خاطرات

خاطراتی از سالهای آغازین انقلاب در شیراز



من، حسین نیرومند متولد سال 1318 هستم. سال 1341 دانشجوى سال دوم دانشكده ادبيات فارسى در شيراز بودم و ضمن تحصيل به كار معلمى نيز اشتغال داشتم.

در سال 41 چند نفر از عشاير (حبيب شهبازى، فتح‏اللّه داودى، حسينعلى خان رستم، ناصر طاهرى و برادر خانمش خدابخش طاهرى)، باعث شورش عليه دولت مركزى شدند. اينها به اصطلاح زدند به كوه، البته به آنها كمك نرسيد و متعاقبا با شكست مواجه شدند.

در اسفند ماه، يكى از بستگان سردار شاهين را كه همه كاره حبيب شهبازى بود، در خيابان ديدم. او گفت: «سردار شاهين در خانه‏اى مخفى شده و خيلى ناراحت و وحشت‏زده است. يك ماشين برايش فراهم كن تا خودش را به حبيب شهبازى برساند.» من بلافاصله همان روز يك ماشين فولكس واگن تهيه كرده، به ملاقاتش رفتم. او خودش را به حبيب شهبازى رساند ولى بعدا خودش را تسليم ارتش كرد و خلاصه تا حدود زيادى باعث شكست نهضت عشاير شد.

واقعه قتل ملك‏عابدى، منجر به مسافرت آقاى دكتر ارسنجانى (1) به شيراز شد، ارسنجانى در مراسم فوت ملك‏عابدى در مسجد وكيل سخن‏رانى كرد (2) و يك جلسه سخن‏رانى هم در سالن دانشكده ادبيات داشت. يادم هست كه مى‏گفت: «شاهِ مملكت، پرچم اصلاحات ارضى را به دوش گرفته و خودش در صف مقدم ايستاده است،» بعد رو به دانشجويان كرد و گفت: «كدام يك از شماها حاضريد با من در اين راه همكارى كنيد؟» اما هيچ‏كس دست بلند نكرد و ايشان از پشت تريبون گفت: «خجالت بكشيد!» هيچ كس جرئت نكرد بگويد خودت خجالت بكش، از جمله خود من.

بعد از حادثه‏ى فيضيه كه منجر به ضرب و جرح طلاب شد، مردم شيراز از اين حادثه ناراحت شدند و به هر شكل كه برايشان مقدور بود، احساس همدردى مى‏كردند. يكى از اقدامات جامعه‏ى روحانيت در همين شهر، تشكيل جلسات شبهاى جمعه در مسجد جامع شيراز بود و ما هم تا حدودى در اين برنامه‏ها شركت داشتيم. مخصوصا جلسه‏اى بود كه خدمت آقاى دستغيب رسيديم بلكه روزنامه اطلاعات را تحريم كنند. ايشان فرمودند: «اين موضوع ضامن اجرايى ندارد.» به اين دليل از دادن حكم صرف‏نظر كردند. اكثرا هم منازل، در محاصره‏ى پليس بود. مخصوصا خيلى حساسيت روى منزل آقاى حائرى داشتند. (3) روز دوازده محرم كه مصادف با 15 خرداد شد، بعد از دستگيرى حاج آقا حضرت امام خمينى، من كه تا عصر از اين ماجرا اطلاعى نداشتم، به دانشكده ادبيات رفتم. امتحان ادبيات عرب داشتم، خواستم امتحان بدهم، ديدم وضع يك‏جور ديگر است، دانشكده در محاصره‏ى پليس است و تمام منازلِ مشرف به دانشكده را سنگربندى كرده‏اند. از چند نفر كه سؤال كردم متوجه دستگيرى امام شدم. همان شب، ما منزل آقاى ناصر فضيلت جلسه داشتيم. فكر كرديم كه فردا به عنوان همدردى با مردم چه كنيم؟ تصميم گرفته شد كه صبح خيلى زود (صبح شانزده خرداد) به منزل آيت‏اللّه طاهرى (4) برويم. آنجا تصميم گرفتند كه شهر را تعطيل كنند. صبح كه به شاه‏چراغ آمدم، ديدم آقاى عزيز ميهن‏دوست، بر سر خودش مى‏زند و مى‏گويد: «آيت‏اللّه محلاتى را بردند، آيت‏اللّه دستغيب را بردند، (5) حاج آقا مصباحى (6) را بردند، پسر آيت‏اللّه محلاتى (7) را بردند، آيت‏اللّه‏زاده،  را (8) بردند.» آنجا به من مأموريت دادند كه از خيابان پارامونت، (9) مغازه‏ها را تعطيل كنم. آن طرف خيابان هم به عهده‏ى آقاى اكبر رجايى (10) بود، آن روز به هر مغازه‏اى مى‏گفتيم، فورى قبول مى‏كرد، با اينكه هيچ قدرت اجرايى هم نداشتيم و كسى هم نبوديم و گم‏نام بوديم، حتى به بستنى‏بندى سه راه انوارى گفتيم مغازه را تعطيل كن، گفت: «من هر چيزى كه به آب ريختم، تا از بين مى‏رود، با وجود اين، قبول مى‏كنم.» شهر به تعطيلى كشيده شد و حدود ساعت 30 /9 تا 10 برخورد بين مردم و نيروهاى انتظامى شروع شد. درگيرى آن روز ظاهرا هشت تا شهيد داشت. يعنى غروب كه من رفتم به ستاد ارتش، هشت تا جسد را تو كاميون انداخته بودند.

در سه راه انوارى انبوه تظاهركنندگان را ديدم كه دارند به سمت مسجد نو مى‏روند. من همراهشان رفتم. بعد با خشونت پليس متفرق شديم. يكى دو نفر از افسران شهربانى كه آن روز خيلى فعّال بودند يكى سرهنگ عزلتى، يكى هم سرهنگ ايروانى بود. پليس آن روز برخوردهاى شديد كرد و من آن‏طورى كه شاهد بودم پاك‏ترين افراد و به اصطلاح خالص‏ترين افراد بين اين شهر كه هيچ‏گونه توقعى نداشتند و مبارزه با رژيم جزء معتقدات مذهبى آنها بود، در صحنه حاضر بودند. در خيابان طالقانى (پهلوى سابق)، يك بهايى مغازه رنگرزى داشت كه مردم، مغازه را به‏هم ريخته بودند و رنگها هم وسط خيابان پخش شده بود. من ابتدا فكر كردم كه خون است، خيلى وحشت كردم گفتم: «يعنى اين‏قدر كشته تو اين خيابان داديم!» بعد متوجه شدم ماجرا از چه قرار است و يك مقدار آرام شدم. حوالى ظهر، قيام سركوب شد. آن روز سرم به شدت درد مى‏كرد و خاطرم هست كه نتوانستم اصلاً غذايى بخورم. عصر كه بيرون آمدم، شهر، ساكت بود. همه جا زير نظر مأموران نظامى و انتظامى بود.

فرداى آن روز كه هفده خرداد بود، يك مأمور آگاهى به نام سپاس پسرعمه‏ى من را تو خيابان ديده و گفته بود كه به فلانى بگو حتى براى چند روز هم كه شده از خانه بيرون نيايد، بالاخره او را دستگير مى‏كنيم چون‏كه اسمش جزء ليست يازده نفرى است كه ساواك معتقد است، اينها شهر را به هم زده‏اند. اسم آقاى ولدان، سيداحمد سبحانى، اكبر رجايى، هم توى اين ليست بود. بالاخره من مخفى شدم، ولى صبح بيست‏وپنج خرداد رفتم و خودم را به اطلاعات شهربانى معرفى كردم. سرگرد نيّرى آنجا بود. رفتم، ديدم آقاى دكتر نجابت (11) وضو گرفته‏اند و دارند مى‏آيند به دادگاه بروند. بعد از يكى دو ساعت مرا صدا زدند. سرهنگ سعيدى، معاون فنى و معاون اول ساواك آمد تو اتاق و گفت: «يك دوستى شما اينجا داريد، كه مى‏آيد با شما صحبت مى‏كند. اگر شما به ما كمك كرديد كه خوب، وگرنه سرو كارت با دادگاه نظامى است.» بعد آقاى جوانى به نام محمدتقى جوان (12) آمد.  او گفت: «خوب آقاى نيرومند شما كجا، ما كجا؟ ساواكى كجا؟ شما انقلابى كجا؟» و از اين صحبتها كرد و گفت: «جريان چى بوده؟ شما چرا به اين كار كشيده شديد؟ جبهه ملّى كه در اين جريان دخالتى نداشته و شما اطلاعاتت را بايد به ما بدهى.» گفتم: «يك كار روشنى بوده، جلو همه بوده، كار مخفى كه نبوده، بمب‏گذارى كه نبوده، من در اين حوادث شركت داشتم.» خودشان هم بعدا مفصّل توضيح دادند كه تو 32، 33 مرتبه از چرخ پياده و سوار شدى و مغازه‏ها را به تعطيلى تحريك كردى، گفتم: «بله، من اين كار را كردم» سرهنگ سعيدى آمد حدود 6 ساعت بازجويى كرد. چهار ساعت صبح و 2 ساعت بعدازظهر. شب هم آنجا بودم. بالاخره صبح هم ايشان آمد و قدرى نصيحت كرد و بعد گفت برو. يك شماره تلفنى از من گرفتند كه هر وقت شما را خواستيم بياييد. رفتم و چند روز بعد آقاى جوان زنگ زد، گفت: «بيا اولِ خيابان قصرالدشت آنجا بايست.» رفتم آنجا و ايستاده بودم، ديدم خودش از در ماشين بيرون آمد و پيشنهاد همكارى داد. گفتم: «من فكرش را مى‏كنم، بعد جواب مى‏دهم.» 2، 3 روز بعد كه من چيزى نگفتم، زنگ زد، گفت: «چى شد جريان؟» گفتم: «واللّه در خودم نمى‏بينم.» گفت: «پشيمان مى‏شى، ماهى اين‏قدر حقوق به دردت نمى‏خوره، اين راه پيش‏رفت دارد، فلان دارد...». گفتم: «واللّه فعلاً برايم مقدور نيست».

پی نویس

1 ـ دكتر ارسنجانى وزير وقت وزارت كشاورزى.

2 ـ ن. ك: خاطرات حجت‏الاسلام مجدالدين مصباحى.

3 ـ حجت‏الاسلام والمسلمين صدرالدين حائرى شيرازى.

4 ـ مرحوم آيت‏اللّه سيدمحمد جعفرى طاهرى.

5 ـ ن. ك: خاطرات آقاى عزيز ميهن‏دوست.

6 ـ حجت‏الاسلام سيدمجدالدين مصباحى.

7 ـ حجت‏الاسلام شيخ مجدالدين محلاتى.

8 ـ آقاى جلال‏الدين آيت‏اللّه‏زاده، برادر مرحوم آيت‏اللّه محلاتى.

9 ـ چهارراه پانزده خرداد كنونى

10 ـ ن. ك: خاطرات آقاى اكبر رجايى.

11 ـ ن. ك: خاطرات دكتر حيدرعلى نجابت.

12 ـ محمدتقى جوان (معدوم) قبل از پيروزى انقلاب رئيس ساواك شيراز بود.


جليل عرفان‏منش، خاطرات پانزده خرداد؛ شیراز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
 
تعداد بازدید: 4822



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.