01 اسفند 1402
روزی که خبر دستگیری حضرت آیتالله خمینی شایع شد، خلیل [شهید خلیل سربی] به منزل آمد و گفت: «مادر! آقای خمینی را دستگیر کردند و فردا آقای دستغیب را هم دستگیر میکنند!» بعد بدون آنکه ناهارش را بخورد گفت: «میخواهم به مسجد بروم.» من [عصمتالشریعه دستغیب] هم چادر را به سرم انداخته و به دنبال او از خانه بیرون رفتم. من و خلیل هر وقت به مسجد میرفتیم با هم بودیم. دست من در دست خلیل بود. وقتی به مسجد رسیدیم من به قسمت زنانه رفتم و او هم نزد حاج داییاش (شهید آیتالله دستغیب) رفت. مسجد پر از جمعیت و خیلی شلوغ بود. عدهای میگفتند: آقای دستغیب را میخواهند بکشند و یا میگفتند میخواهند ایشان را بگیرند. بعد از نماز که من و خلیل به منزل آقای دستغیب رفتیم، مردم برای حفاظت از ایشان به داخل خانه ریختند و تمام اتاقهای طبقه دوم و پشتبام پر ازجمعیت شد.
آقای دستغیب در حیاط، روی تخت نشسته بود. به ایشان گفتم: «اگر خوابتان میآید بخوابید!» گفتند: «نه» و شروع به نماز و قرآن خواندن کردند. همسر آقای دستغیب هم در طبقه اول که مثل زیرزمینی بود استراحت میکرد؛ ایشان هم در آن زمان حامله بود. من و بچهها هم آنجا خوابیده بودیم ولی هیچکس خوابش نمیبرد و صرفاً در بستر دراز کشیده بودیم؛ نیمههای شب ناگهان صدای همهمه و غوغایی برپا شد و ما هم از زیرزمین به داخل حیاط آمدیم. کماندوها به هیچکس رحم نمیکردند و کوچک و بزرگ را میزدند. آنها با اسلحه توی سر آقا محمدمهدی زدند که تمام صورت و عمامهاش خونی شد. هاشمآقا را مفصل زدند و دهن و دندانش پر از خون شد. پسر ایشان محمدتقی که آن زمان کوچک بود جلو کماندوها ایستاد که پدرش را نزنند. بعد هم به سراغ علیاصغر رفتند. من دلواپس آقا بودم. گفتم الان آقا را میزنند و میکشند. به بستر ایشان نگاه کردم دیدم که نیستند. خلیل هم آن شب چند تا سیلی خورد. کماندوها سراغ آقای دستغیب را میگرفتند و افراد منزل را میزدند. یک قرآن در دست گرفتم و جلو آنها بردم و گفتم: «به این قرآن، اینقدر مردم را نزنید» هنوز حرفم تمام نشده بود که با تفنگ به بازوی من زدند که تا چند سال نمیتوانستم دستم را تکان بدهم و به روی زمین پرت شدم و سرم به سنگی خورد و شکست. خود را به زیرزمین رساندم. دیدم که همسر آقای دستغیب از هول بچهاش را سقط کرده و از درد به خود میپیچد. وی رو به من کرده و گفت: «خانم صورتتان پر از خون است» و چادر نمازش را به سر من بست. در همین حال کماندوها به زیرزمین ریختند و از خانم دستغیب سئوالاتی کردند. به آنها گفتم که ایشان کاری به این کارها ندارند؛ که فرمانده آنها رو به کماندوها کرد و گفت بیایید و این را ببرید! من را به ساختمان استانداری بردند. البته بعداً فهمیدم که آنجا استانداری است. از آن شب دیگر خلیل را ندیدم. آقا محمدمهدی و هاشم را هم برده بودند. سربازهای زیادی آنجا جمع بودند، یکی گفت: «این سید کجا رفت؟» من گفتم: «شما او را بردید.» گفت: «ما نبردیم» (او را دستگیر نکردیم).
گفتم: «لا یعلم الغیب الا هو».
گفت: «آتش کنید.»
من نمیفهمیدم منظور از آتش کنید چیست. فکر کردم میخواهند من را در آتش بسوزانند و گفتم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً عبده و رسوله که یکدفعه دیدم بالای سرم چند تا تیر شلیک شد و من از حال رفتم. بعد از اینکه به هوش آمدم یکی از کماندوها میخواست دستم را بگیرد و مرا بلند کند، من گفتم نمیخواهد به من دست بزنید! خودم بلند میشوم. بعد گفت: «میخواهیم تو را به منزلت ببریم.» گفتم: «خودم میروم (البته نمیدانستم کجا هستم، که خودم بتوانم بروم).» گفت: «نه میخواهیم خانه خراب شدهات را یاد بگیریم تا فردا بیاییم دوباره تو را به اینجا بیاوریم.»
من را به منزل رساندند. حدود صبح بود؛ خسته و کوفته شده بودم؛ نه سر داشتم و نه دست. در منزل ما پیرزنی بود که نزد من زندگی میکرد؛ وقتی من را دید گفت: «خانم حالتان خوب نیست؟» گفتم: «فقط یک مهر به من بده که نمازم را بخوانم.» چند ساعتی بعد خانمی در زد و گفت: «برو مسجد جمعه مثل اینکه برای خلیل اتفاقی افتاده است! گویا دعوایش شده!...» پیش خودم گفتم خلیل که اهل دعوا نیست، چه اتفاقی برایش افتاده؟ به مسجد جامع رفتم و دیدم روی یک لنگه در او را خواباندهاند و رنگ ور وی او سرخ و زیبا بود... گفتند که سرهنگ ایروانی او را با کلت زده. توی سرش تیر زده و او را شهید کرده بود. اجازه ندادند کسی برای او ختم بگیرد. من نامهای به سرهنگ ایروانی که آدم بسیار سنگدلی بود نوشتم و در آن به او گفتم که خدا از تو انتقام میگیرد، چون پسر جوان من را بناحق کشتی. به من پرخاش کردند که دیگر از این نامهها ننویسی! نزدیک به یک سال از شهادت خلیل گذشت که خبر رسید پسر سرهنگ ایروانی به دست خودش زیر ماشین کشته شده است. سرهنگ ایروانی بعداً اختلاف خانوادگی به هم زد؛ او داماد رجبعلی هوایی بود.
پانزده سال بعد، در سال 1357 که انقلاب اسلامی پیروز شد، سرهنگ ایروانی فرار کرد، اما بالاخره او را دستگیر کردند؛ فلج و بیمار بود و با عصا قدم میزد. در دادگاه اقرار کرد که قاتل پسرم خلیل است. آقای دستغیب به من گفت: «میتوانی او را عفو کنی، میتوانی به سزای اعمالش برسانی، ولی در عفو لذتی است که در انتقام نیست.» گفتم: «دلم رضا نمیدهد؛ از سر تقصیرش میگذرم.» بعد که آزاد شد، یک مسجد به نام خلیل ساخت.
منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر دوم، به کوشش جلیل عرفانمنش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 129 - 131.
تعداد بازدید: 579