18 مهر 1401
روز 13 رجب برابر با 20 دی 1340 که روز ولادت حضرت علی ـ علیهالسلام ـ بود، نزدیک ظهر که از درس برمیگشتم، دیدم یک جمعیتی به طرف باغ قلعه میروند. لباسهای آنها و وضعیت ظاهرشان با مردم قم تفاوت داشت. کنجکاو شدم، پرسیدم:
«این آقایان کی هستند؟ دستهجمعی کجا میروند؟» گفتند: «نخستوزیر است که به منزل حاج آقا میرود». از روی کنجکاوی به این فکر افتادم که من هم همراه اینها بروم ببینم چه خبر است؟! چه صحبتهایی میکنند؟! برایم جالب بود که ببینم حضرت امام چه نوع برخوردی با نخستوزیر میکند ـ چون ما صبح زود خدمت ایشان رسیده بودیم و ایشان به مناسبت تولد حضرت امیر(ع) با نقل از طلاب پذیرایی کرده بودند ـ میخواستم ببینم که برخورد حاج آقا با نخستوزیر، همانند برخورد ایشان با طلاب است؟ همین مسأله باعث شد همراه این جمع بروم تا ببینم که دو شخصیت سیاسی و روحانی چگونه با هم برخورد خواهند کرد. چون من در آن زمان در شرایطی نبودم که از نظر مسایل سیاسی یا اجتماعی، ذهنیت خاصی داشته باشم.
آنها،حدود ده، یازده نفر بودند. جمعی هم از مسئولین شهر، از فرمانداری، رئیس سازمان امنیت ـ شخصی بود به نام قُلقسه ـ و برخی از متولیان آستانه همراه آنان بودند. آنها وقتی وارد شدند من [حجتالاسلام دکتر عبدالرحیم عقیقی بخشایشی] هم وارد حیاط منزل حضرت امام ـ آن موقع «حاج آقا» میگفتیم ـ شدم. حاج آقا در همان اتاقی که صبح خدمت ایشان رسیده بودیم، نشسته بودند. اتاقی که از نظر فرش بسیار ساده بود و میتوان گفت محقر بود. باز همان نقلها و پذیرایی بسیار ساده معمول بود.
نخستوزیر، وقتی که وارد شد، یادم میآید که حاج آقا، نیمخیز، نه تمام قد، با ایشان دست دادند. نخستوزیر بغل دست حاج آقا نشست. بقیه افرادی که همراه آمده بودند هم نشستند. دو دقیقه نگذشته بود که حاج آقا پسندیده ـ اخوی بزرگ حاج آقا ـ وارد شدند. حاج آقا تمام قد بلند شدند و حاج آقا پسندیده را بین خودشان و نخستوزیر جای دادند و صحبتها شروع شد.
حاج آقا فرمودند: «حضرت علی ـ علیهالسلام ـ میفرماید: کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته. هر انسانی که مسئولیتی دارد و انسانها مسئول آفریده شدهاند. این مسئولیت با توجه به شرایط زمانی و مکانی و نسبت به افراد فرق میکند. مثلاً مسئولیت فرد عادی، با یک فرد عالم؛ مسئولیت یک فرد بازاری، با یک فرد نخستوزیر، مساوی نیست. هر کس که مقام بالاتری دارد مسئولیت بیشتری دارد.
حالا که شما نخستوزیر هستید، مسئولیت شما با یک فرد عادی مساوی نیست.
این کشور، نخستوزیران فراوانی به خود دیده است. بعضی از این نخستوزیرها خدمت کردند به مردم و در بین مردم، الان هم حرمتی دارند، یک منزلتی دارند.
بعضیها هم خیانت کردند. شما سعی کنید از آن نخستوزیرهای «ملعون» نباشید؛ از نخستوزیرهای «مرحوم» باشید. من راجع به دولت و راجع به مسایل حوزه چند مطلبی داشتم، خواستههایی داشتم و نظریاتی داشتم. در زمان حیات آیتالله بروجردی ـ رضوانالله تعالی علیه ـ پیشنهاداتم را به ایشان منتقل کردم؛ و نوشتم که ایشان به دولت برسانند؛ نمیدانم ایشان به دولت نرساندند، یا ایشان به دولت رسانیدند اما دولت عمل نکرد. من از تقوای آیتالله بروجردی بعید میدانم که یک مسائلی که در رابطه با سرنوشت مسلمین بود نرسانده باشند. تحقیقاً ایشان رسانیدهاند، دولت بوده که به این درخواستها عمل نکرده. حالا شما به عنوان مسئول دولت آمدهاید از حوزه و از روحانیت نظر میخواهید راجع به اوضاع کشور! من چند مسأله میگویم و جداً میخواهم که به آنها عمل شود: اولین مسأله اینکه این حوزه که شما آمدهاید، طلاب و علما اینجا زندگی میکنند، با حداقل [لوازم] زندگی. آنها برای دین مردم و تربیت مردم فعالیت میکنند؛ تا کشور را از نظر معنوی، از نظر اخلاقی تربیت کنند. اینها در واقع خدمتگزاران بیمزد و مواجب کشور هستند. هیچ توقع و انتظاری هم از دولت ندارند. تنها خواست آنها این است که مورد اذیت واقع نشوند. اما آن چهار نکته اصلی که مورد نظر بود: اول مسأله دانشگاههاست. من نمیدانم چه ارتباطی بین بیدینی و خلاف اخلاق با دانشگاهها وجود دارد؟ چه ارتباطی بین این دو مسأله هست؟ آنها که دانشگاه میروند و از دانشگاهها فارغالتحصیل میشوند، واقعاً از نظر اخلاقی و دینی بسیار ضعیف هستند. واقعاً ضد اخلاق و ضد دین مطرح میشوند. چه ارتباطی بین این مسأله هست، من هنوز پی نبردم. ببینید این وضعیت از اساتید اینها است؟ از محیط دانشگاه است؟ از وضعیت دولت است؟ بالاخره از هر منشأ هست جلوگیری کنید.
این دانشگاه شوخی نیست. اگر کتابهایشان بدآموزی دارد، اگر معلمین آنها بدآموزی دارند، اگر محیط دانشگاه این طوری است، باید به این جوانها رسید. اینها سازندگان آینده کشور ما هستند».
دکتر امینی برگشت و گفت: «تقصیرش با شماست. مسئولیت به عهده روحانیت است».
آقا فرمود: «مگر روحانیت میخواهد افراد بیدین بار بیایند؟ مخالف مسایل اخلاقی بار بیایند، ضد اخلاق بار بیایند؟»
گفت: «نه! منظور من این نیست. منظور من این است که در پدید آمدن این مسأله، روحانیت مسئولیت دارد. وقتی این روش جدید آموزشی وارد کشور ما شد، آن موقع در کشور ما جز روحانیون، افراد باسوادی وجود نداشتند. رشته تعلیم و تربیت، بسته به روحانیت بود. بعد از تأسیس دانشگاه و بعد از روی کار آمدن نظام تحصیلی جدید، روحانیون به جای این که بیایند همکاری کنند و سر نخ را به دست بگیرند رفتند در حوزهها و مساجد گوشهنشین شدند؛ و افراد غیرشایسته جایگاه اینها را گرفتند. من اعتراف میکنم که در بین استادان دانشگاه از هر صنفی وجود دارد حتی از گروهها و اقلیتها و غیراقلیتها. این هم مسئولیتش به عهده آقایان روحانی است».
من حقیقتاً وقتی دکتر امینی ـ با آن لفظهایی که به کار می برد ـ این مطالب را مطرح میکرد فکر کردم لابد حاج آقا در جوابش یا در میماند، و یا یک جواب قاطع در مقابل چنین گفتهای ارائه نخواهد کرد. نگران شدم. ولی دیدم امام فرمود: »آقا! میدانید آن موقع حکومت دست کی بود؟» دکتر امینی گفت: «مشخص است، تأسیس دانشگاه بر میگردد به سال 1313 حاکم مشخص بود؛ معین بود». حاج آقا فرمود: «شما نمیتوانید بگویید، ولی من میتوانم بگویم. آن موقع حکومت دست رضاخان بود. و میدانید که رضاخان دستنشانده انگلستان بود. اجنبیها رضاخان را روی کار آورده بودند. شما آقای امینی! میفرمایید آقایان علما میآمدند با فردی که دستنشانده اجنبی بود همکاری میکردند و دست به دست او میدادند؟ نه! علما هرگز این کار را نمیکردند و نمیکنند. آنها در انتظار این بودند که یا توان و امکاناتی به دست آورند تا خودشان حکومت را اداره کنند، یا اگر چنین توانی نداشتند در انتظار بنشینند؛ در خانهشان، در مساجد، در حوزهها و در جاهایی که تماسی با حکومت نداشته باشند. بنابراین از روی حساب نمیتوانستند با حکومت دستنشانده اجنبی همکاری کنند».
دکتر امینی گفت: «دولت در خدمت علماست. ما وظیفه داریم که آقایان هر چه فرمودند اجرا کنیم. حالا، از جمعی از استادان درخواست شده که در کتابهای درسی تجدیدنظر کنند. در جمع استادان، بعضی از چهرههای روحانی هم هستند، اینها مأمور شدهاند که در اصلاح کتابهای درسی گام بردارند. به نظر حضرتعالی هم خواهد رسید». ظاهراً مرحوم دکتر محمدجواد باهنر و مرحوم آقای بهشتی و آقایان دیگری در آن موقع در آموزش و پرورش بودند.
بعد به مسأله دوم رسیدند. در مسأله دوم فرمودند: «خانواده، مبنای جامعه ماست. اگر خانوادهها ـ از نظر اخلاقی ـ متزلزل شوند، تمام جامعه ما متزلزل خواهد شد. در رابطه با مسایل خانواده، دو مسأله مطرح است: یکی مسایل بیبندوباریها، و بعد این ادعای تساوی حقوق [زن و مرد]، و پارهای از مسایلی که امروز مطرح است».
آن موقع در مجله زن روز مسایلی را در رابطه با حقوق زن مطرح میکردند که متقابلاً استاد مطهری ـ رضوانالله تعالی علیه ـ هم در همان نشریه جواب این مقالات را میدادند. خلاصهاش همین کتاب «حقوق زن در اسلام» و ظاهراً بخشی از کتاب «مسایل حجاب» استاد مطهری است. صحبت در همین حال و هوا بود. آقا فرمودند: «اینها چه میگویند؟ اینها چه ادعایی دارند؟ اینها مگر ایرادی به اسلام دارند؟ اگر چنین است ما تکلیفمان را روشن کنیم، تکلیف آنها را هم روشن کنیم. اگر یک ضعفهایی هست؛ یا خلاف عدالتهایی از نظر اجرایی در کار هست شما حلش کنید؟ تا کار به این وضعیت نکشد».
معاون مذهبی نخستوزیر، شخصی بود به نام شریفالزمانی، گفت: «بله آقا! اینها تعداد انگشتشماری از زنان هستد، اینها مشهور هستند، تعداد ایشان از تعداد انگشتان دست بیشتر نیست! بچشم! ترتیبی داده میشود». بعد [حاج آقا] فرمودند: «رسیدگی به ازدواج و طلاق در محضرها هم لازم است. من به مسئولین امور اطلاع دادهام که مسأله طلاق خیلی مهم است. شرایطی که در ازدواج هست، خیلی سهل است، اما در رابطه با طلاق خیلی سخت گرفته شده. در مسأله طلاق، باید دو نفر شاهد عادل حضور داشته باشد؛ بعد نصیحتی صورت بگیرد. حتیالامکان سعی شود کانون گرم خانواده متلاشی نشود. ولی این آقایان و محضریها برای این که به حق ثبت خودشان برسند، تا یک زنی مراجعه میکند و از شوهرش شکایت میکند فوری کاری میکنند که طلاق صورت بگیرد ـ بیآنکه این صیغه طلاق را پیش دو نفر عادل بخوانند ـ در نتیجه، آن خانم هم خیال میکند طلاق گرفته میرود؛ در حالی که طلاق نگرفته، در واقع امر میرود و ازدواج میکند، و این پایه یک امر نامشروع قرار میگیرد؛ و به این ترتیب جامعه از نشر مسایل [خلاف] عفت، به این روز میافتد که میبینید».
مسأله دیگری که امام در اینجا مطرح فرمودند، مسأله رسیدگی به امور مردم بود. مردم در ناراحتی بسر میبردند. آن سال، سال سختی بود. زمستان بسیار سردی داشت. معروف بود که در همدان تعدادی از بیبضاعتها از سرما خشکیدند. امام فرمودند: «به وضع مردم برسید. خانوادههای گرفتار زیاد هستند، باید با آنها کنار بیایید. به اینها کمک کنید، نه این که همیشه به فکر خودتان باشید.»
هنگام ظهر بود. نخستوزیر میخواست برود. امام تعارف کردند: «با نان و پنیر طلبگی قناعت کنید!» شریفالزمانی گفت: «منظور آقا این است که با علما هم غذا شوید تا ببینید آقایان علما چه میکشند!» بعد [نخستوزیر] گفت: «نه! ما در سالاریه مهمان هستیم؛ اگر حضرتعالی هم افتخار دهید، اتومبیل میفرستم، ناهار تشریف بیاورید». آقا فرمودند: «نه! من معذور هستم نمیتوانم». نخستوزیر رفت.
من به این فکر افتادم مسایلی را که در آن روز دیدم به رشته تحریر درآورم. آن موقع، دو یا سه نشریه مذهبی در ایران منتشر میشد. یکی روزنامه «وظیفه» با مدیریت سیدمحمدباقر حجازی، و یکی هفتهنامه «ندای حق» با مدیریت سیدحسن عدنانی؛ و یکی هم نشریه «نور دانش» بود ـ که مذهبی بودنش چندان مشخص نبود ـ این نشریه از طرف ا نجمن تبلیغات اسلامی ـ به سرپرستی دکتر عطاءالله شهابپور ـ چاپ و منتشر میشد. تنها نشریهای که احتمال میدادم چنین مسایلی را چاپ کند، هفتهنامه «ندای حق» بود. من با زبان طلبگی و خیلی ساده، وقایع آن روز را نوشتم و برای نشریه فرستادم. آنها هم با سانسور پارهای از مطالب ـ مطالب مربوط به رضاخان را سانسور کرد ـ بقیه را چاپ کردند. این نشریه، چهارشنبهها منتشر میشد.
روز جمعه در منزل نشسته بودم. دیدم کسی در زد و گفت: «حاج آقا صانعی شما را میخواهد!» کت و شلوار پوشیدم و بیرون رفتم تا ببینم حاج آقا صانعی کیست و چه میخواهد. دیدم حاج آقا صانعی ـ که الان مسئول بنیاد پانزده خرداد است ـ دم مسجد حجتیه ـ یک حوض بزرگی بود ـ آنجا ایستاده است، و روزنامهای هم در دست دارد. گفت: «حاج آقا بخشایشی شما هستید؟» گفتم: «بله!» پرسید: «آن مقاله را شما نوشتهاید؟» گفتم: «کدام مقاله؟» من هنوز مطلع نشده بودم که مقاله چاپ شده است. گفت: «در همین روزنامهای که دستم هست». گفتم: «اجازه بدهید ببینم، بعد عرض میکنم که من نوشتهام یا دیگری». روزنامه را گرفتم، دیدم نوشته: «متن گفتگوی نخستوزیر با آیتالله خیمنی در قم» بخشی از مطالب در صفحه اول نوشته شده بود، بقیه هم در صفحه چهارم. [آقای صانعی] گفت: «حاج آقا شما را میخواهد». گفتم: «حاج آقا؟» گفت:«بله! حاج آقایی که شما، مصاحبه و مطالبش را نوشتهاید». به اتفاق آقای صانعی راه افتادم. البته این را هم بگویم که در بین راه قدری مضطرب بودم. نگران بودم از این که خدای ناکرده، احیاناً مطالبی به قلم من جاری نشده باشد که مورد نظر حضرت امام نبوده، یا درست منعکس نشده؛ به هر جهت از این دعوت نگران بودم.
به همراه حاج آقا صانعی رفتیم خدمت امام. یادم میآید که ایشان، بر بالش تکیه داده بودند و جلوشان ـ روی کرسی ـ کتابی بود و مطالعه میکردند. حال، کتاب فقهی، شرح لمعه، یا مکاسب بود یادم نیست. یک کتاب چاپ سنگی قدیمی بود. ما وارد شدیم و سلام کردیم. سرشان را از روی کتاب برداشتند و یک نگاه خاصی به من کردند ـ قیافه و وضع طلبگی من مشخص نبود ـ فرمودند: «بنشینید!» نشستم. فرمودند: «این مقاله را شما نوشتهاید؟» گفتم: «بله! حقیقت مسأله این است که من در آن جلسه، تحتتأثیر بیانات حضرتعالی قرار گرفتم. مطالب، بسیار اساسی و مهم بود. حیفم آمد دیگر مسلمانان از این مطالب مطلع نشوند.» با دلهره و نگرانی منتظر بودم که امام چه خواهند فرمود. فرمودند: «بارکالله! خوب بود.» گفتم: «چرا حاج آقا؟» فرمودند: «اگر قبل از ارسال به روزنامه، پیش من میآوردی، برخی از مطالب را حدف میکردم، یک چیزهایی هم اضافه میکردم؛ مقاله شسته و رفتهای میشد، بهتر میشد، ولی حالا که فرستادهاید دیگر کار از کار گذشته، دیگر تمام شده». عرض کردم «به فکرم نرسید. علاقهمند بودم هر چه زودتر، مردم این مطالب را بشنوند و اطلاع حاصر کنند». یادم میآید که انعام مختصری هم، امام مرحمت فرمودند. بعد بیرون آمدم.
به تعبیر برخی از نویسندگان این اولین بار بود که نظریات سیاسی امام ـ رضوانالله تعالی علیه ـ بوسیله مقاله در جامعه منعکس میشد. البته نظرات سیاسی امام منعکس شده بود، مخصوصاً در آن نامهای که به علمای یزد نوشته بودند و موضعگیریهایی که ایشان داشتند. ولی به صورت مقاله شاید اولینبار بود.
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 3، تهران، حوزه هنری، 1375، ص 92 ـ 99.
تعداد بازدید: 760