را جمع مى‏كرد و داخل عرقچين مى‏ريخت و در جامهرى مى‏گذاشت. تيمسار علوى،(6) رئيس شهربانى كل كشور، آن زمان گفته بود ما پليسى كاركشته‏تر از سرهنگ سجادى نداريم. آن وقتها هنوز ساواك به اندازه سالهاى بعد قدرت نداشت و كارها بيشتر دست شهربانى بود.
يك روز سرهنگ سجادى به يكى از طلاب دستبند زده بود. در مركز روحانيت، در جايگاهى كه مرجع تقليد مقتدرى چون مرحوم آيت‏اللّه بروجردى ايستاده بود، يعنى در مهبط روحانيت، يك سرهنگ شهربانى، طلبه‏اى را وسط خيابان دستگير كرده بود و به شهربانى مى‏برد، اين براى ما خيلى ناگوار بود، لذا اقدام به سخن‏رانى در مدرسه فيضيه كرديم. روى سنگى به نام «سنگ انقلاب» ايستاديم و طلبه‏ها را جمع كرديم. وقتى به منزل آقاى بروجردى رفتيم، ايشان بيرون نيامد، مرحوم شيخ ابوالفضل زاهدى آمد. با كمال تأسف، جوّى بر بيرون منزل مرحوم بروجردى حاكم بود كه مورد پسند توده طلاب، خصوصا طلاب روشنفكر و دردمند قرار نمى‏گرفت؛ يعنى جو حاكم بر حوزه، جوّى بود كه با امثال ما سازگار نبود. به همين دليل، وقتى فرياد امام بلند شد، اين طلاب دردمند اولين كسانى بودند كه به نداى ايشان لبيك گفتند. به خوبى مى‏بينيم كه امروز ديگر طلاب روشنفكر ما خيلى راحت براى نشان دادن اسلام و اسلام انقلابى به جوانان دانشگاه، امام خمينى را مثال مى‏زنند و مى‏گويند كه تاريخ از ريشه تغيير يافته است. به همين دليل است كه گفتم ظهور امام، يك ظهور غيرعادى بود و بايد نامش را يك ظهور تاريخى غيرعادى بگذاريم. اينكه امام طورى فكر مى‏كردند كه ديگران فكر نمى‏كردند و نقطه مقابل تمام سياستمداران داخلى و خارجى بودند. گاهى مى‏ديديم امام حرفى مى‏زدند كه به نظر ما درست نمى‏آمد و بعد از گذشت پنج سال، تازه مى‏فهميديم حرف كاملاً درستى بوده است. من نمى‏توانم باور كنم كه امام از روى سياست اين پيش‏بينيها را مى‏كردند و نمى‏توانم باور كنم كه ايشان يك سياستمدار حرفه‏اى بوده‏اند، يا يك سياستمدار باهوش. ايشان در واقع موهبتى بودند كه خداوند براى اسلام رسانده بود، كسى كه بيايد و به داد اسلام برسد. مى‏بينيم كه امام خيلى هم به موقع ظهور كردند، درست در همان مقطعى كه مى‏بايست ظهور كنند. در حالى كه اگر ده سال تأخير پيش مى‏آمد، ديگر چيزى از مملكت و اسلام باقى نمانده بود. اگر ده سال تأخير پيش مى‏آمد، جوانهاى ما واقعا از دست رفته بودند.
در جريان 15 خرداد، تا پيروزى انقلاب در 22 بهمن 1357، نوسانات بسيارى در مملكت به وجود آمد، رفع اين نوسانات هم دقيقا اين واقعيت را مى‏رساند كه امام هميشه درست مى‏انديشيدند و درست تصميم مى‏گرفتند. آن‏طور كه خودشان بارها گفته‏اند، ايشان دنبال انجام وظيفه بودند.
خيلى از ما اين طور فكر مى‏كرديم كه امام پيش از پيروزى انقلاب مى‏دانستند كه انقلاب پيروز مى‏شود. اوايل انقلاب، آقاى هاشمى رفسنجانى، در مدرسه شهيد مطهرى، به اين مسئله اشاره كردند(7) كه: «هيچ‏كس، نه من و نه دوستان ديگر و تا آنجا كه من اطلاع دارم نه خودِ حضرت امام هم پيش‏بينى نمى‏كردند كه انقلاب پيروز شود، يا اينكه لااقل به اين زودى پيروز شود.»
امام مى‏گفتند كه نسلهاى بعدى از نهضت ما مى‏توانند نتيجه بگيرند و اينكه نفس مبارزه با رژيم را براى اسلام مفيد مى‏دانستند، ولواينكه در مبارزه شكست بخوريم. امام هميشه پيش‏بينى مى‏كردند كه پيروزى را خيلى بعيد مى‏دانم.
به هر حال، امام خيلى به‏جا و به موقع در تاريخ ما ظهور كردند و از 15 خرداد تا 22 بهمن در ادامه راهشان، يك لحظه هم عقب‏نشينى نكردند و ترديد به خودشان راه ندادند، پس از پيروزى انقلاب هم همين‏طور. در طول ده ساله زمامدارى امام، باز هم مثل سالهاى قبل از انقلاب مى‏بينيم كه كارهايى كردند، حرفهايى زدند و تصميمهايى گرفتند كه اذهان عادى و روحيه‏هايى كه پخته نيستند، آن زمان نمى‏توانستند درك كنند. به موقع حرف مى‏زدند، به موقع تصميم مى‏گرفتند و سالها بعد ديگران متوجه مى‏شدند كه چه به‏جا و به موقع بوده است.

نشريه بعثت و نقش روحانيان در نهضت 15 خرداد
از سال 1342 تا 1344، ما توانستيم به دور از ديد مأموران غدّار ساواك و جلادان رژيم، نشريه بعثت را منتشر كنيم. در انتشار اين نشريه خيلى از دوستان همكارى مى‏كردند، از جمله آقاى هاشمى رفسنجانى، شهيد باهنر، آقاى خسروشاهى، آقاى دعايى، آقاى مصباح، و برادرم آقاى محمدجواد حجتى.
در طول مدتى كه نشريه را در مى‏آورديم، بارها دستگير مى‏شديم، اما بعد از آزادى، نشريه به كار خودش ادامه مى‏داد. هر بار در زندان از ما مى‏پرسيدند كه نشريه بعثت را چه كسى در مى‏آورد؟ اما نمى‏توانستند بفهمند و نشريه همچنان منتشر مى‏شد.
براى دريافتن ارتباط نهضت 15 خرداد 1342 با 22 بهمن 1357، نشريه بعثت مى‏تواند به عنوان يك سند تاريخى مدّنظر باشد. با استفاده از واقعيات تاريخى كه اغلب در اين نشريه، به چشم مى‏آيد، خيلى راحت مى‏توان نهضت روحانيت را در 15 خرداد به پيروزى انقلاب بهمن ماه مرتبط دانست، فقط كسانى مى‏توانند نقش روحانيان را در پيروزى انقلاب ناديده بگيرند كه بيمار باشند. امام خيلى به صراحت فرمودند كه اين انقلاب به دست روحانيان و رهبرى روحانيان به پيروزى رسيد. البته ما منكر حضور ديگران و كمك و يارى ديگران در پيروزى انقلاب نيستيم، اما اين بى‏انصافى است كه انقلاب و نهضت 15 خرداد را به غير روحانيان نسبت بدهيم.
15 خرداد را روحانيان به وجود آوردند. عده‏اى مى‏خواهند نقش روحانيان را در واقعه 15 خرداد منكر شوند. حتى حاضر نيستند اندك نقشى در اين ميان به روحانيان بدهند. آيا واقعيت تاريخى و رويداد دوران مشروطيت براى ما كافى نيست؟ كلاهى كه در جريان مشروطيت سر روحانيان گذاشتند، كافى نيست؟ آيا آن ظلمِ بسيارى كه در دوره مشروطيت بر علما و روحانيان روا داشتند، كافى نيست؟ مى‏بينيم كه در جريان نهضت ملى شدن نفت هم، همين اتفاق افتاد. آن زمان هم بر روحانيان همين ظلمها شد.
در نهضت 15 خرداد، بيدارى و هوشيارى حضرت امام باعث شد كه اين‏بار دزدان حرفه‏اى نهضتها نتوانند سرِ ما را كلاه بگذارند و نهضت را به نام خودشان كنند. مى‏خواهم بگويم كه ما بى‏انصاف نيستيم، همه در جريان نهضت سال 1342 دخالت داشتند. هر كس كه حتى يك روز به زندان افتاد، در اين ماجرا شريك بوده است؛ حتى كسى كه در واقعه 15 خرداد يك سيلى خورده، در نهضت دخالت داشته است و بايد سهمش را بگيرد. اگر سهمش را ندهيم، ناعادلانه رفتار كرده‏ايم، حتى به او ظلم كرده‏ايم.
آنها كه اهل دينِ خدا هستند، اجرشان را از خدا مى‏خواهند و توقعى هم در اين ميان ندارند. اما اگر كسى بيايد و حقش را طلب كند، بايد به او بدهيم. مثل يك شركت سهامى كه همه با هم تشكيل داديم. حال يكى مى‏آيد و مى‏گويد: «انا شريك، سهم من كو؟» بسيار خُب، سهمش را مى‏دهيم. اما آن كس كه با خدا معامله كرد، اصلاً اهل مطالبه نيست؛ چرا كه او به خوبى مى‏داند: «ما عندكم ينفد و ما عنداللّه باق.» آنچه باقى است نزد خداست و خدا اجرش را مى‏دهد، در همين دنيا هم اجرش را خواهد داد.
اما، در نهضت 15 خرداد، روحانيان رهبر بودند. زمينه‏هاى نهضت را پيكهاى امام خمينى كه به شهرستانها مى‏رفتند، به وجود آوردند. پيكهايى كه از سوى امام به كاشان، تهران، اصفهان، كرمان و شهرهاى ديگر رفتند، اينها بودند كه مردم را به شور مى‏آوردند و آتشى مى‏كردند.
در مورد شهر كاشان، من خودم از نزديك در جريان بودم. ماجراى 15 خرداد شهر كاشان را خودِ من به وجود آوردم. مى‏دانم كه چه كارها كردم و چه چيزها به مردم گفتم و چطور اين مردم به هيجان آمدند. مردم كاشان وقتى فهميدند كه امام دستگير شده است، به خيابانها ريختند. يعنى سخن‏رانيها و تبليغات روحانيان باعث شد كه مردم شورش كنند و جان خود را در راه امام خمينى فدا كنند.

عدم بهره‏گيرى كافى از 15 خرداد
به اعتقاد من در ماجراى روز 15 خرداد، اگر ما يك رهبر ديگرى هم مثل امام خمينى داشتيم، خيلى زودتر به پيروزى مى‏رسيديم. ببينيد امام خمينى از مدرسه فيضيه چه بهره‏بردارى بزرگى كردند. مدرسه فيضيه‏اى به آن كوچكى كه چهار تا كماندو ريختند و چهار تا طلبه را زخمى كردند. من خودم در ماجراى مدرسه فيضيه بودم، در حجره آقاى خندق‏آبادى، آقاى نورمفيدى و آقاى گرامى پنهان شده بودم. كماندوها همه درها را شكستند، غير از درِ حجره ما را. عمامه‏ها را آتش مى‏زدند. توى حجره ما، يك بچه طلبه رفته بود در پستوى زغال‏دانى مناجات مى‏كرد و اشك مى‏ريخت. بيرون سر و صدا بود، داد و فرياد بود، فحش بود، توهين به امام زمان بود، توهين به قرآن بود، با اين همه محيط رعب و وحشتى كه درست كرده بودند، مطمئن بودم كه اگر در را بشكنند و بيايند داخل، اين بچه طلبه سكته مى‏كند، صداى مناجاتش را مى‏شنيدم، با امام زمان درددل مى‏كرد، مى‏گفت: «امام زمان، ببين با سربازهايت چه مى‏كنند!» من فكر مى‏كنم دعا و مناجات همين بچه طلبه مستجاب شد و خدا نخواست كه كماندوها بريزند داخل حجره.
به هر حال من در ماجراى مدرسه فيضيه بودم و ديدم كه امام خمينى چه بهره‏بردارى جهانى و بزرگى از آن ماجرا كرد. اما به نظرم نقص بزرگى كه در آن زمان نهضت 15 خرداد داشت، اين بود كه ما يك امام ديگر، همراه امام خمينى نداشتيم تا بتواند از نهضت 15 خرداد بهره‏بردارى بيشترى بكند. وگرنه، به نظرم زودتر از اين پيروز مى‏شديم و نهضت‏مان به نتيجه مى‏رسيد. در اين صورت، خيلى از ضايعات بعد از 15 خرداد به وجود نمى‏آمد. در واقع، ما آن زمان به مدبر ديگرى مثل امام خمينى نياز داشتيم تا همراه ايشان بتواند از ماجرا و كشتار 15 خرداد بهره‏بردارى كند. به هر حال، هر كس روحيه‏اى دارد. آن قلب، آن تفكر، آن شخصيتى كه امام داشت، در ديگرى نبود، البته نمى‏شود توقع هم داشت، هر كسى را خداوند به يك شكل خلق كرده است. نمى‏شود توقع داشت كه همه علما و مراجع مثل حضرت امام باشند. همه مثل ايشان رفتار كنند، يا اينكه حنجره‏شان مثل حنجره امام گرم باشد، يا تفكرشان مثل تفكر امام روشن.

امام خمينى و موقعيت براى مبارزه
آن فرهنگ حاكم در حوزه‏هاى علميه، كه مى‏گفت بايد با رژيمها و قدرتهاى حاكم سازش كرد، ناشى از اين تحليل بود كه رژيمها قدرتمند هستند و ما ضعيف. اين نوع تعبيرها را ما خودمان از خيلى از بزرگان در قم شنيده بوديم. آنها مى‏خواستند فقه‏آل محمد باقى بماند تا به نسلهاى بعدى منتقل شود. به خاطر همين نتيجه مى‏گرفتند كه مبارزه با رژيمهاى حاكم كه قدرتمند هم بودند، به نفع دين آل محمد نيست. آنها مرتب همه را از مبارزه با رژيم منع مى‏كردند و مى‏گفتند كه: «دست‏برداريد از اين كارها!».
ببينيد كه آنها چگونه تحليل مى‏كردند. به اعتقاد آنها، حوزه علميه جايى بود براى حفظ و نگهدارى دين، مكانى بود براى تصديق فقه آل محمد. مى‏گفتند اگر مى‏خواهيد اين فقه بماند و تا دامنه قيامت ادامه داشته باشد، دست از مبارزه برداريد، با رژيم مبارزه نكنيد، چرا كه رژيم قدرتمند است و مى‏تواند اين حوزه‏ها را نابود كند.
فرهنگ حاكم در حوزه‏ها، آن زمان ناشى از اين تحليل بود و من اعتقاد ندارم كه شرايط اجتماعى به آنها حق مى‏داده است تا چنين تفكرى داشته باشند و بگويند مبارزه نكنيم، چون كه شرايط اجتماعى نمى‏پذيرد. همه ما در اوايل نهضت يادمان هست كه چقدر به امام جسارت كردند و چقدر به امام گفتند: «چرا نمى‏گذاريد زندگى كنيم؟».
در زمانى هم كه امام شروع كردند به مبارزه، شرايط اجتماعى اصلاً آماده نبود. خود امام شرايط اجتماعى را به وجود آوردند. آن‏قدر فرياد زدند تا توانستند شرايط اجتماعى را آماده كنند. شرايط اجتماعى چيزى نبود كه ناگهان از آسمان بيفتد و ما شروع كنيم به مبارزه با رژيم، شرايط را بايد به وجود آورد. نمى‏خواهم بگويم كه شرايط اجتماعى مثل صد سال پيش بود. نه، تفاوت زيادى داشت، نسبت به صد سال گذشته، بهتر بود. سطح فكر مردم بالاتر رفته بود. امام هم پيداست كه اصلاً در دوران جوانى هم اهل مبارزه بودند. اينكه امام در زمان آقاى بروجردى ساكت بودند، علت ديگرى داشت. در زمان مرحوم بروجردى و واقعه فداييان اسلام، اگر امام علنى‏تر حرف مى‏زدند، وضع طورى بود كه رژيم، ايشان را براى بعدها زنده نمى‏گذاشت. امام سعى كردند تا موقع مناسب سر برسد. زمان آقاى بروجردى، همان‏طور كه گفتم، امام فرمودند: «من آتش زير خاكستر هستم!» امام در تمام مواقع منتظر و مترصد فرصت بودند، حتى مى‏بينيم كه در دوران زمامدارى‏شان هم ايشان حرفها را به موقع مى‏زدند و كارها را به وقت خود انجام مى‏دادند.

15 خرداد و انقلابهاى گذشته
برخى معتقدند كه نهضت 15 خرداد نهضتى است در ادامه انقلابهاى گذشته ايران. تا حدودى به لحاظ تاريخى نمى‏توان منكر اين مسئله شد. سير تاريخ، حوادث تاريخى و رويدادهاى تاريخ ايران بر هم بى‏تأثير نبوده است. اما نهضت 15 خرداد، داراى ويژگى بزرگى است كه آن را به عنوان نقطه عطفى در تاريخ مبارزات مردم ايران برجسته مى‏كند. اما در عين اينكه اين مسئله را مى‏پذيرم، آن‏هم به طور اجمال، معتقدم كه 15 خرداد داراى يك سلسله ويژگيهايى است كه هيچ نهضتى در اين مملكت، اين ويژگيها را نداشته است. ويژگى عمده‏ى اين نهضت، خلوص آن است كه در نهضت مشروطيت اين خلوص وجود نداشت. در نهضت ملى شدن نفت هم چنين خلوصى را نمى‏بينيم. منظورم از خلوص، البته خلوص عقيده‏اى است، يعنى تكيه كردن بر اسلام و دين محمد صلوات‏اللّه عليه و رهبرى روحانيان.
توجهى كه رهبرى روحانيان در نهضت 15 خرداد داشت، ويژگى ديگر اين نهضت است؛ توجه به اينكه در نهضت ملى كلاه سر ما رفت، در جريان مشروطيت هم همين‏طور و امروز بايد مراقب و مواظب باشيم. اين ويژگى، نهضت 15 خرداد را از نهضتهاى ديگر تاريخ ايران ممتاز مى‏كند.
علاوه بر اين، در نهضت 15 خرداد، برخلاف نهضتهاى ديگر كه نگذاشتند مراجع تقليد دخالت زيادى داشته باشند، رهبرى در دست يك مرجع تقليد مردمى و سنتى بود، مرجع تقليدى كه در تمام مراحل آگاهى و توجه بسيار بر امور داشت. در نهضت مشروطيت، مردم كشته دادند، فدايى دادند، زندان رفتند، روحانيان در نهضت شركت داشتند، مردم را رهبرى كردند. اما چشم كه باز كردند، فرداى پيروزى نهضت، ديدند كسانى مثل رضاخان، وارث همه چيز شده‏اند.
امام در نهضت 15 خرداد به اين موارد توجه بسيار داشت. او مراقب بود كه ناگهان رضاخانهايى پيدا نشوند و خودشان را وارث همه چيز بدانند.
بله، ضمن اينكه قبول دارم رويدادها و حوادث تاريخى بر هم اثر مى‏گذارند، نهضت 15 خرداد را نقطه عطفى در تاريخ ايران مى‏دانم و معتقدم كه اين نهضت تنها مبدأ به پيروزى رسيدن انقلاب 22 بهمن 1357 است.

15 خرداد، يك شورش كور يا نهضتى هدفمند و با برنامه؟
متأسفانه، هم رژيم شاه و هم برخى از ملّيون و چپيها، نهضت 15 خرداد را يك شورش كور ناميدند. بعد از دستگيرى حضرت امام، اولين مقاله‏اى كه در جريان 15 خرداد و در روزنامه اطلاعات چاپ شد، سرمقاله‏اى بود تحت عنوان «شورش كور». اما اين تنها يك تهمت سياسى بود و نهضت 15 خرداد يك شورش كور نبود؛ مبدأ داشت، مقصد داشت و داراى هدف بود. نمى‏شود گفت كه اين نهضت هدفمند بود؛ به اين دليل كه تشكيلاتى داشت و حزبى به نفع آن فعاليت مى‏كرد؛ خير، اين نهضت هدفمند بود، به اين دليل كه شخصى به نام روح‏اللّه موسوى خمينى در مقام مرجع تقليد مردم به پا خاست، دم از انقلاب زد و مردم هم به دنبالش راه افتادند. هدف‏دار بودن از اين هم بالاتر؟ اين اوجِ هدف‏دار بودن است كه در مملكتى اسلامى، يك مرجع تقليد پرقدرت قيام مى‏كند و مى‏گويد: «مملكت اسلامى بايد براساس اسلام اداره شود، رژيم دارد به مردم ظلم مى‏كند، رژيم فحشا را در اين مملكت رواج داده است، استعمار در اين مملكت حكومت مى‏كند، اسراييل با رژيم شاه ارتباط اقتصادى دارد...»
مبارزه 15 خرداد، مبارزه‏اى بود عليه استبداد و عليه استعمار، اما نه به شكل كلاسيك و تشكيلاتى. به خاطر همين آنها اسمش را شورش كور گذاشتند. آنها نهضت ما را با انقلابات ديگر جهان مقايسه مى‏كردند؛ مثلاً با انقلابى كه در چين و به رهبرى مائو رخ داده بود، انقلاب مائو يك انقلاب كلاسيك بود، مائو سالهاى سال تشكيلات داشت، حزب داشت. به اين ترتيب كسانى كه ديدند نهضت ما مثل نهضتهاى ديگر نيست، گفتند كه يك شورش كور است. در حالى كه اين نهضتى، نشأت گرفته از روحيه مذهبى مردم بود. مرجع تقليد اين مردم برخاست و فرياد وااسلاما! سر داد. مردم به خيابانها ريختند، قيام كردند، زندان رفتند، شكنجه ديدند، تا اينكه براى مدتى نهضت سركوب شد، اما ديديم كه بار ديگر وجدان مذهبى مردم بيدار شد، رهبرى دوباره فرياد زد تا به پيروزى 22 بهمن 1357 منجر شد.
اگر منظور آنها از شورش كور اين باشد كه ما حزب و تشكيلاتى به معناى كلاسيكش نداشتيم، درست است، اما اگر منظورشان هرج و مرج‏طلبى باشد، اين يك تهمت بزرگ است. فكر نمى‏كنم در دنيا نهضتى مترقى‏تر از نهضت ما پديد آمده باشد، نهضتى كه به اين روشنى با استعمار و استبداد مبارزه كند و به پيروزى برسد.

جشن آزادى امام از زندان
وقتى امام از زندان آزاد شدند، تصميم گرفتيم براى ايشان جشن بگيريم. من مأمور شدم كه نزد آقاى شريعتمدارى بروم و از ايشان بخواهم تا در جشن شركت كنند. نزد ايشان رفتم و گفتم آقا كار از كار گذشته، ما پرچمها را زده‏ايم و همه‏جا را تزيين كرده‏ايم، به هر صورت جشن برپا خواهد شد، استدعا دارم كه شما هم تشريف بياوريد، خيلى بد مى‏شود اگر شما تشريف نياوريد. ايشان خيلى عصبانى بودند. با اينكه هميشه ظاهر مهربان و متبسمى داشتند و هميشه خوش اخلاق بودند، آن روز عصبانيت از چهره‏شان آشكار بود. وقتى عصبانيت ايشان را ديدم، بلند شدم و خداحافظى كردم. توقع نداشت اين جشن برپا شود، جواب خداحافظى مرا هم درست نداد.
چند روز پيش از برگزارى جشن، در حجره آقاى حاج عليرضا برزگر، با حضور آقايان مصباح، هاشمى رفسنجانى، ربانى شيرازى و منتظرى جلسه‏اى تشكيل داديم. مى‏خواستيم از موقعيت برگزارى جشن استفاده كنيم و قطع‏نامه‏اى بنويسيم و خواسته‏هايمان را در آن منعكس كنيم. يكى از خواسته‏هايمان برقرارى نظم در حوزه علميه بود. نشستيم، بحث كرديم و قطع‏نامه‏اى در ده ماده تنظيم شد. همگى روى اين قطع‏نامه حساسيت داشتيم و تصميم گرفته بوديم به هر شكلى شده قطع‏نامه را قرائت كنيم.
قرار بود قطع‏نامه را ديگران بخوانند، اما كسى زيربار نرفت. دست آخر خودم قبول كردم كه قطع‏نامه را بخوانم. يكى از مواد قطع‏نامه آزادى زندانيان سياسى بود، از جمله آقاى طالقانى. به هر حال جشن برگزار شد. شعارها را از پيش نوشته بوديم. من از پشت‏بلندگو شروع كردم به خواندنِ شعارها و حاضران هم تكرار كردند. بعد آقاى مرواريد سخن‏رانى كردند و بعد از ايشان آقاى خزعلى سخن‏رانى معروفشان را به نام «الف، ب» ايراد كردند. سخن‏رانيها كه تمام شد، من رفتم و شروع كردم به قرائت قطع‏نامه، هر ماده‏اى را كه مى‏خواندم، مردم با صداى «صحيح است» تأييد مى‏كردند. هر ماده‏ى قطع‏نامه را دوبار تكرار مى‏كردم و هر بار مردم آن را تأييد مى‏كردند.
در اين جلسه، از آقايان علما، امام و مرحوم آيت‏اللّه نجفى حضور داشتند، آقاى گلپايگانى و آقاى شريعتمدارى نيامده بودند.
مجلس كه تمام شد، به خاطر اينكه جمعيت خيلى زياد بود و سالن بسيار شلوغ، امام را به كتابخانه بردند، مدتى ايشان را آنجا نگه داشتند و وقتى خلوت شد، از راه ديگرى ايشان را به منزلشان بردند. شب فرداى روز بعد در چند جا جلسه تشكيل شد: منزل امام، بازار و مسجد مسگرها. آقاى مرواريد در مسجد مسگرها و مدرسه فيضيه و آقاى خزعلى هم دوباره در مدرسه فيضيه به خاطر جمعيت خيلى زيادى كه آمده بودند، سخن‏رانى كرد. بين آقاى هاشمى و آقاى مرواريد هم يك درگيرى لفظى اتفاق افتاد، آقاى هاشمى به آقاى مرواريد اعتراض كردند: «شما چرا جمعيت بسيار زياد مدرسه فيضيه را گذاشته‏ايد و براى دو نفر آدم در مسجد مسگرها سخن‏رانى كرده‏ايد؟»
وقتى جمعيت در مدرسه فيضيه بيشتر شد، آقاى هاشمى به من گفت: «جمعيت خيلى زيادى جمع شده‏اند، بهتر نيست يك‏بار ديگر قطع‏نامه را قرائت كنيد؟ فكر مى‏كنم اين‏بار بيشتر از قبل مؤثر شود.»
قبل از اينكه بار ديگر قطع‏نامه را قرائت كنيم، از سوى امام پيغام آوردند كه بايد خبر فعلى روزنامه اطلاعات را تكذيب كنيد. خبر روزنامه اطلاعات اين بود كه: «آقايان خمينى، محلاتى و قمى تصميم گرفته‏اند كه در سياست دخالت نكنند.»
من بالاى منبر رفتم، خطبه را خواندم و راجع به خبر جعلى روزنامه اطلاعات صحبت كردم. گفتم همين الآن از منزل  امام پيغام داده‏اند كه به مردم بگوييد خبر روزنامه اطلاعات مبنى بر سازش و تفاهم علما با دستگاه، دروغ محض است. مگر مى‏شود اسلام با كفر تفاهم كند؟ مگر ما مى‏توانيم با ظلم سازش كنيم؟
اين مقدمه، تقريبا بيست دقيقه طول كشيد. بعد هم بار ديگر قطع‏نامه را خواندم. اما اين‏بار از مردم تقاضا كردم تا به جاى گفتن «صحيح است»، صلوات بفرستند. هر ماده را دوبار مى‏خواندم و آنها هر بار صلوات مى‏فرستادند. مردم با آن‏چنان شورى صلوات مى‏فرستادند كه در و ديوار مدرسه فيضيه به شدت مى‏لرزيد.
بعدا معلوم شد كه سرهنگ مولوى، رئيس سازمان امنيت تهران نيز، هم شب و هم صبح، جزء مستمعين بوده است. دو سه روز بعد، مأموران ساواك به مدرسه آقاى بروجردى كه من و آقاى نورمفيدى آنجا حجره داشتيم، ريختند تا مرا دستگير كنند. آقاى جعفرى گيلانى به حجره ما آمد، من در پستو بودم، ايشان ايستاد دمِ در و مقابل مأمورين ايستادگى كرد، داد مى‏زد: «اينجا خانه ماست! شما به چه اجازه‏اى وارد خانه ما شده‏ايد؟»، آن‏قدر با مأمورين دعوا كرد تا بيرون رفتند. آقاى جعفرى گيلانى هميشه شهامت و شجاعت خاصى داشت.
در آنجا فهميدم كه تحت تعقيب هستم، مخفى شدم و از مخفى‏گاه به حاج آقا مصطفى پيغام دادم كه: «تحت تعقيب هستم. با امام صحبت كنيد، بپرسيد: تكليف من چيست؟ بيايم بيرون يا نه؟»
حاج آقا مصطفى با سرهنگ بديعى، رئيس ساواك قم، صحبت كرد و از او پرسيد: «جريان آقاى حجتى چيست؟»، او گفت: «مسئله‏اى نيست. مى‏توانند بيايند بيرون. ما كارى به كار ايشان نداريم!»، حاج آقا مصطفى گفت: «اما ريخته بودند در مدرسه‏ى خان تا ايشان را بگيرند.»، او گفت: «بيخود كردند ايشان بيايند بيرون، كارى به كارشان نداريم.».
آمدم بيرون و مشغول كارهايم شدم. كتابى دارم به نام اسلام و تبعيضات نژادى كه چندين‏بار هم تجديد چاپ شده است. چاپ اول اين كتاب از سوى چاپخانه برقعى منتشر شد. من رفتم به چاپخانه تا يك فرم از كتابم را تصحيح كنم، وقتى از چاپخانه خارج شدم، به آقاى مجتهد شبسترى برخوردم، ايشان گفتند: «من خيلى خسته شدم، برويم صفاييه، كمى قدم بزنيم.»
به صفاييه رفتيم. از پل كه گذشتيم، به بيابان رسيديم، در حالى كه مشغول صحبت كردن با آقاى شبسترى بودم، يك نفر صدايم كرد.
گفتم: «بله؟».
گفت: «تشريف بياوريد.».
نزديك كه شدم، ديدم ماشين قرمز رنگى آنجاست. جيپ سرخ سرهنگ بديعى بود. مرا به اتفاق آقاى شبسترى به يك كلانترى بردند كه در يكى از كوچه‏هاى صفاييه بود. نزديك غروب بود، وضو گرفتم و نماز خواندم، اما آقاى شبسترى همان‏طور ماند تا اينكه سرهنگ بديعى آمد و گفت: «آقا بلند شويد، برويم.»، آقاى شبسترى هم دنبال ما راه افتاد، ايشان را كنار كشيدند و از من جدا كردند، گفتند: «با شما كارى نداريم.»، آقاى شبسترى گفت: «نه، من هم مى‏خواهم بيايم.»، نگذاشتند، سوارم كردند پُشت همان جيپ و بردند به ساواك قم. آنجا سرهنگ بديعى لباسش را عوض كرد و خودش نشست پشت فرمان. يك مأمور هم جلو نشست. به سمت تهران راه افتاديم، خيلى تند مى‏رفت، به حدّى كه چندبار احساس خطر كردم.
بعد معلوم شد كه پس از قرائت قطع‏نامه، سرهنگ مولوى شخصا چند روز در قم مانده بود تا مرا دستگير كند، اما نتوانسته بود. به اين ترتيب پس از بى‏نتيجه ماندن اقدامش، مرتب به سرهنگ بديعى فشار مى‏آورد كه فورا مرا دستگير كند. سرهنگ بديعى در راه، هيچ آزارى به من نرساند، فقط پرسيد: «قطع‏نامه را چه كسى داد به شما بخوانيد؟»، من هم جوابى ندادم. هر بار مى‏خواست سيگار بكشد، به من هم تعارف مى‏كرد. گاهى هم اظهار محبت مى‏كرد كه مثلاً شما خيلى جوان هستيد، مى‏پرسيد زن گرفته‏اى يا نه؟ و مى‏گفت از اين كارها دست برداريد. خيلى تظاهر به محبت مى‏كرد. تا اينكه به تهران رسيديم. سرهنگ بديعى مرا تحويل ساواك تهران داد و از همان‏جا تلفنى به سرهنگ مولوى، بشارت دستگيرى مرا داد و پاى تلفن خيلى خوشحال بود.
شب را بدون اينكه شام به من بدهند، داخل يك اتاق تاريك و كوچك خوابيدم. نزديكيهاى صبح هنوز هوا روشن نشده بود كه در زدم و مأموران را صدا كردم. نتوانسته بودم بخوابم. در را باز كردند. رفتم دستشويى و وضو گرفتم، سمت قبله را پرسيدم، كسى نمى‏دانست، رفتند بيرون، از كسى توى گرمابه پرسيدند، بالاخره نمازم را خواندم. هنوز آفتاب نزده بود كه ناگهان ديدم يك مرد چهارشانه، قد بلند و بسيار قوى هيكل، به همراه شش نفر ديگر آمدند داخل اتاق. آن مرد قوى هيكل، سرهنگ مولوى بود. به محض اينكه وارد شد، ناگهان مثل حيوانات غرشى كرد و پرسيد: «اقرار كردى يا نه؟»، جوانى آنجا بود به نام كريمى. او به جاى من پاسخ داد: «نه، هنوز اقرار نكرده.»
سرهنگ مولوى دستور داد تا مرا به طبقه بالا بردند. در طبقه چهارم، اتاق بسيار تاريك و وحشتناكى بود. كريمى پشت ميز نشست و كاغذى درآورد. من كه آمدم سؤالش را روى كاغذ جواب بدهم، كاغذ را گرفت و پاره كرد. اتاق يك پرده حصيرى داشت و او مرتب از ميان پرده به بيرون نگاه مى‏كرد، پيدا بود كه منتظر كسى است. چند دقيقه گذشت، ناگهان ديدم سرهنگ مولوى به اتفاق همان شش نفر آمدند داخل اتاق. پا كه داخل اتاق گذاشتند، شروع كردند به كتك زدن من، آن‏قدر كتكم زدند كه خودشان خسته شدند. خود سرهنگ مولوى اول با كف دست سيلى‏ام مى‏زد، بعد شروع كرد به لگد زدن. از شدت درد اعتراض كردم، با لحن بسيار تند به او پرخاش كردم، او هم كلتش را در آورد و زد توى سرم، بعد كوبيد به گوشم و بعد به دهانم، آن‏چنان‏كه دهانم خونى شد و از گوشم مايعى بيرون زد. بعدها اين ضربه‏هاى كلت، عوارض خيلى بدى برايم پيش آورد. ناگهان ياد آقا سيدعبدالحسين واحدی(8) افتادم. وقتى به آنها اعتراض كردم كه: «چرا مى‏زنيد؟ بازجويى كنيد و ببينيد من چه‏كاره هستم!»، پيش خودم گفتم الآن است كه كلتش را در آورد و به طرفم تيراندازى كند، خوب مى‏دانستم در اين‏طور مواقع هيچ بازخواستى از او نمى‏كردند. نهايتا به رؤسايش مى‏گفت زندانى به اعلى‏حضرت جسارت كرد و من هم از روى عصبانيت او را كشتم. اين بود كه ديگر حرفى نزدم و ساكت و بدون اعتراض كتكها را نوش جان كردم. درست شده بودم مثل توپ فوتبال و زير لگدهاى آنها نزديك بود له شوم. سرهنگ مولوى هم مرتب با كلتش به سر و گوشم مى‏كوبيد.
مدت زيادى كه گذشت، خسته شدند. پيرمردى آنجا بود، وقتى خستگى سرهنگ را ديد، گفت: «سرهنگ، خسته شديد. خودتان را ناراحت نكنيد.»، سرهنگ هم دستور داد مرا به پايين ساختمان ببرند. دستم را گرفتند و كشان‏كشان به پايين بردند، در طبقه پايين چند تخت گذاشته بودند و مقدار زيادى آلات شكنجه در آنجا بود، فكر كردم مى‏خواهند شكنجه‏ام كنند. سرهنگ مولوى و همراهانش هم آمدند و دوباره شروع كردند به كتك زدن من، آن‏قدر كتك زدند كه خودشان از حال رفتند. تمام بدنم خون‏آلود شده بود و از گوشم چرك مى‏آمد صورتم پر از خون و جراحت شده بود. وقتى كار به اينجا كشيد، سرهنگ دست از كتك زدن من برداشت و با عصبانيت بسيار گفت: «پرونده‏ات رفت جزء پرونده محكومان زمان جنگ.»، نفهميدم چه مى‏گويد. نمى‏دانستم پرونده محكومان زمان جنگ، چه جور پرونده‏اى است. دوباره گفت: «اين آقا از تو بازجويى مى‏كند، واى به حالت! اگر دروغ بگويى.»
سرهنگ مولوى و همراهانش رفتند و تنها همان جوان كه اسمش كريمى بود، داخل اتاق ماند. آمد رو به رويم ايستاد، من خون‏آلود روى تخت نشسته بودم، گفت: «شما با لوايح اعلى‏حضرت مخالفت كرده‏ايد؟»، گفتم: «چه مخالفتى؟»، گفت: «همين قطع‏نامه، مخالفت با لوايح اعلى‏حضرت است.»، گفتم: «كجاى قطع‏نامه مخالفت با اين لوايح است؟»، دويد و از اتاق خارج شد، صداى پاهايش را روى پلكان مى‏شنيدم. بعد از چند لحظه دوباره آمد داخل اتاق، قطع‏نامه در دستش بود. يكى از مواد قطع‏نامه اين بود كه: «لوايح ضددينى بايد لغو شود.»، ماده مذكور را خواند و گفت: «اين ماده با لوايح اعلى‏حضرت، مخالف است.» و محكم توى صورتم كوبيد.
تمام كتكهايى كه از سرهنگ مولوى خورده بودم يك طرف، اين سيلى يك جوان چند سال كوچك‏تر از خودم هم يك طرف. اين سيلى اصلاً برايم قابل تحمل نبود، ديگر دست از جانم شستم. به محض اينكه سيلى را خوردم، شروع كردم به فرياد زدن، آن‏قدر عصبانى بودم كه افتادم دنبالش، انگار خودش فهميد كه چقدر عصبانى هستم. آن‏چنان ترسيده بود كه با سرعت در را باز كرد و دويد به سمت پلكان و فرار كرد. من هم همان‏جا كنار پلكان از حال رفتم و بى‏هوش شدم.
وقتى به هوش آمدم، ديدم در زيرزمينى روى يك تخت دراز كشيده‏ام. پيرمردى هم بالاى سرم ايستاده بود، يك ليوان آب به دستم داد و من نشسته، آب را سر كشيدم. تمام بدنم مى‏سوخت، گوشم خيلى چرك كرده بود. پيرمرد كاغذى در دست داشت. پيرمردى بود شصت ساله، گفت: «ببين، من سى سال است كه كارم بازجويى‏ست. در اين سى سال هيچ كس نتوانسته، به من دروغ بگويد. من در كارم بسيار مجرب و كار كشته‏ام. فكر نكن كه مى‏توانى به من دروغ بگويى. ديگر دوران شكنجه و آزارهاى جسمى گذشته، الآن در يك دوران مسالمت‏آميز زندگى مى‏كنيم. سعى كن تمام چيزهايى كه اتفاق افتاده، به من بگويى.».
جالب اين بود كه تمام حرفهايى كه به او زدم، غيرواقع بود و او مرتب همه حرفهاى مرا تصديق مى‏كرد. در دلم به او مى‏خنديدم و مرتب مى‏گفتم، «بازجوى سى ساله!» تمام كوشش او اين بود كه بداند چه ارتباطى ميان ما و نهضت آزادى وجود دارد. اينها بيشتر ترسشان از تشكل بود؛ يعنى دستگاه از تشكل و تحزّب خيلى مى‏ترسيد. كارهاى پراكنده و فردى هر قدر هم كه شديد بود، رژيم را آزار نمى‏داد، اما همين كه مى‏فهميد تشكلى در كار است، احساس خطر مى‏كرد.
يكى از مواد قطع‏نامه‏اى كه من قرائت كردم، آزادى زندانيان سياسى بود. به‏خصوص استادان محترم دانشگاه، از جمله مهندس بازرگان، دكتر سحابى و حضرت آيت‏اللّه طالقانى. از طرفى، زمانى كه حضرت امام از زندان آزاد شده بودند، خواهر آقاى طالقانى فوت كرد. به اين دليل عده‏اى از استادان و فضلاى حوزه به مناسبت فوت خواهر آقاى طالقانى، اطلاعيه تسليتى به روزنامه‏ها داده بودند. از جمله ما هم به اتفاق گروهى اعلام تسليت كرده بوديم، آن هم به اين شكل: حضرت حجت‏الاسلام طالقانى، فوت همشيره را به شما تسليت مى‏گوييم. حسينعلى منتظرى، على مشكينى، سيدهادى خسروشاهى، على حجتى كرمانى و ديگران.
پيرمرد، اين تكه روزنامه را كنده بود، زير نام على حجتى كرمانى خط كشيده بود و آن را به من نشان داد و گفت: «آن، از مواد قطع‏نامه و اين هم، آگهى تسليت شما! اينها همه دليل بر اين است كه شما با نهضت آزادى يك ارتباط ارگانيك داريد.»، گفتم: «نه، اينها هيچ دليل نمى‏شود كه ما با نهضت آزادى ارتباط داشته باشيم. آقاى طالقانى قبل از اينكه يك مرد سياسى باشد، يك مرد روحانى است. ما هم از روى بُعد روحانيت با ايشان تماس داريم و هيچ‏گونه ارتباط ارگانيكى ميان ما و آقاى طالقانى وجود ندارد.».
بعد از مدتى كه پيرمرد از من بازجويى كرد، مرا به طبقه بالا بردند. ساعت 3 يا 4 بعدازظهر ناهار آوردند. ناهار را كه خوردم، سرهنگ مولوى در حالى كه بارانى‏اش را به دست داشت، وارد اتاق شد. دوباره گفت: «پرونده تو رفت جزء پرونده محكومان زمان جنگ.» و من باز هم نفهميدم منظورش از پرونده محكومان زمان جنگ چيست؟ بعد جسارتى هم به حضرت امام كرد(9) و از اتاق خارج شد، بعد هم مرا سوار ماشين كردند و بردند به زندان قزل قلعه و داخل يك سلول انداختند.
آن روز نزديك اذان مغرب و عشاء، استوارى به نام زمانى را كه اهل نماز بود صدا كردم و گفتم من وضعيتم طورى است كه مى‏خواهم وضو بگيرم. در ساواك نتوانستم، آنجا خونم بند نيامد و مجبور شدم تيمّم كنم، ولى حال براى نماز مغرب و عشاء شما لطف كنيد و مرا تا دستشويى ببريد تا بتوانم خونها را پاك كنم و وضو بگيرم. صورتم تمام شكافته بود و خون روى آن خشك شده بود، نگاهى به من كرد و گفت: «نمى‏شود وضو بگيريد. آب ممكن است براى اين زخمها ضرر داشته باشد. شما كه خودتان مسئله‏دان هستيد!»
ديدم راست مى‏گويد، با اين‏همه از او خواستم مرا به دستشويى ببرد، فكر مى‏كردم در دستشويى آينه هست، مى‏خواستم نگاهى به صورتم بيندازم، اما دستشويى آينه نداشت. وقتى برگشتيم، از او يك آينه خواستم. وقتى آينه را آورد، نگاه كردم و ديدم تمام صورتم باد كرده و پر از خون است، همه جايش شكاف برداشته بود. باز هم تيمم كردم. وقت نماز، حال عجيبى داشتم. تاكنون هيچ نمازى به اندازه آن نمازى كه آنجا خواندم همراه با حضور قلب نبود و گمان نمى‏كنم بعدها هم بتوانم نمازى بخوانم كه آن اندازه توأم با حضور قلب باشد. بعد از آن‏همه سختى و شدايد، وقتى تنها در سلول زندان شروع كردم به نماز خواندن، تمام وجودم را در حال مناجات و راز و نياز با خدا احساس كردم.

بازتاب نهضت 15 خرداد در رسانه‏هاى داخل و خارج
بازتاب نهضت 15 خرداد غالبا منفى بود. رسانه‏هاى گروهى داخلى كه عمدتا وابسته به رژيم بودند، نهضت 15 خرداد را يك نهضت ارتجاعى و قيام روحانيان را يك شورش كور ناميدند. اين رسانه‏هاى گروهى با قلم‏فرساييهاى خود، توانستند عده زيادى از مردم ايران را هم تحت‏تأثير خود قرار بدهند. اگر بخواهيم واقع‏گرا باشيم و واقعيت را آن‏طور كه پيش آمد، ببينيم و مورد ارزيابى قرار دهيم، بايد قبول كنيم كه نهضت 15 خرداد كه به دنبال دستگيرى حضرت امام به وقوع پيوست، آن‏چنان‏كه بايد، در ميان توده‏هاى ميليونى مردم، جا نيفتاده بود و براى عده‏اى از تحصيل‏كرده‏ها و حتى توده‏هاى مسلمان اهل مسجدى اين نهضت مورد سؤال بود. بعضى اصلاً سؤال مى‏كردند كه: «امام كيست؟» براى اينكه بعد از فوت مرحوم آيت‏اللّه بروجردى، اغلب علماى شهرستانها مردم را ارجاع داده بودند به مرحوم آيت‏اللّه حكيم؛ يعنى بعد از آيت‏اللّه بروجردى مردم آيت‏اللّه حكيم را به عنوان مرجع تقليد مى‏شناختند و امام را معمولاً به جز عده‏اى از خواص و حوزويها كسى نمى‏شناخت. يادم هست كه يكى از پيشنهادهاى برادر بزرگوارم، آقاى محمدجواد حجتى كرمانى، بعد از نهضت 15 خرداد اين بود كه بايد امام را به عنوان مرجع تقليد به مردم بشناسانيم؛ يعنى ايشان معتقد بود تا وقتى كه ميان مردم نرويم و حضرت امام را به عنوان مرجع تقليد معرفى نكنيم، كارى از پيش نخواهيم برد. گمان من اين است كه ما جزء اولين كسانى بوديم كه در استان هشتم يعنى كرمان، امام را به عنوان مرجع تقليد به مردم معرفى كرديم.
به هر حال بازتاب منفى رسانه‏هاى گروهى داخلى از نهضت 15 خرداد به سرعت مردم را هم فراگرفت. مى‏دانيم كه بسيارى از مردم تحت‏تأثير تبليغات هستند. خصوصا اگر تبليغات براساس يك سلسله مبانى و معيارهاى جامعه‏شناسى و روان‏شناسى مطرح شود. درست به همين شكل، بعد از 15 خرداد، راديو و تلويزيون و مطبوعات با شيوه‏هاى روان‏شناختى و جامعه‏شناختى شروع كردند به تبليغ برضد نهضت و از نهضت به عنوان يك شورش كور و يك جنبش ارتجاعى نام بردند.
با اين‏همه، عده‏اى از خواص و طلاب حوزه علميه كه از سالها پيش نسبت به امام ارادت داشتند و اغلب از شاگردان امام بودند، راه افتادند در شهرستانها و امام را به عنوان يك عالم و مرجع تقليد و يك مرد بزرگ به مردم معرفى كردند. به اين ترتيب بعد از 15 خرداد و در اثر تبليغات اين گروه از خواص، اندكى از بازتاب منفى تبليغات رسانه‏هاى وابسته به دربار كم شد.
بازتاب نهضت 15 خرداد در رسانه‏هاى گروهى خارج اعم از شرق و غرب هم يك بازتاب منفى بود. منظور از غرب، غرب سرمايه‏دارى و از شرق، شرق سوسياليست و عمدتا اتحاد جماهير شوروى (سابق) و امريكا و اروپاست. رسانه‏هاى گروهى جهان غرب كه عمدتا وابسته به محافل صهيونيستى بودند، به تبع رسانه‏هاى گروهى داخل كشور (يا بالعكس)، نهضت 15 خرداد را يك نهضت ارتجاعى معرفى كردند، رسانه‏هاى گروهى شرق سوسياليستى هم همين‏طور، آنها هم از تبليغات غربيها پيروى كردند و نهضت را يك جنبش ارتجاعى خواندند.
بنابراين نهضت 15 خرداد نه پشتوانه داخلى داشت و نه پشتوانه خارجى. اگرچه در ميان عده‏اى از دانشجويان مسلمان و احيانا بعضى جناحهاى مترقى غيرمذهبى خارج از كشور كسانى از نهضت جانب‏دارى كردند و شخص رهبر را كه آن زمان گرفتار رژيم شاه بود، مورد حمايت قراردادند، آنها از رژيم به دليل كشتار مردم و دستگيرى امام خمينى انتقاد كردند. اين جانب‏داريها و حمايتها به دليل شعاع بسيار كمى كه داشت، نمى‏توانست در برابر وسعت تبليغات ضد نهضت خودى نشان بدهد، اما تا حدى موجب دلگرمى و دلخوشى كسانى مى‏شد كه در نهضت 15 خرداد از نزديك درگير مبارزه با رژيم شاه بودند. ما با كمال خشنودى مى‏ديديم كه سرانجام عده‏اى پيدا شده‏اند و به خلاف ديگران كه مبارزه ما را مبارزه‏اى كور و ارتجاعى مى‏دانند، از نهضت ما به عنوان نهضتى ضداستبدادى و ضداستعمارى ياد مى‏كنند.
در ميان روشنفكران و احزاب سياسى، تا جايى كه به خاطر دارم، غير از نهضت آزادى كه رهبران و اعضايش در جريان 15 خرداد در زندان بودند، هيچ گروه ديگرى از نهضت 15 خرداد جانب‏دارى نكرد.(10) اين نهضت، اعلاميه‏اى منتشر كرد تحت عنوان «ديكتاتور خون مى‏ريزد.» اين اعلاميه از نهضت 15 خرداد و امام خمينى جانب‏دارى مى‏كرد. نهضت آزادى در اين اعلاميه از شاه و جنايتهاى او انتقاد كرد. اين اعلاميه حتى در محاكمه رهبران نهضت آزادى بسيار مؤثر بود. دادستان دادگاهى كه آنها را مورد محاكمه قرار مى‏داد، با توسل به اين اعلاميه عنوان كرد كه نهضت آزادى به مقام سلطنت اهانت كرده است و با اين كار توانست دلايل نيرومندى براى محكوميت رهبران نهضت بيابد.
غير از نهضت آزادى كه مايه‏هاى مذهبى داشت، هيچ حزب سياسى و هيچ محفلى از محافل روشنفكرى از نهضت 15 خرداد حمايت نكرد.
به خاطر دارم كه سال 1343 بعد از 15 خرداد در ساختمان بهدارى زندان شهربانى با عده‏اى از دانشجويان جبهه ملى، همبند بودم. وقتى با آنها بحث مى‏كردم، كاملاً روشن بود كه آنها نسبت به 15 خرداد نظر خوشى ندارند. البته صراحتا نمى‏گفتند كه آن يك نهضت ارتجاعى بود، اما مضمون حرفشان چيزى در اين حدود بود. به اعتقاد آنها، نهضت 15 خرداد يك نهضت ضداستعمارى و ضداستبدادى و مترقى نبود.
حزب توده هم در آن سالها به طور صريح نهضت 15 خرداد را محكوم كرد و صريحا آن را يك نهضت ارتجاعى معرفى كرد. رژيم، جريان 15 خرداد را به معناى واقعى كلمه سركوب كرد؛ چه به لحاظ مردمى و چه به لحاظ فرهنگى. رژيم هرچه گذشت، توانست نظم و نظام بيشترى پيدا كند؛ يعنى وقتى امام را تبعيد كردند، ديگر رژيم استحكام زيادى به دست آورده بود. در اين زمان، خفقان حاكم بر كشور و مردم بسيار بيشتر از زمانى بود كه واقعه 15 خرداد به وجود آمد. به شكلى كه وقتى امام تبعيد شد، امكان هيچ عكس‏العمل حادّى در ميان مردم و حتى در محافل روحانيان وجود نداشت.
در حقيقت، بازتاب تبعيد امام آن‏چنان ميان مردم و محافل روحانيان اندك بود كه به خاطر دارم آقاى حاج شيخ على‏اصغر مرواريد كه از انقلابيون اصيل بود و نقش مهمى در نهضت روحانيان داشت، وقتى امام را تبعيد كردند، گفت: «من مى‏روم تهران، مجلسى پيدا كنم و مخصوصا مى‏خواهم حرفهايى بزنم كه دستگيرم كنند.»
او به تهران رفت و در يك مجلس بسيار معظم، صريحا به رژيم، بابت دستگيرى و تبعيد امام اعتراض كرد. او را هم دستگير كردند و به زندان انداختند. البته به دنبال ايشان هم عده‏اى ديگر اعتراض كردند و دستگير شدند. به اين ترتيب، بازتاب جريان دستگيرى و به زندان رفتن امام اصلاً با بازتاب تبعيد ايشان در ميان مردم قابل مقايسه نبود.

جزوه‏هاى هيئت مصلحين
بعد از جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى و تا بعد از نهضت 15 خرداد در قم جزوه‏هايى به امضاى هيئت مصلحين حوزه علميه قم منتشر مى‏شد. اين جزوه‏ها را چه كسى منتشر مى‏كرد و الآن به چه سرنوشتى دچار شده‏اند؟، اينكه كجا هستند؟ و آيا زنده‏اند يا مرده؟ نمى‏دانم.
آن زمان كه جزوه‏ها در قم منتشر مى‏شد، شايع بود كه اين جزوه‏ها به قلم آقاى سيدحسن حجّت، فرزند مرحوم آيت‏اللّه حجت (از مراجع تقليد مشهور و به اصطلاح از آيات ثلاثه11) منتشر مى‏شود. مرحوم آيت‏اللّه حجت دو فرزند پسر داشتند كه ما مى‏شناختيم. يكى آقاى سيدمحسن حجت بود كه سالها در نجف درس مى‏خواند و بعد به قم آمد. ديگرى آقاى سيدحسن حجت بود. مى‏گفتند هر دوى اينها اهل فضل هستند و همچنين خوش‏فهم و خوش استعداد و تحصيل‏كرده. البته ما از نزديك اين دو نفر را نديده بوديم و با آنها نشست و برخاست نداشتيم تا ببينيم فضل و معلوماتشان در چه حد است.
اين دو برادر برسر توليّت مدرسه حجتيه كه از مدارس بزرگ قم است و مرحوم آيت‏اللّه حجت آن را تأسيس كرده بود، با هم اختلاف پيدا كردند و اختلافشان هم به رسوايى كشيد. اين اختلاف در ميان مردم انعكاس بدى داشت و اثر بدى گذاشت.
برادران به اتفاق(12) آمدند و آقاى شريعتمدارى را به آن مسجد براى نماز جماعت بردند. سالهاى سال آقاى شريعتمدارى در آن مسجد نماز مى‏خواند. مدتى هم بعد از نماز به مقبره آقاى حجت مى‏رفت و در آنجا درس خصوصى مى‏داد و عده‏اى از فضلا و استادان حوزه پاى درس ايشان مى‏رفتند.
يكى از همان شبها، وقتى آقاى شريعتمدارى بعد از نماز مى‏خواست براى تدريس به آن مقبره برود و هنوز ايشان در محراب ننشسته بود، يكى آمد و به ايشان گفت: «در مقبره آقاى حجت را قفل كرده‏اند و بهتر است شما به آنجا نرويد.»
آن شب آقاى حاج رضا شاپورى،(13) با صداى بلند به يكى از دوستانش گفت: «برو به آقا سيدحسن بگو آبروى پدرت را بُردى، چرا مقبره را قفل كرده‏اى؟ بيا درِ مقبره را باز كن تا آقا درس بدهد.»
بالاخره آن شب درِ مقبره باز شد و آقاى شريعتمدارى توانست درسش را بدهد. اما آقا سيدحسن حجت با شخص آقاى شريعتمدارى خيلى مخالف بود. او دلش نمى‏خواست ايشان براى نماز به مسجد حجتيه برود؛ يعنى مسجد و مدرسه‏اى كه منسوب به پدرش است و خودش هم ادعاى توليت آن را دارد.
به اعتقاد من، اگر اين هيئت مصلحين همان شخص سيد حسن حجت بوده باشد و اگر اعلاميه‏ها را نگاه بكنيم، مى‏بينيم كه بيشتر از هر كسى در آنها به آقاى شريعتمدارى حمله شده است، بايد بگويم اين حمله‏ها ناشى از اختلافات شخصى بوده است. اگرچه در اين اعلاميه‏ها به امام و همچنين به همه مراجعى كه به اصطلاح در نهضت 15 خرداد دخالت داشتند اهانت شده، ولى به گمانم اگر هيئت مصلحين، سيدحسن حجت بوده باشد، همان‏طور كه در حوزه خيلى شايع بود، اين حمله‏ها نشأت گرفته از اختلافات شخصى بود. به هر حال رژيم هم در اين گونه مواقع از نقاط ضعف اشخاص استفاده مى‏كرد و احيانا اين‏طور اشخاص را به استخدام خود در مى‏آورد.
به اين ترتيب، به گمان من ناشر و نويسنده آن جزوه‏ها آقاى سيدحسن حجت بوده است. البته اگر قرار باشد از روى موازين شرعى شهادت بدهم كه نويسنده و ناشر جزوات هيئت مصلحين كه بود، بينى و بين‏اللّه نمى‏توانم بگويم، ولى براساس برخى شواهد و قراين مى‏توانم بگويم كه ايشان بود.

اهداف نهضت 15 خرداد چگونه دنبال شد؟
در مدت پانزده سالى كه از تبعيد امام تا 22 بهمن 1357 گذشت، روى اهداف نهضت 15 خرداد خيلى كار شد. روحانيان از همان روزهاى اول تبعيد حضرت امام شروع كردند به فعاليتهاى سياسىِ پى‏گير و گهگاه نظام‏مند. گفتم كه رژيم نسبت به كارها و فعاليتهاى پراكنده حساسيتى نداشت؛ مثلاً اگر من روى منبر حرفى برضد رژيم مى‏زدم، دستگيرم مى‏كردند و دو روز نگهم مى‏داشتند و بعد آزاد مى‏شدم. زياد نسبت به اين كارها سخت‏گيرى نمى‏كردند. اما اگر متوجه مى‏شدند كه ما تشكيلاتى به وجود آورده‏ايم و يا احيانا با يك تشكيلات سياسى ارتباط داريم، خيلى حساس مى‏شدند و وحشت مى‏كردند. همان‏طور كه گفتم، در جريان دستگيرى من و شكنجه‏اى كه سرهنگ مولوى، رئيس ساواك تهران به من داد، تمام سعى آنها اين بود كه بفهمند ما با نهضت آزادى ارتباط داريم يا خير، يا اگر ارتباط داريم، ارتباطمان در حدّ يك ارتباط سنتى است يا يك ارتباط نظام‏مند و حزبى. به اين ترتيب، بعد از جريان تبعيد امام، ما هم به يك سلسله فعاليتهاى سياسى نسبتا منظم رو آورديم. اين شگردها در رشد سياسى طلاب حوزه علميه قم و توده‏هاى مردم خيلى مؤثر واقع شد.
يكى از جريانهاى پى‏گيرى اهداف 15 خرداد، فعاليتهاى عمومى‏اى بود كه به دستگيرى و زندان منجر مى‏شد و اين عبارت بود از سخن‏رانيهايى كه خطباى ما، خصوصا خطباى جوانِ نسلِ 15 خرداد در مراكز سنتى و مذهبى انجام مى‏دادند. بعد از واقعه 15 خرداد، سبكِ سخن‏رانيهاى روى منبر تغيير كرد و نحوه بهره‏بردارى از كربلا و نهضت امام حسين عليه‏السلام در عاشورا عوض شد. منبريهاى جوان و خطباى نسل 15 خرداد، در سخن‏رانيهايشان به نهضت امام حسين عليه‏السلام، يك بعد سياسى نيرومند و گسترده‏اى دادند و اين در سازندگى مردم تأثير فراوان گذاشت. گاهى روى منبرها به صراحت گفته مى‏شد: «كل يومٍ عاشورا و كل ارضٍ كربلا. امام حسين در سال 61 هجرى قيام كردند، امام خمينى در زمان ما. امام خمينى هم فرزند امام حسين عليه‏السلام است.»
شاه را در لفافه به يزيد تشبيه مى‏كردند و امام خمينى را به امام حسين عليه‏السلام. شاه را يزيد زمان مى‏ناميدند و امام خمينى را حسين زمان. اين سخن‏رانيها و خطبه‏ها، در طول اين پانزده سال، در رشد مردم، مخصوصا نسل جوان بسيار مؤثر واقع شد.
جريان ديگرى كه در ادامه نهضت 15 خرداد به وجود آمد، جريانى بود كه در ميان روشنفكران ايجاد شد. شهيد مطهرى از كسانى بود كه در قشر روشنفكر و دانشگاهى بسيار مؤثر بود، همين‏طور مرحوم دكتر على شريعتى. مرحوم شريعتى مخصوصا در ميان جوانان تحصيل‏كرده‏اى كه اندك تمايل به جريانات چپ داشتند، بسيار تأثير گذارده بود.

پى‏نوشت:
 - حاج محمد رسول‏زاده همان كسى است كه برجيس بهايى را كشت. برجيس، پزشك جوان و خوش سيمايى بود كه با تبليغات واهى، پيرمردهاى اهل كاشان را بهايى مى‏كرد و از مبلغان سرسخت بهايى‏گرى در كاشان بود.
2- در اين‏جا ذكر اين نكته ضرورى است كه اين سخن‏رانى آخرين سخن‏رانى بود كه امام مى‏شنيدند و بعد از آن دستگير شدند.
3- آيت‏اللّه خراسانى از علماى وزين اصفهان و مرد ملايى بود كه در حال سپرى كردن دوران پيرى‏اش بود و چند سال بعد فوت كرد. زمانى كه خدمت ايشان رسيدم، فكر مى‏كنم هشتاد سالشان بود و به‏جاى اينكه ترتيب اثر بدهند، برعكس نشستند مرا نصيحت كردند كه شماها... .
4- در آن زمان شايع بود كه دكتر بقايى در قتل افشار طوس، رئيس شهربانى دكتر مصدق، دست داشته است.
5- مرحوم آيت‏اللّه بنى‏صدر، پدر ابوالحسن بنى‏صدر، از علماى وزين همدان و هم‏دوره‏ى آخوند ملاعلى بود. ايشان با آخوند ملاعلى از شاگردهاى آقا ضياء محسوب مى‏شدند. وى شخصى حاضرالذهن و جزء مهاجران بود او به آقاى ميلانى ارادت داشت، ولى نسبت به آقاى شريعتمدارى خوش‏بين نبود.
6- تيمسار علوى در زمان جريانات فداييان اسلام و دستگيرى مرحوم نواب صفوى، رئيس شهربانى كل كشور بود.
7- سخن‏رانى آقاى هاشمى رفسنجانى، احتمالاً ضبط شده است. غير از اين، عده‏اى از دوستان مى‏توانند در اين خصوص شهادت دهند.
8- منظورم برخورد آقا سيدعبدالحسين واحدى و تيمور بختيار است. ايشان وقتى وارد اتاق بختيار شدند، بختيار شروع كرد به گفتن ناسزاهاى ركيك، از جمله يك ناسزاى بد به مادر ايشان داد. مرحوم آقا سيدعبدالحسين گفت: «مادر من زهراست. اما مادر به خطا تو هستى.» صندلى را هم برداشت و به سمت بختيار پرتاب كرد. بختيار هم  در جا، كلتش را در آورد و ايشان را به شهادت رساند.
9- چند ماه بعد، وقتى سناتور بهادرى كه از مريدان آقاى شريعتمدارى بود، از طرف ايشان آمد تا ما را آزاد كند، در حضور پاكروان اين اهانت را يادآورى كردم و گفتم: «شما كه مى‏گوييد مراجع در نزد ما محترم هستند، پس چرا سرهنگ مولوى اين‏طور به آقاى خمينى اهانت مى‏كند؟»
10- جانب‏دارى نهضت آزادى از نهضت اسلامى نيز به صورت مطلق و همه‏جانبه نبود، بلكه در چارچوب خاصى صورت مى‏گرفت كه اعلاميه‏هاى برجاى مانده، مشخص كننده‏ى محدوده‏ى آن است.
ر. ك: جلال‏الدين فارسى، زواياى تاريك، ص 86 و 87، دفتر ادبيات انقلاب اسلامى، نشر حديث، تهران، 1373. د. الف.
11- بعد از فوت مؤسس بزرگوار حوزه علميه قم؛ يعنى مرحوم آيت‏اللّه العظمى شيخ عبدالكريم حائرى يزدى، سه نفر زمام امور حوزه علميه قم را به دست گرفتند و به مراجع ثلاثه مشهور شدند كه عبارت بودند از: آيت‏اللّه العظمى حاج سيدصدرالدين صدر پدر بزرگوار امام موسى صدر، آيت‏اللّه العظمى حاج سيدمحمد خوانسارى، و آيت‏اللّه العظمى سيدمحمد حجت. البته بعد از اينكه مرحوم آيت‏اللّه العظمى بروجردى به قم آمدند، اين سه نفر از ايشان تمكن كردند و حتى مرحوم آيت‏اللّه صدر جاى نمازش را به آيت‏اللّه بروجردى داد. اين آقايان پس از مدتى، يكى بعد از ديگرى فوت كردند و ديگر مراجع على‏الاطلاق تقليد و زعيم على‏الاطلاق حوزه، مرحوم آيت‏اللّه بروجردى شد.
12- در مدرسه حجتيه، مسجدى هست به نام مسجد حجتيه كه كنار اين مسجد اتاقكى وجود دارد كه قبر مرحوم حجت در آن واقع است. مسجد را مرحوم اتفاق ساخت و توليّت آن به نام ايشان است. توليّت مسجد با مدرسه فرق دارد.
13- مرحوم آقاى حاج رضا شاپورى از بازاريهاى معتبر تهران بود كه مسجد اعظم به همت ايشان ساخته شد. او پدر همين برادران حاج ترخانى‏ها بود كه يكى‏شان به وسيله نيروهاى سازمان منافقين به شهادت رسيد. مرحوم حاج رضا شاپورى از خواص مرحوم آيت‏اللّه بروجردى بود كه سالها در قم زندگى مى‏كرد.


 


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
 
تعداد بازدید: 4660



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.