21 آذر 1402
من [حجتالاسلام محمد علیخواه] شبها معمولاً در منزل آیتالله محلاتی بودم، شب دهم یا یازدهم محرم [1342] تا ساعت دو بعد از نصف شب با عده زیادی از بازاریها و اهل علم و علما آنجا بودیم و بعد به منزل رفتم. احساس میشد که آن شب وضع مقداری غیرعادی است. احتمال وقوع حادثهای داده میشد. آن شب، درست خوابم نبرد و موقع اذان، نماز را خوانده و به سمت منزل آیتالله محلاتی به راه افتادم. نزدیکیهای شاهچراغ، من متوجه شدم که مرحوم آیتالله محلاتی و آقا مجدالدین محلاتی و آیتاللهزاده و بعضی از آقایان را شب گذشته دستگیر کردهاند. با سرعت به در منزل آیتالله محلاتی رفته دیدم در بسته است و خبری نیست از آنجا به منزل مرحوم آیتالله شیخ محمود زرقانی (شریعت) رفتیم. (ایشان از علمای برجسته بود) آنجا جلسهای گرفتیم و به سیار علما هم تلفنی اطلاع دادیم. یکی بعد از دیگری جمع شدند. آیتالله سیدمحمود علوی اردکانی، سیدحسین یزدی، آیتالله شیخ ابوالحسن حدائق، آیتالله شیخ علی آقای یقطین، آشیخ محمدصادق انصاری، سیدرضی، حتی مرحوم علمالهدی هم آمد و شاید آقای آشیخ عباس طوبایی هم بود 10، 12 نفری جمع شدیم. یکی دو ساعتی آنجا ماندیم. یک مقداری تزلزل و وحشت وجود داشت و ما بلاتکلیف بودیم، سرگردان بودیم که چه باید بکنیم من واقعیتش یک مقداری در آن زمان پررو بودم و به تعبیری فضول بودم، بیشتر حرف میزدم. گفتم: «با نشست اینجا کاری از پیش نمیبریم، برویم در خیابان تظاهراتی کنیم. یک سر و صدایی راه بیندازیم، یا برویم مسجد جامع یا برویم مسجد وکیل. مردم هم جمع میشوند، بالاخره یک راهی باید معین کرد. آقایان هم گفتند درست نیست ما اینجا ساکت بشینیم. بالاخره پس از مدتی، شاید ساعت 10 شد، که ما از منزل ایشان بیرون آمدیم. داخل خیابان شدیم. به مسجد جامع رفتیم، در آنجا، در اطاقی که رو به قبله است، نشستیم، عدهای از مردم هم آمدند، حدود 45 دقیقهای هم آنجا بودیم و صحبتهای پراکندهای شد. در همین حال یک فروند هواپیما برای ایجاد رعب و وحشت، در ارتفاع پائین، روی مسجد پرواز میکرد. به هر حال ما علیرغم مخالفت بعضی آقایان، ماندیم تا حدود 200 نفر یا بیشتر، جمعیت وارد صحن مسجد شد (گویا جنازهای داشتند میآوردند) عدهای سینه میزدند. آن عده به شبستان بزرگ مسجد رفتند. ما هم دستهجمعی با علما حرکت کرده وارد این شبستان شدیم. شبستان از جمعیت پر شد، من هم بالای منبر رفته و آن بالا ایستادم جنازه شهید و سینهزنی مردم ر اکه دیدم خیلی احساساتی شدم. شروع کردم به صحبت کردن. حدود 15 دقیقه، خیلی تند بر علیه رژیم صحبت کردم و هنوز حرفهای من تمام نشده بود که مرحوم حجتالاسلام آقای ساجدی از منبر بالا آمد و اشاره کرد که میخواهد صحبت کند. من آمدم پائین و ایشان هم 15 دقیقهای صحبت کردند. هنگام ظهر جمعیت متفرق شد. ولی جمعی از علماء مسجد را ترک نکردند، گفتند چه کار بکنیم؟ من پیشنهاد کردم، همین جا متحصن بشویم و از مسجد بیرون نرویم. این حرف اجمالاً قبول شد. در مسجد ماندیم. تا حدود ساعت 5 /2 بعد از ظهر ناهار نخورده بودیم، یک نفر رفت و یک مقدار نان و کاهو با سرکه آورد و در مسجد خوردیم. حدود ساعت 3 بعدازظهر، در حالی که تقریباً خسته و مانده شده بودیم تصمیم گرفته شد از مسجد خارج شویم و ساعت 5 /4 به منزل آیتالله شیخ ابوالحسن حدائق برویم. تا راههای اقدام برای آزادی زندانیان را بررسی کنیم. بالاخره همگی در منزل ایشان جمع شدیم. ساعت 4 بود که گفتند اطراف منزل را سربازهای رژیم محاصره کرده و ممکن است به منزل هجوم بیاورند. تصمیم بر این شد که منزل را ترک کنیم، آقایان یکی بعد از دیگری از منزل خارج شدند نوبت من که شد، دیدم 10، 15 نفری افتادن دنبال من و خواستند من را بگیرند. من هم جداً تا آن مقداری که قدرت داشتم دویدم. از این کوچه به آن کوچه و کمکم غروب شد، آمدم محله لب آب. توی یک پس کوچهای در یک منزلی باز بود، بدون یاالله وارد شدم، یک زیرزمینی هم الحمدالله آنجا بود، رفتم تو زیرزمین، 3 ، 4 تخت کهنه هم آنجا بود، روی یکی از تختها خوابیدم. حدود یکساعت و نیم داخل زیرزمین بودم. بالاخره ساعت 9 شب به منزل رفتم و بعد از مدتی به منزل عبدالعظیم ارقمی رفتم. دو روز و دو شب از این منزل بیرون نیامدم بعد با خودم گفتم که این هم نشد کار، خب ما باید برویم تو شهر ببینیم اوضاع چه خبره، چه شده؟ چه میخواهد بشود؟ بلند شدم آمدم بیرون، دیدم اوضاع شهر بهتزده است و مردم همه وحشتزده و ناراحتند. به بازار رفتم، دیدم بعضی از دکانها باز است و بعضی بسته. حاج حسین نجات، چاییفروش را دیدم، واقعیتش پولی نداشتم، صد تومان از ایشان قرض کردم. چون ماه محرم با چمدان گندهای پر از کتاب، به عنون اینکه قصد دارم در اطراف سعادتآباد تبلیغ کنم ماشین گرفته به قم رفتم. در قم، مرحوم آیتالله ربانی را پیدا کردم، ایشان من را نزد آقای سیدکاظم شریعتمداری بردند. وی من را در شاه عبدالعظیم در یک باغ بزرگی مسکن داد و برای آزادی آقایان، مرحوم امام خمینی، آیتالله محلاتی، و آیتالله قمی تلاش میکرد. ایشان سیزده، چهارده تا نامه برای استان فارس و علمای شیراز نوشته بود و به من گفت یه وری خودت را به شیراز برسان. من باز با یک کیفیتی به سعادتآباد رفته، از آنجا به مرودشت و بالاخره آمدم زیر قرآن که ماشین مستقیم نباشد. چون ممکن بود من را بگیرند.
نامهها را بین طلاب توزیع کردم. عدهای را به کازرون فرستادم تا نامه را به دست آقای پیشوا بدهند. نامهای برای آیتالله ارسنجانی در فسا فرستادم و بقیه نامهها را برای آیتالله فال اسیری در نیریز، آیتالله نساب در داراب، آیتالله سیدعبدالعلی لاری، در لار و همچنین مرحوم آیتالله حقشناس و دیگران فرستادم. خلاصه به تمام شهرهای شیراز که فرستادم، خودم در شیراز ماندم و با آیتالله علوی و سیدحسین یزدی و آشیخ علی آقای یقطین و آقای امام تماس مستقیم برقرار کرده و قرار شد که آقایان در تهران جمع شوند، چون برنامه این بود که تمام علمای مملکت در تهران جمعع شده و جلساتی داشته باشند. در آن زمان آیتالله خوانساری (که مرجع تقلید بود)، آیتالله میلانی، آیتالله سیدابوالحسن قزوینی به تهران رفته بودند ما هم با یک ماشین به اتفاق آیتالله علوی اردکانی و سیدحسین یزدی، شیخ علی آقا یقطینی و پسر آشیخ علی آقا، شهر به شهر آمدیم تا رسیدیم به تهران و در منزل یکی از شیرازیها به نام آقای مصطفوی، نزدیک مدرسه مروی اقامت کردیم. آقایون دیگر از جمله آقای پیشوا، آقای آسیدعبدالعلی، آقای فالی هم آمده بودند. روزها آنجا جلسه داشتیم. تمام علمای مملکت در تهران جمع شده بودند، رژیم در آن زمان میخواست انتخابات به راه بیندازد و علماء در تهران انتخابات را تحریم کردند. در جلسات مرتباً سخنرانی میشد و رئیس سازمان امنیت هم مرتباً از طرف شاه میآمد و با مراجع تماس میگرفت. خصوصاً گاهی هم در جلسات عمومی شرکت میکرد، منظور آنها این بود که آقایان یک مقداری ملایم و ساکت شوند. قولهایی میدادند که ما آقایان را آزاد میکنیم. شما این جلسات را متوقف کنید و به شهرستانها برگردید. آقایان جلسات را ادامه دادند تا نزدیکیهای اربعین رسید. تهدید کردند که اگر کسی اینجا بماند دستگیر شده به زندان خواهد افتاد بیش از این نمیتوانستیم اجازه بدهیم شما در اینجا جلسه منعقد کنید. یک روز در منزل آیتالله چهلستونی تهرانی نزدیک مسجد امام جلسهای بود و علماء جمع شدند، ساعت 8 تا 11 راجع به یک اعلامیهای که میخواست منتشر شود بحث شد. هر چه صحبت رد و بدل شد بعضی آقایان گفتند اعلامیه تند است، اگر منتشر بشود، کشتار زیادی میشود. از آن جمله مرحوم آیتالله خوانساری در مورد انتشار این اعلامیه موافقت نکردند و گفتند اگر این اعلامیه منتشر شود، شاید هزارها نفر کشته بشوند، در خیابانهای تهران خون راه میافتد. من آنجا واقعیتش دم در نشسته بودم، یعنی از همه به عبارتی خودم را کوچکتر حساب میکردم، ناراحت بودم یک 5، 6 دقیقه ای بلند صحبت کردم که آقایونی که وحشت از یک اعلامیه دارند و میترسند یک اعلامیه را امضاء کنند چرا شش ماه روزگار یا دو سال روزگار وقت مردم، عمر مردم، بازار مردم، را گرفتهاند؟ مردم اینقدر تعطیلی، اینقدر ناراحتیها و اینقدر فشارها کشیدند برای همین؟ الان هم مراجع ما در زندانند باید سرانجام کار به یک جایی برسد. بالاخره آخرش مرگ است غیر از مرگ که چیز دیگری نیست ما دیگر از اون آقایون بالاتر نیستیم...
نه کسی به ما معترض شد و نه کسی پاسخ مثبتی داد. فردای آن روز در منزل آیتالله قزوینی جلسه بود. وقتی که خواستم وارد شوم دم در جلوی من و آیتالله سیدعبدالعلی لاری را گرفتند. پسر آقای قزوینی سر گذاشت تو گوش آقای آسیدعبدالعلی و یک چیزی به ایشان گفت. من متوجه نشدم. معلوم شد به ایشان اینجوری گفتند که به خاطر صحبتهای روز گذشته به ایشان مشکوکیم. این حرفهایی که ایشان زد، اگر وابسته به تشکیلات رژیم نبود یک همچین جرأتی نداشت که این حرفها را بزند، لذا مشکوکیم و چه بسا ایشان نباید در جلسه بیاید، آقای سیدعبدالعلی لاری خیلی ناراحت شد. گفت: «آقا شما ایشان را نمیشناسید، تمام علمای استان فارس که به تهران هجرت کردند با تلاش ایشان بود. به هر حال من تو جلسات شرکت کردم تا اینکه در اواخر ماه صفر، آزادی سه مرجع عزیز و بزرگ اعلام شد. ما صبح زود با علمای شیراز حرکت کردیم و حدود ساعت 5 /8 یا 9 به منزلی که آن سه بزرگوار نشسته بودند رسیدیم. در طبقه فوقانی منزل، جمعیت زیادی گرد آمده بودند و در طبقه پایین و کوچه و خیابان، مملو از جمعیت بود. ما موفق به دیدن امام خمینی، آیتالله قمی و آیتالله محلاتی شدیم. نزدیک ظهر رادیو اعلام کرد ملاقات آقایان ممنوع است و هیچکس حق ملاقات ندارد. خبر آمد که آقای محلاتی تحت نظر است و با زحمت میشود ایشان را ملاقاتش کرد. امام خمینی (رحمهالله علیه) و آقای قمی را اصلاً نمیشود ملاقات کرد. دو سه روز ماندیم، با آیتالله محلاتی ملاقات کردیم و ایشان اجازه دادند برویم. ظاهراً خودشان با هواپیما آمدند و ما همراه با آقایان، به وسیله ماشین به شیراز برگشتیم. چند روز بعد شاید 40 یا 50 روز طول کشید که خبر آمد امام خمینی هم آزاد شد، رهسپار قم شدند. سه چهار روز بعد مرحوم آیتالله محلاتی بهطور خصوصی به من گفت چون امام آزاده شده سزاوار است من خدمت ایشان بروم، ولی در این موقعیت موفق نیستم، شما به اتفاق 30 نفر از طلبههای برجسته به قم برو و از طرف من خدمت آیتالله خمینی سلام برسان، و از طرف من دست ایشان را ببوس. این بود که من 30 نفر از طلاب سرشناس را جمع کردم و با یک ماشین حرکت کردیم. مرحوم آیتالله ربانی و آیتالله مکارم شیرازی همه به جمع طلاب شیراز پیوسته و صبح رفتیم خدمت امام. آنجا هم که رفتیم باز من یک سخنرانی کوتاه کردم. یادم هست در همانجا من این حدیث را خواندم «فوق کل برّبرّالدّم»: یعنی بالای سر هر خوبی و هر کار ممدوح و خداپسندی یک کار نیک و خوبی وجود دارد جز خون ریختن و خون دادن در راه رضای خدا که هیچ کاری بالاتر از آن وجود ندارد، بعد سلام و پیغام آیتالله محلاتی را به امام رضوانالله تعالی علیه رساندم و دو زانو در مقابل ایشان نشستم و دست ایشان را بوسیدم و از طرف ایشان عرض ادب کردم. امام فرمودند: «شما از طرف من به ایشان سلام برسانید»
منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر اول، به کوشش جلیل عرفانمنش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1373، ص 128 - 134.
تعداد بازدید: 366