خاطرات

محرم 1342 در تبریز


04 مهر 1402


شور انقلابی مردم روزافزون بود و تعداد جمعیت در مساجد و مجالس عزاداری رو به افزایش داشت. سخنان قبلی نیز با شور و هیجان بیشتر در منابر دنبال می‌شد. عصر روز دوازدهم محرم هنگامی که از منبر پایین آمدم و در میان ازدحام شدید مردم از مسجد خارج می‌شدم، در کنار در خروجی، آقای حاج مسیب چاروقچی ـ یکی از سرشناساین بازار تبریز که به عنوان پذیرایی از مردم دم در می‌ایستاد ـ آهسته به من گفت: «الان رادیو در ضمن یک بیانیه کوتاه اعلام کرد که آیت‌الله خمینی را گرفته‌اند». من [حجت‌الاسلام والمسلمین محمدحسن بکایی] از مسجد خارج شدم، ایشان نیز همراه من به راه افتاد. انبوه جمعیت، مطابق معمول برای شرکت در مجلس بعدی که منبر می‌رفتم پشت سر ما راه افتاده بودند. من می‌باید در آن ساعت، در یکی از خانه‌های بزرگ و وسیع کوچه مجتهد ـ بعد از بازار حرمخانه ـ منبر می‌رفتم. به آقای چاروقچی گفتم: «ما را هم حتماً می‌گیرند برای این که بتوانیم مردم بپاخاسته را فعلاً در این حال نگهداریم، بهتر است به این زودی اسیر دژخیمان نشویم». گفت: «من چه کار کنم؟» جواب دادم: «در صورت امکان مرا از دست این مردم بگیرید». حجره آقایان برادران چاروقچی در تبریز ـ که به تجارت پوست اشتغال داشتند ـ در سرای جدید واقع در منتهی‌الیه بازار کفاشان ـ به طرف خیابان دارایی ـ قرار داشت. او با سرعت خود را به آن سرا رساند و در را باز کرد. هنگامی که من از جلو عبور می‌کردم، دست مرا گرفته به داخل سرای جدید کشید و در را بست. بعد از رسیدن به آنجا گفتم: «الان آقای اهری هم در محوطه بازار است، برای آنکه او نیز به این زودی به دست مأموران دولت نیفتد، هر چه زودتر ایشان را پیدا کرده، به اینجا برسانید». دقایقی دیگر آقای اهری نیز به من ملحق شد. سپس جوان مسلمان و پرشوری به نام آقای علیزاده ـ پسر مرحوم حاج غلام نخودپز ـ با ماشین سواری خودش از در شمالی سرای جدید ـ که به «پانبوقچی بازار» باز می‌شد ـ به داخل آمد. من و آقای اهری را سوار کرد و از همان راه پشتی به خانه آقای حاج علی رهنما، ‌داماد خودشان ـ که از افراد متدین بازار بود ـ رساند. خانه آقای رهنما در اول محله «کوه سنگی» در کوچه «ساوج بولاقچیلار» قرار داشت. از سه در خروجی، به سه کوچه راه داشت. ما مدت سه روز در آن محل ماندیم. البته روزها به‌طور مرتب بیرون می‌آمدیم و با سخنرانی‌های مهیج در اطراف محوطه بازار مردم را تحریک می‌کردیم و بپاخواسته نگاه می‌داشتیم. شب‌ها نیز به مخفیگاه‌ها پناه می‌بردیم. شاید تا اواخر ماه محرم وضع به همین منوال ادامه داشت. برای این که حادثه نسنجیده‌ای به وجود نیاید و خونی بیهوده ریخته نشود، ضمن اینکه جمعیت بپاخاسته را به ادامه وضع موجود تشویق می‌کردیم، مردم را از نزدیک شدن به ادارات دولتی مخصوصاً کلانتری‌ها برحذر می‌داشتیم.

روزی از روزها، دقایقی بیشتر به اذان مغرب باقی نمانده بود، آقایان اهری و وحدت در خانه ما بودند و قصد داشتیم به خانه‌ای برویم و شب را در آنجا به سر بریم که ناگهان در خانه زده شد و سه نفر جوان با سرهای از ته تراشیده شده و محاسن نورانی وارد شدند. بعد از نشستن، یکی از آنها یک قبضه قمه پهن و درازی را از زیر بغل و از زیر لباس درآورده، به زمین گذاشت. من پرسیدم:‌«این قمه برای چیست؟» جواب داد: ‌«ممکن است شب بیایند که شما را بگیرند، ‌باید دفاع کنیم و نگذاریم شما به دست آنها بیفتید». آقای وحدت با مشاهده این وضع به شوخی گفت: «خدایا! این خیلی مسلمان است قدری کافرترش را برسان!‍!!». با توجه به اینکه هنوز اول کار است و نقشه قیام کاملاً ترسیم نشده و پیروزی به این زودی‌ها امکان‌پذیر نیست، آسیب دیدن و احیاناًٌ کشته شدن یک نفر از دولتیان در خانه من چقدر خطرناک بود و چه عواقبی را به دنبال داشت و در این شرایط این اقدام از یک مسلمان ناآگاه چقدر نسنجیده بود.

شبی از شب‌ها ما سه نفر به قصد اختفاء در خانه حجت‌الاسلام آقای حاج میرزا علی لمه‌چی واقع در محله «ششگلان» ـ ابتدای محله «سیلاب» کوچه «خازن لشکر» ـ بودیم. تا ساعت دوازده شب را با خوشی و خوشحالی و صحبت‌های گوناگون گذراندیم. ناگهان آقای وحدت تصمیم گرفت که به خانه خودشان برود. ما هر چه اصرار کردیم که از این تصمیم او را منصرف کنیم مؤثر واقع نشد. او رفت و ما هم خوابیدیم. صبح،‌ بعد از ادای فریضه خواستیم دوباره بخوابیم که ناگهان در خانه زده شد. آقا ابوالفضل ـ برادر صاحبخانه ـ رفت و برگشت و خطاب به من گفت: «شما را می‌خواهند». لباس پوشیدم و با وضع مرتب به طرف در خانه رفتم. ناگهان با قیافه «نوراللهی» ـ فرزند «قویروق قصاب» از اهالی خوی ـ روبه‌رو شدم. گفت:‌ «شما را در استانداری می‌خواهند». و سپس پرسید: «آقای اهری هم اینجاست؟» من اظهار بی‌اطلاعی کردم. گفت: «ما می‌دانیم او هم اینجاست». بعداً به آقاابوالفضل گفت: «به اهری!! بگو بیاید». او که رفت آقای اهری را صدا کند، من از همانجا فریاد زدم: «آقای اهری! لباس بپوش و با وضع مرتب بیا». که مبادا با لباس خواب بیاید و اینها مجال لباس پوشیدن ندهند. هنگامی که از در خانه بیرون آمدیم، دو نفر مأمور اسلحه به دست در دو طرف در خانه دیدم که ایستاده‌اند. ما دو نفر را سوار ماشین «لندرور» کردند، به جای استانداری به ساواک بردند. به محض ورود، باخبر شدیم که آقای وحدت را پیش از ما آورده‌اند. از خود پرسیدیم: «مأمورین از چه طریق از محل اختفای ما مطلع شده‌اند؟» معلوم شود آقای وحدت آنها را به محل اختفای ما راهنمایی کرده است.

 

منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 3، تهران، حوزه هنری، 1375، ص 40 ـ 43.



 
تعداد بازدید: 462



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.