خاطرات

همه را به خاک و خون کشیدند


آنچه در پی می‏آید،خاطره‏آقای حسن بهشتی،از کسبه اهل قم است که در روز پانزدهم خرداد سال 42 از نزدیک شاهد بخشی از جنایات عاملین رژیم شاه در شهر قم بوده است.

 

یک روز طلبه‏ای که ترک بود، به من گفت: 

-من در مدرسه‏ای در اردبیل درس می‏خواندم و در آنجا همدرسی داشتم،من آمدم‏ طلبه شدم،او رفت افسر شد.او دیشب ساعت دوازده آمد به حجره من-آدرس مرا داشت و آمد-گفت فلانی،من یک اسراری دارم.گفتم چیست؟ گفت به شما نمی‏گویم، باید برویم پیش آقای شریعتمداری.من گفتم که نه،آنجا نمی‏شود رفت، در بسته است و اجازه نمی‏دهند. گفت، من هم به شما نمی‏گویم. خلاصه به اصرار زیاد من، گفت که حدود سیصد نفر افسر به لباس دهاتی هستیم که یک سرهنگی هم‏ رئیس ما است،ما را از تهران فرستاده‏اند تا در مجالسی که در قم برپا می‏شود اغتشاش‏ راه بیندازیم و شلوغ کنیم،و م هم پنهانی آمدم اینجا،اگر بدانند که من آمدم و یک‏ چنین رازی را به شما می‏گویم،مرا اعدام می‏کنند.

خلاصه ما رفتیم پیش آقای شریعتمداری.ایشان گزارش را داد.گفت آقا ما سیصد نفر کماندو به لباس دهاتی هستیم، که کلاههای نمدی هم گذاشته‏ایم و به ما دستور داده‏اند-فوق العاده حقوق زیادی هم دارده‏اند-آمدیم اینجا تا،هر جا که جلسه‏ای باشد -چون وفات امام صادق(ع)روز عید می‏افتاد-ما آنجا شلوغ کنیم.قصد ما تخریب و زدن روحانیون و طلبه‏هاست.آقای شریعتمداری تشکر کرد و ما هم برگشتیم آمدیم و آن افسر هم رفت.

آقای شریعتمداری،صبح-که روز عید بود-فرستاد پیش آقای گلپایگانی،که جریان این‏طور است.ایشان فرمودند: استخاره می‏کنم که جلسه بگیرند در فیضیه یا نگیرند.استخاره‏شان خوب آمد و جلسه را گرفتند.جلوتر از ایشان، آقای‏ شریعتمداری در مدرسه سید جلسه گرفت.چون ایشان جریان را می‏دانست،به چند نفر از گردن کلفتهای متدین قم-آقای میریان که چند تا برادر بودند و قد بلندی داشتند- گفته بود که شما توی مجلس باشید.بنده هم توی همان مجلس بودم.آقای دوانی هم‏ روی منبر بود.یکی از اینها-مأمورین-گفت:بلند صلوات بفرستید.او-افسری که‏ اطلاع داده بود-گفته بود که ما با صلوات شروع می‏کنیم.مردم شروع کردند به صلوات‏ فرستادن.در این بین آن سه چهار نفر-برادران میریان-بلند شدند یک نگاهی به این‏ طرف و آن طرف کردند.آن سرهنگ-که رئیس کماندوها بود-با علامتی که بین خودشان‏ رمز بود،به آنها فهماند که عملی انجام ندهند-اشاره کرد و همه مأمورین نشستند و برادران میریان هم نشستند.در اینجا کار انجام نشد و مجلس تمام شد.بعد آن افسر به‏ ما رساند که سرهنگ دستور داد اینجا نقشه ما نگرفت،ماند برای مجلس آقای‏ گلپایگانی.در آنجا عمل می‏کنیم.

بنده هم رفتم فیضیه، منتها هرکدام از آقایان و رفقا را می‏دیدم،می‏گفتم:شما به‏ فیضیه نروید. می‏گفت: چرا؟ می‏گفتم: چرای آن را نمی‏توانم بگویم. بنده چون‏ چریان را می‏دانستم آخر فیضیه ایستادم.مرحوم حاج انصاری روی منبر رفت.آقای‏ گلپایگانی هم نشسته بودند.تجعیت هم خیلی بود.در این هنگام،کسی گفت که بلند صلوات بفرستید.آقای انصاری فرمودند:آقایان وسط منبر جای صلوات نیست، ساکت باشید.مرتب گفت:بلند صلوات بفرستید،بلند صلوات بفرستید.که سیصد نفر یک دفعه بلند شدند.از این پنجه بکس‏های آهنین داشتند،چاقو داشتند.اینها شروع‏ کردند به زدن.البته آقایان اهل علم هم بلند شدند و رفتند به سوی حجره‏ها و بالای‏ پشت بامها.درگیری شروع شد.وقتی که نگاه می‏کردیم،تقریبا توی هوا پنجاه، شصت تا کلاه و عمامه بود.همدیگر را می‏زدند.البته آنها پرزور بودند،چون مسلح‏ بودند و آماده هم بودند.عده‏ای از ورحانیون و عده‏ای دیگر از شخصی بودند،رفتند بالای پشت بامها.اینها-کماندوها-دنبالشان کردند.من آمدم بیرون.درگیری خیلی‏ شدید شده بود.روی پل آهنچی ایستادم،دیدم اینها را از آن بالا با لگد و مشت می‏زنند و آنها-طلبه‏ها-خودشان را پرت می‏کنند توی رودخانه.خیلی‏ها دست و پایشان شکست.آمدم مغازه و دیدم اینهایی را که زخمی شده‏اند،کول گرفتند و دارند می‏آورند و می‏گفتند: آشیخ حسن «مرکرکروم» بده، آشیخ حسن، پنبه بده.

اذان مغرب هم گذشته بود؛رفتم خانه‏مان که در خیابان صفائیه بود.دیدم از خیابان ارم-مخصوصا خود صفائیه-توی دکانها را چراغانی کرده‏اند.من گفتم دل امام‏ زمان(عج)خون شده، چراغانی کرده‏اید؟ برای چه چراغانی کردید؟ گفتند: به ما دستور داده‏اند.پرچم زده و چراغانی کرده بودند.آن شب این‏گونه بر فیضیه گذشت.

فردا،امام در مسجد اعظم صحبت کرد و فرمود که بروید برای شهدای فیضیه‏ فاتحه بخوانید.از مسجد اعظم رفتیم فیضیه.یک کامیون کفش،عمامه و چوب ریخته‏ بود توی فیضیه.تمام در و دیوارها خراب شده بود.آجرها هم ریخته بود.ایشان که‏ فرمودند بروید، ما جمع شدیم رفتیم فیضیه.جیب‏هایمان را از فلفل کوبیده با ماسه نرم‏ پر کردیم و قداره یا خنجری را هم که داشتم، برداشتم، که اگر ساواکی‏ها به ما حمله‏ کردند،ما هم جواب بدهیم.

رفتیم در فیضیه نشستیم.گفتند:الان امام می‏آید.امام تشریف آوردند.مدرسه فیضیه مملو بود از جمعیت.بیرون مدرسه هم همین‏طور، و ما خیال می‏کردیم که اینها اقدام می‏کنند؛ولی هیچ اقدامی نکردند.حتی یک پلیس و یک مأمور ساواک بیرون‏ مدرسه نبود.همه جمع شده و رفته بودند توی شهربانی.امام روی پله آن در که باز می‏شود به صحن کوچک،آنجا نشسته و صحبت کرد،و جریان فیضیه را فرمودند،که‏ آقای شاه همچین نکن،آقای شاه به ما می‏گویی ارتجاع سیاه،شما می‏خواهید یک‏ میتینگ بدهید،بلکه در وسط شهر در مرکز شهر سیصد،چهارصد نفر سپور از اداره جمع‏ می‏کنی؛ ولی ما اگر بگویی،در چند فرسخی شهر می‏خواهیم صحبت بکنیم همه‏ می‏آیند آنجا. چون همه به ما علاقه دارند،همه ما را می‏خواهند.خلاصه از این‏ فرمایشات خیلی کردند.امام آن روز خیلی عصبانی بود.

دوازدهم محرم شد.صبح زود،اول اذان از منزل آمدم بیرون-روز پانزده خرداد بود-به قصد حرم،داشتم می‏آمدم که مرحوم حاج شیخ مجید ایروانی گفت:آشیخ‏ حسن،خبرداری آقای خمینی را بردند؟گفتم:کجا بردند؟ گفت:مأمورین دولت، ساواکی‏ها،شب ریختند خانه آقا و ایشان را بردند.گفتم حالا چه کار کنیم؟ گفت: برویم صحن، جمع بشویم. هنوز هوا تاریک بود.

آمدیم توی صحن؛یواش‏یواش همه جمع شدند و آقای نجفی،آقای‏ شریعتمداری،آقای گلپایگانی و عده زیاد دیگری در صحن جمع شدند.آقای سید محمد ورامینی-چون توی دستگاه آقا بود-ایشان شروع کرد گزارش دادن که،این‏ طور شده. جمعیت کم‏کم می‏آمد.یکی می‏گفت:من دیشب در جمکران خواب دیدم‏ که کفن پوشیدم.در این بین بچه‏های آقا مصطفی را یک کسی آورد آنجا برای شور انداختند.

جمعیت،رفته‏رفته زیاد می‏شد.صحن مملو بود.حدود ساعت 7 شد.یک نفر آهسته در گوش ما گفت:تهران غوغاست، تهران از اینجا زودتر خبردار شدند،چون‏ آنجا فلان سرهنگ خبر داده بود به بازاریها.خواستیم تلفن کنیم به تهران، دیدیم تلفن‏ها را قطع کرده‏اند.

در این بین که ما توی صحن بودیم،عده‏ای در حدود چهل-پنجاه نفر سیاهپوش، از در روبه‏رو،یعنی طرف فیضیه، وارد شدند.دور حوض هم دور زدند و شعار یا مرگ یا خمینی،یا مرگ یا خمینی،می‏دادند و به سر و کله‏شان می‏زدند. دستجات‏ زیادی هم که پرچم دستشان بود،وارد صحن شدند و«یا مرگ یا خمینی»می‏گفتند. اینها را که ما دیدیم،تحریک شدیم.حدود هفده-هجده هزار نفر در صحن بودند. گفتیم برویم بیرون و تظاهرات کنیم.از صحن رفتیم بیرون به طرف سه راه موزه،از آنجا هم به طرف پل آهنچی؛از پل گذشتیم،یک چراغ خطر بود،این چراغ خطر را شکستند، این طرف‏تر آمدیم درختهایی کاشته بودند،درختها را شکستند و به عنوان‏ چوب به دست می‏گرفتند به درهای مغازه‏ها می‏زدند.

شعارمان این بود یا مرگ یا خمینی،یا مرگ خمینی،یا مرگ یا خمینی.آنجا که‏ رسیدیم،بنده رفتم بالای بلندی، داد زدم، گفتم:ما حرکتمان مقدس است،ما می‏خواهیم از یک مجتهد دفاع کنیم،این کارها خلاف است.تلفنها را که می‏شکنید، اینها مال مردم است،چراغ خطرها را چرا می‏شکنید،در مغازه‏های مردم را چرا می‏شکنید،چرا این کارها را می‏کنید؟ داد و بیداد کردم.بعد از آنجا با همان شعار یا مرگ یا خمینی،از چهار راه سعیدی گذشتیم،تا رسیدیم به پمب پنزینی که تقریبا آخر قم‏ بود و یک کانتری هم آنجا بود؛ما تا آنجا رسیدیم.از کلانتری تیراندازی کردند.من‏ دیدم اول یک جیپ آمد،پشت سر آن،هفده تا ماشین سرباز رسید.جیپ که آمد از وسط ما عبور کند،این جیپ را چپ کردند و با کارد،یکی از آنها را که سرگرد بود زدند.او افتاد توی جوی و ما با لگد می‏کوبیدیم روی او، بقیه فرار کردند توی‏ کلانتری.از کلانتری باز هم به ما تیراندازی کردند.البته تیراندازی هوایی بود.

وقتی سربازها آمدند،وسط جمعیت را شکافتند که رد بشوند-البته من اینها را خلاف می‏دانستم و چقدر هم آنجا داد و بیداد کردم که اینها بچه‏های ما هستند، اینها برادرهای ما هستند،اینها تقصیر ندارند-این سربازها نشسته بودند و پشتشان به ما بود، هرچه آجر و چوب در دسترس بود،به طرف سربازها پرتاب می‏کردند،شیشه ماشین را شکستند و سر راننده‏اش را هم شکستند.خلاصه با زحمت از وسط ما رد شدند و ما برگشتیم،پشت سر اینها و همین‏طور یا مرگ یا خمینی می‏گفتیم.تا اینکه رسیدیم‏ چهار راه غفاری؛همانجا که می‏رود به راه آهن.آنجا که رسیدیم،من دیدم چهار تا ماشین سرباز که پشت‏به‏پشت هم داده بودند تیراندازی کنان رد شدند.آنجا حدود سیصد،چهارصد نفر ریختند روی زمین.آنها برای حفاظت ساواک-که نزدیک راه آهن‏ بود-می‏رفتند.مردم یک ماشین را آتش زدند،دیگر گشتار شدید شده بود.ما از آنجا آمدیم نزدک رودخانه.من خیال می‏کردم که خودمان را به اینها رسانده‏ایم؛من داد می‏زدم-خیلی داغ بودم-که کم مانده برسیم،فرار نکنید.البته از کوچه‏ها فرار می‏کردند؛همین‏که ما از چهار راه غفاری رد شدیم،حدود صدمتر به رودخانه مانده، یک دفعه دیدیم یک ماشین پشت سربازها ایستاد،و همین‏طور تیراندازی می‏کردند و مرتب مردم بغل و جلو من می‏افتادند.

بالای یک ماشین مسلسل بود و مردم را به رگبار بسته بود.من دادم می‏زدم که‏ خودمان را به سربازها برسانیم، اسلحه‏ها را بگیریم.این جوری کار تمام است، نترسید،نترسید نایستید،فرار نکنید.در این بین تیراندازی که می‏کردند کسی کنار من‏ بود،همین‏که افتاد،من خوردم به او و افتادم.سر من پایین بود که گلوله از بالای سرم‏ رد شد.باز چند قدمی رفتیم جلو.گلوله دومی آمد،گلوله سومی.

من دیدم دیگر جمعیت رو به فرار هستند.حدود صد نفر بیشتر نمانده،و من دیدم‏ همه دارند فرار می‏کنند توی کوچه‏ها. چون جنازه خیلی ریخته بود،من از بالای‏ جنازه‏ها پریدم.در حال پریدن که پاهایم بالا بود،گلوله از پایین آمد.دیدم یک دری‏ هست که می‏روند توی آن خانه،بنده هم رفتم.آن خانه توی کوچه علی انکوری بود که یک بن‏بست بود.رفتم توی زیر زمین آن خانه.سربازهایی که سر خیابان و پشت به‏ رودخانه ایستاده بودند،تیراندازی می‏کردند.مسلسل هم آنجا بود.یک افسر هم‏ گوشی را دست گرفته بود و تندتند گزارش می‏داد.افسر اشاره کرد و سربازها به طرف‏ جلو می‏آمدند.اشاره کرد،سربازها آمدند جلو.همین‏طور آمدند بعضی به دکانها پناه‏ برده بودند، کوچه پر شده بود،خانه‏ها پر شده بود.ما در دست چپ خیابان،پناه بردیم‏ به یک خانه‏ای.خانه مملو بود از جمعیت. آقایان از پشت بام فرار کردند.ما هفت نفر ماندیم،رفتیم توی زیرزمین.سربازها و افسرها می‏امدند توی خیابان و جنازه‏ها را تیر خلاص می‏زدند،آنها ناله می‏کردند.آن افسر می‏گفت که-بی‏ادبی می‏کرد-شما بودید که می‏گفتید یا مرگ یا خمینی فلان فلان شده؛و ناموسشان را فحش می‏داد،این‏ مرگ،تو که می‏گفتی یا مرگ یا خمینی،این مرگ و تیر خلاص را خالی می‏کرد و با لگد می‏زد.

بعد ما از زیرزمین رفتیم بالا،توی بالکن بود.آن خانه یک پنجره به خیابان داشت. من حالم خراب بود،گاهی می‏نشستم،گاهی بلند می‏شدم.نگاه می‏کردم،ما که نگاه‏ می‏کردیم سربازها تیراندازی می‏کردند.البته تیری به ما نخورد و از پنجره رد می‏شد. وقتی آن افسر تیر خلاص را می‏زد،سربازها آمدند.ساعتهای این شهدا را باز می‏کردند و جیب‏های اینها را می‏گشتند.

من داشتم از پنجره به کوچه نگاه می‏کردم.همین‏طور که نگاه می‏کردم دیدم کوچه‏ کیپ بود و حیاطهایی هم که از آنجا پیدا بود،آنها هم پر بودند.در این بین داشتم نگاه‏ می‏کردم،آن افسر اشاره کرد که سربازها بیایند.چشمش افتاد به کوچه؛دید کوچه پر است،فوری چهار تا سرباز صدا کرد،گفت بیایید.آنها آمدند و دستور تیراندازی داد. اینها هم نشستند و زانو زدند روی زمین.آنهایی که در کوچه بودند-خدا می‏داند من از آن بالا نگاه می‏کردم-هرکس می‏خواست یک طوری پناه بگیرد.

آنها شروع کردند به تیراندازی.من از آن بالا نگاه می‏کردم.تا جمعیت سرپا ایستاده بودند،جا بود برای ایستادن.وقتی که تیراندازی شد،چهار-پنج جنازه روی هم‏ ریختند؛مرتب دست و پا می‏زدند.صدایشان هم صدای عادی نبود و خون در گلویشان‏ گیر کرده بود.خون همین‏طور به در و دیوار کوچه می‏پاشید و آن افسر می‏گفت بزنید. باز هم می‏زدند،من داشتم از آن بالا نگاه می‏کردم،حالم خراب می‏شد،می‏نشستم، باز بلند می‏شدم و نگاه می‏کردم.خلاصه اینها دست و پا زدند،بعد دیگر خاموش شدند و دیگر نفسشان قطع شد.آن افسر ماشینها را صدا کرد.ماشینها آمدند برای جمع کردن‏ زخمی‏ها-زخمی هم خیلی بود-آن افسر دستور داد که اینها را بیندازید توی ماشین.دو نفر پا و دو نفر دستشان را می‏گرفتند و می‏انداختند توی ماشین و می‏شمردند 20 تا 22 تا،25 تا زخمی توی ماشین انداختند.

اینها را می‏بردند منظریه،آنجا گودالهایی کنده بودند که اینها را بردند ریختند آنجا من چهار ماشین را دیدم که محروحین را بردند به طرف بیمارستان.بقیه ماشینها رفتند طرف منظریه.آنجا ریخته بودند توی گودالها.البته آن را من ندیدم ولی شنیدم که‏ ریختند توی گودالها.شانزده تا ماشین بود.بعد جنازه‏ها را جمع کردند،بعضی از آنها نفس داشتند.آن افسر با لگد می‏زد و بعضی‏ها را تیر خلاص می‏زد.جنازه‏ها را همین‏ طور برمی‏داشتند می‏بردند؛عین اینکه چوب می‏ریزند توی ماشین،همین‏جور انداختند.30 تا،33 تا،35 تا،40 تا،توی ماشین پر می‏شد می‏رفت.بنده از شماره ماشینها شمردم که مثلا یک ماشین 40 تا جنازه،یکی پنجاه آن یکی 30 تا به این صورت‏ 970 شهید شمردم که آمار گرفتم و خدمت امام تقدیم کرد. 

ماشینها همه رفتند و چون دستور داده بودند،تمام راهها بسته بود.سیمهای تلفن‏ قطع بود.بعد دستور دادند ماشین آبپاشی بیاید.دیوارها را شست،خیابان پر از خون را شستند،آن کوچه را شستند.در این بین من آمدم بیرون.بنده از آن لباسهای بلند می‏پوشیدم،و یک عرق چین می‏گذاشتم سرم.پالتوی خود را درآوردم،آن قمه را همه‏ همانجا توی همان خانه گذاشتم،و آمدم بیرون.پیراهنم را هم زدم توی شلوارم. گفتم:جناب سروان.گفت:بله.گفتم:ما اینجا رهگذر بودیم و دیدیم تیراندازی‏ است.فحش بدی داد.وقتی که رسیدم خانه،جورابهای من-چون گیوه داشتم وقتی‏ می‏دویدم پایم عرق کرده بود.گیوه‏ها را انداختم آن طرف،با جوراب بودم- جوراب‏هایم به طوری خونی شده بود که از خانه که آمدیم بیرون جایی نبود که ما پایمان‏ را بگذاریم خون نباشد.تا بعد آمدیم از این طرف کوچه علی انگوری به طرف کوچه آبشار.آنجا یک فامیل داشتیم رفتیم خانه آنها.

خانم بنده هم در سر پل آهنچی- که باز تظاهرات بود-شرکت کرده بود که سربازها یک خیاطی نزدیک مسجد اعظم بود،آنها را برده بودند داخل آن خیاطی و در را بسته بودند که بیرون نیایند.

بعد از ظهر که آمدم خانه خودمان-صفائیه-همسایه‏ها جمع شدند.می‏گفتند تیراندازی خیلی شد ولی الحمد لله از دماغ کسی خون نیامد-چون‏که آن طرف رودخانه‏ را از شهر جدا کرده بودند و هیچ کس نه از آن طرف روخانه،به این طرف نمی‏توانست‏ بیاید،و نه از این طرف هم به آن طرف،و این طرفی‏ها فکر می‏کردند فقط تیراندازی‏ است.من گفتم: بابا کشتار شد، چه می‏گویید. حالم خراب شد. به من گفتند که‏ مواظب باش ساواکیها همه جا هستند.

پایان مقاله


مجله پانزده خرداد، بهار 1376، دوره اول، شماره 25
 
تعداد بازدید: 4496



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.