خاطرات

پیشنهاد همکاری با ساواک به دانشجوی شیرازی


14 شهريور 1402


روز 12 محرم که مصادف با 15 خرداد شد، بعد از دستگیری حاج آقا (حضرت امام خمینی)،‌ من [حسین نیرومند] که تا عصر از این ماجرا اطلاعی نداشتم به دانشکده ادبیات رفتم (امتحان ادبیات عرب داشتم)، خواستم امتحان بدهم، دیدم وضع یک جور دیگر است،‌ دانشکده در محاصره‌ پلیس است و تمام منازل مشرف به دانشکده را سنگربندی کرده‌اند. از چند نفر سؤال کردم که متوجه دستگیری امام شدم. همان شب، ما منزل آقای ناصر فضیلت جلسه داشتیم. فکر کردیم که فردا به عنوان همدردی با مردم چه بکنیم؟ تصمیم گرفته شد که صبح خیلی زود (صبح 15 خرداد) به منزل آیت‌الله طاهری برویم. آنجا تصمیم گرفتند که شهر را تعطیل کنند. صبح که به شاه‌چراغ آمدم، دیدم آقای عزیز میهن‌دوست، بر سر خودش می‌زند و می‌گوید آیت‌الله محلاتی را بردند، آیت‌الله دستغیب را بردند، حاج آقا مصباحی را بردند، پسر آیت‌الله محلاتی را بردند، آیت‌الله‌زاده،‌ را بردند. آنجا به من مأموریت دادند که از خیابان پارامونت، ‌مغازه‌ها را تعطیل کنم. آن طرف خیابان هم به عهده آقای اکبر رجایی بود، ‌آن روز به هر مغازه‌ای می‌گفتیم، فوری قبول می‌کرد، با اینکه هیچ قدرت اجرایی هم نداشتیم و کسی هم نبودیم و گمنام بودیم، ‌حتی به بسته‌بندی سه راه انواری گفتیم مغازه را تعطیل کن. گفت: «من هر چیزی که به آب ریختم از بین می‌رود، با وجود این، قبول می‌کنم.» شهر به تعطیلی کشیده شد و حدود ساعت 5 /9 -10 برخورد بین مردم و نیروهای انتظامی شروع شد. درگیری آن روز ظاهراً هشت تا شهید داشت. یعنی غروب که من رفتم به ستاد ارتش، هشت تا جسد را تو کامیون انداخته بودند.

در سه راه انواری انبوه تظاهرکننده‌ها را دیدم که دارند به سمت مسجد نو می‌روند. من همراهشان رفتم. بعد با خشونت پلیس متفرق شدیم. یکی دو نفر از افسران شهربانی که آن روز خیلی فعال بودند یکی سرهنگ عزلتی، یکی هم سرهنگ ایروانی بود. پلیس آن روز برخوردهای شدید کرد و من آن‌طوری که شاهد بودم پاک‌ترین افراد و به اصطلاح خالص‌ترین افراد بین این شهر که هیچ‌گونه توقعی نداشتند و مباره با رژیم جزء معتقدات مذهبی آنها بود، در صحنه حاضر بودند. در خیابان طالقانی، (پهلوی سابق) یک بهایی مغازه رنگرزی داشت که مردم مغازه را به هم ریخته بودند و رنگ‌ها هم وسط خیابان پخش شده بود. من ابتدا فکر کردم که خون است،‌ خیلی وحشت کردم گفتم: یعنی این‌قدر کشته تو این خیابان دادیم! بعد متوجه شدم ماجرا از چه قرار است و یک مقدار آرام شدم. حوالی ظهر، قیام سرکوب شد. آن روز سرم به شدت درد می‌کرد وخاطرم هست که نتوانستم اصلاً غذایی بخورم. عصر که آمدم بیرون، شهر، ساکت بود. همه جا زیر نظر مأمورین نظامی و انتظامی بود.

فردای آن روز که 17 خرداد بود،‌یک مأمور آگاهی به نام سپاس پسرعمه من را تو خیابان دیده، و گفته بود، به فلانی بگو اگر حتی برای چند روز هم که شده از خانه بیرون نیاید بالاخره او را دستگیر می‌کنیم چون‌که اسمش جزو لیست یازده نفری است که ساواک معتقد است اینها شهر را به هم زده‌اند. اسم آ‌قای ولدان، سیداحمد سبحانی، اکبر رجایی، هم توی این لیست بود. بالاخره من مخفی شدم، ‌ولی صبح 25 خرداد رفتم و خودم را به اطلاعات شهربانی معرفی کردم. سرگرد نیّری آنجا بود. رفتم دیدم آقای دکتر نجابت وضو گرفته‌اند و دارند می‌آیند به دادگاه بروند. بعد از یکی دو ساعت مرا صدا زدند. سرهنگ سعیدی، معاون فنی و معاون اول ساواک آمد تو اطاق و گفت: یک دوستی شما اینجا دارید، که می‌آید با شما صحبت می‌کند. اگر شما به ما کمک کردید که خوب،‌ وگرنه سر و کارت با دادگاه نظامی است. بعد یک آقای جوانی به نام محمدتقی جوان (معدوم) آمد. او گفت: «خوب آقای نیرومند شما کجا،‌ ما کجا؟ ساواکی کجا؟ شما انقلابی کجا؟» و از این صحبت‌ها کرد، و گفت: «جریان چی بوده؟ شما چرا به این کار کشیده شدید؟ جبهه ملی که در این جریان دخالتی نداشته و شما اطلاعاتت را باید به ما بدهی.» گفتم: یک کار روشنی بوده، جلو همه بوده، کار مخفی که نبوده، بمب‌گذاری که نبوده، من در این حوادث شرکت داشتم،‌خودشان هم بعداً مفصّل توضیح دادند که 32 و 33 مرتبه تو از چرخ پیاده وسوار شدی و مغازه‌ها را تحریک کردی به تعطیلی، گفتم: «بله،‌ من این کار را کردم» سرهنگ سعیدی آمد حدود 6 ساعت بازجویی کرد. چهار ساعت صبح و دو ساعت بعد از ظهر. شب هم آنجا بودم. بالاخره صبح هم ایشان آمد و قدری نصیحت کرد و بعد گفت برو. یک شماره تلفنی از من گرفتند که هر وقت شما را خواستیم بیایید. رفتم و چند روز بعد آقای جوان زنگ زد، گفت بیا اولِ خیابان قصرالدشت آنجا بایست. رفتم آنجا و ایستاده بودم، دیدم خودش از در ماشین آمد بیرون و پیشنهاد همکاری داد. گفتم: «من فکرش را می‌کنم، بعداً جواب می‌دهم.» دو سه روز بعد که من چیزی نگفتم،‌ زنگ زد، گفت: «چی شد جریان؟» گفتم: «والله در خودم نمی‌بینم.» گفت: «پشیمان می‌شی، ماهی این‌قدر حقوق به دردت نمی‌خوره، این راه پیشرفت دارد فلان دارد...» گفتم: «والله فعلاً برایم مقدور نیست.»

 

منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر اول، به کوشش جلیل عرفان‌منش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1373، ص 86 - 88.



 
تعداد بازدید: 495



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.