11 فروردين 1399
در ماه رمضان 1344 برای دادگاه تجدیدنظر عازم شیراز شدم. دوازده نفر دیگر در این سفر همراه من و متهم بودند. من متهم ردیف اول بودم. هستهای، بزرگزاد، عرب، پیشگاهیفرد، طریقالاسلام، چند طلبه و چند کارگر کارخانه از دیگر متهمان پرونده بودند. طلبهها و کارگران را نمیشناختم و با آنان ارتباط نداشتم. آنها جزء پخشکنندگان اعلامیهها بودند. در این میان فردی نجار به نام مداح که اعلامیهها را در پوشالهای مبلها جاسازی میکرد و به مرور به هستهای تحویل میداد، از خطر جست و گرفتار نگردید.
هنگام عزیمت به شیراز، چند کتابی را که در موضوع برق نگاشته بودم، با خودم بردم. فرزند یکی از قضات دادگاه تجدیدنظر از دانشجویان انستیتوتکنولوژی بود؛ جایی که در آن تدریس میکردم. ریاست دادگاههای نظامی شیراز هم با سرتیپ بهارمست بود. در آن زمان دایی تیمسار فخر مدرس، رئیس دادگاه قضات ارتش در وزارت جنگ بود. مادرم به نزد دایی رفته و از او کارتی گرفته بود که پشت آن نوشته بود، رضا میرمحمد صادقی، همشیرزادهی من است. خواهش میکنم در این مورد نظر مساعد بدهید. روی کارت همه فخر مدرس حک شده بود. وقتی کارت را به طریقی برای سرتیپ بهارمست ارسال کردم، پاسخ داده بود اشکال ندارد. فردا درست میکنیم.
روز قبل از برگزاری دادگاه تجدیدنظر، حبیب شهبازی، رئیس ایل ممسنی، به حکم دادگاه نظامی تیرباران شد. حبیب شهبازی از زمینداران فارس و اربابان بود که در جریان قیام آقای امام خمینی اعلامیهای صادر کرده و در آن نوشته بود: «من و دو هزار نفر از ایل ممسنی به فرمان امام خمینی مسلح ایستاده و آمادهایم.» این جمله از اعلامیهاش را ما به صورت پلاکارد پلیکپی کرده و مقدار فراوانی تکثیر کردیم. اما شهبازی خیلی زود تسلیم رژیم شد. سرلشکر مینباشیان، فرمانده سپاه جنوب و پسرخالهی محمدرضا شاه، با ارسال قرآن مهرکرده برای شهبازی، از او خواسته بود خودش را تسلیم کند.
حبیب شهبازی هم با این اماننامه با اتومبیل جیپ خودش به شیراز آمده و تسلیم شده بود. روزنامه کیهان در آن زمان عکس جیپ او را در کنار فرماندهی نظامی شیراز چاپ کرده بود که نشان از آمدن او با پای خودش داشت. مینباشیان برخلاف قرار معهود، شهبازی را به دادگاه نظامی تحویل داد و سرانجام به حکم دادگاه تیرباران شد.
در آن فضا، وارد شیراز شدیم. قبل از عزیمت، علاوه بر آن سفارش دایی، نامهای از آیتالله خادمی برای واعظ معروف و پرنفوذ شیراز آقای مصباحی بردم. آیتالله خادمی در آن نامه نوشته بود: «این افراد از اصفهان به شیراز آمدهاند و احتمال اعدام برای آنها میرود. شما در اینباره کمکی کنید».
از قضا، در همان شب استاندار فارس با آقای مصباحی تماس میگیرد و از او درخواست ملاقات میکند. بر این مبنا، استاندار به ملاقات آقای مصباحی میآید و میگوید: «ما میخواهیم با شما مذهبیها رابطه حسنه داشته باشیم. چرا شما خودتان را از ما دور میکنید؟» آقای مصباحی هم به سختی و تندی پاسخ میدهد: «چه راه آتش میان ما و شما است؟ الآن در ماه رمضان، سیزده بچه مسلمان متدین را از اصفهان به شیراز آوردهاند تا اعدام کنند. این درست است؟ این چه دوستی و ارتباطی است؟» استاندار میپرسد: «اگر این مسئله درست شود، این رابطه التیام مییابد؟» آقای مصباحی میگوید: «بله».
براساس این ملاقات، استاندار هم به رئیس دادگاه نظامی توصیهای مبنی بر تبرئه میکند. لازم به ذکر است، در اصفهان ما را از تهیه اعلامیه تبرئه کرده بودند و برای بزرگزاد طبق ماده 79 که مربوط به پخش اعلامیه است، 61 روز زندان تعیین کردند، در حالی که ما در تهیه اعلامیه دست داشتیم. در واقع، استناد دادستان دادگاه تجدیدنظر طبق قانون دادگاههای نظامی مقرون به صحت بود که تقاضای اعدام کرده بود. من به نگارش و تهیه اعلامیههایی که در برخی از آنها به شاه، خطاب شقی و بیشرم شده بود، اقرار کرده بودم. با توجه به آن توصیهها، در دادگاه تجدیدنظر سعی کردم از نوعی دیگر سخن بگویم. زمانی که از من خواستند آخرین دفاع را بکنم، برخاسته و کتابهایم را روی میز قرار دادم. گفتم: «من این کتابها را برای این مملکت نوشتهام. این بچهها چند نفرشان محصل من بودند. من به جای اینکه آنها را به جایی برده، عرق و شرابی یا فحشایی برایشان فراهم آورم، چه کردهام؟ به آنها قرآن درس دادهام. از آنها خواستهام به راه مذهب و دیانت باشند. حالا مرا به اعدام محکوم کردهاند. در پروندهام نوشتهاند طرفدار جمال عبدالناصر مصریام. من نه طرفدار عبدالناصر مصری و نه کس دیگری هستم. وطنم را با هیچ کس و هیچ چیز معاوضه نمیکنم». دستانم را به دیوار دادگاه زده و گفتم: «ذره ذره گچهای این اتاق را با تمام عبدالناصر مصری معاوضه نمیکنم. این حرفها و اتهامات چیست که میزنید؟» به یاد دارم دادستان فرد چاق و سمینی بود. در شیراز کوهی به نام باباکوهی وجود دارد که شیب تندی دارد. با تشبیه اتهام وارده به ما و چاقی دادستان و شیب تند کوه، گفتم: «این حرفهای دادستان و اتهامی که نتیجهاش اعدام برای ما است، مثل این میباشد که گفته شود آقای دادستان در ظرف ده دقیقه از باباکوهی بالا رفته و به قله رسیده است. معلوم است که ا یشان با این هیکل توانایی چنین کاری را ندارد». با بیان این سخن، پنج قاضی دادگاه خندیدند. دادستان معترض شد که به من توهین شد. رئیس دادگاه تذکر داد که با ملاحظه سخن بگویم. گفتم چشم و بار دیگر آن شعر آقای شفق را با تغییر درباره ایران خواندم:
پرچم ایران ما همیشه پاینده باد
ملت ما را چو گل، لبی پر از خنده باد
حقیقت و صلح و عدل میان ما زنده باد
ریشه ظلم و فساد ز بیخ و بن کنده باد
مصراع پایانی را نیز با اشاره دست به پنج قاضی دادگاه خواندم:
قلب همه از امید، روشن و تابنده باد
بدینترتیب، دادگاه تجدیدنظر هم بر رأی دادگاه اصفهان صحه گذاشت و ما را تبرئه کرد. در اینباره دادستان دادگاه تجدیدنظر به رأی صادره اعتراض کرد. طبق قانون، شاه بایستی اعتراض تجدیدنظر را به دیوان عالی کشور مینوشت. محمدرضا شاه و دادرسی ارتش موافق با این امر نبودند، چون میدانستند که دیوان عالی کشور این رأی را نقض نمیکند. در آنجا قضات شریف و با وجدانی حضور داشتند که حاضر نبودند بنا به استنادات دادستان، حکم اعدام صادر کنند. تنها راه صدور احکام اینچنینی، دادگاه تجدیدنظر بود. بارها هم چنین راهی امتحان شد. بهطوری که افرادی چون دکتر فاطمی، طیب حاج رضایی، نواب صفوی و اعضای فداییان اسلام در مرحله دادگاه تجدیدنظر به اعدام محکوم شدند. علاوه بر این، شاه نمیخواست با احاله پرونده ما به دیوان عالی کشور، بار دیگر و در مرتبهای بالاتر مسائل پرونده مطرح شود. بنابراین متهمان آزاد شدند و من نیز فعالیتم را به گونهای دیگر پی گرفتم.
منبع: دُرد و دَرد خاطرات سیدرضا میرمحمد صادقی، تدوین رضا مختاری اصفهانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1390، ص 98 تا 101.
تعداد بازدید: 1361