خاطرات

شهادت نوجوان 14 ساله در واقعه 15 خرداد 42


11 مهر 1402


برادرم «اسدالله» را در خانه، محسن صدا می‌کردیم. در همان ایام ماه محرم 1342 به خاطر دارم، یک روز که از مسجد جمعه برمی‌گشت، پرسیدم: «محسن کجا بودی؟» گفت: «مسجد جمعه» دیدم، کتش تنش نیست. گفتم: «کتت را چه کار کردی؟ گفت: «یک کاریش کردم»، گفتم: «خب چه کار کردی؟ گفت: «یه آدم فقیری را دیدم کتم را در آوردم به او دادم. «اسدالله» بسیار باسخاوت بود، و چون در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود، دوستان خوبی برای خودش انتخاب کرده بود. از جمله شهید علی‌اکبر صادقیان. آن دو با هم رابطه نزدیکی داشتند،‌ بچه‌های یک محله بودند و در یک مدرسه هم درس می‌خواندند. این دوستی‌ها می‌بایست ادامه پیدا کند تا جاودانه شود.

به خاطر دارم، آشیخ عباس اثنی‌عشر هر هفته پنجشنبه‌ها به منزل ما می‌آمد و جلسه وعظ داشت. در مسجد علی امیرالمؤمنین(ع)، در همان ایام 15 خرداد زمزمه این بود که رهبر شیعیان را دستگیر کردند و گویا می‌خواهند تبعیدش کنند. شب 16 خرداد قرار بود، مردم در منزل مرحوم سیدعبدالحسین دستغیب تجمع کنند، من و برادرم به آنجا رفتیم. من 17 سال داشتم و برادرم «اسدالله» 14 سال داشت. آنها گفتند که ما نیازی به شما نداریم و بروید خانه. فردای آن روز، هنگام صبح، من [حیدرپروا] و برادرم به خانه دائیم مرحوم حاج جعفر دستغیبی که منزلشان توی خیابان شاهزاده قاسم بود،‌رفتیم. آنجا مجلس روضه‌خوانی بود و در آنجا متوجه شدیم که به خاطر دستگیری روحانیون، قرار است تظاهرات برپا شود. بعد از مجلس به مسجد بغدادی رفتیم در آنجا شیخ عباس اثنی‌عشر هم بود و مردم را برای راهپیمایی منسجم می‌کرد. بالاخره حدود ساعت 5 /7 و 8 بود که به طرف شاهچراغ حرکت کردیم. مردم عده‌ای در شاهچراغ و عده‌ای در مسجد نو،‌ تجمع کرده بودند. جمعیت بسیار زیاد بود، از شاهچراغ تا خیابان احمدی و از خیابان پهلوی سابق تا تکیه نواب مملو از جمعیت بود که از تمام مساجد شیراز آمده بودند، و شعار می دادند، حتی به‌طور علنی به محمدرضاشاه فحش می دادند. در یک چنین جوی مردم،‌ مردمی با اعتقاد بودند. مردمی که واقعاً به خدا علاقمند بودند، ‌به هر حال بعد از این سر و صدا، مأموران شروع به پرتاب کردن نارنجک‌های گازاشک‌آور کردند، مخصوصاً ربوهای بزرگ، آمدند شروع به تیراندازی کردند. زن و مرد همه شیون‌کنان و سروصدا کنان،‌ فحش و بدوبیراه و مرگ بر شاه می‌گفتند، یکی دو نفر هم گلوله خوردند. تا آنجایی که یادم هست،‌علی‌اکبر صادقیان، جزء همین افراد بود. مرحوم سربی (خلیل دستغیب) درست در جلوی شاهچراغ، تیر خورد و یک بلورچی (چینی‌فروش) هم کنار در شاهچراغ تیر خورد و یک شخص دیگری هم که به اصطلاح «باربر» بود و اندام قوی داشت، ‌از ناحیه دست مجروح شد مردم که این صحنه را برای اولین‌بار می‌دیدند به شدت عصبانی و پرخاشگر شده بودند. من و برادرم به اتفاق پنج شش نفری از رفقا، از جمله کاظم حاذقی و برادرش راه افتادیم به طرف شاهچراغ. مغازه‌های نانوایی شلوغ بود. سئوال کردیم که چه خبره؟ چرا اینجا شلوغ شده؟ گفتند: ممکن است نان گیر نیاید. عده‌ای از ترس ریخته بودند و مقدار زیادی نان می‌خریدند. درست زمانی که اکثر مردم با حرارت و شور به خیابان‌ها ریخته بودند. از آنجا به طرف سه راه پهلوی (سه راه طالقانی) رفتیم، مردم، تعدادی لاستیک و همچنین مغازه‌های مشروب‌فورشی و «رنگرزی» که متعلق به یک بهایی بود را آتش زده بودند. در همین گیرودار من با اخوی، توی خیابان، بین سه راه احمدی و سه راه طالقانی رفت و آمد می‌کردیم، دو مرتبه صدای ریوهای ارتشی و آژیر ماشین‌ها و سروصدای تیراندازی شروع شد. در حدود سه یا چهار ماشین ریوی ارتشی به سمت ما آمد که هر کسی تو کوچه‌ها مخفی شد، من هم رفتم تو کوچه تلفنخانه و درست در همین موقع که مردم هجوم می‌آوردند بروند تو کوچه،‌یک عده‌ای هم مانع فرار مردم می‌شدند و نمی‌گذاشتند کسی رفت و آمد بکند. معلوم نبود چه منظوری داشتند، من به مدت 5 دقیقه، داخل کوچه تلفنخانه رفته و برگشتم که دنبال اخوی بگردم، ببینم چطور شده، که ناگهان دیدم برادرم غرق خون شده، خیلی ناراحت شدم و شیون‌کنان گفتم: «چطور شد»، گفتند: «گلوله خورده»، در حدود سه یا چهار گلوله به شکم و بازویش خورده بود. مردم او را گرفته بودند روی دست و می‌گفتند: «این نشانه جنایت شاه است، مرگ بر شاه ، مرگ بر شاه، مرگ بر پهلوی، مرگ بر محمدرضا.» دوستان من ناراحت و متأثر شده بودند و زدند زیر گریه. در حدود بیست، سی نفر از جوان‌ها دور ما جمع شدند یک در چوبی هم پیدا کردیم و از خیابان طالقانی راه افتادیم و او را به بیمارستان سعدی ردیم. در راه، جلو بانک ملی وسیله نقلیه‌ای پیدا کردیم و او را به بیمارستان سعدی رساندیم. من احساس کرم ه برادرم واقعاً لحظات آخرش را می‌گذراند. لحظه‌ای که هیچوقت فراموش نمی‌کنم، آخرین لحظاتی بود که او را می‌بردیم بیمارستان، درحالی ‌که از دستش خون می‌چکید، دستش را آورد بالا و کشید روی صورت من و گفت داداش ناراحت نباش، انشاالله پیروز می‌شویم.

 

منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر اول، به کوشش جلیل عرفان‌منش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1373، ص 113 - 115.



 
تعداد بازدید: 501



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.