28 آذر 1401
یک روز سر کلاس روش تدریس دینی، رسیده بودیم به بحث «تقلید و شرایط مرجع تقلید». باید شرایط مرجع تقلید را شرح میدادم. آنچه که خودم در نظر داشتم، اثبات مرجعیت حضرت امام بود که همان موقع در تبعید بودند (سال 46 یا اوایل سال 47). در آن زمان خیلی مشکل بود که کسی بتواند اسم امام خمینی را ببرد، چه برسد به اینکه بخواهد مرجعیت ایشان را اثبات کند!
هنگامی که من راجع به مرجعیت امام خمینی صحبت میکردم، سکوتی در کلاس حکمفرما شده بود که به قول معروف، میشد نفسها را شمرد. معمولاً دانشجویان هم، خیلی احتیاط میکردند که سر کلاس در مورد مسائل سیاسی بحث نکنند. بعد از شرح مختصر در لفافه، یکی از دانشجویان خانم که شوهرش افسر ارتش و مدتی هم، افسر گارد دربار شاه بود، زنگ تفریح آمد و گفت: «استاد! سؤالی دارم که در کلاس صلاح ندونستم اون رو مطرح کنم.»
ـ بپرسید.
ـ آیا کسی که موجب کشتار بیش از پانزده هزار نفر شده، میتونه مرجع تقلید بشه؟!
ـ متوجه منظورتون نشدم. منظورتون 15 خرداد 42 هست که به خاطر آقای خمینی، قیامی انجام شد و عدهای کشته شدن. به نظر شما آقای خمینی مقصر بوده، یا اونهایی که کشتار کردن؟
ـ چه فرقی میکنه؟! بالاخره به نام او کشتار شده.
ـ کی کشتار کرده؟!
در واقعه 15 خرداد 1342 تیمور بختیار (اولین رئیس ساواک) تمامی ثروت ایران را قبضه کرده بود. سینماهایی در سطح ایران وجود داشت به نام «سینما ب.ب.» که بعضیها خیال میکردند به نام بریژیت باردو، یکی از ستارههای سینما، نامگذاری شده است؛ ولی بعداً مشخص شد که متعلق به بختیار و باتمانقلیچ بوده است. بختیار، همان موقع فرار کرده بود و تحت تعقیب رژیم قرار داشت. میگفتند که در مرز عراق او را گرفتهاند و به خاطر همین برای اینکه بتوانند او را بد جلوه کنند، تمام ستونهای یک صفحه بزرگ روزنامه کیهان آن روز را اختصاص داده بودند تا رقم ثروتهای بختیار را نشان بدهند؛ که یک مورد آن، یک کارخانه قند هفتصد تنی بود که همه چغندرهای مصرفیاش، از مزرعه خودش بود.
من این روزنامه را بردم به آن خانم نشان دادم و گفتم: «این شخصی که (آن زمان هم رئیس سازمان امنیت بود) اینقدر ثروتاندوزی کرده و این فتنهها رو بر پا، و الان هم تحت تعقیب همین رژیمه، مقصره یا اون کسی که به او دستور رو داده؟ یا آقای خمینی؟!»
بعد از صحبت آن روزم با دانشجویان، راجع به شرایط مرجع تقلید، آنها فکر میکردند که برای بعدازظهر دیگر برنمیگردیم و کلاس تعطیل خواهد بود. بعد از زنگ تفریح وقتی آمدم سر کلاس، دانشجویان خیلی ساکت و مؤدب نشسته بودند و نگران به نظر میرسیدند. روز بعد هم که آمدم سر کلاس، باز هم خبری نبود؛ اما زنگ دوم، دیدم خدمتگزار اداره آمد سر کلاس و گفت: «آقای رئیس فرمودن که کلاستون تمام شد، بیایید اداره؛ کارتون دارن.»
وقتی رفتم اداره آموزش و پرورش، رئیس اداره گفت: «سر کلاس چی گفتی؟!»
من هم حقیقت را به او گفتم؛ اینکه سر کلاس تدریس دینی بودیم که رسیدیم به این بحث و... .
رئیس اداره تازه منصوب شده که خیلی به وجود من احتیاج داشت، گفت: «به هر حال، از ساواک نوشهر پیام فرستادن که فلانی رو بیارید اونجا تا توضیح بده. حالا باید همراه من بیای تا بریم.»
ـ هر جا بگی، میآم.
ـ نمیخوای بری به خونه اطلاع بدی؟
ـ نه؛ لازم نیست.
بلند شدیم و با هم رفتیم. از آنجایی که شهسوار، سازمان امنیت نداشت، ما را بردند ساواک نوشهر. آنجا همه یک سرتیپی بود که به ظاهر مسئول یک پادگان آموزشی بود، اما تمامی کارهای ساواک به دست او انجام میشد؛ بنابراین، فوری دستور داد مرا بفرستند اتاق بازداشتگاه. بعد در غیاب من، خودش شروع کرد با رئیس اداره آموزش و پرورش صحبت کردن. حالا من خبر نداشتم در مورد چه چیزهایی دارند صحبت میکنند. بعد مرا برای بازجویی، از اتاق بازداشتگاه بیرون آوردند. من هم حقیقت را گفتم. فردی که داشت بازجویی میکرد، گفت: «شما میخواستید همه تقصیرها رو بندازی گردن شاهنشاه آریامهر؟»
ـ من نه از کسی اسم بردم و نه قصد داشتم که گردن ایشون بیندازم. جریان اینطوری بوده که ما درسی داریم به نام روش تدریس دینی که در این درس، احکام نحوه انتخاب و شناسایی مرجع تقلید بحث میشه. وقتی پای این بحث پیش اومد، تنها اسم امام خمینی رو به عنوان یکی از کسانی که به عنوان مرجع تقلید مطرحه، و همینطور اسم آیتالله حکیم و دیگران را بردم. این کجاش اشکال داره؟!
ـ شما اثبات کردید که ایشون مرجع تقلیده.
ـ نه؛ اینطور نبوده که بخوام چیزی رو اثبات کنم. من، تنها اسم بردم و دلیل اینکه چرا مردم به ایشون گرایش پیدا کردن رو گفتم.
به هر حال، دوباره مرا فرستاد اتاق بازداشتگاه، به رئیس آموزش و پرورش هم گفته بود که تو خودت برو با او صحبت کن؛ البته او هم باید بیاید تعهد بدهد که دیگر از این حرفها سر کلاس نزند.
رئیس آموزش و پرورش هم در جواب گفت: «اگه ایشون بره، تربیت معلم شهسوار دیگه باید تعطیل بشه؛ چون 39 ساعت از درس رو فقط او بر عهده داره و تنها یک ساعت رو خودم، اون هم به خاطر وظیفهای که داشتم، «انقلاب سفید» رو درس میدم.»
مجدد من را از بازداشتگاه بیرون آورد و گفت که این تعهدنامه را باید امضا کنی. گفتم: «شما میتونید کار دیگهای بکنید؛ درس روش تدریس دینی رو از من بگیرید و به کسی دیگه بدید. باقی درسها رو من تدریس میکنم و هیچ مشکلی هم پیش نمیاد؛ ولی تا زمانی که این درس رو من داشته باشم، هر چه مربوط به دین میشه رو، من سر کلاس میگفم و هیچ تعهدی هم نمیتونم بدم.»
با تندی گفت: «خیلی زبوندرازی میکنی!»
ـ زبوندرازی نیست. درس هست و وظیفهام این که این درس رو اینطوری بدم.
سر آخر، رئیس آموزش و پرورش گفت: «خود من تعهد میدم. تعهد میدم که ایشون رو کنترل کنم.»
بالاخره تعهد هم نوشته شد.
در حالی که ما قبل از ظهر به آنجا رفته بودیم، شب مرا آزاد کردند و به همراه رئیس اداره به شهسوار برگشتیم. همسرم نیز که مدت زمان زیادی از ازدواجمان نمیگذشت، در خانه تنها بود. من هم به او خبر نداده بودم و تنها رئیس آموزش و پرورش که با هم بودیم، از جریان خبر داشت. وقتی آمدم خانه، خیلی نگران بود و داشت گریه میکرد؛ از اینکه نمیدانسته من کجا رفتهام. من هم ماجرا را برایش گفتم و اینکه رئیس آموزش و پرورش تعهد کرده که من دیگر حرفهای بودار نزنم. گفت: «آقاجان خیلی نصیحت میکرد که زبانت رو نگه دار!»
ـ الان همه من تعهد نکردم که زبانم رو نگه دارم! رئیس آموزش و پرورش تعهد کرده.
به هر حال، اگر کسی آن زمان اسم آیتالله خمینی را میبرد، اینچنین گرفتاریهایی برایش پیش میآمد؛ ولی من چون به قول خودشان، منحصر به فرد بودم و به من خیلی احتیاج داشتند، برای همین مجبور بودند که اینگونه با من رفتار کنند؛ وگرنه آن روزها زمزمه بود که ا گر کسی پایش به ساواک باز شود، یا زنده برنمیگردد، یا اینکه باید مدتها در زندان آب خنک بخورد.
منبع: آقای مهربان: خاطرات غلامعلی مهربان جهرمی، تدوین وحید کارگر جهرمی، شیراز، آسمان هشتم، 1392، ص 81 ـ 88.
تعداد بازدید: 610