راوی: حجتالاسلام علی موحدی ساوجی
28 اسفند 1396
دهه دوم و سوم ماه صفر بود که من یکی دو منبر داغ در مسجد انقلاب ساوه رفتم. در رابطه با عدل و ظلم و معرفی امام حسین(ع) و یزید صحبت کردم؛ یزید که بوده، چه چهرهای داشته، چه اهداف و اغراضی را دنبال میکرده و امام حسین(ع) چه هدفی از این نهضت و از این قیام و مبارزه داشته است. در این زمینهها وارد بحث شدم و بعد در ارتباط با عابس و شؤذب، دو نفر از یاران امام حسین(ع) که در کربلا فداکاری و مقاومت نمودند، صحبت کردم.
سپس وارد اصل قضیه عاشورا و مقاومت یاران حسین(ع) شدم و گفتم عابس کسی بود که آن چنان ایمان و عقیدهاش استوار بود که حتی زرهاش را درآورد و بدون زره وارد میدان شد و با دشمن جنگید، عده زیادی از دشمن را کشت و بدون لباس و زره به شهادت رسید. کسی که به اسلام ایمان و اعتقاد دارد باید اینچنین باشد و در مقام عمل و انجام وظیفه و در هر شرایطی این چنین استوار باشد. آدم نباید به گونهای باشد که اگر ظالمی هست و مظلومی و یزید زمانی و حسین زمانی، بیایند از آدم دعوت کنند و تعدادی هم اتوبوس مجانی فراهم بکنند به بهانه زیارت حضرت معصومه(س) شما هم بروید و جزو سیاهی لشکر عمربنسعد بشوید!
مأموری آنجا بود که مطالب را مینوشت و گزارش میکرد. بعد از منبر، موقعی که من از مسجد جامع به سمت منزل میرفتم به من خبر دادند که مأموران ساواک به دنبال شما هستند که دستگیرتان کنند. وقتی که دوستان این صحبتها را میکردند، من گفتم روی تشخیص و عقیده خودم صحبتهایی کردم و هرچه از جانب خدا پیش آمد، خوش آمد. من آن موقعی که صحبت میکردم این احتمال را میدادم که ممکن است برایم پیشآمدی رخ دهد، اما چون تشخیصم این بود که برای دفاع از امام خمینی و شهیدان مظلوم پانزده خرداد و تقبیح حرکات سرکوبگرایانه رژیم [پهلوی] لازم است که من چیزهایی بگویم، این است که اصلاً نمیتوانستم خود را قانع کنم که در این زمینهها سکوت کنم و یا مثل منبریهای معمولی همان منبر را بالا و پایین بروم.
وقتی به سمت منزل آمدم در خانه کسی نبود. کلید نداشتم که بتوانم در را باز کنم. به سرعت در تمام شهر ساوه پیچید که من منبر رفتهام و دنبالم هستند که من را بگیرند. همسایهمان پیشنهاد کرد به منزل آنها بروم و من به منزل جواد اسحاقی رفتم، آنها احساس کردند که بهتر است مرا مخفی کنند تا دستگیر نشوم. وقتی که من در یکی از اتاقها نشستم آنها در را از داخل بستند و وضعیت محل را زیر نظر داشتند که چه کسی میآید و چه کسی میرود.
بعد از نیم ساعت خانم خانه، همسر آقای اسحاقی با حالت ملتهب و مضطرب گفت: مأمورین به محل ریختند و نگران من بود که مبادا محل فاش شود و مرا دستگیر کنند. من به ایشان دلداری دادم و گفتم مسئلهای نیست و شما به هیچوجه ناراحت نباشید، اگر چنانچه بیایند با من کار دارند، و اگر هم آمدند و من را دستگیر کردند، میگویم در بسته بود و من به منزل همسایهمان آمدم و شما هم بگویید همسایه و اهل محل بود و ما هم در جریان قضیه نبودیم و آمدهاند تا در منزل ما استراحت کنند.
یک ساعتی گذشت. در عین حال تمام آن محله در محاصره مأمورین بود. مأمورین خیال میکردند یا در منزل خودم هستم و یا اگر نباشم لابد میآیم. شاید هم ردّ من را گرفته بودند که به همین محله و کوچه و به سمت منزل آمدهام. اما نمیدانستند در کدام خانه هستم. دو ساعت گذشت و هنوز مأمورین در منطقه و محل باقی مانده بودند. منزل آقای اسحاقی یک در اصلی داشت که این در از همان کوچهای بود که من وارد شدم و حیاطشان یک دیواری داشت که آنجا یک در غیر اصلی و غیرمعمولی داشت؛ دیوار را یک کم شکافته بودند به سمت بیرون شهر ساوه و به سمت جنوب شهر که مزرعه بود. من پیشنهاد کردم و گفتم شما ناراحت نباشید، من از همان قسمت بیرون میروم. نزدیک مغرب بود و هوا گرگ و میش بود. من از آن قسمت حیاط وارد منطقه زراعتی شهر ساوه شدم و از سمت جنوب شرقی به سمت پایین محله قاسمآباد که فامیلها واقواممان آنجا بودند، راه افتادم. هنوز ملبس به لباس روحانیت بودم و در بین راه که میرفتم مردم محل در جریان امر قرار گرفته و احترامی توأم با ترحم و مهربانی میکردند. بعد به منزل دخترخالهام رفتم. وقتی ایشان مرا دید به خانهشان دعوتم کرد و من هم رفتم. آن زمان، تابستان بود و در ساوه امکانات خنککنندهای وجود نداشت و شبها را در ایوان و پشتبام میخوابیدند و برای این که مشخص نشود من در آنجا هستم تا وقتی که شب نشد، از خانه بیرون نیامدم.
به من گفتند که در کل محله قاسمآباد، کوچههای اصلی و فرعی و خیابانهای اصلی و فرعی، مأمورهای ثابت و سیار، مراقبند که شما را پیدا کنند. آن شب پیشنهاداتی به من شد تا فرار کنم. از جمله گفتند لباستان را عوض کنید و با لباس شخصی بدون این که مشخص باشد از محله قاسمآباد و از شهر بیرون بروید و اولین ماشینی را که به سمت قم یا تهران میرود، سوار شوید. این پیشنهاد را بررسی کردم و این نظر را مناسب ندانستم، چون اگر با تغییر لباس میتوانستم بدون شناسایی فرار کنم، این کار را میکردم، اما چون اکثر مأمورین ساوهای بودند، احتمال شناسایی و دستگیری زیاد بود. لذا این پیشنهاد را نپذیرفتم؛ چون آن وقت در شهر و همهجا پخش خواهند کرد که اگر شجاعت داشت، چرا اینطور گریخت و دشمن تبلیغ میکرد که اینها حرفشان اگر از روی عقیده بود، پس چرا لباسش را عوض کرد و قصد فرار داشت. به این دلیل قبول نکردم و شب همانجا ماندم. به این نتیجه رسیدم که اینقدر پنهان از یک خانه به خانه دیگر نروم و اشخاص دیگری به خاطر من مورد تعقیب و اذیت و آزار قرار نگیرند. به حمام بازار که نزدیک بازار است رفتم و غسل شهادت کردم. وقتی که بیرون آمدم، مأمورها من را راهنمایی کردند که بفرمایید به شهربانی! مثل این که آمادگی داشتند مرا دستگیر کنند.[1]
[1] خاطرات مرحوم حجتالاسلام موحدی ساوجی، تدوین: عباس پناهی، چ دوم، 1381، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تلخیص از صص 65 ـ 70
تعداد بازدید: 2031