30 آبان 1402
رهنمودهای رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی، هنگامی که در شیراز مطرح شد از ته دل مورد قبول واقع شد و کمکم کار به جایی رسید که روحانیون شیراز انجمن تشکیل دادند و آیتالله شهید دستغیب شبهای جمعه در مسجد جامع بهطور مفصل علیه دستگاه صحبت کردند. تا اینکه روز پانزده خرداد امام را دستگیر کردند و در قم و تهران تظاهرات گستردهای انجام گرفت و تعداد زیادی شهید شدند. در شیراز هم آقای دستغیب و آقای ساجدی سخنرانی کردند و مردم در آن شب حرارت عجیبی پیدا کرده و در التهاب افتادند.
آن شب نزدیک سحر بود که صدای شلیک گلولهای شنیده شد. من در مدرسه خان بودم و منزل آیتالله دستغیب پشت مدرسه خان بود. صدای شیون و تیراندازی به گوش میرسید و ما هم در آن موقع نمیتوانستیم کاری انجام دهیم. اول اذان صبح تعداد زیادی از پلیسها با این که طلاب بدون اسلح و بیدفاع بودند، مثل این که میخواستند جای بزرگی را فتح کنند، به داخل مدرسه ریختند و طلاب را از حجرهها بیرون کشیدند. من احتمال میدادم که قصد کشتن ما را دارند، فوراً خود را در جایی پنهان کرده و به یادداشت جملاتی به عنوان وصیت پرداختم. یکی از مأمورین سر رسید و با دیدن من گفت: »چه کار میکنی؟» گفتم: «میخواهم وصیتنامه بنویسم.»
دست من را گرفت و بیرون برد و مرا با سایر طلبهها سوار خودرو کرد و بردند. در بین راه یکی از مأمورین با صدای بلند گفت: »بر پهلوی صلوات بفرست.» عدهای جرأت نکردند صلوات نفرستند، عدهای هم سکوت کردند و او با باتوم محکم به سر و صورت طلاب زد و گفت: «چرا صلوات نمیفرستید؟» بالاخره ما را به شهربانی بردند و تا طلوع آفتاب ما را در آنجا نگه داشتند و بعد رها کردند.
صبح آن روز (شانزدهم خرداد) طولی نکشید که در صحن شاهچراغ و میدان اطراف، تظاهرات شروع شد و در اثر آن همشیرهزاده آیتالله دستغیب شهید شد. مردم جنازه شهید را بر دوش گرفته و شعار میدادند. در آنجا یک ماشین ارتشی در آتش میسوخت. مردم به طرف خیابان احمدی آمدند. به یاد دارم که مردم در آهنی (کرکرهای) یک مغازه مشروبفروشی را با کارد بریدند و بعد مغازه را آتش زدند. از آنجا به سمت چهارراه مشیر آمدم؛ البته لباس روحانی را ازتنم بیرون آورده بودم و با کُت و شلوار در میان مردم راه میرفتم. مردم به سمت خیابان زند رفتند که ناگهان ماشینهای ارتشی وارد میدان شدند و شروع به تیراندازی هوایی کردند. مردم گاهی عقبنشینی و گاهی هم با سنگ پرتاب کردن دفاع میکردند. اما چون اسلحهای نداشتند بالاخره عقبنشینی کردند. به مسجد جامع که رسیدیم هلیکوپترها بالای سر ما پرواز میکردند و ما تا عصر در مسجد جامع حبس بودیم. بعداً به تدریج نیروهای انتظامی آمدند و افرادی را که مورد نظرشان بود دستگیر کردند؛ از جمله: مرحوم ساجدی ـ البته (شب قبل) آیتالله دستغیب را گرفته بودند ـ آیتالله محلاتی، آقای سیدهاشم دستغیب و مجدالدین مصباحی و آیتاللهزاده.
به یادم هست بعد از آزادی آقایان تا نزدیکیهای مرودشت ماشینهای زیادی صف بسته بودند و استقبال باشکوهی از آیتالله دستغیب شد. و همان روز در مسجد جامع همه علمای شیراز پشت سر ایشان نماز مغرب و عشاء را به جا آوردند و بعد هم که امام مرخص شدند آیتالله محلاتی عدهای از طلاب شیراز را که من هم یکی از آنها بودم ـ حدوداً 22 نفر بودیم ـ برای دیدار حضرت امام فرستادند. هنگامی که ما به قم رفتیم مجلس جشنی در مدرسه فیضیه برپا بود و آیتالله خزعلی بالای منبر بودند. امام کنار منبر نشسته بودند و سه نفر از آقایان روحانی کنار منبر ایستاده و یک فرد درشت هیکل هم روی پله اول منبر ایستاده بود که اگر پیشامدی شد از آیتالله خزعلی دفاع کند.
منبر آقای خزعلی بسیار داغ بود و تمام مدرسه فیضیه از جمعیت موج میزد. عدهای از آقایان روحانی که پارچهای روی سینهشان بود نوشته بودند: «مأمور انتظامی» و در دالان مدرسه و اطراف آن از جمعیت حفاظت میکردند. در سرتاسر این مدرسه بر روی پارچههایی با خط خونین نوشته شده بود: «خون شهدای پانزده خرداد هنوز از در و دیوار فیضیه میجوشد» و عباراتی نظیر این. من چنین مجلس و منبر باشکوهی را در طول عمرم ندیده بودم. در پایان مجلس قطعنامهای در چهارده بند توسط آیتالله خزعلی (بند به بند) خوانده شد و مردم هم در پایان هر قسمت میگفتند: «صحیح است» «صحیح است». من در دل خود میگفتم شهر قم جزو ایران نیست و شهری مستقل است که آقایان بدون تقیّه حرفشان را میزنند و اعتنایی به دستگاه شاه ندارند.
بعد از مراسم مردم برای بوسیدن دست امام خمینی هجوم آوردند و چون جمعیت خیلی زیاد بود روی منبر اعلام کردند که فعلاً دیدار با ایشان مقدور نیست؛ هر کس تمایل دارد منزل ایشان برود. ما با همان هیأتی که از شیراز آمده بودیم به منزل امام خمینی رفتیم.
در منزل امام خمینی مردم از همه شهرستانهای کشور آمده بودند و چون منزل کوچک بود و جای همه نمیشد، بهناچار هر گروهی که میآمد چند دقیقهای خدمت امام میرسید و ایشان هم مطالبی میفرمودند و آن گروه میرفتند تا گروه بعدی بیاید. بالاخره بعد از مدتی نوبت به ما رسید و ما خدمت امام رسیدیم و سلام رساندیم و گفتیم: «ما از طرف آیتالله محلاتی خدمت رسیدیم.» امام فرمودند: «شما به همه علمای شهرستان بگویید که دستگاه شاه طوری تبلیغ میکند که مردم را از روحانی بدبین کند و شمایی که درس میخوانید و یا درس میدهید بدون شک هدفتان این است که در آینده بتوانید مردم را تربیت دینی کنید هیچکس به حرف شما گوش نخواهد داد. اگر میخواهید به حرف شما گوش کنند باید اقدامی کنید که از ریشه کار درست شود.» و بعداً با دست روی دست دیگر زدند و فرمودند: «این دست من قطع شود اگر به خاطر این که میخواهند دست من را ببوسند این حرف را میگویم!»
منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر دوم، به کوشش جلیل عرفانمنش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 101 - 103.
تعداد بازدید: 97